رمان آس کور پارت 18

5
(4)

 

کوسن مبل را سمتش پر کرد و غر غر کنان چیپسی داخل دهانش چپاند.

 

_ تو نمیخوای بری خونه ی خودت؟

 

حامی سر بطری را به لب هایش چسباند و بی نفس، چند قلپ از آن را سر کشید‌. گلویش هم دیگر به این تلخی عادت کرده بود که نمیسوخت.

 

در همان حین انگشت وسطش را بالا گرفت و بطری را که پایین گرفت، سرفه ای کرد.

 

_ جاتو تنگ کردم؟

 

سعید پایش را روی میز گذاشت و روی کاناپه لش کرد.

 

_ ریدی تو مکانم لاشی، دارم جر میخورم زیر این حجم از فشار!

 

چند قلپ دیگر از محتویات بطری خورد که سعید لب به اعتراض گشود.

 

_ کم بخور اون زهرماری رو اه، چند روزه بعد اون خواستگاری کون به کون داری میخوریا.

 

حامی خنثی نگاهش کرد و تکخندی زد.

 

_ اذیت میشی؟

 

_ آره داداش، دارم اذیت میشم. جمع کن خودتو دیگه، یه نگاه به خودت بنداز ببین چی به روز خودت آوردی.

 

سعید نیم خیز شد و دست دراز کرد تا بطری را از دست حامی بیرون بکشد. اما حامی تیزبینانه متوجه حرکتش شد و دستش را عقب کشید.

 

_ دهن و معده ی من گاییده میشه تو اذیت میشی؟! بکش بیرون بابا!

 

سعید کلافه شانه بالا انداخت. حرف که در گوش حامی نمیرفت پس چرا بیخود خودش را خسته میکرد؟!

 

_ به نازنین تخ*م سمت چپم، انقدر بخور تا بمیری!

 

خنده ی بلندش که با حرف سعید شروع شده بود، با زنگ گوشی اش تمام شد. دست دراز کرد و از میان انبوه لباس های ریخته شده روی کاناپه، گوشی اش را بیرون کشید.

 

طبق معمول مادرش بود، گلویی صاف کرد که به سرفه افتاد و میان سرفه جوابش را داد.

 

_ جانم مامان؟

 

نفس نفس زدن مادرش او را هوشیار کرد و با چشمانی ریز شده گوش تیز کرد.

 

_ مامان؟ الو؟

 

به جای صدای مادرش، صدایی آشنا در گوشش پیچید.

 

_ سلام حاج خانم!

 

 

 

شنیدن صدای سراب حتی بیشتر از آن خواستگاری کذایی بهمش ریخت. گره کوری میان ابروانش جا خوش کرد.

 

سراب در خانه شان چه میکرد؟ همین یک قلم را کم داشت در این اوضاع قاراشمیش!

 

_ سلام دخترم، خوش اومدی. بفرما داخل منم الان میام.

 

_ شرمنده مزاحمتون شدم اگه واجب نبود اصلا نمیومدم اینجا!

 

حامی با سری سنگین شده نیم خیز شد. آنقدر مشروب خورده بود که نای تکان خوردن نداشت اما مکالمه ی سراب و مادرش، محرکی قوی برای برخاستن بود.

 

_ دشمنت شرمنده عزیزم برو داخل.

 

کمی بعد صدای مادرش واضح تر شد.

 

_ حامی جان؟ هستی مادر؟

 

حامی سرش را تکان داد تا از عالم هپروت خارج شود و به سرعت جواب داد:

 

_ مهمون دارین؟

 

مادرش نوچی کرد و کلافه گفت:

 

_ سرابه، این دختر خیاطه. یه بار رفتی سفارشمو ازش تحویل گرفتی.

 

بیچاره حاج خانم!

نمیدانست برای شناساندن سراب به حامی، اصلا نیازی به این نشانه دادن ها نبود!

 

تپش قلب گرفته بود و بی هوا از جا بلند شد. بطری با صدای بدی به سرامیک های کف خانه برخورد کرد و تمام محتویاتش روی زمین ریخت.

 

حقیقتا از رو شدن ماجرای سراب وحشت داشت.

رابطه های قبلی اش همه با رضایت طرف مقابل بوده و فقط سراب بود که هیچگاه اعلام رضایت نکرد.

 

به خودش که نمیتوانست دروغ بگوید، کاری که با سراب میکرد به معنای واقعی کلمه تجاوز محسوب میشد!

 

آخرین چیزی که در این دنیا میخواست، این بود که پدرش به چشم یک متجاوز او را نگاه کند.

دیگر نه میتوانست زبان درازی کند و نه بابت گذشته پدرش را ملامت کند!

 

_ آهان یادم اومد، اونجا چیکار داره؟

 

 

 

حاج خانم که از رفتن خیاط ماهر محله ناراضی بود، گرفته و بی حوصله جوابش را داد.

 

_ چی بگم والا مادر، هر چی پارچه و لباس پیشش داشتم ورداشته آورده میگه میخواد از اینجا بره!

کارم در اومد، باز باید بگردم دنبال یکی که کارش به خوبی این دختر باشه.

ماشالله خیلی هنرمنده، حیف که میخواد بره.

 

ابتدا نفس راحتی کشید از فهمیدن اینکه قرار نبود گند کاری هایش رو شود. اما بعد که حرف مادرش در سرش تکرار شد، یکه خورده از جا بلند شد.

 

میرفت؟ کجا میرفت؟ منظورش چه بود؟

 

_ کجا میره مامان؟

 

حاج خانم حین رفتن داخل خانه، شانه ای بالا انداخت. رفتن سراب موضوع مهمی نبود که در موردش صحبت کنند، برای چیز دیگری تماس گرفته بود.

 

_ چه میدونم مادر، مگه مهمه؟ ولش کن. یه کار دیگه باهات داشتم که زنگ زدم.

 

صدایی پس ذهنش نهیب زد که بله، رفتن سراب برای او مهم بود!

 

_ بابای نگار زنگ زده به بابات نمیدونم چیا گفتن و چیا شنیدن، فقط بابات گفت امشب بیای خونه باهات حرف داره.

 

اتفاقا تنها موضوعی که برایش اهمیت نداشت نگار و آن حرام زاده ی داخل شکمش بود!

زیر نگاه مچ گیرانه ی سعید شروع به قدم زدن کرد و دست داخل موهایش برد.

 

آشفته و پریشان، با یک «چشم» تماس را خاتمه داد و حین راه رفتن زیر لب چیزهایی میگفت.

 

سعید مشکوک نگاهش کرد و ابرویی بالا انداخت. حتما خبر مهمی شنیده بود که به این حال درآمده و این چنین بی قرار بود.

 

_ چیزی شده؟ مربوط به نگاره؟

 

صورتش از انزجار و نفرت جمع شد و مشتی به پیشانی اش کوبید. بی تعادل سمت سوییچش رفت و در حالیکه مغزش در مرز انفجار بود غرید:

 

_ گور بابای نگار… من باید برم!

 

 

 

پلاستیک پارچه ها را یک سمت و پلاستیک لباس های دوخته شده را سمت دیگرش گذاشت. نگاهی اجمالی به خانه ی حاج سلطانی معروف انداخت.

 

از اهالی محل شنیده بود که قبلا پلیس بوده و بعد از بازنشستگی سراغ سیاست رفته و اسم و رسمی به هم زده.

 

چند باری تا جلوی در آمده بود اما داخلش را اولین بار بود که میدید. محله که هیچ، حتی خانه هم به نام و آوازه ی حاج سلطانی نمی آمد.

 

حداقل انتظارش، خانه ای اعیانی با اسباب و لوازم لوکس بود اما با دیدن حیاط قدیمی و آن حوض کوچک وسطش، به وضوح جا خورد.

 

از دیدن داخل خانه هم که هیچ، تمام تصوراتش به یکباره خراب شد.

 

نگاهش به دیوار گوشه ی پذیرایی افتاد. حس کنجکاوی وادارش کرد تا از جایش بلند شود.

هراسان نگاهی به داخل حیاط انداخت و حاج خانم را که مشغول صحبت دید، آن سمتی رفت.

 

با دقت به مقابلش زل زده بود که صدای حاج خانم از پشت سرش، او را از جا پراند.

 

_ از گاوصندوق سر در میاری؟!

 

هینی گفت و دستپاچه به عقب چرخید، کاملا هول شده بود و سعی داشت با لبخند نشاندن روی لبهایش خودش را خونسرد نشان دهد.

 

_ اِ اومدین، داشتم این عکس روی دیوار رو نگاه میکردم. آقا حامی هستن درسته؟

 

حرف حامی که شد حاج خانم بیخیال گاوصندوق، چشمانش درخشید. سراب نفس راحتی کشید و دست روی قلبش گذاشت!

قسر در رفته بود!

 

_ آره قربونش برم، اینجا چهار سالش بود. میبینیش چقدر معصوم و نازه!

 

سراب پوزخند نامحسوسی زد و گفت:

 

_ بله خدا حفظشون کنه، خیلی آقان!

 

حاج خانم آهی کشید. خودش هم میدانست از آن حامی چهار ساله چیزی باقی نمانده.

 

درست بعد از آن روز لعنتی…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x