رمان مانلی پارت 87
* * * دامن لباس عروسی که به سلیقهی خودم نبود و نمیدانم در این مدت کم چگونه فراهم کرده بودند را مرتب کردم و با چشمهایی بسته نفس سنگینی کشیدم. به این فکر میکردم بعد از امروز قرار است چطور زندگی کنم و چهگونه سرم را
* * * دامن لباس عروسی که به سلیقهی خودم نبود و نمیدانم در این مدت کم چگونه فراهم کرده بودند را مرتب کردم و با چشمهایی بسته نفس سنگینی کشیدم. به این فکر میکردم بعد از امروز قرار است چطور زندگی کنم و چهگونه سرم را
_ فرهاد جونم؟ _ پریناز، حوصله ندارم، خستهم. _ اصلاً تو میدونی من چی میخوام؟ به خستگیت کار نداره که! _ بدون صغری کبری چیدن، خلاصه بگو چی میخوایی؟ _ اولا که مرسی، ماشین قرمزم رسید. بعدم اینکه فردا باهاش برم قنادی؟
ماهرخ قلبم محکم می زد و حس خوشی به قلبم سرازیر شده بود. بوسه اش بعد از این همه وقت جور عجیبی وجودم را گرم کرد… انگار از یک بلندی افتاده بودم.. نفسم تند شده بود… یاد و خاطرات روزهای بودنمان مانند فیلمی از
باغ سیب داشتند. اما بی برگ و درخت بود، درواقع داشت جوانه میزد شاخههایش، میشد تک و توک شکوفههایی هم دید، اما برهنگی باغ زیادی در چشم میزد. هوا هم دو سویه شده بود، گاهی سرد، گاهی سوزناک، گاهی گرم و مرطوب. بهار
باربد کنار در انبار در خودش جمع شده بود و باریکهی غلیظی از خون از میان موهایش جاری بود و کل صورتش را به رنگ قرمز در آورده بود! یک چشمش بهحدی کبود و ورم کرده بود که خیال میکردم کور شده باشد و دیگر قادر
حالت نگاهش تغییر کرده بود جدی بود و تهدید آمیز طوری که کمی ترسیده بودم … البته که حق هم داشتم این طرز نگاه ترس هم داشت . چشم از چهره رنگ وا داده ام برمیدارد و سمت کمد می رود..
جورابهایش را هم کند و با پا زدن دمپاییهای دم در، دوباره بیرون رفت. نگاهم به حاجیهخاتون برگشت، داشت گوجه فرنگیها را خرد میکرد، بنظر صبحانهی لذیذی بود، با تخممرغ محلی و صدای خروسی که تازه داشت بلند میشد، موبایلم را که در جیب
نعمت آسمان فقط باران نيست… . گاهی خدا دوستی را نازل میکند “به زلالی باران”…!! . . یادش بخیر چقدر سبزی پاک می کردیم چقدر غیبت می کردیم چقدر چت روم شلوغ بود حالا فقط ازش یه عکس مونده😂
نگاهی به اخمهایش انداختم. _شاید به همون دلیل که تو سعی داشتی یهچیز مهم رو از من پنهون کنی! بازوهایم را بین دستانش فشرد. _چیز مهمی نبود! سرم را بالا گرفتم. _اگه نبود پس چرا پنهونش کردی؟ لبهایش را بههم فشرد و کلافه نگاهم
صورتش رنگی از ماتم زدگی گرفت و آهی کشید. _شکایت که نه نکرده. مدرکش کجا بود آخه؟ وسط بیابون تک و تنها خفتش کرده نه شاهد داره نه دوربینی اطراف بوده. ولی خب خودش میدونه هرکی بوده از طرف من بوده. با نگرانی نگاهش کردم. _با
چرخی در تخت زدم. هنوز گیج خواب بودم که صدایی مردانه بلند یاالله گفت. در جا پریدم، تازه یادم آمد که خاتون گفته بود پسر مش حسن میآید. سریع نشستم، لباسهایم را باید عوض میکردم، صدای احوال پرسیشان میآمد. ظاهرا هنوز داخل
مشغول بالا کشیدن زیپ دامن کتم هستم که در اتاق باز میشود .. برمیگردم سمت هاکان وارد اتاق میشود و همزمان با ورودش صدای مادرش نیز می آید – عروس و داماد خوابن؟ هاکان جواب میدهد – الان میایم مامان ..
خلاصه: پریناز دختری زیبا، در مسیر تنهایی و بیکسی، مجبور به تنفروشی میشود. روزگار پریناز را بر سر راه تاجری معروف و اصیلزاده از
خلاصه: یاحا، موزیسین و استاد موسیقی جذابیه که کاملا بیپروا و بدون ترس از حرف مردم زندگی میکنه و یه روز با دیدن ژینو،
♥️خلاصه رمان: دختری به اسم سودا که عاشق رادمان هم دانشگاهیش میشه اما وقتی با خواهرش آشناش میکنه عاشق هم میشن و رادمان با
رمان: به خاطر تو نویسنده: فاطمه برزهکار ژانر: عاشقانه_انتقامی خلاصه: دلارام خونوادهاش رو تو یه حادثه از دست داده
نام رمان:شاه دل نویسنده: miss_قرجه لو مقدمه: همه چیز از همان جایی شروع شد که خنده هایش مرا کشت..از همان جایی که
رمان بامداد عاشقی ژانر: عاشقانه نام نویسنده:miss_قرجه لو مقدمه: قهوهها تلخ شد و گره دستهامون باز، اونجا که چشمات مثل زمستون برفی یخ