رمان آس کور پارت 7
پدرش لااله الاالله گویان دستی به صورتش کشید. تا کنون حامی این چنین در رویش نایستاده بود. احساس میکرد هر چه زحمت برای تربیت حامی کشیده بود بر باد رفته است. _ حیا کن بچه، احترام پدرتو نگه دار. رو به حاج خانم که داشت پس
پدرش لااله الاالله گویان دستی به صورتش کشید. تا کنون حامی این چنین در رویش نایستاده بود. احساس میکرد هر چه زحمت برای تربیت حامی کشیده بود بر باد رفته است. _ حیا کن بچه، احترام پدرتو نگه دار. رو به حاج خانم که داشت پس
تمام بدنش منقبض شده بود حتی نمیتوانست حرکت کند علیرضا خندید _ مثل زالو چسبیده به اینجا اون تو رو بیرون نکنه تو بیرونش نمیکنی بالاخره به خودش آمد خودش را پشت دیوار کشید و دستش را روی دهانش گذاشت تا
〰〰〰〰〰 – نمیخوایم برگردیم تهران؟! اصلان خان چند بار بهم زنگ زده! کام عمیقی از سیگارش میگیرد و روی عکس دخترک زوم میکند. تاپ مشکی رنگی به تن دارد و نیمی از موهایش را بالای سرش بسته است. موهای بلند و مشکی رنگش روی بازوها و شانههای
_ اوه…! یاد این مورد نبودم. حالا صبحانه چی میشه؟ برم خودم یه چیزی بخورم؟ _ مگه آشپز جدید نیومده؟ شانه بالا انداخت. _ من کسی رو ندیدم. برم شاید کسی باشه. روز شلوغی در پیش داشتم و باید سریعتر آماده میشدم.
(مائده) نمیدونستم گریه م از سر دوری با علی یا فوت حاج بابام یک ساعت از رفتنش میگذشت که اینقدر پریشون بودم، خدایا بعد این 6 ماه چکار قراره بکنم با این دل؟ یک هفته مرگبار گذشت و هروز دو سه بار بهم زنگ میزدیم و همش امار غذاهام رو
بی بی اتاقمونو نشون داد و رفتیم داخل مائده روی لحاف گذاشتم با مانتو گرمش میشد و بهتر بود درش بیارم لباسشو با هزار بدبختی که بیدار نشه در اوردم و پتو رو انداختم روش خودمم لباس عوض کردم و خوابیدم (مائده) صبح که چشامو وا کردم دیدم تو اتاقم
سرش رو بیشتر خم کرد پایین و دست هاش رو محکم تر دور خودش گرفت: -حالم خوب نیست.. درد خودم و حالی که تا چند دقیقه پیش داشتم رو سریع فراموش کردم و پر از نگرانی برای این غریبه ی اشنا شدم…. چرخیدم سمت عسلی و
شهریار پا روی پا انداخت و رو به حاج عزیزالله خان گفت: ماهرخ میاد اما… حاج عزیزالله خان اخم کرد و منتظر شهریار را نگاه کرد. شهریار ادامه داد: اما کسی کوچکترین بی احترامی بهش بکنه با من طرفه…! حاج عزیزالله خان
با دست محکم رو سینه اش کوبید و ادامه داد: – بیشتر از همه.. من و بدبخت کرد.. که در آن واحد.. هم برادرم و از دست دادم.. هم مادرم و.. هم مادربزرگم و.. هم عموم و.. که یهو به خودم اومدم و دیدم تنهام.. هیچ
دیگه مرد روبه روم اقابزرگ نبود یه آدم پیر بود که زجر زندگیش به این جا کشونده بودش! _خودش و سوزوند… با خودش منم سوزوند سوختنی که بدتر از مرگ بود و همیشه خودم و مقصر میدونستم و میدونم… خودمو با بچه ای که هیچ نقشی نداشت
از خجالتِ زیاد جیغ میزنم: -بهادر!! -شهــو تِ برانگیخته شدَمو میگم، پیشیِ شهو ت انگیز! به شدت عصبانی ام و نفس نفس میزنم و میغرم: -واقعا بی ادبی! -خودمم همین فکر و میکنم… خوب است که قبول دارد! -بی
خلاصه رمان : همتا زنی مطلقه و ۲۳ ساله زیبا و دلبر توی دادگاه طلاقش با حاج_مهراد فوق العاده جذاب که سیاستمدارم هست آشنا میشه اما حاجی با دیدنش یاد بزرگ ترین راز زندگی خودش میفته… همین راز اونارو توی یک مسیر ممنوعه قرار میده…