رمان آس کور پارت 19

4.5
(6)

 

 

سمت پلاستیک ها رفت و با غصه به پارچه هایی که برای هر کدام نقشه ای داشت چشم دوخت.

 

_ بیا بشین عزیزم، چای یا قهوه؟

 

سراب لبخند خجولی زد و سمت مبل ها رفت.

 

_ ممنون مزاحمتون نمیشم، فقط یه نگاهی به اینا بندازین که کم و کسری ای توشون نباشه رفع زحمت میکنم.

 

حاج خانم اخم کمرنگی کرد و دست روی شانه ی سراب گذاشت.

 

_ این چه حرفیه دختر؟ تو ثابت شده ای.

 

از این دختر خوشش می آمد، تنها بود و برای امرار معاش هر سختی ای را تحمل کرده و صبح تا شب خیاطی میکرد.

 

در حالی که میتوانست به راحتی به هزار راه دیگر کشیده شده و بی کس بودنش را توجیهی برای انجام کارهایش بداند.

 

سراب قدردان نگاهش کرد.

 

_ شما به من لطف دارین حاج خانم. عجله ای همه چیز رو جمع کردم گفتم یه وقت چیزی جا نمونده باشه یا اشتباهی تو وسایل کس دیگه نرفته باشه.

نگاه مینداختین مطمئن تر بود.

 

حاج خانم با ناراحتی سری تکان داد و دست سراب را گرفت.

 

_ چرا میخوای بری؟ تو که چند ماه بیشتر نیست اومدی. والا اینهمه خیاط این اطراف هست، هیچکس به گرد پاتم نمیرسه‌.

پارچه رو که میدادم دستت خیالم راحت بود که معجزه میکنی.

 

سراب سر پایین انداخت و با گفتن «چی میشه گفت؟ قسمت!» قصد رفتن کرد.

خداحافظی پر و پیمانی با حاج خانم کرد و راهی خانه شد.

 

در را که باز کرد با خستگی چادرش را درآورد و روی دستش انداخت.

روسری اش را هم کشید و سرش را تکانی داد تا هوا زیر موهایش رفته و جانش را حال بیاورد.

 

آهی کشید و وارد خانه شد. روسری و چادرش را سمتی پرت کرد و دستش را به دکمه های مانتواش رساند.

 

_ کجا میخوای بری؟!

 

 

 

با دیدن هیبتی آشنا در گوشه ی اتاق، نفسش بند آمد و زبانش هم! صدای حامی همچون صاعقه به جانش زد و او خشک شده فقط تماشایش کرد.

 

حامی چند قدمی جلو رفت و برق چیزی در دستانش، چشم سراب را زد. لعنت به این دخمه که حتی وسط روز هم غرق تاریکیست.

 

با نزدیک تر شدن حامی و پیچیدن بوی الکل در بینی اش، سراسیمه تکانی خورد و قدمی رفت اما دست حامی چابک تر از پای او بود که به مچ دستش چنگ شد.

 

_ کجا میخوای بری؟ هوم؟

 

نزدیک تر که شد چشمان سرخ و به خون نشسته اش را به رخ سراب کشید و در تخم چشمانش زل زد.

 

_ کجا؟ ها سراب خانم؟ ها؟

 

سراب با انزجار چینی به بینی اش داد و کف دستش را به شانه ی پهنش کوبید.

 

_ برو عقب، بوی گند میدی.

 

دستش را عقب کشید و دندان روی هم سایید.

 

_ ولم کن… گفتم ولم کن.

 

دست حامی بالا آمد و برق آن شی بیشتر شد. چاقو، درست میدید، چاقو بود!

میشد از آدم مستی که چاقو در دست دارد نترسید؟

 

آن هم حامی که در حالت عادی هم قاتل روح و جسمش میشد، وای به حال مستی اش.

 

ترس در سلول به سلولش پیچید و در کسری از ثانیه رعشه ای به تنش افتاد. سرمای چاقو که به پوست صورتش برخورد کرد، رنگ از رخش پرید.

 

_ میخوای بری یه محله ی دیگه رو آباد کنی؟ به همه اهل محل سرویس دادی؟ برات تکراری شدن؟ من چی؟ منم تکراری شدم؟

 

مزخرف میگفت، حال درستی نداشت. سراب لب های لرزانش را از هم فاصله داد و با صدایی تحلیل رفته پچ زد:

 

_ حامی تو مستی، نکن.

 

_ اونقدری مست نیستم که نتونم سرتو ببرم!

 

چاقو را با فشار آرامی به صورتش فشرد که تن سراب یخ بست و نالید:

 

_ تو رو خدا… چیکار میخوای کنی؟ حامی…

 

 

 

نوک تیز چاقو را از روی صورتش تا بناگوش و گردنش پایین کشید. دست دیگرش را به گردنش رساند و انگشتانش را با تمام توان دورش حلقه کرد.

 

_ دیدی تنت میخاره لاشی؟ تو عادت کردی، نمیتونی ندی! دو هفته است کاریت ندارم و سمتت نیومدم طاقت نیاوردی.

دیدی اینجا ماستت کیسه شده و کار و بارت کساده، گفتی برم یه قبرستون دیگه رو آباد کنم آره؟!

 

حرف هایش برنده تر از آن چاقو بود، زخم هایی که میزد عمیق بود و تا عمق جانش را میسوزاند.

 

بی صدا اشک میریخت. دست روی دست حامی گذاشت و بی هوا فشرد، چاقو پوستش را خراش داد و شدت ریزش اشک هایش بیشتر شد.

 

_ سرمو ببر… خسته شدم دیگه…

 

حامی مبهوت از حرکت غیر قابل پیش بینی اش، چشمان از حدقه بیرون زده اش را به جای زخمی که چند قطره خون دورش را گرفته بود دوخت.

 

زیر دست حامی زد و گردنش که رها شد، انگشتان لرزانش را دور مچ دستش پیچید و چاقو را روی شکمش گذاشت.

 

_ بزن، بزن دیگه…

 

حامی خواست دستش را عقب بکشد اما دخترک بی پناه مقابلش قدرتی چند برابر یافته بود انگار. چنان دست حامی را چسبیده بود که هر چه زور زد ذره ای تکان نخورد.

 

قصدش ترساندن سراب بود اما تا این حد از دیوانگی او را پیش بینی نمیکرد. از پشت دندان های چفت شده اش غرید:

 

_ دستمو ول کن احمق، میخوای بمیری؟

 

سراب جنون وار سر تکان داد و جیغی کشید.

 

_ آره آره میخوام بمیرم، بزن بی وجود… مگه نمیخواستی سرمو ببری ها؟ ببر دیگه…

اصلا میخوام برم به کل مردای این شهر سرویس بدم، جلومو بگیر… یه هرزه ی آشغال کمتر میشه، نترس… بزن… یه لحظه است فقط…

 

نور چشمانش رو به خاموشی رفت و توی صورت حامی فریاد زد:

 

_ بزن…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
اشتراک در
اطلاع از
guest

9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
yegan
yegan
11 ماه قبل

روانیِ این حامی هم..چقدر دل این سرابو شکوند با حرفاش چرا اینجوریهه

🙃...یاس
🙃...یاس
11 ماه قبل

حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤

احساسی
احساسی
11 ماه قبل

چرا رمان ها همشون به جا های غمگین رسیدن 🥺

هیام
هیام
11 ماه قبل

خدایی چرا انقد دیر پارت میزارین؟!!!

yegan
yegan
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
11 ماه قبل

فردا بذارییی پس

yegan
yegan
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
11 ماه قبل

⁦ ❤️ ⁩

Fateme
Fateme
11 ماه قبل

تند تند پارت بده 🥺ترخدا پارت بعد من میمیرمممم

دسته‌ها

9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x