“خدمتکار عمارت درد” پارت 55

0
(0)

 

 

” سه ماه بعد”

 

“مارال”

 

سه ماه از برگشتنم به ایران میگذره تو این سه ماه هیچ اتقاق خاصی نیوفتاده

فرهاد و دانیال همین طور مشغول کارو تفریح…

همین طور داره روزام الکی میگذره

و هیچ سر نخی از ماهان ندارم

از عمو محمد میپرسم اونم خبری نداره

 

فهمیدم بچه ای که رزا داره از کوروش نیست

اون روز یادمه چقدر خوشحال بودم کوروش با رزا هیچ رابطه ای نداشته

و اینو همه خونواده اش می‌دونستن جز من …

و هنوزم بخاطر این ماجرا با فرهاد میونم یکم شکر آبه

بگی نگی قهرم

 

الکی قهر نکردم

 

بعد اینکه حقیقتو در مورد رزا گفت  اعتراف کرد که از من خوشش میاد و علاقه داره

و منم با اینکه هیچ حسی نداشتم ردش کردم

 

سارا داره یه چی رو از من پنهون میکنه و نمیگه چه خبره

و هر چی اصرار دارم بهم هیچی نمیگه

 

چند باری ازش پرسیدم کوروش کجاست؟!

و جوابش اینه که رفته و نیست کار داره

بعد آخرین روز خرید سارا یه پیام یا یه دست نوشته عجیبی به دستم رسید اما اون روز  کسی که اون نامه رو بهم داد

تو خیابون بعد دادن نامه یه ماشین بهش زد

 

 

+ کیه؟!

 

_منم دانیال میتونم بیام تو…

 

+ یه دقیقه وایسا

 

خوب این دفتر خاطراتو کجا بزارم…

 

اوم اینجا خوبه

فقط خدا کنه دست کسی نیفته

 

+بیا تو

 

دانیال: مرسی که اجازه دادین

 

+ خوب چیشده؟!

 

دانیال: میخوام فردا تو عروسی من پارتینرت بشم

 

+ من که گفتم تنها باشم بهتره

 

دانیال: اینو گفتی اما من میخوام

 

+ برو با فرهاد اونم خوبه ها

 

دانیال: اما ترجیح میدم با یه خانم زیبا برم

 

+ اوها تا فردا

میگم مگه تو قرار نبود بری املاکی خونه ببینی؟!

 

دانیال: املاکی زنگ زد منم بابامو با مامانم فرستادم

 

+ برو خودت یکم یاد بگیری… بدردت میخوره

دانیال: دقیقا شدی شبیه مامانم

 

+ حرف حقه

 

دانیال: تو چرا اینقدر عجیب شدی؟!

 

+ چطوری مثلاً؟!

 

دانیال: سرد و خشن و خیلی یخی

 

+ نه شاید آره خودمم نمیدونم

 

دانیال: میتونم کمکت کنم؟!

 

+ نه باید خودم حلش کنم

 

دانیال: و این حل کردنش خیلی روت تاثیر گذاشته هواست هست…

درست نمیخوابی غذا نمیخوری

سرکاری

و انگار دنبال یه چیزی می گردی

بهم بگو شاید بتونم کمکت کنم

 

+ میدونم ولی نمیخوام شمارو قاطی کنم

شاید این مسئله حل بشه درست بشم

 

دانیال: زیاد سخت نگیر بعد جشن فردا باید بهم بگی …

اگه نگی خودم میفهمم دنبال چی هستی؟!

 

+ باشه باشه

 

بعدا اینکه دانیال فرستادم برع اتاقش

بازم ذهنم درگیر یه خواب عجیب شد که چند وقت پیش دیدم

 

یه پسر بچه بود تقریبا چهار یا پنچ ساله

 

تو یه از گوشه اتاق همین طور داشت گریه می کرد

 

اونجا برام خیلی آشنا بود

انگار اونجا بودم

ولی هیچی یادم نمیومد …

 

خوابی که دیدم براش هیچ تفسیری ندارم

 

نه تنها دانیال سارام میگه خشک و سرد شدم میگه تاثیر اون خارجیاس

 

ولی چرا هیچ نشونی از داداشم نیست حتی از اون خان…

 

باید یکی رو پیدا کنم که به اونا ربط داشته باشه

 

اما چجوری من هیچکی رو نمیشناسم…

 

خیلی تو فکر رفته بودم اصن نفهمیدم چجوری خوابم برد

 

+ اوففف چه سرم درده

 

نگاه ساعت تا الان خواب بودم

 

چقدر پایین سرو صداس…

آشپز خونه برم بهتره

 

+ خاله خزان خاله؟!

 

اوففف چرا نیست همیشه اینجا میزاشتمش…

 

خاله خزان: جانم

 

+ من قرصام اینجا بود … الان نیست میشه بگین کجاست؟!

 

خاله خزان: فکر کنم تو این کشو بود ولی صبح دیدمش فرهاد انداختش دور

 

این فرهاد دیگه داره شورشو در میاره من هیچی نمیگم

 

+ خاله میشه صداش کنی؟!

 

بعد رفتن خاله  داشتم فکر می کردم چجوری حق این فرهادو کف دستش بزارم

 

فرهاد: صدام زدی کار داشتی؟!

 

رفتم سمتش با لحنی آروم ولی عصبانی …

 

+ با چه جرئتی قرصای منو  انداختی دور؟!

چند بار گفتم تو کارام دخالت نکن

گفتم بزار همون رفیق و پسر خاله ام بمونی نه بیشتر نه کمتر

 

فرهاد: حال روز تو ببین

اون قرصا برات سنگین بودن

نباید میخوردی

و یه چیز دیگه وقتی ردام کردی میدونستم هنوز دلت با اونه ولی میخواستم شانس مو امتحان کنم

 

+ برو قرصا رو بیار

 

فرهاد: نه

 

دیگه به حد آخر رسیده بودم و نمیتونستم خودمو کنترل کنم

 

محکم با کف دستم زدم رو میز

درد نداشتم ولی دستم میسوخت

 

+ یعنی چی نه

 

صدای دانیال به گوشم رسیدم

 

دانیال: هی هی چه خبرتونه؟!

 

فرهاد: آخرین روزی که برای خرید با سارا رفتی اخلاقت عوض شده

تو یه چیزت هست و نمیگی…

 

بازم اون اتفاق برام مرور شد…

 

+ چیزی نیست برو قرصامو

 

دانیال: تو قرص مصرف میکنی؟!

 

میخواستم جوابشو بدم که زودتر من فرهاد جوابشو داد

فرهاد: قرصایی که اصن به قلبش نمیخوره که ممکنه بمیره

 

+ میبینی که سالمم و هنوز نمرده ام

 

دانیال: یه مرده متحرکی

چه دلیلی داره تو قرص بخوری؟!

 

+ من فقط آروم میشم همین

 

دانیال: با این قرصا؟!

 

+ آره مجبورم

 

تن صدای سه تامون داشت بالا می رفت و اون دوتا هی گیر داده بودن چرا قرص میخورم

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Yasna
Yasna
1 سال قبل

بزار بازم…..
کم بود بعد از این همه مدت

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x