رمان آرزوی عروسک پارت 9

3
(2)

 

ازکوهیار میترسیدم… ترس ازدست دادنش دیونه ام میکرد.. نمیتونستم حتی توی چشم هاش نگاه کنم.. دلم میگرفت وقتی توی چشم های دلخورش نگاه میکردم… کوهیار همه ی زندگیم بود و من باید از زندگیم دست میکشیدم!

توی بالکن نشسته و بادلی پراز حسرت به بخاری که از لیوان چاییم بلند میشد زل زده بودم که صدای دلخورشو پشت سرم شنیدم!
_ازمن فرار میکنی؟
بدون اینکه به چشم هاش نگاه کنم به طرفش برگشتم وگفتم:

_ع تواینجایی؟.. ببخشید متوجه نشدم!
اومد روی صندلی روبه روم نشست وگفت:
_هنوزم نمیخوای بگی پول عمل عمو رو چطوری تهیه کردی؟
_چه فرقی کوهیار؟ چه اصراری داری که این موضوع رو بفهمی؟ فکرکن یه خیری دلش سوخته کمک کردی!

پوزخندی زد وگفت:
_هیچ گربه ای محض رضای خدا موش نمیگیره!! میخوام اون خیر رو ببینم…
_ببینی که چی؟ میخوای پولشو پس بدی؟
نیشخند تلخی زد…
_نداری هامو توسرم بزن.. آفرین!

_نه کوهیار.. بخدا قسم منظورم اون نبود.. توروخدا بیخیال این موضوع بشو! من حالم خوب نیست.. جای زخم زدن مرحم زحم هام باش!
_مرحم؟ جک نگو سارا.. خودتم میدونی تا راستشو نگی دلم باهات صاف نمیشه!

بی هوا صدامو بالا بردم وگفتم؛
_چی دلتو چرکین کرده؟ هان؟ فکرمیکنی خودمو فروختم تا اون پولو جور کنم؟
عصبی ترازمن دست هاشو روی میز کوبید وباصدایی بلندترازمن گفت؛
_ مگه دل من واسه تو مهمه؟ چی راجع به من فکرکردی؟

فکرکردی اینقدر بی غیرتم بیخیال باشم زنم ۵۰۰ میلیون چطوری یک شبه جورکرده؟ اصلا ازکجا معلوم تو هنوز دختری؟؟؟؟
نفهمیدم چی شد که دستم با تموم قدرتم توی صورتش فرود اومد!
کپ کرده و باچشم هایی گرد شده بهم نگاه کرد…

بابغض وصدایی لرزون گفتم:
_برو بیرون! ازخونه من برو بیرون کوهیار!
_ چی شده؟
این صدای ترسیده وشرمسار مادرم بود که وارد دعوامون شده بود!

_هیچی مامان.. لطفا این آقا رو همین الان از اینجا بنداز بیرون!
_سارا….
_مامان بهش بگو بره بیرون!
کوهیار_معذرت میخوام!
_قبل ازاینکه ازت جدا بشم نامه ی پزشکی قانونی رو بهت میدم اما بعدش گمشو از زندگیم برو بیرون!

مامان که صداش از شدت بغض بدترازمن میلرزید گفت:
_سارا جان.. مادر.. باگفت وگو حلش کنید..
کوهیار_مادر جان میشه لطفا با سارا تنها حرف بزنم…
میون حرفش پریدم وگفتم؛
_نمیشه! من باتو حرفی ندارم کوهیار.. دیگه ندارم!

بعداز حرفم بهش اجازه هیچ کاری روندادم وبه طرف خونه حرکت کردم که بازوم توی دست هاش اسیرشد!
نکن کوهیار.. بذار باهمین دعوای مسخره از زندگیت برم.. توروخدا برو…

_سارا.. معذرت میخوام.. ازدهنم پرید.. غلط کردم!
_برو بیرون کوهیار.. خواهش میکنم!
_میرم اما قبلش منو ببخش.. اون حرف رو ازته دلم نزدم.!
پوزخند زدم وگفتم:
_ازته دل بوده یا نه.. مهم نیست! من واست نامه ی پاکیمو میگیرم!

محکم دستمو از دستش بیرون کشیدم وبه طرف اتاقم پرواز کردم..
قبل اینکه به اتاقم برسه در رو قفل کردم وپشت در نشستم و ضجه زدم!

۳روز بود که خودمو توی اتاق حبس کرده بودم وحتی در رو برای بابا که با اون حالش به سراغم اومده بود باز نکردم..
نمیتونستم تحملشون کنم.. حتی نفس کشیدن توی خونه هم برام سخت شده بود!

به این فکرمیکردم که چرا من؟ چرا من باید قربانی این زندگی نکبت بار بشم؟ چرا باید کوهیار رو قربونی خوشحالی بقیه میکردم؟.. همین فکر ها باعث شده بود این چند روز حاضر نشم ببینمشون!
داشتم برای هزارمین بار عکس های خودمو کوهیار رو نگاه میکردم که صدای در اتاقم بلند شد!

مامان بود.. بازم گریه کرده بود.. دلم ازسنگ شده بود.. تموم این سه روز مادرم پشت دراین اتاق گریه کرده ومن یخ شده بودم ودلم قصد نرم شدن نداشت…
_سارا؟ مامانم.. دخترم.. درو باز میکنی؟
_نه مامان باز نمیکنم توروخدا برو تنهام بذار!

_سه روزه چیزی نخوردی .. منم چیزی نخوردم.. قلبم درد میکنه مامانی.. توروخدا بیا یه کم حرف بزنیم!
پلک هامو محکم روی هم فشار دادم ورفتم در رو باز کردم…

_چرا چیزی نخوردی؟ین دفعه باید کیو قربونی کنم واسه قلب شما؟ واسه چی اذیتم میکنین؟ چرا نمیذارین توخودم باشم؟
صدای غمگین بابا باعث شد ازخودم متنفربشم!
_من این قلبی که دخترمو ازم گرفته رو نمیخوام..

به طرفش برگشتم.. فکرنمیکردم این موقع شب بیدار باشه.. باباهم گریه کرده بود.. لعنت به من.. لعنت به اون پنداز آشغال…
_بابا….
_اگه میذاشتین بمیرم الان دخترم حداقل باعشق سر قبرپدرش نشسته بود.. این زنده بودن چه ارزشی داره وقتی جگرگوشه ام چشم دیدنمو نداره!

_اینطور نیست….
_من زندگیتو ازت گرفتم.. این پیرزن چه گناهی داره که سه روزه پشت دراین اتاق میخوابه وگریه میکنه و باهیچکی هم حرف نمیزنه؟
باخجالت به مامان نگاه کردم…
_بخدا اینجوری که فکرمیکنید نیست.. من باکوهیار به مشکل خوردم… نیازداشتم تنها باشم!

_پولواز هرکی گرفتی به زودی پس میدم.. زندگیتو بخاطرمنه بی ارزش که عرضه فراهم کردن زندگی مرفه رو برای خانواده ام نداشتم خراب نکن!
اینو گفت و رفت توی اتاقش…
ازخجالت آب شدم.. من داشتم با زندگی وخانواده ام چیکارمیکردم؟ چرا قدرت تفکرمو ازدست دادم خدایا…

دستمو روی صورت لطیف وسالخورده مادرم گذاشتم وگفتم:
_منو ببخش زندگیم.. من نمیخواستم اذیتت کنم!
_اشکالی نداره دخترم.. من بهت حق میدم که…
دستمو روی لبش گذاشتم وگفتم:
_هیس! بیا حرفشو نزنیم.. ببخشید اگه باعث اذیتت شدم!

سارگل_ آجی…
بدون حرف به سارا که گوشه ی اپن آشپزخونه ایستاده بود نگاه کردم که گفت:
_میای باهم غذا بخوریم؟
سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم و مامانو بغل کردم..

_دورسرت بگردم.. دختربیشعورتو می بخشی دیگه مگه نه؟
_خدانکنه.. کاری نکردی ببخشمت مادر!
بریم غذا بخور.. استخون های صورتت زده بیرون ازبس بی بنیه شدی!

_میریم.. قبلش باید از دل بابا دربیارم.. با ندونم کاری دلشو شکستم.. تا شما سفره رو اماده کنید من میرم باهاش حرف بزنم!
لبخند بی جونی زد و باشه ای آروم گفت..
دوباره بوسیدمش و معذرت خواهی کردم..

به طرف اتاق بابا رفتم و بدون در زدن وارد شدم..
به پهلو خوابیده بود وپشتش به من بود..
_بابایی…
جوابمو نداد..
لامپو روشن کردم و رفتم کنارش…
_بابا جونم…
_جانم بابا…
_میدونی اشتباه برداشت کردی؟ باورکن من بخاطر اون عمل و مریضی شما ناراحت نبودم!

_سارا؟
_جانم؟
_پرسیدن و جواب خواستن بابت اون پول فقط درمورد کوهیار صدق نمیکنه! این سوال منم هست… توکیو قربونی کردی واسه تهیه کردن اون پول؟ خودتو؟ چرا اون حرفو زدی؟ چطوری اون پولو تهیه کردی؟ چرا راجع بهش باکسی حرفی نمیزنی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x