رمان خان زاده جلد سوم پارت یک
#خان_زاده #فصل_سوم #پارت1 دستمو روی دستش گذاشتم آهسته زمزمه کردم خواهش می کنم از من ناراحت نشو اما تو خوب میدونی که من نمیتونم مهمونی های شبانه بیام میدونی که پدرم در عین حال که مارو خیلی آزاد و بزرگ کرده اما قوانینی هم داره … من نمیتونم شبا به مهمونی برم! عینک آفتابی روی چشماش جابجا کرد ماشینو روشن