رمان آس کور پارت 13

5
(4)

 

 

…… ناله های سراب بیشتر شد و تمام تنش نبض گرفته و نیاز را فریاد میزد!

 

حامی که به هدفش رسیده بود، درست در اوج رهایش کرد و کنار کشید. سراب که انگار از ارتفاع سقوط کرده بود از لای چشمان نیمه بازش به چهره ی خبیث حامی نگاهی انداخت.

 

قاعدتا باید از کنار کشیدن حامی خوشحال میشد، اما نبود و اگر دهانش بسته نبود بدون شک از حامی میخواست که ادامه دهد!

 

نگاه مخمور و پر از نیازش را به حامی دوخت و کمی پاهایش را باز کرد! عطش و شهوت رابطه از او آدم دیگری ساخته بود.

 

حامی که مو به موی حرکاتش را زیر نظر داشت، زیر خنده زد

_ چی میخوای کوچولو؟!

 

سراب نامفهوم چیزی گفت و سرش را تکان داد.

 

_ مگه نمیخواستی ولت کنم؟!

 

سراب درمانده چشم بست و آهی کشید. لعنت به احساسات احمقانه ای که عقلش را زائل کرده بودند.

 

حامی دست زیر سرش برد و دهانش را باز کرد. سراب فک سِر شده اش را تکانی داد و از زور فشاری که تحمل میکرد نالید:

 

_ لعنت بهت عوضی…

 

حامی انگشت شستش را روی لبهای سراب کشید و طعنه زد:

 

_ چون به حرفت گوش کردم شدم عوضی؟! به کدوم سازت برقصم بیب؟!

 

سراب شاکی نگاهش کرد و پاهایش را بست. تکانی به تن دردناکش داد و زیر لب گفت:

 

_ دستم شکست، بازش کن.

 

_ چشم شما جون بخواه، اصلا امروز حرف حرف شماست مادمازل!

 

سراب فحشی زیر لب داد که خنده ی حامی را بلند کرد. او را روی زمین نشاند و پشتش قرار گرفت. دستانش را باز کرد و در همان حالت سینه هایش را میان مشتش فشرد.

 

_ اگه بگی چی میخوای بهت میدمش!

 

 

 

سراب دست روی دستان حامی گذاشت و زمزمه ی زیر لبی اش را به گوش او رساند.

 

_ واقعا میدیش؟!

 

حامی پیروزمندانه بادی به غبغب انداخت.

 

_ تو فقط بخواه!

 

سراب نفس عمیقی کشید و روی دستان حامی را نوازش کرد. حامی مغرورانه نیشخندی زد، بالاخره رامش کرده بود!

 

_ گورتو از زندگیم گم کن!

 

این بار حامی بود که یکه خورده خشکش زد. توقع هر چیزی را داشت جز شنیدن این جمله!

 

سراب دستانش را پس زد و از مقابلش برخاست. تکه پارچه ای که روی زمین افتاده بود را برداشت و روی بالا تنه اش گرفت.

 

انگشت اشاره اش را سمت در گرفت و از پشت دندان های چفت شده اش غرید:

 

_ همین حالا!

 

حامی به سرعت خودش را جمع و جور کرد

 

_ میای آرومم کنی یا خودم بیام؟!

 

سراب پارچه را بیشتر به خود چسباند و قدمی عقب رفت.

 

_ حالم از امثال تو بهم میخوره. تا یه دختر تنها میبینین عقده هاتون رو سرش خالی میکنین. من اگه بی کس و کارم، عوضش خدا رو دارم. همون خدا خوب بلده تقاصمو ازتون بگیره.

 

حامی لخت و عور مقابلش ایستاد. موهای پریشانش را لمس کرد و بی ربط به حرفهای سراب گفت:

 

_ فعلا من تقاص زری که زدی رو ازت میگیرم، بعدش به تقاص خداتونم میرسیم!

هر جور بلدی آرومم کن، تا همینجام زیادی باهات راه اومدم.

 

سراب توی صورتش براق شد.

 

_ چرا من؟

 

نگاه منتظر حامی را که دید ادامه داد:

 

_ اشاره کنی هزار تا دختر برات صف میکشن، چرا من؟

 

سوال سراب، سوال خودش هم بود. جوابی که در سرش پخش میشد را کنار زد و در عوض، بی ربط ترین دلیل را برای سراب آورد.

لزومی نداشت سراب راز سر به مهرش را بداند!

 

_ چون بی صاحابی!

 

 

سراب مات و مبهوت خیره اش ماند. حتی ذهنش هم رو به خاموشی رفت و قدرت هر کاری از او سلب شد.

 

بی کس بودنش تا کنون انقدر برایش درد آور نبود که حالا حرف حامی قلبش را شکست. بغض وامانده اش را پس زد و چند ثانیه ای پلک بست تا تصویر منحوس حامی را نبیند.

 

حامی همان لحظه از گفته اش پشیمان شد و درد سراب را با تمام وجود حس کرد اما پشیمانی اش دگر سودی نداشت.

 

حال داغانش، داغان تر شده بود. برای فرار از خانه و مشکلاتش به اینجا آمد اما مشکلات دخترک تنهای محله شان روی سرش آوار شد.

 

خم شد و لباس هایش را برداشت. پشت به سراب مشغول پوشیدنشان شد و زیر لب خودش را لعنت کرد.

 

شاید پسری بی ملاحظه بود اما بی کس بودن، چیزی نبود که حامی بخواهد با آن کسی را آزار دهد و حالا برخلاف عقایدش این کار را کرده بود.

 

سمت سراب برگشت و انگشت اشاره اش را به شقیقه ی سراب کوبید. سر پایین افتاده اش، قلب حامی را به درد آورد اما تغییر رویه نداد و با عصبانیتی که دلیلش رفتار خودش بود غرید:

 

_ گوه بزنن بهت که فقط بلدی برینی تو حال آدم…

 

بی قرار در آن اتاق چند متری مشغول راه رفتن شد و دستی به صورتش کشید. سراب را نگاه نمیکرد چون هر بار دیدن وضعیتش او را از خود متنفر میکرد.

 

باید هر چه سریعتر میرفت وگرنه دیوانه میشد و مغزش از هم میپاشید.

 

_ لباس بپوش برو ببین کسی تو کوچه نباشه گم شم برم.

 

سراب سرد و پر از تمسخر پچ زد:

 

_ بهت نمیاد نگران آبروت باشی پسر حاجی!

 

حامی مشتی به دیوار کنارش کوبید.

 

_ خفه شو سراب، نرو رو مخم. کاری که گفتمو بکن.

 

سراب لجبازانه روی زمین نشست و در تخم چشمانش زل زد.

 

_ به من هیچ ربطی نداره!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
هیام
هیام
11 ماه قبل

دیر به دیر پارت هارو میزارین :((

مریم
مریم
پاسخ به  هیام
11 ماه قبل

عه پس من نخونم ای رمان رو خوبشد گفتی

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x