رمان آووکادو پارت 53
– فقط داری حالم رو به هم میزنی… تو گلو میخندد و بعد از گرفتن گاز ریزی از لالهی گوش دخترک، بلافاصله عقب میکشد تا بیشتر از این باعث وحشتش نشود. – بخور غذات رو… تا فردا عصر پیش من میمونی. بعدش هم… نیشخند میزند و
– فقط داری حالم رو به هم میزنی… تو گلو میخندد و بعد از گرفتن گاز ریزی از لالهی گوش دخترک، بلافاصله عقب میکشد تا بیشتر از این باعث وحشتش نشود. – بخور غذات رو… تا فردا عصر پیش من میمونی. بعدش هم… نیشخند میزند و
حامی تحمل دیدن درد و رنجش را نداشت. کلافه از اینکه کاری از او بر نمی آمد، دندان روی هم سایید. گونه ی سراب را نوازش کرد و لب های لرزانش را به شقیقه اش چسباند. _ جانم… تموم میشه الان. پرستار از دیدنشان لبخندی
خوب من آماده ام یه عکس از کوروش داشتم اونم گذاشتم توچمدون به خودم تلقین می کردم که میتونم باید انجام بدم صدای در زدن اومد +کیه؟! _ منم + عه داداش بیا داخل دستاشو قاب صورتم کرد _خواهری مواظب خودت باش
دلیل ِ زیبایی ِ امروز ! برات آرزو میکنم که وقتی شمع های تولدت رو فوت میکنی ؛ بی آرزو نباشی✨ . برات آرزو میکنم : هر سال شوق ِ و امید امروزتو داشته باشی 💕🥹، برات آرزو میکنم : برق ِ چشمای مثل ماهت هیچوقت خاموش نشه …🦢🌜 #تولدت_مبارک_
به اتاقش رفتیم، پر از عروسک و وسیلهبازی، تختخوابی شبیه کالسکه. دنبال سشوار گشتم، از اتاق خودمان. فرهاد خونسرد دوش میگرفت و شاید متوجه من هم نشد. در اتاق سدا، موهایش را خشک کرده و از دو سمت بافتم. شکل فرشتهها شد با
#پارت_38 •┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄• نچی کرد. _با طعنه و کنایه با من حرف نزن اگه دلخوری هست مستقیم بهم بگو! به بیرون خیره شدم و بیتفاوت جواب دادم: من حرفی باهات ندارم نامی ولی فکر کنم تو خیلی حرفا تو گلوت مونده بریز بیرون سبک شی شاید فهمیدیم علت این
#پارت_37 •┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄• نگاهش روی صورتم در حرکت بود و از آن عصبانیت اولیه فقط اخم ظریفی باقی مانده بود. _تو چرا چشمهات از مال من روشنتره؟ ابروهایش بالا پرید و با تعجب نگاهم کرد. _چی؟! چانهام را بالا گرفتم. _دارم راجعبه چشمهات حرف میزنم! کمی خودش
دنیز با اخم نگاهشون کرد و با حرص رو به البرز گفت: -بهتر از تو بودم که داشتی مارو از بالکن طبقه دوم پرت میکردی پایین که ببینی دور سرمون ستاره و کبوتر میاد یا نه…. البرز زودتر از همه خودش غش کرد از خنده و منم
شهریار وقتش را تلف نکرد. جلو رفت و سینه به سینه ماهرخ شد و او را به داخل اتاق کشاند… ماهرخ جا خورد… – جرا همچین می کنی؟! می خوام برم لب ساحل…!!! شهریار نیشخند زد: یه درصد فکر کن من بزارم تو
همین که وارد پذیرایی شدم اولین نفری که چشمم افتاد بهش کامیار بود که با دیدن من با اون سر و وضع به وضوح جا خورده بود. یه دست کت و شلوار مشکی ساده با یه پیرهن سفید تنش بود حس کردم با دیدن من همه آرزوهاش یه شبه
خلاصه رمان: این داستان درباره ی زندگی دو تا خواهر دو قلوئه که به دلایلی جدا از پدر و مادرشون زندگی میکنند… یکیشون ارشد میخونه (رها) و اون یکی که ما باهاش کار داریم (آوا) لیسانسشو گرفته و دیگه درس نمیخونه و کار میکنه …
وسط بغض و ناراحتی از حال بد دوستم بی اختیار خندیدم و گفتم: – شدی از اون آدمای سمجا! بابا شاید پسره نمی خوادت.. تو چه گیری دادی که حتماً باهات ازدواج کنه؟ اونم خندید و با پررویی گفت: – غلط کرده مگه دست اونه!