رمان رز های وحشی پارت 38
گوشیش را بی توجه روی مبلی از خانه انداخت و از پله های خانه ی میکائیل با حرص تمام بالا رفت… و این بار مصمم بود و همین طور که پله هارا بالا میرفت زیپ کنار لباس مجلسیش را باز کرد و حلقه های لباس را
گوشیش را بی توجه روی مبلی از خانه انداخت و از پله های خانه ی میکائیل با حرص تمام بالا رفت… و این بار مصمم بود و همین طور که پله هارا بالا میرفت زیپ کنار لباس مجلسیش را باز کرد و حلقه های لباس را
بی بی آسیه زیر گوش نریمان زمزمه کرد: – پسرم، خانم ارباب یکم ناخوش احوال بودن نمیتونه بره گلینو بیاره، خودم برم؟ نریمان ابرو بالا انداخت میدانست حال مادرش خوب است و فقط لج کرده او مادرش را بهتر از هرکس میشناخت.
آرام و محتاط پرسید : ـ فردا قراره ……….. جایی برید ؟ یزدان باز هم نگاهش را از ظرف غذای پیش رویش نگرفت : ـ آره فردا قراره یه ماموریت حدوداً یک ماهه رو برم .
-خوش اومدی مادر…!!! مهگل لبخندی حواله ماه منیر کرد… -ازتون ممنونم خاله… خیلی بهتون زحمت دادم…!!! ماه منیر چشم غره ای بهش رفت… -اصلا ابن حرف و نزن… تو و خواهرت برای من رحمتین…!!! اصلا با اومدنت دل من که هیچ، دل خواهرتم
انگار صاعقه خورده بود، انگار زیر پایش به یکباره خالی شده و با مخ زمین خورده بود. در عرض کسری از ثانیه خشکش زد و حتی چشمانش هم دیگر برای اشک ریختن تلاشی نمیکردند. یعنی چه که دختر راغب نبود؟ چشم که باز کرد
باربد کمی سرش را جلوتر آورد. _من گفتم نخود تو دهن عمه خیس نمیخورهها… پوفی کشیدم و سرم را به اطراف چرخاندم. _فرشته بچهم رو کجا برده یه ساعته سر به نیست کرده؟ نیشخندی زد و عقب کشید. _به بهونه چرخوندن فرهاد رفت
به سمتش برگشتم و منتظر نگاهش کردم، اخم در هم داشت: _ تو شهر زندگی میکردیم، خیلی ازم میخواست بیارمش اینجا…هربار که میاوردمش ولش میکردم و برمیگشتم شهر، بهش توجه نمیکردم، گاهی حتی… دستانش را در هم پیچید و خیرهی انگشتانش شد: _
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده که وسط چلهی زمستان هیچ آتشی گرمش نمیکرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایتگر
گرد و خاک اسب سیاهش زودتر از خودش رسید. دلم به هم پیچید تا نزدیک و نزدیکتر شد. هی خواستم رو بگردانم به باغ پر شکوفه نگاه خیره کنم و انگار نه انگار که دیدمش؛ اما حیف که از بالای چینههای باغ مرا دیده بود. شاید از خانه عقب سرم
نام اثر: آق بانو نویسنده: رها باقری ژانر: عاشقانه، درام، اجتماعی خلاصه: به نام خدایی که خاک آفرید، کزان خاک انسان پاک آفرید. گفتی بانوی من! این را همه میدانند که آنچه بد است و به راستی بد است، چرک منجمد روح است و واسپاری عمل به عقدهها، نه هوا
برخاستم و نزدیکتر رفتم، جای قشنگی بود: _ خیلی قشنگه…چرا اینجوری میکارید؟ دستش مکثی کرد، نم هوا میگفت که شاید امروز باران ببارد: _ هرسال این تاریخ یکی میکارم… ابروهایم بالا پرید، پس میشد گفت هشت سالیست که میکارد: _ چرا؟ هشت
خلاصه رمان: دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می
دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی خلاصه رمان: داستان درباره دو برادریست که به جبر روزگار، روزهایشان را جدا و به
دانلود رمان پینوشه به صورت pdf کامل از آزیتا خیری خلاصه رمان : چند ماهی از مفقود شدن آیدا میگذرد. برادرش، کمیل
خلاصه: -من می تونم اون دکتری که دنبالشی رو بیارم تا خواهرت رو عمل کنه و در عوض تو هم…. ماهرخ با تعجب نگاه
خلاصه: رمان دل کش : عاشقش بودم! قرار بود عشقم باشه… فکر می کردم اونم منو می خواد… اینطوری نبود! با هدف به من
خلاصه: رمان آخرین بت : قصه از عمارت مرگ شروع میشود؛ از خانهای مرموز در نقطهای نامعلوم از تهران بزرگ! حنا خورشیدی برای کشف
خلاصه: پروا دختری که در بچگی توسط خانوادش به فرزندی گرفته شده و حالا بزرگ شده و یه دختر ۱۹ ساله بسیار زیباست ،