بازی تاج و تخت پارت 2

0
(0)

رویس این را موافقت تلقی کرد وبه سمت ویل برگشت: «راه رو نشون بده.»

ویل راهشان را از بین درختان پیدا کرد، سپس شروع به بالا رفتن از تپه اي کرد که در ستیغ آن، زیر یک درخت کاج بلند نقطه ي دید خوبی پیدا کرده بود.

 

زیر لایه ي نازك برف، زمین مرطوب و گلی بود؛ جاي پا لیز بود و سنگ ها و ریشه هاي مخفی براي سرنگون کردن آدم آماده بودند.

 

ویل موقع صعود صدایی در نمیآورد.

پشت سرش میشنید که بچه اشرافی به شاخه هایی که به شمشیرش گیر میکردند و پالتو خز گران بهایش را میکشیدند، آهسته فحش میداد.

درخت بزرگ درست در بالاي ستیغ تپه بود، جایی که ویل میدانست پیدایش خواهد کرد.

 

پایینترین شاخه هایش تنها یک قدم از زمین فاصله داشتند؛ویل به شکم روي برف و گل دراز کشید، به زیر شاخه ها خزید

و به محوطه ي خالی در پایین نگاه کرد.

 

قلبش از ضربان ایستاد. براي یک لحظه جرات نفس کشیدن نداشت. مهتاب در پایین محوطه، خاکسترهاي چاله ي آتش، سایه بان پوشیده از برف، صخره ي بزرگ و نهر نیمه یخزده را روشن میکرد.

 

همه دقیقاً به همان شکل چند ساعت پیش بودند.

آنها رفته بودند. همه ي جسدها رفته بودند.

ویل پشت سرش شنید:

 

«اي خدا!».

 

سر ویمار رویس با شمشیر شاخه اي را برید و به لبه رسید. بادي که از پایین

میآمد، پالتویش را بالا میزد؛ کنار درخت، شمشیر در دست، در زمین هاي از ستارگان، با شکوه تمام در معرض دید همه ایستاد.

ویل مصرانه زمزمه کرد:

 

«دراز بکش! یه چیزي ایراد داره.»

رویس حرکت نکرد. به محوطه ي خالی نگاه کرد و خندید.

 

«به نظر میرسه که مرده هاي تو به اردوگاه

دیگه اي رفتند،ویل.»

صداي ویل در نیامد. دنبال کلماتی گشت که به ذهنش نمیرسیدند. امکان نداشت. چشمانش جلو و عقب اردوگاه را گشتند و روي تبر ثابت شدند.

 

یک تبر جنگی دولبه، هنوز در همان جایی که آخرین بار آن را دیده بود روي زمین بود. یک سلاح با ارزش…

 

سر ویمار دستور داد:

 

«بلند شو، ویل. کسی اینجا نیست. قایم شدن زیر

بوته ها، قابل قبول نیست.»

ویل با اکراه اطاعت کرد.

 

سر ویمار با نارضایتی او را برانداز کرد.

 

«من با شکست در اولین ماموریت گشتزنی خودم به کسل بلک برنمیگردم. این آدمارو پیدا میکنیم.»

 

اطراف را دید زد. «برو بالاي درخت. عجله کن. دنبال آتش بگرد.»

ویل بدون حرفی برگشت. بحث کردن فایده نداشت. باد تحرك داشت؛ درست از بدن ویل میگذشت. به طرف درخت رفت و شروع به بالا رفتن کرد.

 

شیره به زودي دست هایش را چسبناك کرده بود و بین سوزن ها مخفی شده بود. ترس روده اش را مثل غذایی غیرقابل هضم، مسدود کرده بود.

 

دعایی براي خدایان بی اسم جنگل زمزمه کرد و خنجرش را از غلاف درآورد.

 

آن را بین دندان هایش گذاشت تا دو دستش براي بالا رفتن آزاد باشند. مزه ي سرد آهن در دهانش به او احساس آسودگی بخشید.

آن پایین، بچه اشرافی ناگهان داد زد:

 

«کی اونجاست؟»

 

ویل عدم اطمینان را در این سوال حس کرد. بالاتر نرفت؛ گوش داد؛ تماشا کرد.

جنگل پاسخ داد:

 

” خش خش برگ ها، صداي آب همراه شکستن یخ از نهر، هوهوي یک جغد برفی در دوردست. ”

 

دیگران صدایی در نیاوردند.

ویل در گوشه ي چشمش حرکت دید. اشکال سفید که بین درختان حرکت میکردند. سرش را برگرداند، یک لحظه سایه ي سفیدي در تاریکی دید. سپس اثري از آن نبود.

 

شاخه ها با باد به ملایمت تکان میخوردند و

یکدیگر را با انگشتان چوبی میخاراندند.

ویل براي اخطار دادن دهانش را باز کرد، ولی انگار صدا در گلویش یخ زد. شاید اشتباه کرده بود.

 

شاید تنها یک پرنده بوده، یا انعکاس روي برف، یا خطاي دید به علت مهتاب. به هر حال، مگر چه دیده بود؟

سر ویمار داد زد:

 

«ویل، کجایی؟ چیزي میبینی؟»

 

ناگهان دچار دلهره شده بود و شمشیر در دست، آرام دور یک دایره میچرخید. حتماً مثل ویل حسشان کرده بود. چیزي براي دیدن وجود نداشت.

 

«بهم جواب بده! چرا یک دفعه این همه سرد شده؟»

سرد بود. ویل میلرزید؛ شاخه را محکم تر گرفت. صورتش سفت به تنه ي درخت فشرده شد.

شیره ي چسبناك را روي گونه اش حس میکرد.

سایه اي از ظلمات جنگل خارج شد. جلوي رویس ایستاد. بلندقد و لاغر و به خشکی استخوان قدیمی با پوستی به سفیدي شیر بود.

 

زره اش انگار با حرکت تغییر رنگ میداد؛ یک جا به سفیدي برف تازه به زمین نشسته ، جاي دیگر به سیاهی سایه، همه جا با لکه هاي خاکستري- سبزدرختان. با هرقدم که برمیداشت، طرح ها

مثل حرکت مهتاب روي آب تغییر میکردند.

 

ویل خروج طولانی نفس از سینه ي سر ویمار رویس را شنید. بچه اشرافی اخطار داد:

«جلوتر نیا.»

 

صدایش مثل یک پسربچه دورگه بود. پالتوي درازش را روي شانه هایش انداخت تادست هایش آزاد باشند و شمشیر را با هردو دست گرفت. باد متوقف شده بود. خیلی سرد بود.

 

آدر با قدمی بی صدا جلو آمد. در دستش شمشیر درازي بود که نظیرش را ویل به عمر ندیده بود.

هیچ فلز محصول بشر در ساخت آن تیغ به کار نرفته بود. با مهتاب روشن بود، نور را عبور میداد، کریستالی چنان باریک که وقتی از کنار دیده میشد تقریباً از نظر ناپدید میشد.

 

درخشش آبی محوي در اطراف لبه داشت و به

نحوي ویل فهمید که از هر تیغی برنده تر است.

سر ویمار با شجاعت به مقابله با او رفت.

 

«پس برقص تا برقصیم.»

 

شمشیرش را کاملاً بالاي سر برد. دستش از

وزن شمشیر لرزید؛ شاید هم به خاطر سرما. اما در این لحظه به فکر ویل رسید که او دیگر یک پسربچه نیست،

بلکه عضوي از نگهبانان شب است.

آدر مکث کرد.

 

ویل چشم هایش را دید؛ آبی، رنگی عمیق تر از هر چشم آبی در انسانها، یک آبی که مثل یخ میسوزاند. چشم ها روي شمشیري ثابت شدند که لرزان بالاي سر گرفته شده بود و درخشش سرد مهتاب روي فلز را تماشا کردند. به مدت یک ضربان قلب،ویل اجازهي امیدوار بودن را به خودش داد.

همسان هاي اولی، بی صدا از سایه ها خارج شدند. سه نفر… چهار… پنج… سر ویمار شاید سرماي همراه آنها را حس کرده بود، اما هیچ وقت آنها را ندید و صدایشان را نشنید. ویل باید خبر میداد. این وظیفه اش بود. و اگر انجامش میداد، علت مرگش میشد.

 

لرزید، درخت را بغل کرد و ساکت ماند.

شمشیر بیرنگ، به حرکت در آمد. سر ویمار با فولاد به مقابله با آن رفت. وقتی تیغ ها به هم خورند، صداي برخورد فلز روي فلز به گوش نرسید؛ تنها صدایی زیر، در آستانه ي شنوایی انسان بلند شد که به جیغ یک حیوان از روي درد شباهت داشت.

 

رویس جلوي ضربه ي دوم را گرفت، سپس سومی، سپس یک قدم عقب رفت. چند

ضربه دیگر رد و بدل شد و بازعقب رفت.

پشت او، در چپ و راست، در همه طرف، تماشاگران صبورانه و ساکت ایستاده بودند.

 

طرح هاي متغیر زره ظریفشان آنها را در جنگل عملاً نامرئی میساخت. با این وجود، براي دخالت اقدامی نکردند.

 

دوباره و دوباره شمشیرها به هم خوردند، تا اینکه ویل میخواست گوش هایش را از صداي زاري برخورد آنها بپوشاند. سر ویمار دیگر داشت نفس نفس میزد؛ بخار تنفسش زیر مهتاب دیده میشد.

 

تیغه ي شمشیرش برفک زده بود؛ نورآبی روشن روي تیغ آدر میرقصید.

بعد شمشیر رویس کمی دیر بالا آمد. شمشیر بیرنگ، زره را زیر بازوي او برید. ارباب جوان از درد داد کشید.

 

خون روي حلقه هاي زنجیر جمع شد.

 

خون در سرما بخار میشد و قطرات هر جا که روي برف افتادند، مثل آتش سرخ به نظر رسیدند. انگشت هاي سر ویمار روي پهلویش کشیده شد. دستکشش آغشته به خون از بدنش فاصله گرفت.

 

آدر چیزي به زبانی گفت که ویل متوجه نشد؛ صدایش شبیه به شکستن یخ روي دریاچه بود و کلمات مسخره میکردند.

سر ویمار شجاعتش را یافت. داد کشید:

 

«به خاطر رابرت!»

 

شمشیر پوشیده از برفک را با دو دست بلند کرد و

با تمام توان از پهلو ضربه زد. حرکت آدربراي دفاع، بدون زحمت بود.

وقتی تیغه ها به هم رسیدند، فولاد خرد شد.

فریادي در تاریکی جنگل منعکس شد و از شمشیر صدها تکه ي تیز، مانند بارانی از سوزن پخش شد.

 

رویس به زانو افتادو چشمهایش را پوشاند. خون بین انگشتانش جمع شد.

انگار که علامتی داده شده باشد، تماشاچی ها با هم جلو رفتند. در سکوتی مرگبار، شمشیرها بالا وپایین رفتند.

سلاخی سنگدلانه اي بود. شمشیرهاي بیرنگ، زنجیر را به سادگی ابریشم میبریدند. ویل چشمهایش را بست.

در آن پایین، صدا و خنده هاي به تیزي یخ آنها را میشنید.

وقتی شهامت نگاه دوباره را یافت، وقت زیادي گذشته بود و کسی در پایین نبود.

در حالی که ماه به آرامی روي آسمان سیاه میخزید، بالاي درخت باقی ماند و به زحمت جرات تنفس داشت. سرانجام، در حالی که عضلاتش گرفته بودند و انگشتانش از سرما کرخت بودند، پایین آمد.

بدن رویس به صورت روي برف افتاده بود. پالتوي سمور در چندین جا بریده شده بود. به این شکل بیجان روي زمین، میشد دید که چقدر جوان بود. یک پسر.

چند قدم دورتر، آنچه از شمشیر باقی مانده بود را یافت؛ تیغه ي کوتاه آن به مانند درختی صاعقه زده، شامل چندین تراشه ي کج بود. ویل زانو زد، با احتیاط به اطراف نگاه کرد و شمشیر را برداشت.

 

شمشیر شکسته، مدرک او میشد. گرد متوجه مفهوم آن خواهد شد و اگر او نشود، مطمئناً آن خرس پیر، مورمونت، یا استاد ایمون متوجه میشدند. گرد هنوز با اسب ها انتظار میکشید؟ باید عجله میکرد.

 

ویل برخاست. سرویمار رویس بالاي او ایستاد.

لباس هاي اعلایش پاره پاره بودند، جاي سالم روي صورتش نبود. یک تکه از شمشیرش در مردمک سفید چشم چپش فرو رفته بود.

چشم راست بازبود.

 

مردمک به رنگ آبی میسوخت. میدید.

شمشیر شکسته از انگشتانِ بی اراده افتاد. ویل براي دعا کردن چشمانش را بست. دست هاي درازي روي گونه هایش کشیده شدند، سپس دور گلویش سفت شدند.

 

آنها زیر بهترین دستکش پوست موش کور و آغشته به خون بودند، با این وجود تماسشان به سردي یخ بود.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x