رمان دل دیوانه پسندم پارت 90
_ نمی دونم دقیقا باید از کجا شروع کنم. ولی ماجرا بر می گرده به دوران دبیرستان. وقتی که قرار بود رشته تحصیلیم رو انتخاب کنم برای دانشگاه و برم و یه کاره ای بشم. فکر کنم اون دوران رو خوب یادته. همه
_ نمی دونم دقیقا باید از کجا شروع کنم. ولی ماجرا بر می گرده به دوران دبیرستان. وقتی که قرار بود رشته تحصیلیم رو انتخاب کنم برای دانشگاه و برم و یه کاره ای بشم. فکر کنم اون دوران رو خوب یادته. همه
فکر می کرد قرار است مقابل دیدگان یزدان ، در حالی که او هم داخل اطاق پرو حضور دارد ، لباسش را عوض کند و لباس جدید را بپوشد . سر سمت اویی که سرش را به آینه نزدیک کرده بود و با
بعد از هر حرفم.. چند ثانیه طول می کشید تا بتونه یه جواب پیدا کنه و بهم بگه.. کاملاً گیج شده بود و ناباور و می دونستم به همین راحتی.. راضی به همچین کاری نمی شه و باید بیشتر از اینا تحریکش کنم. – من… من
_تو خیلی پرویی مگه نگفتم نمیخوام پیشت بخوابم؟ ولم کن له شدم بدون این که ذره ای اهمیتی بده به حرفم بده چشماش و دوباره بست و لب زد _بخواب یکم نگاهش کردم و دیدم واقعا جدی جدی داره میخواب و حرفم و نادیده گرفته… اخمام
یاسمین با دیدن قیافه ی متین وحشت کرد. دست روی دهانش گذاشت و نگاهش سمت پله ها برگشت تا از نبودن ارسلان مطمئن شود… _وای خدا… مقابلش ایستاد و چشم چرخاند توی صورت کبودش! متین لبخند زد: آقا حالش چطوره؟ یاسمین با
دوباره به آراد نگاه کردم که با ناراحتی گفت:اگه عجله نکنم مهشید ازدواج میکنه _چی داری میگی با خودت مهشید مگه عاشق تو نیست؟ اراد:چرا عاشقمه اما پسر عموش رفته خواستگاریش از اونجایی که پسر خوبیه و همه میشناسنش جواب خانوادش مثبته و تا الان مهشید مقاومت کرده
مادرجون همچنان تو اشپزخونه بود و داشت غذا درست میکرد.. ما هم دوباره رفتیم همونجا و عسل با دیدن مادرجون گفت: -وای تورو خدا بسه..همش تو اشپزخونه هستین..بیایین چند دقیقه بیرون..هم استراحت کنین، هم کار داریم باهاتون…. مادرجون با کنجکاوی نگاهش رو بینمون چرخوند: -چیکار دارین؟..حرفاتون
خشکم زد. وسط اون وضعیت وقت گیر آورده بود. سرمو انداختم پایین . چی می گفتم بهش. _ حرفتو بزن. _ یه مازیار بگی چی ازت کم میشه؟ _ الان من بگم مازیار تو شروع می کنی؟ _ حالا تو بگو شیطنتش مثل
گندم تک ابرویی طلبکارانه برای او بالا انداخت : ـ من که بهت گفتم یه خیاط برام پیدا کن ، خودت گوش ندادی . یزدان هم دست درون جیب شلوار لی اش کرد و به او نگاهی انداخت :
-بی لیاقتا بچه بیارید دیگه… چه زندگی بی روح و بی مزه ای دارید! سوره اخمی میکند و میخندد: -ببخشید دیگه مثل تو همش دنبال دردسر و هیجان نیستیم… فعلا آرامش زندگیمون رو دوست دارم و نمیخوام چیزی این آرامشو به هم بزنه…
لبخندي روي لبام نشست و درست همون لحظه، صداي گريه دوتا از فرشته هاي بهشت بلند شد. رها كه مونده بود سمت كدومشون بره، نگاهي بهم انداخت و سريع گفتم: تو برو سراغ اون يكي. سريع سمت كوچولويي حتي صداي گريه اش هم ظريف بود
جام بلند شدم و دنبالش رفتم و متوجه شدم داره سمت اتاق خوابی میره که خودش تنها توش میخوابید و تو اتاق خوابی که برامون مشترک شده بود پا نمیزاره با این حال منم پشت سرش خواستم تو اتاق برم که ایستاد و سمتم برگشت. بهم خیره و