رمان دلارای پارت 281
آلپارسلان قدم اول را سمت بچه برداشت دلارای آب دهنش را فرو داد شک نداشت او بی توجه به دخترشان راه خودش را ادامه میدهد اما اینطور نشد بالای سر هاوژین ایستاد و همانطور که موبایل را با یک دست گرفته بود با
آلپارسلان قدم اول را سمت بچه برداشت دلارای آب دهنش را فرو داد شک نداشت او بی توجه به دخترشان راه خودش را ادامه میدهد اما اینطور نشد بالای سر هاوژین ایستاد و همانطور که موبایل را با یک دست گرفته بود با
فکر کردم تمام شده، اما انگار عذاب جدیدم شروع شد! ان هم زمانی که مادرشوهرم خواست دستمال خونین را من تحویل بگیرم! در اتاق مشترکمان با قباد روی تخت نشسته بودم و به ان دستمال گلدوزی شده که روی مادرشوهرم روی تخت گذاشت و رفت خیره
با اخم فراوان از بغلم بیرون اوردمش و وسایلشو برداشتم و تشر زدم _بدو بیا بیرون زوود سر به زیر اومد بیرون رضا ماشین رو جلو اورده بود پیاده شد و مائده رو پرت کردم تو ماشین و وسایلو کذاشتم پشت و سوار شدم و قفل مرکزی رو زدم
یکیدوتا از گاتاها را لای دستمال پیچید و کنار گذاشت. با خوردن آنهمه شیرمال اشتهایی برای ناهار نداشتم. پشت میز آشپزخانه تقریباً چرت میزدم. موسیو زیرلب زمزمه میکرد، آهنگی احتمالاً به ارمنی. سهند جلوی چشمم بشکن زد. _ پری، میایی ایکسباکس بازی کنی؟
_ کجا برم؟… با نگاه کردن به اطراف میگم: همینجاها نگه دار…. _ یعنی چی؟…. میچرخم و رو بهش میگم: ممنونم که تا اینجا رسوندیم…حالا هم بی زحمت همین بغل پیاده میشم…. اخمو میگه: بعد از اینکه
_من خوشبختیت رو میخام پسرم _خوشبختی من تو دست اون دختره مامان _باید ببینمش و باهاش حرف بزنم _چشم میبرمت _با زهره صحبت کردم اون میگه دوست داره _لا اله الا الله دروغه مادر من وقتی که داشت پشتم نقشه میکشید عاشقم نبود؟ سری به تاسف تکون داد و
_سلام سردرد دارم قرص داری؟ _بزار ببینم بسته قرص رو جلوم گرفت کدئین بود دو تا ازش خوردم بلکه خوب شه سردردم داشتم صبحانه میخوردیم که گوشیم ژنک خورد مادرم بود _سلام مامان _علیک سلام، زهره چرا باید خونه مادرش باشه؟ افرین پسرم خوب دستمزد زحماتمو دادی خسته از
یه نگاه به پردههای بستهی اتاق انداختم. توی اتاق نیمه تاریک، تشخیص روز یا شب بودن راحت نبود. بلند شدم چراغ اتاقو روشن کردم. با کنار زدن پرده برای مدتی به حیاط نیمه تاریک و روشن نگاه کردم. نزدیک غروب بود….
شاید با یزدان راحت بود ………….. شاید یزدان بعد از خدا تنها کس و کارش در این دنیا به حساب می آمد ………….. شاید یزدان توانسته بود جای خالی پدر و مادر و خواهر و برادر و هر آنچه که کمبودش را در زندگی اش حس
آدما کلا چهار دسته ان یا ممدن یا فاطمه یا زهران یا علی بقیه دوستای اینان توجه توجه عروسی سپیده و فاطی هس اینا الان عکساشون رو تو آتلیه گرفتن (عکس عروس دوماد قبل از خودشون میاد تالار)منم گذاشتم پروف مراسم ساعت6بعداز ظهر شروع میشه آماده باشید
_باشه پس باهام بیا زودی به اتاقم برگشته و درحالیکه توصیه های لازم رو به گندم میکردم و از آرادم میخواستم حواسش بهش باشه همراه امیر از خونه بیرون زدیم و طبق معمول پشت موتورش نشستم که گاز داد و زودی راه افتاد باورم نمیشد
نفس عمیقی کشیدم و همونطور که با سر پایین افتاده از سکوت کانکس برای فکر کردن و یادآوری اتفاقات گذشته استفاده می کردم.. یاد اون شب و قرارداد ننگین دوم افتادم و سرم و بالا گرفتم. درین هم توی حال و هوای خودش بود و با