رمان تارگت پارت 303
سری با تاسف برای افکار اون موقع اش تکون داد و گفت: – بعدشم که قضیه پرورشگاهی بودنت و تعریف کردی و.. منم پرونده این انتقام و بستم و با همه وجودم.. باورت کردم. فهمیدم که تو.. نمی تونی عاملی برای این بدبختی های من باشی..
سری با تاسف برای افکار اون موقع اش تکون داد و گفت: – بعدشم که قضیه پرورشگاهی بودنت و تعریف کردی و.. منم پرونده این انتقام و بستم و با همه وجودم.. باورت کردم. فهمیدم که تو.. نمی تونی عاملی برای این بدبختی های من باشی..
نفس عمیقی کشیدم و کف دستان عرق کرده ام را به لباسم مالیدم. سلام آرامی دادم و با لبخندی که به زور به لبهایم سنجاق کردم، خودم را بینشان انداختم. تا جای ممکن سعی داشتم واکنش هایم طبیعی باشد. که البته برای زنی که در مراسم
پلک های خستم رو باز میکنم و میشینم رو مبل…. نگاه هر دو نفرشون سمتم کشیده میشه…. بارمان با ناراحتی و محمدحسین بی تفاوت بهم نگاه میکنن….. بی توجه بهشون بلند میشم و پاهای بی جونم رو سمت در میکشونم……
_خب اول کدومو بریم؟ چشاش میخندید _خب نمیدونم _ببین مرد سی ساله رو اوردی شهربازی هرکی از بچها شرکت منو ببینه تا ده سال سوژه برای خندیدنش داره پس از این فرصت طلایی خوب استفاده کن افرین خجالت زده سر به زیر میخندید به اسرار من ترن هوایی سوار
_بله _سلام _سلام کاری داشتی؟ _تو الان نباید سر کار باشی؟ _اره چطور؟ _هیچی می خاستم بدونم کجایی که به خانم منیری(منشی شرکت) گفتم میگه دیشب زودتر رفتی و هنوزم نرفتی؟ _فکر نمیکنم باید به تو جوابی پس بدم تن صداش رف بالا و عصبی گفت _من زنتم باید
بعد از تغییر لباسم با قدم های بلند به سمت میزی که تمام صبح آرزوشو داشتم رفتم و به محض ورودم با هامین خانی که رأس میز نشسته بود روبهرو شدم. سریع سلام کردم که لطف کردن و سرشونو برام تکون دادن. تو فکرم بود
یزدان با اطمینان از بالا رفتن گندم ، دست به لبه استخر گرفت و با یک حرکت خودش را هم بالا کشید و از آب بیرون آمد . با حرص و خشم نگاهی به گندم که انگار از سرما و ترس در خودش
قبل از این که بخوام بگم منم کسی و نداشتم ادامه داد: – تو عمه ات و داشتی میــــــران! من هیچ کس و نداشتــــــــم! تو چهارده ساله بودی.. من هفت ساله ام بود.. به خدا روح من بیشتر از تو تیکه پاره شــــــد.. به خدا من
حدود یک ماهی گذشته بود و همه چی داشت طبق روال خوبی میگذشت و توی اون محله جا افتاده بودیم تنها چیزی که برام سخت میگذشت این بود که نتونسته بودم کار درست و درمونی پیدا کنم و چیزی تا تموم شدن پول هامون باقی
با دلهره سری به چپ و راست تکون دادم _چی… چیو بگم؟! نگاه معنی داری به شکمم انداخت که با ترس ادامه دادم _ن…نه… نه من و تو درباره این موضوع حرفامون و زدیم فرزان حتی… حتی اگه الانم پشیمون شدی من وَبالت نمیشم خودم از پس
اومده بودیم جایی که عشقمون شروع شد نشسته بودیم و توی بغل رادان لم داده بودم ، احساسی که داشتمو به زبون آوردم _ میدونی خیلی عاشقتم ؟ _ میدونم ، تو میدونی که چطور شدی همه جونم؟ _ میدونم یه جمله از شاملو که در وصف حالم بود رو
_ رفتارت در شأن یک خانوم نیست، آلا. اینکه سر شوهر سابقت بیدلیل فریاد بزنی… به میان کلامم پرید.. _ بیدلیل؟ بیدلیل؟! پوزخند زدم. _ فرهاد، فریدون کجاست؟ تو کشتیش میدونم! فریدون الیاسی، رقیب کاری من! مردی که سالها با آلاله رابطه