رمان آس کور پارت 10

4.8
(5)

 

 

چند دقیقه ای در همان حالت بودند که زنگ در به صدا درآمد. چشمان سراب از حدقه بیرون زد و حامی بی حوصله دستش را از روی چشمانش برداشت.

 

_ منتظر کسی بودی؟

 

سراب با غیظ چشم غره ای سمتش رفت و با حرص طعنه زد:

 

_ مهمون ناخونده مثل تو زیاده!

 

اخم های حامی در هم شد. یعنی مردان دیگری هم به این خانه رفت و آمد داشتند؟!

در جایش نیم خیز شد و طلبکار گفت:

 

_ مهمون ناخونده غلط کرده با تو!

 

با پیچیدن دوباره ی صدای زنگ در خانه، سراب به یکباره یاد ملیحه خانم افتاد و از جا پرید.

دستپاچه سمت حامی رفت و هول دستش را گرفت.

 

_ پاشو که بدبخت شدم پاشو…

 

نمی دانست چرا کسانی که به خانه ی سراب می آمدند برایش مهم شده بود! دستش را به ضرب از دست سراب بیرون کشید و نیشخندی زد:

 

_ برو بیارش تو شازده رو، باهاش آشنا میشیم!

 

سراب آشفته پلک هایش را روی هم فشرد و پچ پچ کنان غر زد:

 

_ شازده کیه بابا؟ ملیحه خانمه اومده پی سفارشش، پاشو تا طبل رسواییمو دست نگرفته.

 

ملیحه خانم، حکم اخبار بی بی سی را در محل داشت. حامی هم از شنیدن نامش دستپاچه شد و از شدت هول شدن به خنده افتاد.

 

_ این بی بی سی اد روزی که من اینجام باید بیاد پی سفارشش؟! کرمتو شکر خدا!

 

از حالت نق زدنش، لبخندی روی لب سراب نشست که از چشم حامی دور نماند. خیره به لبخند پر استرسش که زیادی دل چسب بود از جا بلند شد.

 

حیف که لبخند زیبایش چند ثانیه بیشتر طول نکشید، وگرنه تا قیام قیامت بدون پلک زدن خیره اش میماند!

 

دنبال سراب به داخل حیاط کشیده شد. سراب حین هل دادنش سمت حمام، بلند خطاب به ملیحه خانم گفت:

 

_ اومدم، اومدم!

 

 

 

 

حامی را داخل حمام چپاند و انگشت اشاره اش را مقابل دهانش گذاشت.

 

_ هیس، جیکت در نیاد که ملیحه خانم رسوامون میکنه، باشه؟

 

حامی لبهایش را داخل دهانش کشید و در حالی که دلش قهقهه زدن میخواست، خنده اش را به زور خورد و با لحنی بامزه و بچگانه گفت:

 

_ باشه خاله!

 

خوب حوصله ای داشت که در این اوضاع مسخره بازی میکرد. سراب چشم غره ای نثارش کرد و زیر لب غر زد:

 

_ پوکیدم که گوله ی نمک!

 

در را بست و وقتی قامت حامی را از پشت شیشه دید، کف هر دو دستش را روی سرش کوبید. خدا عاقبتش را بخیر میکرد امروز!

 

در را باز کرد و دستش را به شانه ی حامی رساند. قد نبود که! فشاری به شانه اش وارد کرد.

 

_ بشین از تو شیشه معلومی، خدا لعنتت کنه قلبم داره تو دهنم میزنه.

 

چقدر هول شدگی سراب در نظرش بامزه می آمد. گاه میترسید و گاه تهدید میکرد، گاه شوخی میکرد و گاه جدی میشد، آن وسط ها چند باری هم فحشش داده بود!

 

برای بار ششم بود یا هفتم که زنگ زده میشد. سراب در را از پشت قفل کرد و سمت در دوید. از استرس نفس نفس میزد.

 

در را بی معطلی باز کرد و اولین چیزی که به چشمش خورد، اخم های درهم ملیحه خانم بود. لبخند نیم بندی زد و گفت:

 

_ سلام ملیحه خانم، ببخشید پشت در موندین. بفرمایین.

 

ملیحه خانم گره روسری اش را محکم کرد و بد خلق گفت:

 

_ میومدی حالا! زیر پام علف سبز شد که دختر جون.

 

سراب را کنار زد و وارد خانه شد. مشکوک نگاهی به اطراف انداخت و پرسید:

 

_ چرا نفس نفس میزنی؟ کسی خونه است؟

 

قلب سراب از حرکت ایستاد و آب دهانش در گلویش پرید. سرفه کنان جواب داد:

 

_ خونه بهم ریخته بود داشتم مرتبش میکردم، ببخشید تو رو خدا.

 

 

 

نزدیک حمام شدند و سراب نفس کشیدن را از یاد برد. ملیحه خانم مو را از ماست بیرون میکشید. هر چه ذکر بلد بود زیر لب خواند تا این ماجرا ختم به خیر شود.

 

_ وا خوبه گفته بودم میام، وقت دیگه ای نبود تا خونتو مرتب کنی؟ یکم مشتری مداری ام خوب چیزیه والا!

 

لحن طلبکار و شاکی ملیحه خانم لجش را درآورد، اما زبان به دهان گرفت و خودش را دعوت به صبر کرد.

 

_ بله حق با شماست، بفرمایین داخل!

 

دست خودش بود دست می انداخت و گیس های ملیحه خانم را تک به تک میکند!

از کنار حمام که گذشتند نفس راحتی کشید. پشت سر ملیحه خانم وارد خانه شد و بدون فوت وقت سفارشش را بیرون کشید.

 

پیراهن مجلسی سبز رنگی که هیچ به پوست گندمگونش نمی آمد! پیراهن را به کمک سراب تن زد و بعد از در آوردن هزاران ایراد از هر سمتش، راضی به رفتن شد!

 

سراب مدام در دل غر میزد و در واقعیت جز لبخندی پر حرص، چیزی برای ارائه نداشت.

 

ملیحه خانم را با سلام و صلوات راهی کرد و در را بست. به دیوار کنار در تکیه زد و نفس حبس شده اش را بیرون داد.

 

با صدای کوبیده شدن در و به دنبالش صدای معترض حامی، سمت حمام پا تند کرد.

 

_ بیا باز کن درو خفه شدم، هی با تواما، هوی!

 

دلش میخواست دق و دلی اش را سر حامی خالی کند. اگر او نبود اصلا به چنین وضعی نمی افتاد. به اندازه ی تمام عمرش استرس کشیده بود.

 

در را باز کرد و دهان گشود تا هر چه لایقش بود بارش کند اما با دیدن چیزی که دست حامی بود، رنگ از رخش پرید!

 

حامی آن تکه پارچه ی سرخ رنگ را بالا گرفته و در هوا تاب میداد. قیافه ی سکته ای سراب را دید و با شیطنت گفت:

 

_ این شورت توئه سراب؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
.........Aramesh..
.........Aramesh..
10 ماه قبل

کی پارت میاد
میخام بدونم چی میشه 😂

Yas
Yas
10 ماه قبل

بیشرف بی ادب😂😂 نمیدونم بخندم یا پوکر شم😐😐😐😶😶😶

....Aramesh..
....Aramesh..
10 ماه قبل

وای شورت از کجا پیدا شود مردم از خنده 🤣🤣🤣🤣🤣🤣

علوی
علوی
پاسخ به  ....Aramesh..
10 ماه قبل

منطقی‌ترین جای رخت نشسته تو حمامه! مسئله اینه که غیرمنطقی‌ترین جا برای آدم پرروی عوضی ولو وقتی لازمه قایمش کنیم، حمامه!! اون خونه خرپشته، انبار، زیرزمین، کمد، پشت بشکه نفت یا … نداشت؟

....Aramesh..
....Aramesh..
پاسخ به  علوی
10 ماه قبل

واقعا

همتا
همتا
پاسخ به  ....Aramesh..
10 ماه قبل

از توی حموم دیگه

....Aramesh..
....Aramesh..
پاسخ به  همتا
10 ماه قبل

خیلی ممنون واسه گفتنه این که تو حمامه
منظور من این بود که نویسنده چطور به زهنش رسید این شورت قرمز خیلی با حاله

دسته‌ها

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x