رز مـشــــــکـــیـ چـشـمانتــ پارت 8

5
(1)

 

 

از زبان تیدا

 

حس کسی رو داشتم که به روحش تجاوز شده .

اون حق نداشت اینجوری اذیتم کنه

صدای آیفون اومد و رفتم لباس بپوشم .‌ یه تاپ چسبون مشکی ، یه کت خوشرنگ شیری ، شلوار دمپا گشاد مشکی و شال سفید پوشیدم

و یه خط چشم باریک کشیدم

لبای خودم انقدر خوشرنگ بود که نیازی به رژلب نداشته باشه .‌

چادررنگی مو برداشتم و سر کردم

در اتاق رو باز کردم و رفتم بیرون .

یه زن و شوهر بودن .‌

با خانومه به گرمی دست دادم و با مرده هم سلام و احوالپرسی کردم ‌

بهراد معرفی کرد :

 

 

متین و مارال ، بهترین دوستای من

 

 

– خوشبختم .

 

 

مارال : بهراد میدونستیم خوش سلیقه ای بابا نه در این حد دیگه

شاه ماهی گرفتی داداش

 

 

من : لطف داری مارال جون .

 

 

بی توجه به پوزخند رو‌ مخ بهراد رفتم تو آشپزخونه تا بشقاب و اینا بیارم .

رفتم پیش دستی ها رو گذاشتم و چای ریختم بهراد رو صدا زدم :

 

 

– بهراد ؟ آقا بهراد

 

 

جانم .

 

 

– میای این چای ها رو ببری ؟

 

خودمم رفتم و نشستم رو مبل روبه روی متین و مارال .

مارال پرسید :

 

 

عزیزم چند سالته ؟

 

– ۱۷

 

آها ، پس هشت سال اختلاف سنی دارید .

 

 

– اوهوم .

 

 

وای تو خیلی نازی ، میشه یه عکس ازت بگیرم ؟

 

 

– اختیار داری عزیزم

 

 

ـ…………….

 

چند روزی از وقتی که مهمون داشتیم می‌گذشت و من درگیر کار های خودم بودم . علاقه و استعداد زیادی تو نقاشی داشتم .‌ طرح صورت مامانم رو روی بوم نقاشی زده بودم و هر روز که وقت بیشتری داشتم طرح رو کامل میکردم .

چند باری وقتی بهراد خونه نبود لباس آستین کوتاه پوشیدم ولی با دیدن اون زخم …

چشم هام رو با درد بستم .

انگار قرار نبود این دنیا روی خوشش رو بهم نشون بده .

اون از بهراد که بعد از اون کارش رفتارم رو باهاش اونقدری سرد کردم که خودمم باورم شده واسش یه خدمتکار موقتم .

من ، تیدا سرمد

تنهاترین تنها

و زخمی ترین زخمی بودم …

تو این دنیای تاریک و سیاهم فقط قرآن خوندن بود که آرومم میکرد .

 

 

از زبان بهراد :

 

از وقتی اون روز اذیتش کردم ، دیگه حتی محل سگم نمیده

خدایا من چم شده ؟

من ، بهرا سلطانی .

کسی که اسمش میاد همه خودشونو خیس میکنن . خدایا این دختر چه بلایی سرم آورده .

چرا …

از کی ؟…

از کی تا حالا دختری به خودش اجازه میده بهم بی محلی کنه

از در دفتر اومدم بیرون

امروز حتی قدم هامم اون صلابت همیشگی رو نداشت …

کلافه مسیر خونه رو طی کردم .

این بار کلید ننداختم ، عجیب دلم میخواست خودش درو به روم باز کنه . آیفون رو زدم و دستمو گذاشتم رو دوربینش ، صدای نازک و ملیحش تو گوشم پیچید :

 

 

بفرمایید ؟

 

 

– منم تیدا ، باز کن درو .

 

 

در با صدای تیک باز شد .

به استقبالم اومد ، ته دلم گرم شد .

رفتم تو اتاق و لباس هامو عوض کردم

وارد آشپزخونه شدم و غافلگیرانه از پشت بغلش کردم که از ترس به خودش لرزید .

دستشو رو دستام گذاشتم که ازم جدا شه ، عمدا سرمو بردم جلو و کنار لبش ، لب زدم :

 

 

ناهار کی آمادس ؟

 

از برخورد نفس های داغم به گردنش

لرزشش رو حس کردم

پیشی کوچولو ، معلوم بود خیلی رو گردنش حساسه .

سرشو عین لاک پشت تو خودش جمع کرد و گفت :

 

 

الان میارم ، برو بشین .

 

قبل از اینکه عقب بکشم ، بوسه ای کنار لبش نشوندم که خودم هم از تعجب چشمام گرد شد .

به روی خودم نیاوردم و به ظاهر بیخیال از آشپزخونه بیرون اومدم .

داشت ظرف غذا رو میاورد که دستش خورد به گلدون مادرم

ناباور نگاهش کردم

خودش میدونست چقدر روی اون گلدون حساسم

بهش گفته بودم اگه آسیبی بهش بزنه

بلایی سرش میارم که …

دستام میلرزید

خواست شروع کنه به جمع کردن تکه هاش ، که غریدم :

 

 

دست نحستو بهش نزننننننننننن

 

 

– ببخشید ، من واقعا متاسفم .

 

 

جوابشو ندادم ‌و رفتم تو اتاقم .

نگاهمو به سقف دوختم .

چقدر خودمو کنترل کردم که دست روش بلند نکنم . آیا ارزش اون گلدون

از تیدا بیشتر بود ؟

 

 

از زبان تیدا :

 

 

آیا ارزش اون گلدون از من بیشتر بود ؟

درکش میکردم . اون گلدون تنها یادگار مادرش بود

به تکه هاش نگاه کردم ، فقط پنج تکه شده بود .

تکه ها رو برداشتم ، یه چیزایی یاد گرفته بودم . اینکه چطور باید بند بزنی و ظریف کار کنی تا معلوم نشه اون ظرف شکسته بوده قبلا .

 

 

ـ…………. پنج ساعت بعد :

 

 

تو این چند ساعت بهراد از اتاقش بیرون نیومده بود و دست من بود که ازش خون میچکید

موفق شدم گلدون رو با هر بدبختی بود درست کنم ولی در عوض دستم به شدت زخمی شده بود و هیچ جوره بند نمیومد خونش .

با یه پارچه سفید دستمو بستم ولی فایده ای نداشت و اون پارچه هم به سرعت خونی شد .

بیماری کم خونیم باعث میشد سرم گیج بره و لحظات آخر ، تنها کاری که از دستم برمیومد فریاد زدن اسم بهراد بود .

 

 

 

از زبان بهراد :

 

 

همچنان دراز کشیده بودم که صدای جیغ تیدا بلند شد که با هول از جام پریدم و پله ها رو دو تا یکی طی کردم .

نه … این امکان نداشت ..

تیدای من …

تو اون لباس آبی

روی سرامیک های براق سفید

غرق خون سرخی شده بود که دل منو میلرزوند .‌

خودمو رسوندم بهش و دست انداختم زیر زانوش .

نه نه … تیدا .. اتفاقی براش نمیوفته

یعنی من نمیزارم بیوفته .

چشم هاش لحظه ای باز شد

خنده ی بی جونی کرد :

 

نترس ، من سگ جون تر از این حرفام . دیدی که

از همه کتک خوردم‌ ولی هنوز زنده ام

من همون خون آشامی ام که به این راحتی ها جون به عزرائیل نمیده

نویسنده : ترنج

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نازی
نازی
2 سال قبل

چیشد ای خدا اصن چرا هیجان نداره این رمان تکراری شده ما ازاون پارت اول فهمیدیم بهراد عاشقش میشه ضایع بود

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x