رمان گلادیاتور پارت 66
بدون آنکه قصد جواب دادن سوال گندم را داشته باشد ، مسیر حرف را چرخاند و با سیاستی هوشمندانه مجددا گندم را مرکز سیبل سوال هایش قرار داد . ـ حالا نگفتی که چرا می خوای بدونی تمام عمارتم دوربین داره یا نه . گندم پنجه هایش را درهم
بدون آنکه قصد جواب دادن سوال گندم را داشته باشد ، مسیر حرف را چرخاند و با سیاستی هوشمندانه مجددا گندم را مرکز سیبل سوال هایش قرار داد . ـ حالا نگفتی که چرا می خوای بدونی تمام عمارتم دوربین داره یا نه . گندم پنجه هایش را درهم
بالاخره انتظارم به سر رسید و میران از پله ها اومد بالا.. لبخندم با دیدنش عمیق تر شد.. صبح که دم دانشگاه اومده بود دنبالم به اندازه الآن به خودش نرسیده بود و اینکه براش مهم بود خوش تیپ تر شدن تو این مهمونی کوچولو.. واقعاً واسه ام ارزش
_ با اومدنت زندگیم تغییر کرد ، نمیگم تو نکاه اول ، من ذره ذره عاشقت شدم ، عاشق رفتارات اخلاقت مهربونیت صبوریت جسارتت بی ریا بودنت جوری نفوذ کردی به قلبم که چشمامو میبندم تصویرت جلو رومه ، ذهنم همش شده یه اسم ، رسپینا رسپینا رسپینا کلا
. همین که هیچی نمیگفت نگرانم میکرد _من نمیخوام اذیتت کنم دلوین تو جون منی من که نمیتونم دست از سر جونم بردارم بیا بخاطر یه کم کاری عشقمون رو از دست ندیم من میدونم توعم نمیتونی منو فراموش کنی و تو خاطره بسپاری سخته دلوین..خیلی
با بغض ودلی غمگین دسته ی چمدون رو گرفت و داخل خونه اورد.. دلش گرفته بود.. دلش کسی رو می خواست که کنارش بشینه و درد و دل کنه.. اشک روی گونه هاش روون شد خسته شده بود از این همه اشک دلش حرف می خواست.. حرف با گندمکش.
احساس کردم اون حرفش یه کم خارج ازتحمل من بود و ممکن بود هر لحظه بپرم و مثل وحشی ها دونه دونه موهاشو بکنم! گوشه ی چشمم رو چین دادم و متعجب پرسیدم: _چی شد؟ متوجه نشدم! انگار اونم عصبی بود و حرص داشت! اما واسه چی؟ یا اگرم
_راستش باباجان از دانشگاهت تماس گرفتن ، گفتن یه مدته نرفتی و این ترم رو احتمال زیاد باید از اول پاس کنی. بالاخره این دیر رفتنا و نرفتن به دانشگاه کار دستم داد ، یه ترم عقب میوفتادم هوف چشمامو رو هم فشار دادم _یه هفته رو کلا نرفتی
ترس مثل خوره به جان دخترک افتاد. در سکوت زل زد به چشم های های مفرح و منتظر او و وقتی لبخند ارسلان کمرنگ شد نگاهش را از او دزدید. _باشه میگم… چاره ایی نمونده برام. _خب؟ یاسمین نفس عمیقی کشید: من دختر کامران ارجمندم. احمد هم شوهر مادرمه
صبح آرامی ست…انشاا… که صاحبِ این فک و فامیل هم نیست و این آرامش بر هم نخورد. چهارپایه ی گوشه ی حیاط را برمیدارم و زیر درخت میگذارم. وقتی روی چهارپایه می ایستم و اولین میوه ی خرمالو را لمس میکنم، هزاربار به خاطر اینجا بودنم و این لحظه
رو پله نشستم و مشغول بستن بند کفشهای اسپرت سفید رنگم شدم و همزمان زیر چشمی نگاهی به سمت اتاقهای امیرسام انداختم. اصلا معلوم نبود کی میره کی میاد با کی میره با کی میاد و اصلا کار و بارش چیه! تمام فکر و ذهنش هم که شده بود
_اشتباه میکنی عمادجان.. زن اگه عاشق بشه نمیتونه هیچ جوره حتی وانمود کنه که عشقش رو دوست نداره.. اینو یه زن داره بهت میگه.. اگه از چشمای یه زن حس کردی که دوستت نداره شک نکن از چشم ودلش افتادی! باحرف بهار حس کردم یه چیزی ته دلم پاره
فقط بخاطر اذیت کردنش سعی کرد جدی باشد _خوبه ، پس به محض اینکه بهتر شدی … دلارای با غروری شکسته و صدایی سرد جمله اش را قطع کرد : _بهترم …. فردا …. نفس عمیقی کشید پاهایش توان راه رفتن نداشت حتی تا پایین هم نمی رسید اما