رمان آس کور پارت 14

5
(5)

 

 

حامی که جدیت سراب را دید، دندان روی هم سایید و لعنتی زیر لب گفت. لگدی به پارچه های روی هم چیده شده ی مقابلش زد و همه شان را که پخش و پلا دید، از آن اتاق کوچک بیرون زد.

 

با صدای کوبیده شدن در آهنی، سراب نفس حبس شده اش را بیرون داد و همانجا روی زمین دراز کشید. خیره به سقف زرد شده از نم، وا دادنش را به یاد آورد و پچ زد:

 

_ چه مرگم شده بود؟

 

کلافه و خسته پارچه را بیشتر به خود فشرد و چشم بست. دیگر ماندنش در این خانه درست نبود.

 

_ باید برم… باید برم.

 

حامی با قدمهایی بلند سمت خانه میرفت. نا آرام بود، تمام جانش نا آرام بود و قلبش درد میکرد.

دردی که به جان سراب داده بود روی قلبش سنگینی میکرد.

 

واقعا چرا؟ چرا او؟

بار اول دیدن اندام بی نقصش او را از خود بیخود کرد و طعمش را چشید. اینبار چه؟

اصلا تاکنون پیش نیامده بود که برای بار دوم سراغ دختری برود، چرا سراغ سراب رفته بود؟

 

نزدیک در خانه شان که شد، دست داخل جیب شلوارش برد و سوییچش را بیرون کشید. سمت ماشینش پا تند کرد و دزدگیر را فشرد.

 

همزمان با باز شدن در ماشینش، در خانه شان هم باز شد و اول پدرش و بعد هم نگار از خانه خارج شدند.

 

نگاهش روی لبخند موذی نگار خشک شد، مگر دستش را رو نکرده بود، پس چرا میخندید؟!

 

پدرش متوجه حضورش شد و سگرمه هایش به سرعت در هم رفت. اشاره ای به نگار کرد و گفت:

 

_ شما بفرما من الان میام.

 

نگار نیشخندی به حامی زد و با لوندی سمت ماشینش رفت. پشت فرمان نشست و آرنجش را به پنجره تکیه داد. با دقت به حامی و پدرش زل زد اما چیزی از صحبت هایشان نشنید.

 

 

 

 

_ آخر هفته میریم خواستگاری، آماده باش!

 

حامی از شدت ناباوری به خنده افتاد. خواستگاری دیگر چه صیغه ای بود؟!

 

_ باورم نمیشه جدی باشین بابا!

 

حاج آقا اخمی کرد و نگاه تند و تیزش را به حامی دوخت.

 

_ جدی ام و توام باید پای غلطی که کردی وایستی تا یاد بگیری همیشه نمیشه از عواقب کارات فرار کنی!

 

حامی در ماشینش را محکم بست و سمت پدرش رفت. مقابلش ایستاد و انگشت اشاره اش را به سینه ی خود کوبید.

 

_ حرف منو باور نکردین؟ منم بابا، پسرتون… حرف یه غریبه به من ارجحیت داره؟

 

حاج آقا دستی روی شانه اش گذاشت و خاک فرضی اش را تکاند.

 

_ نمیخواستم هیچوقت این حرفو بهت بزنم، اما خودت باعث این بی اعتمادی شدی. با کارایی که کردی، با دروغات.

 

ضربه ی آرامی به شانه اش کوبید و ادامه داد:

 

_ این دختره خیلی مطمئنه، میگه هر جور آزمایشی بخواین میدم تا بهتون ثابت شه بچه مال حامیه. نمیتونم همینجوری رو هوا حرفش رو قبول نکنم، اگه یه درصد…

 

نفس خسته ای کشید و ادامه داد:

 

_ اگه یه درصد حرفش درست باشه هممون در برابر اون بچه مسئولیم، علی الخصوص تو!

 

حامی کف دستش را به پیشانی اش کوبید و عصبی از پدرش غرید:

 

_ میگم اون بچه مال من نیست، من اصلا بهش دست نزدم بابا، متوجهین؟ من به هیچ دختری که شبیه اون باشه دست نمیزنم.

 

حاج آقا لبخند درمانده ای زد.

 

_ متاسفانه دلیلت قانع کننده نیست، نمیتونم روش حساب کنم. انتظار داری باور کنم وقتی از اون زهرماریا میخوری بتونی رنگ چشم طرفتو تشخیص بدی؟

تمومش کن حامی، میریم خواستگاری و توام طبق حرف خودت باید بیای.

 

 

ده دقیقه بود یا بیشتر نمیدانست، زمان از دستش در رفته بود. پدرش که سوار ماشین شد و به دنبال نگار رفت، خیره به جای خالی شان ماتش برد.

 

باورش نمیشد به همین سادگی زندگی اش بهم ریخته باشد. با یک حرف و تهمتی بی پایه و اساس قرار بود آینده اش بر باد رود.

 

خودش گفته بود، بله‌. خودش گفته بود که هر کاری بگویند بی چون و چرا انجام میدهد و حالا غرورش اجازه ی زیر حرفش زدن را به او نمی داد.

 

تنها چیزی که برایش باقی مانده بود غرورش بود و به هیچ وجه از دستش نمیداد. تا ته این ماجرا میرفت و به همه ثابت میکرد که اشتباه میکردند.

 

بهای این کار هر چه میخواست باشد، حتی نابودی خودش… اما تا تهش میرفت.

 

در ماشین را به آرامی بست و بی حس دست روی زنگ گذاشت. تمام دنیا پیش نگاهش رنگ باخته بود، عزیزترین هایش باورش نداشتند.

 

مادرش بدون حرف در را گشود و حامی با شانه هایی افتاده وارد خانه شد. مکثی کرد و نگاهی به در اصلی خانه انداخت.

 

مادرش را بالای پله ها دید و لبخند تلخی زد. نگاه دزدید و تنش را سمت اتاق خود چرخاند.

 

_ حامی مادر…

 

کف دستش را سمت مادرش گرفت و چشم بست.

 

_ هیچی نگو مامان…

 

سمت اتاقش رفت و صدای کشیده شدن دمپایی روی موزاییک های کف حیاط را شنید. حالا دنبالش می آمد؟

دیر نبود؟! آن زمان که باید پشتش را میگرفت، سکوت کرده بود.

 

_ وایستا حامی، ببین چی میگم.

 

بی توجه به صدای ملتمس و گرفته ی مادرش وارد اتاقش شد. ساک باشگاهش را از کنار کمد برداشت و همزمان با ورود مادرش، در کمد را باز کرد.

 

_ چیکار داری میکنی؟ چرا لباس جمع میکنی؟ حامی با توام!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فاطمه
فاطمه
11 ماه قبل

پارت جدید نمیزارید؟

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x