رمان آس کور پارت 21

3.7
(3)

 

 

زانوان لرزانش را بهم چسباند تا قبل از اتمام کارش روی زمین آوار نشود. چشمانش میسوخت اما از دیدن تصویر حامی دست نمیکشید.

 

پشیمانی حامی چیزی نبود که هر روز شانس دیدنش را داشته باشد.

 

_ من اگه میخواستم هرزگی کنم تو این آلونک زندگی نمیکردم، صبح تا شب پارچه نمینداختم زیر چرخ…

تو اولیش نبودی حامی، آخریشم نیستی.

تا وقتی که زنده باشم راحتم نمیذارین، شما مردم خدانشناس دست از سر من برنمیدارین.

 

عقب رفت و به دیوار چسبید، حامی دست سمتش دراز کرد و چشمان به اشک نشسته اش را به او دوخت و از زور فشاری که تحمل میکرد غرید:

 

_ آروم بگیر، بده به من اون بی صاحابو.

 

سراب بی توجه به التماس های حامی، ادامه ی افکارش را بیرون ریخت.

 

_ هر بار که یکی بهم تجاوز کرد بلند شدم، هر بار که یکی بهم تهمت زد و مثل سگ از خونه ام بیرونم انداخت بلند شدم…

اما میدونی چی بدجور زمینم زد؟

 

حامی در تلاش برای پس گرفتن چاقو، هر چه خواهش و تمنا بود در صدایش ریخت.

 

_ چاقو رو بذار کنار سراب، دیوونگی نکن.

 

سراب دندان روی هم سایید و از ته دل فریاد زد:

 

_ میدونی چی زمینم زد؟

 

حامی دل به دلش داد بلکه آرام گیرد.

 

_ چی؟

 

_ چون بی صاحابی! یادته؟ تو بهم گفتی و من… بد شکستم، درد داشت حرفت حامی…

 

حامی ماتش برد و سراب لبخند به لب، چاقو را با تمام توان داخل شکمش فرو کرد. صورتش از درد جمع شد اما ناله ای نکرد.

برای تمام شدن این زندگی باید هلهله سر داد نه ناله!

 

روی زمین افتاد و حامی با چشمانی از حدقه درآمده سمتش پرواز کرد.

خیره به دستهای خونی اش، ضربان قلبش کند شد و ناباور زمزمه کرد:

 

_ یا خدا سراب، وای سراب… چیکار کردی… سراب…

 

 

 

سراب از درد ناله ای کرد و پلک هایش را محکم روی هم فشرد. حامی دست زیر سرش برد و او را در آغوش کشید.

 

سراب انگشتان لرزانش را به کناره های چاقو رساند و از حس گرمای خون، هق زد. امروز پایان زندگی اش رقم خورده بود؟

آن هم به دست خودش…

 

حامی ضربه ی آرامی به صورتش زد و او را وادار به چشم گشودن کرد. هق هق اش را به پای ترس و وحشتش گذاشت که گفت:

 

_ سراب منو ببین، چیزی نیست خوب میشی باشه؟ ببین منو، هیچی نیست نترس. فقط آروم باش، نفس بکش، من درست میکنم همه چی رو.

 

_ بذار… بمیرم…

 

_ هیس هیچی نگو، من درستش میکنم.

 

سرش را روی زمین گذاشت و دستپاچه بلند شد. متکایی از میان رخت خواب های بسته بندی شده بیرون کشید و زیر سر سراب گذاشت.

 

نگاهش روی خونی که لحظه به لحظه مساحت بیشتری را سرخ میکرد ثابت ماند و پر از دلهره و اضطراب دست روی سرش گذاشت.

 

_ چه غلطی کنم؟ چیکار کنم لعنتی؟

 

ذهنش قفل کرده بود و حتی ساده ترین افکار را هم به خود راه نمیداد. نگرانی چنان دست و پای ذهنش را بسته بود که حتی تماس گرفتن با اورژانس هم به ذهنش نمیرسید.

 

سراب سرفه ای کرد و بلافاصله از دردی که در شکمش پیچید نالید. همچون مار به خود پیچید و اشک از گوشه ی چشمش راه گرفت.

 

یارای باز کردن چشمانش را نداشت، پلک هایش با لجاجت بهم چسبیده بودند. با آخرین توانی که در تن داشت، لبهایش را از هم فاصله داد و پچ زد:

 

_ بذار بمیرم… ولم کن…

 

بی حرکت که شد، نفس حامی بالا نیامد و تنش یخ بست. به زور خودش را به تن نیمه جان سراب رساند و روی صورتش کوبید.

 

_ پاشو… باز کن چشماتو… با توام…

 

 

ضربات هیستریکش را آنقدر ادامه داد که صورت سراب سرخ و دستان خودش سِر شد اما کوچکترین واکنشی از سوی سراب ندید.

 

ناباور عقب کشید و چنگی به موهایش زد. ترس از دست دادن سراب که به جانش افتاد، ذهنش شروع به دادن راه حل کرد.

 

دست داخل جیبش برد و گوشی اش را بیرون کشید. دستش عرق کرده بود و قفل گوشی باز نمیشد. فریاد تو گلویی کشید و پیشانی اش را به دیوار تکیه داد.

 

سخت بود اما چند باری نفس عمیق کشید و تمرکز کرد. اگر سراب میمرد…

سرش را با غیظ تکان داد و خطاب به خودش غرید:

 

_ نمیمیره، حق نداره بمیره…

 

اعداد را پشت سر هم وارد کرد اما هنوز تماس را برقرار نکرده بود که تصاویری در ذهنش نقش بست.

 

آمدن آمبولانس، جمع شدن مردم، پچ پچ هایشان، بودنش در خانه ی سراب، واکنش پدرش، موضوع نگار…

 

سرش سمت سراب چرخید و عاجزانه چشم بست. خود سراب هم اگر به هوش بود چنین آبرو ریزی ای را نمی خواست.

چه باید میکرد؟

 

مردد نگاهش بین شماره ی روی صفحه و صورت سرخ سراب جا به جا شد و لگدی در هوا پراند.

 

_ خدا لعنتت کنه، خدا لعنتت کنه…

 

اسیر میان ناامیدی و شکست و هوای خانه ای که بوی مرگ میداد، جرقه ای در ذهنش زده شد.

 

_ خودشه!

 

بلافاصله روی شماره ی مورد نظر زد و دست به پیشانی اش گرفت. آرام و قرار نداشت و با هر بوقی که میخورد، ضربان قلبش کندتر میشد.

 

_ سلام پسر حاجی! شماره ات داشت اون ته مها خاک میخوردا، چرا تکونش دادی؟!

 

صدای بشاش و سرحالی که در گوشش پیچید، نفس راحتی کشید و پشت سر هم و بی وقفه گفت:

 

_ لوکیشن میفرستم برات بیا، سریع بیا مسئله مرگ و زندگیه رسا…

 

 

رسا که از صدای لرزان و نگران حامی جا خورده بود، رو به دوستانش «ببخشید» ی گفت و ازشان فاصله گرفت.

 

حامی بیخیال ترین آدمی بود که میشناخت. خیلی سخت به یاد می آورد که روزی حامی را اینطور پریشان دیده باشد.

 

_ چیشده حامی؟ درست حرف بزن ببینم.

 

حامی که حوصله ی حرف زدن نداشت و دنبال راهی برای نجات سراب میگشت، عصبی غرید:

 

_ دارم میگم لوکیشن میفرستم بیا، درست تر از این؟

 

رسا اخمی کرد و گیج از حرفهای بی سر و ته حامی، دست به کمر زد.

 

_ یعنی چی؟ یه کاره زنگ زدی که پاشو بیا فلان جا، چرا باید بیام؟

 

حامی کنار سراب نشست و انگشت اشاره اش را روی رگ گردنش گذاشت. احساس نبضش کمی دل بی قرارش را آرام کرد.

 

_ رسا جان، میگم مسئله ی مرگ و زندگیه… تو بیا خودت میفهمی.

 

_ باز چه غلطی کردی حامی؟ تا نفهمم هیچ جا نمیام.

 

حامی روی صورتش کوبید و فکش منقبض شد. از شنیدن «باز چه غلطی کردی؟» خسته شده بود.

 

_ یکی داره میمیره میفهمی؟ میخوای به جای زر مفت زدن و یکه به دو با من، به دادش برسی یا نه؟

 

رسا یکه خورده چشم گرد کرد. مردن؟

حامی اینبار چه کرده بود؟

سر در گم تر از قبل، تکخندی زد.

 

_ هیچ معلومه چی میگی؟

 

فریاد حامی پلک هایش را روی هم انداخت.

 

_ یکی چاقو خورده، هر چی نیازه بردار و بیا… همین الان بیا رسا همین الان.

 

قطع که کرد، لوکیشن خانه ی سراب را برایش ارسال کرد. دعا دعا میکرد رسا لجبازی را کنار گذاشته و سریع تر خودش را برساند.

 

هنوز هم از زخم سراب خون بیرون میزد، با این حجم از خونریزی شاید تا رسیدن رسا دوام نمیاورد.

 

_ دختره ی…

 

احمقی که میخواست به سراب نسبت دهد را خورد، چرا که بعد از شنیدن حرفهایش به او حق میداد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

17 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
🙃...یاس
🙃...یاس
9 ماه قبل

واهایییی🥺🥺💔💔💔

Fateme
Fateme
9 ماه قبل

الهییی سراب🥺بچم🥺نمیره🥺حدا خیرتون نده هرکی اذیتش کرده 🥺عوضی ها🥺آشغالا🥺سه نقطه ها🥺بیشلف ها🥺من چه جدی گرفتم🥺چل شدم رفت🥺امتحان عربی دارم زدع به سرم🥺گاو شدم🥺

𝖌𝖍𝖆𝖟𝖆𝖑
𝖌𝖍𝖆𝖟𝖆𝖑
پاسخ به  Fateme
9 ماه قبل

😂😂😂بودی عشقم من هی میگفتم قبول نمیکردی

Fateme
Fateme
پاسخ به  𝖌𝖍𝖆𝖟𝖆𝖑
9 ماه قبل

عبضی 😂 دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید کمال همنشینی با شماست 😂😝

𝖌𝖍𝖆𝖟𝖆𝖑
𝖌𝖍𝖆𝖟𝖆𝖑
پاسخ به  Fateme
9 ماه قبل

اهاا اخیی طرفتم دیوونس نهه دلم واسه فندقام سوخت بدشون من بزرگشون کنم😂😂😜
نبابااا از قبل بودی باور کنن😂😂❤

Fateme
Fateme
پاسخ به  𝖌𝖍𝖆𝖟𝖆𝖑
9 ماه قبل

اگه منظور از طرف خودتی که آره اصن یه دیوونه ای ندیدی مثلش 😂
بچه هامو بدم چلشون کنیی؟یکی مثل خودت شن عمرا😂
اشتباه میکنی خواهر من😂😂

𝖌𝖍𝖆𝖟𝖆𝖑
𝖌𝖍𝖆𝖟𝖆𝖑
پاسخ به  Fateme
9 ماه قبل

نخیررر شوخرتهه
از خداتم باشههه 😂🙄

Fateme
Fateme
پاسخ به  𝖌𝖍𝖆𝖟𝖆𝖑
9 ماه قبل

به شوخرم توهین نکن حال نمیده توهین بیا بریم بزنیمش 😂 😂

𝖌𝖍𝖆𝖟𝖆𝖑
𝖌𝖍𝖆𝖟𝖆𝖑
پاسخ به  Fateme
9 ماه قبل

😂😂😂🔪🔪بریم فقط فندقا یتیم میشن

Fateme
Fateme
پاسخ به  𝖌𝖍𝖆𝖟𝖆𝖑
9 ماه قبل

اشکال نداره خودم هم مادر میشم هم پدر براش😂

𝖌𝖍𝖆𝖟𝖆𝖑
𝖌𝖍𝖆𝖟𝖆𝖑
پاسخ به  Fateme
9 ماه قبل

😂

𝖌𝖍𝖆𝖟𝖆𝖑
𝖌𝖍𝖆𝖟𝖆𝖑
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
9 ماه قبل

ععع میزاریش اونو ؟🥺من پیداش نکردم دنبالش بودم همش یکمیشو خونده بودم قبلا😢

𝖌𝖍𝖆𝖟𝖆𝖑
𝖌𝖍𝖆𝖟𝖆𝖑
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
9 ماه قبل

مرسیییی❤😘

🙃...یاس
🙃...یاس
9 ماه قبل

حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤

𝖌𝖍𝖆𝖟𝖆𝖑
𝖌𝖍𝖆𝖟𝖆𝖑
9 ماه قبل

🥺🥺😢

دسته‌ها

17
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x