رمان آرزوی عروسک پارت 16

1
(1)

 
داشتم دیونه میشدم.. راستشو بخواین اگه میدونستم باگرفتن اون پول تا این حد قراره نابود بشم به مرگ بابا راضی میشدم چون شک ندارم اون موقع تا این حد شکنجه نمیشدم!
همونطور توی فکر بودم و با بشقاب سالادم خودمو مشغول کرده بودم که صدای آرش به گوشم رسید..

_توخونتون غذای بهتری سرو میشد که اینجا باچندش داری با بشقابت ور میری؟
اومدم بگم به تو مربوط نیست که آمنه با تحکم گفت:
_چه خبرته آرش؟ سارا تازه وارد این خونه شده و اولین روزشه که داره با جمعی که نمیشناسه غذا میخوره… یه جوری حرف نزن….

یه دفعه ازجاش بلند شد و میون حرف مادرش پرید وگفت:
_باشه مامان.. من سکوت میکنم.. نوش جان!
نگاهی پراز نفرت به منم انداخت و رفت!
اگه بگم قلبم دیگه نمیزد دروغ نگفتم..
ازناراحتی زیاد، سرم گیج میرفت وگوش هام کیپ شده بود..

پندار_ من از طرف آرش ازشما معذرت خواهی میکنم خانم شریفی!
توی سکوت نگاهی به پندار انداختم و تودلم گفتم:
_لعنت به تو و معذرت خواهی هات! لعنت به پول وپیشنهادی که به من دادی.. لعنت… لعنت به نوع تربیت و پسری که بزرگ کردی!

آمنه_ ساراجان خواهش میکنم این روزای اول آرشوتحمل کن.. چیزی تودلش نیست فقط دوست نداره من پرستار داشته باشم.. یه مدت اگه کوتاه بیای دیگه اذیت نمیکنه!
زن بیچاره استرس داشت و به نظرم این همه ‌شرمندگی حقش بود چون میتونست وقت بیشتری رو واسه تربیت بچه اش بذاره

کاش میتونستم ازجام بلند شم وبرم توی اتاقم اما من دیگه توی شرایطی نبودم که بخوام تصمیم گیری کنم!
لبخندی اجباری زدم و گفتم:
_مشکلی نیست آمنه خانم.. آقای پندار از اخلاق آقا آرش واسه من گفته بودن و من انتظار بدترشو داشتم!

روز اول با گریه های یواشکی من و تماس های پیاپی کوهیار گذ‌شت…
هربار با دیدن عکسش روی صفحه موبایلم هزار بار خودمو واسه قبول کردن وگذشتن از همه زندگیم لعنت کردم…

صبح سرساعتی که توی اون برگه خونده بودم بلند شدم و سعی کردم با زدن کرم پودر ورم چشمای گریونمو بپوشونم..
ازاونجایی که من زیادی خوش شانس بودم، امشب مهمونی داشتن و من هم باید کنارآمنه اعلام حضور میکردم

امشب نسیم، عشق آرش رو میدیدم واز ته دلم آرزو میکردم قوره ی شکل گرفته از آرش جونش نباشه ودختر مهربونی باشه بتونم ازش کمک بگیرم و در مقابل کمکش کنم دل زن ومرد به این مهربونی رو به دست بیاره!

ساعت حدودا چهار بعداز ظهربود وداشتم به تهمینه کمک میکردم و توی شمع آرایی میز بزرگشون نظر میدادم که آمنه اومد وگفت:
_تهمین لطفا سارا رو به حرفش نگیر تا بره به کارخودش برسه.
روبه من کرد وادامه داد؛

_عزیزم من فراموش کردم بهت بگم.. امشب به پیشنهاد دختر خاله هام یه ذره مهمونی رو بامزه ترش کردیم و تصمیم گرفتیم مهمونی های خونه منو بالماسکه کنیم!
چیییی؟؟؟ ازحرفش هم خنده ام گرفت هم حرصم گرفت.. یکی نیست بگه بابا به خودتون بیاید اینجا ایرانه!!

البته نمیدونم.. شاید من فکرمیکنم اینجور مهمونی ها فقط توی خارج ازکشوره.. چون تا بحال ندیده بودم.. ادای کسایی که بار اولشون نیست درآوردم وگفتم؛
_واقعا؟ چقدر خوب! چه ایده قشنگی!

مهربون خندید وگفت:
_طناز قرار بود تواین مهمونی باشه که قسمت شما شد.. برو دخترم لباس هارو روی تختت گذاشتم بپوش ببین اندازه است یا مشکلی نداری باهشون!

نقاب مشکی که روی صورتم بود حس بهتری میداد..
حس میکردم دیگه کسی منو نمیشناسه و بازخواستم نمیکنه که از کجا اومدم و اینجا شغلم چیه..
تنها نگرانیم دیدن اون مردک بی فرهنگ (آرش) بود که انگار جز پول دادن بهش هیچ تلاش دیگه ای برای تربیتش نکرده بودن!

نسیم دختر خوشگل و خوش اندامی بود.. ازاون اندام های خیلی رو فرم که کمر خیلی باریک دارن وپایین تنه بزرگ… صورتش عملی بود اما واقعا خوشگل بود.. چون دماغ خودم عملی و عروسکی بود نمیتونستم کسی رو به اشتباه بودن این کار محکوم کنم.. هرچند نسیم یه ذره افراط کرده بود!!

معذب کنار آمنه ایستاده بودم و به مهمون هایی که صورت هاشون معلوم نبود چشم دوخته بودم..
حتی باوجود داشتن نقاب آرایش های غلیظ کرده بودن..
توی جمعی غریبه که دیدنش جز محالات بود دنبال دوتا چشم آشنا میگشتم..

دوتا تیکه ذغالی درشت که آخرین باری که ازشون گذشتم سرخ شده بود..
توهمین فکرها بودم که گوشیم زنگ خورد..شماره کوهیار روی صفحه موبایلم چشمک میزد..
حلال زاده بود.. بعداز یک هفته بهم زنگ میزد..

قلبم به سرعت خودشو توی سینه ام میکوبید..
باقدم های بلند خودمو به اتاقم رسوندم.. اومدم جواب بدم اما لحظه آخر پشیمون شدم!
خونه شلوغ بود و الان باخودش فکرمیکنه اونو رهاش کردم تا خودمو توی این مهمونی ها جاکنم!

نشستم روی تختم و به تماس بی پاسخش زل زدم..
قلبم تند میزد و دلم بی قرارش بود.. ازطرفی هم ازش میترسیدم.. میترسیدم بفهمه کجام و دیونه بشه..
صدای اسمس لرز به جونم انداخت..
“چرا باغریبه جوشیدی؟ چرا جدی؟ چرار‌‌استی؟ بخدا دلم نمی بخشتت خیلی رزلی وخیلی پستی”

قطره اشکم روی صفحه موبایلم چکید.
_خدایا یادته میگفتم اگه یه روزی خواستم بدون کوهیار بمونم قلبم دیگه نزنه؟؟ پس چرا این لعنتی اینقدر تند میزنه؟؟؟ چرا؟؟؟؟؟

یه کم دیگه نشستم و روی متن اسمش اشک ریختم اما باید خودمو جمع میکردم وبرمیگشتم پیش آمنه… ازجام بلند شدم وروبه روی آینه ایستادم.. اشک هامو پاک کردم و به چشم های بی حال و خسته ام زل زدم….

توی آینه چشم هامو مخاطب قرار دادم وگفتم:
_تاکی باید اشک بریزی فقط خدا میدونه.. نقابو به صورتم زدم و چندتا نفس عمیق کشیدم..
خوبی نقاب روی صورتم این بود نشون نمیداد گریه کردم..

از اتاقم رفتم بیرون و باچشم دنبال آمنه گشتم..
کنار پندار ایستاده بود وباهم داشتن به موضوعی میخندیدن..
بازهم نفس عمیق ‌کشیدم و به طرفشون حرکت کردم..
قدم های بعدی رو برنداشته بودم که بابرخورد یکی و احساس سوختی شدید قفسه سینه ام جیغی کشیدم!

صدای موزیک مسخره اونقدر زیاد بود که جز چنرنفری که اطرافم ایستاده بودن کسی صدامو نشنید…
سینی چایی روی بدنم خالی شده بود..
با وحشت به آرش که سینی بدون استکان ها دستش بود نگاه کردم..

_چیکار کردی لعنتی سوختممم!!
بانفرت توی صورتم توپید:
_چشمای کورتو باز کنی می بینی من داشتم مسیر خودمو میرفتم.. چه زبونی هم داره دختره ی کَنه!
جای بحث کردن نبود.. لباسم به تنم چسبیده بود سوختی به استخونم رسیده بود…

با عجله برگشتم توی اتاقم و تند تند لباسمو درآوردم و با صدای بلند زدم زیر گریه…
بیشتر شکمم سوخته بود دردش امانمو بریده بود…
ازشدت درد بالا وپایین میپریدم وگریه میکردم…

خدالعنتت کنه مرتیکه بی شرف.. میدونم عمدا سینی رو روی من خالی کرد…
همینطوری ازدرد گریه میکردم که دستگیره در چرخید.. اما چون در قفل بود نتونست بازش کنه!

چند تقه به درخورد وبعدش صدای نگران آمنه رو شنیدم..
_سارا جان؟ بازکن در رو عزیزم منم.. لطفا در رو باز کن..
لباس تنم نبود اما مهم نبود واسم…
باهمون حالت گریه قفل رو باز کردم که آمنه اومد داخل..

_چی شده؟؟ بادیدن شکم سرخ شده ام خودش جوابشو گرفت..
_خاک به سرم کنن.. خدا منو ازدست این پسر مرگ بده راحت بشم.. باید بریم دکتر..
اومد بره بیرون که دستمو جلوی در گرفتم وگفتم:
_نمیخواد آمنه خانم خوب میشم…

_مادر داری گریه میکنی چطوری خوب میشی…
رفتم روی تختم نشستم وبا گریه شدید گفتم:
_گریه من بخاطر سوزش بدنم نیست.. دلم داره میسوزه.. ببخشید اما واقعا پسرتون هیچ بویی از انسانیت نبرده

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ناز
ناز
1 سال قبل

خیلی قشنگ شد 😍

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x