رمان آوای نیاز تو پارت 255
فکش منقبض شد که حرصی ادامه دادم _میدونی! نباید به حرف فرزان گوش میدادم اون گفت بیام بهت حقیقت و بگم اون گفت تو پدر این بچه ای حق داری بدونی اون بود که گفت یه فرصت دیگه به خودتون بدید اما تو!… تو هنوز همون نامرد قبلی
فکش منقبض شد که حرصی ادامه دادم _میدونی! نباید به حرف فرزان گوش میدادم اون گفت بیام بهت حقیقت و بگم اون گفت تو پدر این بچه ای حق داری بدونی اون بود که گفت یه فرصت دیگه به خودتون بدید اما تو!… تو هنوز همون نامرد قبلی
#رمان_جرئت_و_شهامت ♧♧♧♧♧ صدای نم نم باران خواب را از چشمانم ربوده بود. هر کاری کردم نتوانستم چشمان منتظرم را با شهر خواب آلود همراه سازم. از جايم بلند شدم. آرام آرام بـه سمت حياط حرکت کردم. صدای چک چک باران نزديک و نزديکتر می شد. فضا مملو از
از ان روز هم یک هفتهای گذشت، هفتهای که کیمیا با من مهربانتر شده بود، قباد بی توجهتر از قبل، لاله و مادرجان هم طعنههای کلامشان بیشتر! دیگر داشتم به این وضعیت غیرعادی، عادت میکردم. روزانه در اتاق به سر میبردم و شبانه هم گاهی
خلاصه رمان: حنانه که حاصل صیغه ی مریم با عطا است تا بیست و چند سال از داشتن پدر محروم بوده و پدرش را مقصر این دوری می داند. او به خاطر مشکل مالی، مجبور به اجاره رحم خود به نازنین دخترخوانده عطا و کیامرد میشود. این در
نیم ساعتی از وقتی که مامانش در و محکم بهم کوبید و رفت، گذشته….. از همون موقع تا حالا رو مبل نشستم و تکون نخوردم…. معلومه از بارمان حساب میبرن وگرنه با یه لگد از خونه ی پسرشون بیرونم میکردن…. اما از برخوردش واهمه دارن….
یزدان به سرعت بازوی گندم را گرفت و او را بالا کشید . ـ چی کار می کنی با خودت ؟ گندم ترسیده تر از ثانیه های قبل ، دستانش را به دور گردن او حلقه نمود و خودش
با شنیدن جوابم سریع راهشو گرفت رفت داخل و بعد از چند دقیقه هم مامان با یه روسری اومد ، پرتش کرد تو بغلم و . رفت … هنوز از دستم شاکی بود ، منم قصد معذرت خواهی نداشتم چون در اون صورت مجبور بودم به خواست دلشون راه
(مائده) خسته شدم بودم و عین مرغ سر کنده بال بال میزدم تو خونه در و دیوار خونه انگار داشتن بهم هجوم میاوردن تصمیم گرفتم برم قدم بزنم تا بلکه از فکر علی بیام بیرون حاضر شدم دیدم گوشیم زنگ خورد اقا محسن بود حالا باید چکار میکردم باهاش
یه هفته گذشته بود و من هیچکاری نکردم … شبا نمیتونستم بخوابم خیلی بد هواشو کرده بودم عکساشو هر شب میزارم جلو روم نگاه میکنم چرا اینقدر خنگم چرا غرورم نزاشت بمونم باهاش من خیلی پشیمونم خیلی… خودم باید یه کاری می کردم بعد به هفته بدون
اولین بار بود آقا محمودو اینقدر عصبانی میدیدم. و اولین بارهم بود که میدیدم بااین لحن تند صحبت میکنه. انگار به سختی سعی میکرد خشمشو کنترل کنه. _ آقا جون… _ کافیه. نساء خاتون بود که بحثو متوقف کرد و دستشو روی
* – گوشی و یه کم بگیر عقب بذار واضح ببینمت دیگه.. چرا دوربین و می کنی تو یه جات؟ در جواب تشر آفرین.. با اکراه گوشی و از صورتم فاصله دادم و دستی لا به لای موهام کشیدم.. در واقع هر وقت با اصرار
× رو تختم نشسته بودم و پوست لبم و میکندم و اصلا دوست نداشتم اون آزمایش لعنتی و بدم! بدجور ترس تو دلم مینداخت و از طرفی فکر این که وقتی اونجا اون آزمایش و بدم به چشم پزشک و بقیه چه آدمی دیده میشدم بدتر با روح