رمان آرزوی عروسک پارت 12

1
(1)

 

تمام شب رو نخوابیده بودم… همش به حرف های پندار فکر میکردم.. همش به فکرهای شوم توی سرم… ساعت ۷ونیم صبح بدون اینکه حتی مدادی به چشمم بکشم آماده رفتن شدم..

مامان مثل همیشه بیدار بود..
_صبح بخیر مامانی!!!
_صبحت بخیر.. کجا داری میری؟
_میرم دانشگاه دیگه.. کجا رو دارم برم؟
عاقل اندرسفیهانه نگاهم کرد وگفت:
_مطمئنی ۵شنبه هام کلاس داری؟ دفتر وکتابت کو؟

وای خدایا باز من سوتی دادم…
با خنده یه جوری که گند کاریمو جمع کنم و مامان متوجه حال خرابم نشه گفتم:
_ع بازم که سوتی دادم… شوخی کردم عشقم.. دارم میرم مصاحبه کاری.. زودم برمیگردم.. ناهار خوش مزه بذاری ها!!

_مقنعه چروک مصاحبه کاری نمیرن.. باشه همینجوری به دروغ هات ادامه بده، اما برو از تو کمد لباست مقعنه اتو شده واست گذاشتم بپوش بعد برو…
خجالت زده به طرف کمدم رفتم و مقنعه صورمه ای رنگمو که مامانم زحمت اتوشو کشیده بود پو‌‌شیدم و ازاتاق اومدم بیرون!

صورتشو بوسیدم و یه عالمه قربون صدقه اش رفتم…
واسه شنیدن حرف های پندار اونقدر عجله داشتم که بیخیال تاکسی و مترو شدم و اسنپ گرفتم…

_توروخدا گیسو.. بهم استرس نده.. چی میخواد بشه؟ فوقش میرم با اون دختره حرف میزنم وازش میخوام کمکم یه مدت از آرش دوری کنه.. ولم کن بذار برم تو ببینم چی میگه!

_قول میدی هرچی شد بهم بگی؟
کلافه گفتم:
_بله قول میدم!
اومدم برم که بازم دستمو گرفت..
_سارا قول بده هرچی گفت آروم باشی وعصبی نشی.. دلم نمیخواد تو حال اون روزت ببینمت!

_میذاری برم یانه؟
باغم سرشو تکون داد ومنم به طرف اتاق پندار رفتم…
تقه ای به در زدم و بدون اینکه منتظرجواب بشم در رو باز کردم..

_اجازه هست؟
_بله.. بفرمایید…
_سلام.. صبح بخیر!
_سلام دخترم.. خوش اومدی.. بفرمایید بنشنید!
_ممنونم!
روی صندلی روبه روی میزش نشستم که گفت:
_بابا خوبه؟ کارها خوب پیش میره؟
_خداروشکر.. باباهم خوبه..

_چیزی میخوری بگم واست بیارن؟
_نه ممنون.. واسه حرف های دیروزتون پای تلفن خدمت رسیدم!
لبخندی زد و دست هاشو بهم گره زد..
_بله.. انگار عجله هم داری!
توی سکوت فقط نگاهش کردم…

_قضیه عشق وعاشقی اون دختره با پسرمو که میدونی؟
_بله.. گفتید که مخالف ازدواجشون هستید!
_علتشم که واست تعریف کردم..
بی حوصله گفتم:
_بله.. کلاس خانوادگیشون به شما نمیخوره!

_نه دخترجان.. من کاری به کلاس وپول آدما ندارم.. متانت و بکارت وآبرو واسم مهمه که این دختره هیچکدومشو نداره!
سرمو به نشونه فهمیدن تکون دادم…
_آوردنش توی خونه بس نبود.. الان دختره بی آبرو داره زیرگوشش میخونه میخواد از ایران ببرتش…

_چه کاری ازدست من برمیاد اقای پندار؟
مادر آرش افسردگی داره و پرستارش رو چند روز پیش اخراج کردم..
ازت میخوام یه مدت به عنوان پرستار آمنه بیای وبا ما زندگی کنی!
_ببخشید؟ متوجه نشدم!

_پرستار وهمدم آمنه یعنی خانم بنده ومادر آرش میشی..
_این چه ارتباطی با پسرتون یا نسیم داره؟
_میخوام آرشو به طرف خودت بکشونی و اونو وابسته خودت کنی..

ازکوره در رفتم.. عصبانیت بلند شدم و دست هامو کوبیدم روی میزش و گفتم:
_هیچ متوجه هستید چی دارید میگید آقای محترم؟؟؟ فکرمیکنید من خودمو به پول میفروشم و خودمو قربونی پسر هوس باز شما میکنم؟ نخیر آقا.. من گفتم کمک میکنم نگفتم خودمو میفروشم!

_آروم باش دخترجان.. بی ادبی نکن و صداتو بالا نبر من اینجا آبرو دارم!
_چی؟ آبرو؟ اصلا مگه میدونید این کلمه چه معنی داره؟ اگه آبرو میشناختید متوجه می شدید من نامزد دارم و باتموم وجودم نامزدمو میپرستم! حتی باوجود اینکه شما همه چی رو بهش گفته بودید!

مثل من بلند شد.. روی میز یه کم خم شد وگفت؛
_صداتو بیار پایین و منو عصبی نکن! نذاشتی حرف هامو کامل کنم و داری قضاوت میکنی! میتونستی دندون روی جگر بذاری تا حرفم تموم بشه!

_من خودفروشی نمیکنم جناب! پولتونم کمتراز یک ماه پس میدم اگه ندادم اون همه سفته دستتون دارم میونید اقدام کنید و به زندانم بندازید!
_بگیر بشین اول حرفم تموم بشه بعدش میریم سراغ سفته ها!
_ من این کارو…….
باصدای بلندی که شک ندارم شلوغی بیرون هم مانعش نشد و به گوش همه رسید گفت؛
_گفتم بگیر بشین!

قفسه سینه ام به شدت بالا وپایین میشد.. بانفس هایی که به شماره افتاده بود نگاهی پراز نفرت بهش انداختم و نشستم روی صندلی!
_اول گوش کن بعد مقلطه به پا کن! من کجا همچین جسارتی کردم که خودتو….. لااله الا الله….

_گفتم یه مدت تو خونه ی ما پرستار مادر آرش باش.. جمله ی قبلمو اصلاح میکنم! نقش بازی کن و یه کاری کن اون دختر گورشو گم کنه! فقط وفقط یک سال! اگه تو این یک سال موفق نشدی میری سراغ زندگیت و هیچ پولی هم ازت نمیخوام!

نه تلاش کن نه وابسته و نه هیچ کاری! فقط وانمود کن!
_اومدیم وتو این یک سال واقعا پسرتون به من دل بست! شما چطور پدری هستید که بخاطر منافع و به قول خودتون کلاس خانوادگی دل پسرتون برای دومین بار بشکنه؟!

_آرش اهل دل بستن نیست! این دختر هم نمیدونم چطوری خودشو به ریش پسرم پست! اگه توی این مدت موفق شدی که خداروشکر پسرمو نجات میدی.. اگرم نشدی من تسلیم عشق احمقانه آرش میشم و اجازه ازدواج بهشون میدم!

_من نامزدم اجازه نمیده توخونه ی کسی جز پدر و مادرم باشم!
_من به شرافتم قسم میخورم که به نامزدت بگم عروسش از گل هم پاک تره و همه چیز به اجبار من بوده.. لازم باشه به دست وپاش میوفتم!

_واگر این کارو نکنم؟
_قراربود کمکم کنی!
_اگه بزنم زیر حرفم؟
_ظرف یک هفته پولو آماده میکنی اونم به مبلغ کل سفته ها!
_اگه نتونستم جور کنم؟
_اونشو دیگه دادگاه وقانون تصمیم میگیره!

پوزخند تلخی زدم وگفتم:
_باید فکرشو میکردم که هیچ کس تواین دنیا محض رضای خدا دست کسی رو نمیگیره!
_شما محض رضای خدا به منه پیرمرد کمک کن.. فکرکن یه پدر نا امید داره ازت درخواست میکنه!

_میدونید بااین کارتون زندگیمو ازم میگیرید؟ میدونید همه خانواده و تنها دلیل زندگیم یعنی نامزدمو ازم میگیرید؟
_این موضوع مثل یه راز بین خودمون میمونه.. به خانواده ات بگو پرستار شدی و حقوقش ۳برابر حقوق شرکته.. پنج شنبه جمعه هام میری خونتون و سرماه هم حقوقتو دریافت میکنی!

به گوشه ای خیره شده بودم.. قطره اشکم روی گونه ام سرخورد.. زیرلب زمزمه کردم:
_کوهیار چی میشه؟ دیگه منو نمیخواد!
ازجام بلند شد و با همون صدای آروم گفتم:
_چند روز بهم فرصت بدید!
_ببخش دخترم.. به آمنه قول دادم فردا پرستار جدیدش میاد!

بدون حرف باقدم های آهسته و بی جون اتاقو ترک کردم…
توی بهت و ناباوری بودم…
_چرا به اینجاش فکرنکرده بودم خدایا… چرا!!!!
قطره های اشک بی صدا گونه هام رو خیس میکردن…

راضی کردن مامان وبابا کاری نداشت چون تجربه ی پرستاری داشتم اما کوهیارم چی میشه؟ آسمون هم به زمین برسه دیگه روبه سمتم نمیکنه..
صدای گیسو مانع رفتنم شد…
_سارا؟ خوبی؟ کجا میری؟ پندار چی گفت؟

اومدکنارم وبادیدن اشک هام با نگرانی پرسید:
_سارا؟؟؟ چی شده فداتشم؟ این چه حالیه؟ اون مرتکیه چی بهت گفت؟
_دیگه کوهیارمو نمی بینم گیسو… ازدستش میدم..
_یعنی چی؟ توروخدا خوب حرف بزن!

_اگه بره عاشق یکی دیگه بشه چی؟ اگه زن بگیره؟ من دق میکنم گیسو!
_سارا؟؟؟؟ جون به سرم کردی توروخدا بگو چی شده؟
_گفت یک سال توخونه اونا پرستار زنش باشم.. گفت پسرمو وابسته خودت بکن! من… من نمیتونم گیسو.. من ازاین کارا
بلد نیستم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Asaman
Asaman
1 سال قبل

چرا امروز نذاشتی؟ 😐

Asaman
Asaman
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

مرسسی🙃

Asaman
Asaman
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

مرسسیی❤️

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x