رمان آرزوی عروسک پارت 14

3
(2)

 

اگه میرفتم خونه کوهیارم میومد.. مجبور بودم توخیابون بچرخم تا آروم بشه بعد برم خونه…
اسمس داد..
_سارا جواب بده.. یه گندی نزن که هیچوقت نشه جمعش کرد..
دوباره اسمس..
_لعنتی جواب بده.. پل های پشت سرخودتو خراب نکن.. به من اعتماد نداری یعنی؟
دوباره اسمس…
_الان میام اونجا.. کاری نکن خونتون رو روی سرخانوادت خراب کنم.. جواب بده دیونه ام نکن سارااااا!!!!

کوهیار دیونه بود.. اگه میخواست کاری کنه میکرد..
ترسیدم نکنه بره خونه و آبرو ریزی کنه.. بازنگ بعدیش جواب دادم:
_الو؟
_سارااا؟؟؟؟ عوضی نفهم.. چرا داری خون به دلم میکنی؟ چرا داری دیونه ام میکنی لعنتی؟؟؟؟؟

_کوهیار.. نمیتونم چیزی بهت بگم.. اگه بگم مانعم میشی و من محکوم به این کارم!
_جلوتو نمیگیرم.. هرجهنمی میری برو! فقط بگو کجا؟ فقط بگو چرا؟
_چون من یه بدبختم که اگر نرم یه گندهایی بالا میاد که هیچکس نمیتونه جمعشون کنه!

_حتی به قیمت اینکه منو ازدست بدی؟
_نمیتونی یک سال تحمل کنی وعشقمو تو دلت نگهداری؟
_نمیتونم حتی یک شب رو بدون اینکه بدونم کجایی سرکنم! عشق درمقابل غیرتم هیچ معنایی نداره سارا!

_من پاکم.. بخدا هیچوقت بهت خیانت نمیکنم.. همیشه تو قلبمی کوهیار..
_کجایی بیا حرف بزنیم!
_نه.. دیره.. وقتی برگشتم همه چی رو توضیح میدم!
_یعنی من کشک دیگه آره؟
_تو عشق.. تونفس.. تو زندگی سارا! اما توروجون امام زمان تحمل کن تا برگردم!

_اوکی.. همین راهی که میری رو تاآخرش برو.. برگشتی توش نیست! بهونه های مسخره و گریه های مسخره ترت خرم نکرد! برو اما دیگه هیچوقت برنگرد!
گوشی رو قطع کرد ومن باصدای بلند هق زدم!
راننده دلش واسم سوخت.. بطری آب معدنی رو سمتم گرفت وگفت:

_آروم باش خواهرم.. این آبو بخور تمیزه اصلا بازش نکردم.. یه کم آروم میشی!
_ممنونم! کرایه من چقدر میشه آقا؟ من همین بغل پیاده میشم!
ماشین رو گوشه خیابون نگهداشت و گفت:
_کرایه نمیخوام.. برو به سلامت..

حوصله تعارف نداشتم و پیاده شدم…
توی خیابون مثل دیونه ها ضجه میزدم..
سارگل زنگ زد..
ریجکت کردم…
پشت بندش بابا زنگ زد..

اگه جواب نمیدادم همه رو بسیج میکردن واسه زنگ زدن وپیدا کردن من!
صدامو صاف کردم وجواب دادم:
_جانم بابا؟
_کجایی؟ چرا رد تماس میزنی؟
_مصاحبه کاری بودم.. کار پیدا کردم.. به یه حقوق غیر قابل باور.. یه کم دیگه میام خونه حرف میزنیم!

_گریه کردی بابا؟
_نه بابایی.. چراگریه کنم؟ سوز سرما دماغمو قلقلک داده..
_باشه.. زود بیا.. هوا داره تاریک میشه!
_چشم!
حرف هامو آماده کردم و رفتم خونه…

تا خودصبح راضی کردنشون طول کشید.. نگفتم کجا کار میکنم ونگفتم این زن که قراره پرستارش باشم زن پنداره.. اما بالاخره راضیشون کردم و چمدونمو با بغض هایی که تموم مدت قورت داده بودم بستم…

عکس خودمو کوهیارم برداشتم وتوی ملافه ای پیچیدم!
سارگل هم پابه پای من نخوابید و بی قراری میکرد…
ساعت ۵ونیم صبح بود که چمدونم جمع شد رفتم توی تختم یه کم دراز بکشم که سارا اومد کنارم دراز کشید وگفت:
_آجی؟ ۲روز در هفته خیلی کمه.. من دق میکنم!

_یه مدت کوتاهه سارگل.. نگران نباش فداتشم بجاش پول خوبی درمیارم! هزینه دانشگاهتو بدون دردسر میدم!
_آجی ما به همون که داشتیم قانعیم.. اصلا من نمیرم دانشگاه.. لازم نیست بخاطر ما اینقدر اذیت بشی!

_اذیت نمیشم قربونت برم.. اتفاقا کار راحتیه.. یه مدت تجربه این کارو داشتم.. راحت تراز کارکردن تواون کارخونه کوفتیه!
_دلم برات تنگ میشه آجی…
آخخخخ سارگل.. توروخدا بس کن.. نذار این همه بغضمو که نگهداشتم جلوت بشکنه…

_خب حالا خودتو لوس نکن.. انگار میرم قندهار.. دارم میرم سرکار دیگه! مثل همیشه.. تلفن هم که هست.. هروقتم فرصت بشه میام دیگه! کشور دیگه ای هم نمیرم وهمین تهران خراب شده خودمونه! دلم میگیره خب نکن توهم!

_قول میدی زود زود بیای؟ چی میشه شبا برگردی؟
_برگردم حقوقم میشه همونی که از کارخونه میگرفتم!
اگه قیمت اینقدر بالاس بخاطر شب کاری هم هست!
دستشو دور گردنم حلقه کرد و گفت:
_پیش هم بخوابیم؟
باخنده زورکی گفتم:
_پیش هم که نه! ولی تو حلق هم بخوابیم!

صبح بایه دنیا دلتنگی از مامان اینا خداحافظی کردم و به آدرسی که پندار داده بود رفتم…
یه خونه خیلی بزرگ و مجلل توی بالاترین نقطه شهر….
باحسرت به خونه نگاه کردم وزیرلب گفتم کارخدارو ببین…

چی میشد یه قسمت از دارایی یکی از این همسایه واسه ما بود…
اشک هامو پاک کردم و زنگ خونه رو زدم… صدای زنی توی آیفون پخش شد…
_بفرمایید؟
_شریفی هستم.. با…
نذاشت حرفمو تموم کنم و در روباز کرد..
_بفرمایید داخل!

چندتا نفس عمیق کشیدم وچمدونمو دنبال خودم کشیدم و وارد خونه شدم..
یه حیاط بزرگ و طولانی پیش روم بود که تهش به خونه ختم میشد!
از دور زنی رو دیدم که منتظر من ایستاده بود…

دامن مشکی بلند و بلوز کرمی پوشیده بود.. چشمم تار میدید ونمیتونستم صورتشو ببینم اما حدس میزدم که نمیتونه زن پندار باشه!
نزدیک تر که شدم تونستم صورتشو ببینم..

تقریبا ۵۰ساله اندامی تقریبا تپل وظاهری مهربون…
_سلام…
_سلام.. خوش اومدید.. بفرمایید داخل آمنه خانم منتظرتون هستن..
دستشو به طرف راست دراز کرد و تعارف کرد که جلوتراز اون برم..

درست حدس زده بودم.. زن پندار نبود..
بازهم چند نفس وعمیق و کشیدن کوله بارم دنبال خودم..
بادیدن خونه اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که اگر اینجا خونه اس، پس بدون شک خونه ما لونه مرغ به حساب میومد!

یه قصر بزرگ پراز اشیای قیمتی و شیک.. صدای آروم زنی باعث شد چشم از برسی خونه بردارم وبه طرف صدا برگردم..
_خوش اومدی…
_سلام…
دستشو به طرفم دراز کرد وگفت:
_سلام عزیزم.. من آمنه هستم، شما باید خانم شریفی باشید درسته؟

دستشو گرفتم و بالبخندی اجباری گفتم:
_ازآشنایی باشما خوشبختم.. من سارا هستم.. سارا شریفی!
_من هم ازآشنایی باشما خوشبختم عزیزم.. بفرمایید بشینید.. وبه سمت مبل ها دستشو دراز کرد…

نمیدونستم با چمدونم چیکار کنم که متوجه معذب بودنم شد و روبه زنی که راهنماییم کرده بود گفت:
_تهمینه، لطفا چمدون خانم شریفی رو ببر به اتاقشون!
زن که حالا فهمیده بودم اسمش تهمینه اس و خدمتکار خونه اس،، چشمی گفت و چمدون رو ازم گرفت…

تشکر کوتاهی کردم و رفتم گوشه ترین قسمت کاناپه سه نفر چرمی نشستم…
_راحت باش گلم.. فکر اینجا خونه خودته!
چقدر این زن زیبا بود.. با اینکه سنش از ۵۵ هم گذشته بود اما اونقدر خوش لباس و خوش قیافه بود که توی نگاه اول نظرتو جلب میکرد..

لاغر اندام و پوستی به سفیدی برف.. چشم های سبز و ابروهای کم پشت.. لب های کوچیک اما قلوه ای.. دماغ کوچیک ودست نخورده.. واقعا زیبا بود.. از همه مهم تر صدای آروم ودل نشین..
صداش شبیه این دوبلر های رادیو شبانه بود…

کت ودامن صورمه ای گرون قیمت تنش پولدار بودنشو به رخ میکشید..
یاد مامان خودم افتادم.. لباس های ساده و رنگ رو رفته مامان من کجا و این کجا!
_ارسلان راجع شما بامن حرف زد.. خوشحالم که کنار ما هستی..
_ممنونم.. من هم کنار شما بودن خوشحالم..

_من مشکل خاصی ندارم و چون خدا بهم فرزند دختر نداده ازهمون جوانی ارسلان اصرار زیادی به داشتن همدم برای من بود وچندین ساله که اسم پرستار کنار اسم من میاد.. اینارو گفتم که درجریان باشی مسئولیت یه زن پیر و زمین گیر گردنت نیست!

_اختیار دارید.. بدون توضیح هم کامل این موضوع قابل فهمه!
برگه ای رو از روی جلو مبلی برداشت و به طرفم گرفت..
_اینارو مطالعه کن اگه سوالی داشتی ازم بپرس..
توی اون کاغذ ساعت صرف وناهار شام و قوانین خونه بود..

طبق نوشته آخر هفته ها مهمونی و دور همی داشتن که از شانس خوبم فردا بود..
متاسفانه اسمی از پسرش نیاورده بود و خیلی دلم میخواست راجع آرش هم چیزهایی رو بدونم اما خجالت کشیدم بازگو کنم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 0 (0)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x