رمان ناسپاس پارت 46
تو ماتم شغل از دست رفته سر خم کرده بودم و زل زده بودم به کفشهام که حس کردم یه نفر کنارم نشست.توجهی نکردم چون مهم نبود و البته…وفتی ذهن آدم مشغول باشه بمب هم کنارش بترکونن متوجه نمیشه…تو عالم خودم بودم که همون یه نفر گفت: -خواهرم گفته شما