رمان تارگت پارت 304
نفس عمیقی کشیدم و همونطور که با سر پایین افتاده از سکوت کانکس برای فکر کردن و یادآوری اتفاقات گذشته استفاده می کردم.. یاد اون شب و قرارداد ننگین دوم افتادم و سرم و بالا گرفتم. درین هم توی حال و هوای خودش بود و با
نفس عمیقی کشیدم و همونطور که با سر پایین افتاده از سکوت کانکس برای فکر کردن و یادآوری اتفاقات گذشته استفاده می کردم.. یاد اون شب و قرارداد ننگین دوم افتادم و سرم و بالا گرفتم. درین هم توی حال و هوای خودش بود و با
××× آوا _دختر این قدر ترشی میخوری آخر سر اون بچه شبیه ترشی میشه بسه دیگه! ظرف ترشی رو از روی میز برداشت که کلافه غر زدم _عدالت خانم تروخدا اذیت نکن حوصله ندارم! چیکار به ترشی خوردن من داری آخه؟ _به تو
میان صدای چرخ خیاطی، صدای زنگ را شنید و نگاهی به ساعت دیواری کوچکش انداخت. کلافه پارچه را از روی پایش کنار زد و بلند شد. حدس زد باید ملیحه خانم باشد، قرار بود امروز برای پرو لباسش بیاید. چادرش را از روی چوب لباسی چنگ زد
بالاخره آشتی کرده بود اما هنوز سر و سنگین بود همونطور که یه وقتایی خیلی منطقی میشدم یه وقتاییم خیلی بی منطق و بچه میشدم و امروز یکی از اون روزا بود خوب میدونستم اشتباه کرده بودم اما خب نمیشد برگشت عقب و درستش کرد _رادان ؟ _ جانم _
آلاله هق هق کنان دست و پا میزند… طاقت از کف داده و آن شب، با همان نحسی تمام توی ذهنش قد میکشد – نمیخوام… تو رو خدا ولم کن دارم سکته میکنم. امید با دندانهایی روی هم قفل شده دست پشت سرش میبرد و لبهایش
ماشین میگیریم برگردیم هتل. من توی راه بی میل به مجید زنگ میزنم. – الو؟ تا صداش رو میشنوم یاد گم و گور شدن بی دلیلش تو مهمونی میفتم. شک و شبهه مغزمو له میکنه. کلمه ها از سرم میپره و خلاصه فقط میگم: –
چشم هام رو بستم و نفسی کشیدم..حالم داشت کم کم بهتر میشد… کمی گذشت که کیان دوباره صدام کرد: -پرند..یه چیزی بگو.. -حالم خوبه..نگران نباش.. دوباره دستی به صورتش کشید و گفت: -یه لحظه نفهمیدم چی شد..اسم اون اشغال منو دیوونه میکنه..حالا درست تعریف کن
مهراد با خشم و غضب نگاهش کرد. در دلش داشت نقشه می کشید. این پیرمرد امروز آبرویش را برده بود و او داشت در مورد انتقام فکر می کرد. پیشکار سمتش رفت که مهراد با کینه نگاه حاج عزیز و سپس شهریار کرد و گفت:
امیر ناجور پاپیچش شده بود. گویی تا زمانی که از زیر زبانش حرف نمیکشید ارام نمیشد. از روی کاناپه بلند شده و بشاش به سمت محمد رفت و خیره به ابروهای جمع شده اش گفت: – جون داداش بگو دیگه ! ابروهای رسام بیشتر از
با سوظن پرسید : _چه کاری ؟؟ برای اینکه خیالش راحت کنم گفتم : _هر کاری به جز کارهای قدیمی نفس راحتی کشید _آهان خوبه !! _ولی قبلش باید از یه چیزای سر دربیارم با کنجکاوی پرسید :
××× _تسلیت میگم! سری تکون دادم و با اخم نگاهی کردم به ته سالن و چشمم به عمویی خورد که اصلا تا حالا ندیده بودمش و بعد چهل روز تازه یادش افتاده بود پدرش مرده… نگاهم با اخم بهش بود و نمیدونم چرا اصلا ازش
سری با تاسف برای افکار اون موقع اش تکون داد و گفت: – بعدشم که قضیه پرورشگاهی بودنت و تعریف کردی و.. منم پرونده این انتقام و بستم و با همه وجودم.. باورت کردم. فهمیدم که تو.. نمی تونی عاملی برای این بدبختی های من باشی..