رمان آس کور پارت 20

4
(8)

 

حامی غضبناک نگاهش کرد و باز هم سعی کرد دستش را عقب بکشد و فریاد زد:

 

_ دیوونه بازی در نیار احمق.

 

سراب پر از تمسخر خندید. اشک و لبخندش قاطی شده و چهره اش بدبختی و عذاب را فریاد میزد.

 

_ مگه همینو نمیخواستی؟ دارم کمکت میکنم…

 

حامی چاقو را رها کرد و روی زمین انداخت. هیچ بعید نبود که سراب بلایی سر خودش بیاورد. سراب پوزخندی زد و دستان خالی اش را رها کرد و به دیوار پشت سرش تکیه زد.

 

_ چرا نزدی؟ از کشتن یه آدم ترسیدی آره؟

 

حامی دستش را به سر دردناکش رساند و چشم بست. زیاده روی که میکرد مست نمیشد، فقط سردردی بی امان نصیبش میشد.

 

_ من به مردن عادت دارم، روزی ده بار با حرفای امثال تو میمیرم و دوباره بلند میشم… اما دیگه خسته شدم… پای بلند شدن ندارم…

 

صدای گرفته ی سراب دردش را بیشتر میکرد اما توان ساکت کردنش را هم نداشت. برعکس دلش میخواست سراب ساعت ها بگوید و او گوش شنوایش شود.

 

_ کشتن روح ساده است، نه؟ خون و خونریزی نداره، دردی رو تو چهره ی طرفت نمیبینی، شکستنشو نمیبینی، خیلی راحته…

اما نتونستی اون چاقو رو فرو کنی تو بدنم، چرا؟

 

روی دیوار سر خورد و جسم لرزانش را روی زمین نشاند و زار زد. مشت کوچکش را به سینه اش کوبید و هق زد.

 

_ دیدن دو قطره خون ترسناک تر از دیدن یه دل شکسته است؟

ترسناک تر از خاموش کردن نور امید و زندگی تو یه آدمه؟

 

چشمش روی چاقوی زیر پای حامی ثابت ماند و پر از درد پچ زد:

 

_ کاش یکی پیدا میشد که میزد، واقعا میزد و از این زندگی راحتم میکرد.

من دیگه ظرفیتم پره، دیگه تحمل ندارم…

 

 

دست روی لبش گذاشت و با زاری فریاد زد:

 

_ به اینجام رسیده، من پرم از حرفای مزخرفتون، پرم از زخم زبون و کنایه… پرم به خدا…

 

حامی چشم باز کرد و پشیمان از کار احمقانه اش، خواست جلو رفته و دلجویی کند.

 

اگر رفتن سراب را نمیخواست روش های بهتری هم برای بیان خواسته اش بود و او طبق معمول، سراغ بدترینشان رفته بود.

 

اما سراب همان لحظه دستانش را جلو برده و سرش به طور جنون واری شروع به لرزش کرد.

 

_ یه روزایی انگشتام زیر سوزنِ چرخ زخم میشد، تیکه و پاره میشد… اما، اما همه رو تحمل کردم، رو زخمام نمک پاشیدم تا زودتر خوب بشن و بتونم خیاطی کنم…

صبح تا شب چشم میدوزم به تکون خوردن سوزن رو پارچه، گاهی چشمام میسوزه… اما تحمل میکنم…

 

سرش را بلند کرد و چشمان خیسش را به نگاه سرخ حامی دوخت.

 

_ تحمل میکنم تا شرفم رو حفظ کنم… من میخوام آروم زندگی کنم، آبرومند زندگی کنم اما نمیذارین… چرا؟ چرا نمیذارین؟

 

دوباره چشمش به برق چاقوی روی زمین خورد و در یک لحظه، بدون فکر سمتش خیز برداشت.

 

حالا چاقو در دستان سراب بود و نوکش را روی شکمش گذاشته بود. دستانش میلرزید و چشمانش بیشتر.

 

حامی ترسیده دستانش را بالا برد و خیره به چاقو پچ زد:

 

_ چیکار میکنی؟

 

نگاهش را تا چشمان سراب بالا کشید و آب دهانش را با صدا بلعید. چشمانش دو دو میزد اما اتفاقی که در شرف وقوع بود را به وضوح میدید.

 

_ سراب آروم باش، اونو بده من حرف بزنیم خب؟

 

سراب لبهای خیس از اشکش را از هم فاصله داد و سری به طرفین تکان داد.

 

_ زندگی کردن میون شماها خیلی سخته آقا حامی خیلی…

 

 

حامی قصد نزدیک شدن داشت اما جیغ سراب پاهایش را به زمین چسباند. با عجز از سراب درخواست کرد:

 

_ هر چی تو بگی خب؟ هر کاری تو بگی میکنیم باشه؟ فقط اونو بده به من، بدش من سراب.

 

سراب در دنیای رنج و عذاب های گذشته اش چرخ میخورد و صدای حامی را نمی شنید.

تمام روزهایی که گذرانده بود از مقابل چشمانش رد شد و مصمم تر از قبل چاقو را به خود فشرد.

 

اشک هایش بند آمده بود و تنها صدای خشدارش بود که سکوت خانه را در هم میشکست.

 

_ مگه چه گناهی کرده بودم؟ مگه دست من بود که کس و کاری نداشتم ها؟

من تلاشمو کردم، خدایا خودت دیدی که من تلاشمو کردم درست زندگی کنم اما مگه من چقدر قدرت دارم؟

مگه میتونستم در برابر مردای عوضی ای که چپ و راست سر راهم ظاهر میشدن مقاومت کنم؟

 

سر چاقو را سمت حامی گرفت و دیوانه وار دستش را تکان داد. حامی قدمی عقب رفت و «وای» گویان سرش را میان دستانش گرفت.

 

_ سراب نکن نکن لعنتی، بذار حرف بزنیم.

 

_ اون موقع که افتاده بودی روم و به قول خودت حال میکردی رو یادته؟ اون نیشخند مسخره ات رو یادته وقتی دیدی دختر نیستم؟

تو دختر نبودنم رو بهونه ای کردی واسه ساکت کردن وجدانت عوضی، اما تو چی میدونی از زندگی من، چی میدونی که به من میگی هرزه؟

واسه تو یه ساعت بود که با تفریح و خوشگذرونی گذشت، اما من از این یه ساعتا زیاد داشتم آقا حامی…

یه ساعتایی که بعدش کل زندگیمو بهشون فکر میکردم و عذاب میکشیدم.

 

لبخند پر دردی زد و سری به تاسف تکان داد.

 

_ هر جا رفتم، تا دیدن یه دختر تنهام اذیتم کردن.

مرداشون یه جور، زناشون یه جور دیگه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 0 (0)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

13 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فاطمه
فاطمه
10 ماه قبل

پارت جدید ؟

Fateme
Fateme
10 ماه قبل

شخصیت سرابو دوست دارم عوضی بودن حامی رو زد تو صورتش مردک…

Fateme
Fateme
10 ماه قبل

الهییی سراب 🥺

🙃...یاس
🙃...یاس
10 ماه قبل

حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤

Fateme
Fateme
پاسخ به  🙃...یاس
10 ماه قبل

😂 😂 😂
منم میخام حمایت کنم وای دیگه منم کفری شدم بوخودا😂

🙃...یاس
🙃...یاس
پاسخ به  Fateme
10 ماه قبل

حمایت کون خواهر😎
چرا کفری شدی آجی؟😂😂😂

✞ΛƬΣПΛ✞
پاسخ به  🙃...یاس
10 ماه قبل

کون چیه بی ادب؟

عسل
عسل
پاسخ به  ✞ΛƬΣПΛ✞
10 ماه قبل

وااایی چقد خندیدم
😂 😂 😂 😂 🤣

🙃...یاس
🙃...یاس
پاسخ به  ✞ΛƬΣПΛ✞
10 ماه قبل

آتییییی خیلی بیشوریییی🤣🤣 منحرفففففف

Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
10 ماه قبل

واااای یه پارت دیگه تورو خدا فاطی جون 🙏🙏🙏🙏🙏 🙏

عسل
عسل
پاسخ به  Ebrahim Talbi
10 ماه قبل

جای حـسـاس هم تموم شد 😑🤦🏻‍♀️

Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
پاسخ به  عسل
10 ماه قبل

میبینی تورو خدا دست مارو میزارن تو پوست گردو که هیچ کاریم ازمون بر نمیاد 😭

عسل
عسل
پاسخ به  Ebrahim Talbi
10 ماه قبل

هعی خدا 🤦🏻‍♀️😭

دسته‌ها

13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x