“خدمتکار عمارت درد” پارت 64

2
(1)

 

 

جا خوردم نمیدونستم چه عکس العملی از خودم نشون بدم

فقط همین نگاش می کردم

 

+ تو ما، ماهانی

 

_ غیر من کسی دیگه ای اینجا میبینی؟!

 

واقعن گیج شده بودم

اگه ماهان بود اگه داداشمه

پس چرا بعد این همه مدت نیومده بود منو پیدا کنه …

 

چرا اینقدر راحت و ریلکس وایستاده نگام میکنه

 

حتی تو فیلمام  مردم خواهر و برادرشونو پیدا میکنن یه بغل و گریه ای میکنن

این آدم مثلاً برادر منه فقط داره از دور نگام میکنه

 

اصن چرا من گفتم چشماش مثل منه

وای خدا من دارم چی میگم

اگه داداشم بود چی؟!

اگه من اشتباه کردم چی؟!

 

+ یه چیز بگین من مطمئن بشم شما داداش منید؟!

 

_ همین که میدونم خواهر دارم کافی نیست

 

+ چرا درست

ولی من یه نشونه میخوام

 

_ متأسفانه نشونه ای ندارم

 

+ پس از کجا میدونین من خواهرتونم؟!

_  ولی یه چیزی هست؟!

 

+ چی؟!

 

_ نامه

 

+ خوب نامه چی هست؟!

 

_ مادرمون

توش نوشته که تورو پیدا کنم و ازت مراقبت کنم

 

واقعاً داشتم شک می کردم

گیج شده بودم

فکر کن اول صبحی بیای برای کار

بخوری به یه نفر

اونم دستتو بکشه تو یه اتاق ببره بگه داداشته

 

اصلاً با عقل جور در نمیاد

 

صدای تق تق در اومد

 

_ بفرمائید

 

تقریباً یه پسر همسن دانیال بود

 

وقتی اومد داخل یه نگاه بهم انداخت روشو کرد اونور

 

_ چطوری آقا بهرام؟!

 

پس اسمش بهرام بود

 

بهرام: بابات میدونه دختر آوردی شرکت

 

انگار داشت بهش تیکه مینداخت

 

_ من یه بار یه خطایی کردم تو هی تیکه شو بنداز به من

 

بهرام: مطمئنی چند باره؟!

 

خندید

 

_ حالا بگی نگی دو یا سه بار

 

داشتم به حرفاشون گوش می کردم

 

بهرام: ربطی به من نداره

هر چی میخوای دختر ببر خونه

ولی حق نداری پای شرکت بیاری وسط

این محل کارا نه الواطی

حرمت داره

 

وای خدای من خوشم اومد

حق با این آقا بهرامه بود

ولی باورم نمیشه داداشم اینه

که با خودش دختر ببره خونه

 

دیگه اینو نمیتونم هضم کنم

 

_ خواهر عزیزم میخوای بشین خسته شدی؟!

 

چی خواهر عزیز؟!

وای خدا

واقعن نمیدونم اینجا چه خبره

انگار تو یه خوابم

این اصن منو کجا دیده خواهرشم

من بچه بودم جدا شدم

وای آره یه فکری زد به سرم

میتونم باهاش برسم به داداشم

ولی نگاش کنی یکم شکل خونواده ماس

 

+ مرسی الان میخوام برم واسه مصاحبه

من برم مهمون داری

 

میخواستم زود بزنم از اونجا بیرون

اگه بیشتر میموندم شاید اشتباهی جلوش سوتی میدادم

انگار اون پسرا خیلی به خونواده مون نفوذ داشت

حتی دستبندی که یادگار مامانم بودو شناخت

 

اتاقی که میخواستم پیداش کردم

نزدیک دو ساعت تو اتاق بودم

چه سوالی میکردن

براشون عجیب بود که من جراحم چرا اومدم منشی شم

 

وقتی قبول شدم فکر کردم از فردا شروع به کارم میکنم ولی گفتن از امروز باید شروع کنم

 

منشی بودم که حتی نمیدونستم رئیس ام کیه؟!

شرکت عجیب و غریبی بود حتی اسمش

کی اسم شرکتشو M H میزاره

 

معلوم نیست این خانمی که باهاش مصاحبه کردم منو کجا دنبال خودش میکشونه

 

+ ببخشید اما میشه بگین اسم رئیس چیه؟!

_ مگه نمیدونین رئیس این شرکت کیه؟!

 

+ اگه میدونستم که نمیپرسیدم از شما

 

_ این شرکت آقای احتشام هست

 

وای خدا اینکه فامیل منه فکر کنم داداش منه

دورغ نمیگه…

 

+ ببخشید اسم کوچیکشون

 

_ نگاه کنید این شرکت خونوادگیه

پس هر کدوم از اعضای این شرکت رئیس هستن نمیشه گفت رئیس اصلی کی هست

 

+ پس من الان دارم برای کی کارم میکنم؟!

 

_ شما فعلاً دستیار آقا بهرام هستید

الان رفتن بیرون یه اتفاقی براشون پیش اومده

ولی واسه جلسه میاد

شمام قبلش باید آمادگی اینو داشته باشی تو جلسه باشی

 

خوب بود دستیار این بهرام بودم

ولی گفت چنتا رئیس

بابا نیست

عمو نیست

فرهاد نیست

جز راشد خان و ماهان کی میتونه باشه؟!

 

دیگه زندگیم داره مثل سریال ترکی میشه

الان یکی بگه من باباتم اصن تعجب نمیکنم

 

+ خیلی ممنونم بابت توضیح دادنتون

باش حتماً آماده میکنم خودمو

 

نمیدونستم این آقا بهرام کی میاد برا همین داشتم اتاق جلسه رو آماده می کردم

یه خانومی برام فرم جلسه آماده کرده بود داشتم میرفتم ازش بگیرم

 

که صدای چنتا دختر میومد

مثلاً داشتم کنار میز یه جور خودمو نشون میدادم

که اصن حواسم بهشون نیست

 

_ وای خدا آقا ماهان دیدین چجوری اعصابش خورد شد

دیدین داشت تو روی بابا بزرگش حرف میزد

 

× وای منم اولین بار بود میدیدم عصبانی میشد

خدا میدونه چی بهش گفته بابابزرگش

 

وای خدا باورم نمیشد این چند ساعت حالش خوب بود

بعد کی دعوا کرد بعد کی عصبانی شد…

 

داشتن شورشو در میومد

این راشد خان من باید برم بهش بگم داداشمو بده من

 

صدای زنگ گوشیم باعث شد اونا حرف زدنشو قطع کنن

 

دانیال بود که زنگ میزد

 

+ الو سلام

 

دانیال: الو بانو چطوری؟!

 

+ خوبم خوب

 

دانیال: کجایی بیا منو ببر بیرون تهرانو ببینم

 

+ وای میدونی من کجا اومدم شرکت بزرگ احتشام دارم کار میکنم

 

صدای ترمز ماشین اومد با صدای با دادی که چی گفت بلند گوی گوشیم خراب شد

 

دانیال: دختر تورو کی فرستاد اونجا؟!

چرا رفتی؟!

 

+ دنبال داداشم رفتم

 

دانیال: تو حرفای منو کوروشو تو بیمارستان شنیدی

و عمداً گفتی میخوای منشی

 

+ خوب که چی

من همه حرفاتونو شنیدم

اومدم اینجا تا داداشمو پیدا کنم

تو چرا واسه پیدا کردن داداشم از اون کمک خواستی

حتی رفتی همه ماجرا رو بهش گفتی

 

دانیال: کار بدی کردی حرف مارو گوش کردی

دختر تو میخوای خودتو دو دستی نابود کنی

 

+ وقتی مربوط به منو و خونواده ام باشه چرا

دانیال اگه تو بیای آسیب نمیبینی

الانم جام خوبه

دارم واسه جلسه آماده میشم

 

دانیال: من از دست تو چیکار کنم؟!

 

+ هیچی

راستی من داداشمو پیدا کردم اون منو پیدا کرد البته

 

دانیال: چجوری؟! چی؟!

 

+ منم نمیدونم ولی میگه داداشمه

 

دانیال: دارم میام دنبالت

نزدیک اون که میگه داداشته نشو

حتی نرو تو اتاقش مارال؟!

 

+ داری کجا میای؟!

من جایی نمیرم

میخوام بفهمم داداشمه

 

دانیال: دختر خنگ نشو

اصن اون بابابزرگته بفهمه اونجایی میدونی چیکارت میکنه؟!

 

+ هر کاری میخواد بکنه ولی من داداشمو میخوام

 

دانیال : مثل بچه آدم بیا پایین بریم خونه

داری نقشه منو و کوروشو خراب میکنی

 

+ چی ؟!

تو بدون اینکه به من بگی داشتی با کوروش انجامش میدادی

واقعن که…

خدافز

 

دانیال: مارا…

گوشیو قطع کردم برگه ها جمع کردم رفتم طرف اتاقم

اینا باهم نقشه کشیده بودن که چیزی بهم نگن

حتی می‌دونستن داداشم کجاست ولی هیچی بهم نگفتن

از دانیال همچین انتظاری رو نداشتم

هر کی میاد میگه من داداشتم

واقعن شدم بازیچه اینا

 

همین طور با حرص داشتم با خودم حرف میزدم سرمو تو برگه ها بود داشتم میشمردم که کم نشه..‌.

 

که به یه چیز محکم خوردم و کل برگه ها رو دستم افتادن زمین

بدون اینکه ببینم اون طرف کیه سریع مشغول جمع کردنشون شدم

 

+ من نمیدونم چرا وسط راه وایمیستن

 

اونم داشت بهم کمک می کرد

کنجکاو شدم ببینم کیه؟!

 

+ آقا نمیخواد زحمت بکشین

 

سرشو بالا کرد که نگاهمون بهم گره خورد

 

چشماش یه برقی خاصی داشت

همین طور داشتم نگاش می کردم

 

حالا مارال بیا بگو اینم داداشته

_ خانم با شمام

خانم برگه هاتون تموم شد

من معذرت میخوام وسط راه نبودم

داشتم رد میشد که به شما خوردم

بازم معذرت میخوام

 

+ چی نه نه اشکال نداره

موردی نداره

 

هر دو بلند شدیم

چشمم خورد به گردنبند دور گردنش

یه گردنبند آشنایی که من قبلاً یه جا دیده بودمش

و مطمئن بودم ولی یادم نمیومد کجا…

 

_ با اجازه تون من برم جلسه دارم

 

یه صدایی اومد سرمو برگردوندم ببینم کیه؟!

بله آقا بهرام بود

 

بهرام: داداش چرا برگشتی؟! میدونی کجاها دنبالت بودم

 

_ جلسه مهمیه باید میومدم

نمیتونم میدونو واسه اون پسره خالی کنم

 

بهرام: آماده ای الان؟!

 

_ آره داداش

 

بهرام: بریم تو اتاق برات یه چیز بیارم بخورم

 

بعد رو کرد به من

 

بهرام: لطفاً دو تا لیوان چایی بیارین

بعدش برگه های امروز که تنظیم شده بیارین تو اتاقم

 

عجبا این منو با مستخدمش اشتباه گرفته بود

اصن از کجا فهمیده من دستیارشم

 

فکر کنم من آخرین نفرم از همه چیز بی خبرم

 

+بله براتون میارم

 

راهمو گرفتم رفتم تا چیزایی که گفته بود بیارم

 

بعد اینکه هر چیزی که خواسته بود بردم اتاقش

 

هر دو مشغول کار بودن

حتی سرشونو از برگه ها بر نداشتن ببین چی هست چی نیست

 

منم رفتم تو اتاق ببینم چیزی واسه جلسه امروز کم نباشه

 

ده دقیقه به جلسه مونده بود

خودمو تو آیینه که تو کیف داشتم درست کردم

بعدش راه افتادم سمت اتاق آقا بهرام بهشون خبر بدم که باید برن واسه جلسه

ولی قبل اینکه من خبرشون بدم رفته بودن تو اتاق

 

منم رفتم سمت اتاق کنارشون تا سوالی داشتن جوابشونو بدم

 

کم کم کسایی که جلسه داشتن اومدن سر جاهاشون نشستن

 

ولی جای یه صندلی خالی بود

لحظه آخر صدای باز کردن در اومد

و اون فرد کی بود

کسی نبود جز اون کسی که خودشو داداشم معرفی کرده بود

بهتره بگیم داداش تقلبی

 

منو که دید یه چشمک زد سر جاش نشست

 

بهرام: خوبه وقت شناسی

نمیومدی ام اشکالی نداشت

 

داداشم خودشو رو صندلی کشید جلو بهش گفت حرص نخور

 

اینا اینگار بین هم دعوا داشتن

ولی اون پسره که بهش خوردم

خیلی کم حرف می زد

و خیلی خونسرد بود

 

مثلاً داداشم صدام کردم که گفتم بله

 

جا خورد باهاش وقتی رسمی صحبت کردم

 

_من یه بسته ای دارم میشه برام بیاریش

 

واقعن اینا منو بجای منشی و دستیار مستخدم استخدام کردن

مجبور بودم بگم چشم

نمیشد بین اون همه آدم باهاش مخالفت کنم

+ بله میارم حتماً

فقط میشه بگین بسته توت کجاست؟!

 

_ میتونید برید دم در ازشون بگیرین

 

+ چشم

 

از بقیه اجازه خواستم رفتم بیرون

 

رفتم دم در شرکت منتظر موندم

تا بیاد بسته رو ازش تحویل بگیرم

 

داشت کم کم دیر میشد برا همین

تصمیم گرفتم برگردم خونه

 

دیگه راهمو گرفتم طرف شرکت که یه چیزی جلو دهنم گذاشته شد

که چشام رو به سیاهی رفت و هیچی نفهمیدم

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

17 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sahar
Sahar
پاسخ به  fershteh mohmadi
1 سال قبل

اره بزار همین الان
تروخدا فرشته جوووون

همون 🦕
همون 🦕
1 سال قبل

بازمممممممممم

Roya
Roya
پاسخ به  fershteh mohmadi
1 سال قبل

مرسی نویسنده عزیز رمانت خیلی عالی هست

Roya
Roya
پاسخ به  fershteh mohmadi
1 سال قبل

❤ 😘

Yasna
Yasna
پاسخ به  fershteh mohmadi
1 سال قبل

تروخدا اینقدر داخل خماری نزارمون
هر روز پارت بزار
خیلی رمانی خوبی هس

Yasna
Yasna
پاسخ به  fershteh mohmadi
1 سال قبل

یه اکسپول نمیزاری؟
باور کن امتحان داریم! مغزمون رو درگیر نکن

Yasna
Yasna
پاسخ به  fershteh mohmadi
1 سال قبل

روشن 😂
حالا کی میزاری؟!
راستی لینکی ک گذاشتی برای رمان برای من باز نمیکنه ایدی چنلو بدع لطفا

Yasna
Yasna
پاسخ به  fershteh mohmadi
1 سال قبل

اوکی مرسی

دسته‌ها

17
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x