“خدمتکار عمارت درد” پارت 41

1
(1)

 

 

خوب الان فرصت خیلی خوبی بود که ازشون بپرسم راز این نامه چیه؟!

 

رفتم تو اتاقم دستبند و نامه رو برداشتم رفتم پایین

 

کنار خالم نشستم داشت با گوشیش پیام میداد

 

+ خاله این دستبند نیست که به مامانم دادی؟!

 

خاله ام چشماش بهت زده شد

 

خاله خزان: آره خودشه دخترم اینو از مادر بزرگت به ما رسیده

گفت هر کدوم صاحب دختر شدیم بدیم به اون

بنداز دستت درش نیار دیگه

 

+ اوه پس من اولین دختر بودم

 

انگار خالم یه جوری شدش

 

خاله خزان: آره اولین دختر بودی ولی اولین بچه مامانت نبودی…

 

چشمام چهارتا شد

دیگه هر چیزی به ذهنم می‌رسید جز اینکه قبل من یه خواهر و برادر داشته باشم

 

فرهاد: مامان یعنی من یه دختر خاله یا پسر خاله دارم؟!

 

+ وایسا فرهاد

خاله این راز این نامه چیه؟!

 

خاله خزان: مارالم بشین

ما که فرار کردیم

همون موقع که فرهاد پنج سالش بود داداشتم هم سن فرهاد بود با اختلاف 6 ماه

 

+ خاله داداشم کجاست؟!

چیشدش؟!

خاله تورو خدا بگو کجاست؟!

 

خاله اشکاشو پاک کرد

 

خاله خزان: دست راشد خان

پدر بزرگته

 

+دست اون مردِ چی میخواد؟!

خدا لعنتش کنه داداشم حالش خوبه؟!

عمو تو چرا حرف نمیزنی؟!

فرهاد پاشو برام بلیط ایران بگیر من الان باید پیشش باشم

 

خاله خزان: من چیزی نمیدونم دخترم من از مامانت جدا شدم

ولی احتشام خان کمک شون کرده

دوست بابات

 

کلمه احتشام تو گوشم زنگ می‌خورد

قلبم دردش گرفت

چرا باید خان اینکارو می‌کرد بابای کوروش

باورم نمیشد

 

با گریه رفتم سمت عموم

 

+ عمو شما که خودتون خان بودین

بابا چرا باید پیش خان می‌کرد

چرا من باید خدمتکار میشدم

 

دیگه زده بود به سرم دیونه شده بودم

 

+ میدونین من خدمتکار اون عمارت بودم

مامان و بابام با خان و زنش تصادف کردن باهم بودن

شدم خدمتکار پسرش

شدم عاشقش

هق میزدم گریه هام همین طور پشت سرم رَوُن بود

 

یدفعه یاد داداشم افتادم گریه ها مو پاک کردم

 

+ خاله بریم پیش داداشم حتماً بهمون نیاز داره

خدا میدونه چقدر اون مَرده اذیتش کرده

 

خاله خزان: مگه من نمیخوام نجاتش بدم پیش خودم بیارمش

اون پاره تنمه

پدر بزرگت گفته اگه نزدیک ماهان بشیم اونو میکشه

 

اون اسم خودشو گذاشته خان مثلاً پدربزگشه

چطور میتونست نوه خودشو بکشه

بخاطر اینکه خونوادش میخوان بیاین دنبالش

 

+ میدونه خونواده داره؟!

 

خاله خزانم هی دستاشو محکم بهم قفل کرده بود

انگار فشارش افتاده بود

 

خاله خزان: نمیدونم مارالم

منم در این حد میدونم

عموت اینارو بهم گفت

 

یه نگاه به عموم کردم و از خونه زدم بیرون

اگه بیشتر میوندم مطمئن بودم خفه میشدم

 

هر روز یه داستان جدید یه راز

دیگه واقعن نمیکشم

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
dina
dina
1 سال قبل

قلم تون سبزو پایدار 🍀 

ای کاش یکم طولانی تر کنین پارتارو

حس میکنم کوروش همون ماهانه

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x