رمان آشپز باشی پارت 15

4.3
(6)

 

 

– گفتم که حامله نیستم! یه بار برای همیشه تو مخت فرو کن من جلوگیری دائم داشتم! بخامم آویزون شم می‌رم پای یه کوه بلند نه یه تپه!

 

بی‌حوصله چشم‌هایم را مالیدم، دلم یک نوشابه‌ٔ خنک می‌خواست…

 

#لاله

 

از جایش بلند شد و از یخچال کوچکی که گوشه‌ٔ آشپزخانه بود، انرژی‌زایی با جلد مشکی بیرون آورد و جرعه‌ای نوشید…

 

– چه‌طوری باور کنم؟! ندیده و نشناخته اون شب خودتو انداختی به من…

 

– باهات می‌آم دکتر که دست از سرم ورداری! من خودم دنیای مشکلاتم… به‌ خدا اصلاً حوصله‌ٔ تو یکی رو ندارم…

 

نگاه دیگری به بی‌بی‌چک انداخت و روی کاناپه‌ٔ زرشکی کنار پنجره لم داد.

 

– چون با اطمینان گفتی می‌گم… حرف چشمات سنده! آدما شارلاتانو از صد فرسخی تشخیص می‌دم… فرض می‌کنم راست می‌گی…

 

جرعه‌ٔ دیگری نوشید و ادامه داد:

 

– یه شب هر دومون خریت کردیم اون کاراییم که اون روز ظهر کردی مفت چنگت…

فقط بالا‌غیرتاً دور و بر من نپلک که روزگار خودمو خودتو با هم سیاه می‌کنم!

 

برو بابایی نثارش کردم و شالم را از روی شوفاژ چنگ زدم، هنوز هم کاپشنم خیس بود و هم شال سبز زیبایم…

 

هر دو پایش را را روی میز گذاشت و قوطی در دست چشم‌هایش را بست‌.

 

– در بازه… هررری!

 

چه‌طور دوباره این وقت شب بی‌پول و گوشی بیرون می‌زدم…

 

این‌قدر بی‌وجدان بود که ماشینم را هم باید فردا از پارکینگ راهنمایی و رانندگی بیرون می‌کشیدم…

 

درمانده به صدای شرشر باران گوش سپردم و نگران به او نگاه کردم که بی‌خیال چشم‌هایش را بسته بود…

 

مگر چند بار شانس می‌آوردم و آدم خوبی مثل شهناز به تورم می‌خورد…

 

 

– چه‌جوری برم؟! شعور داشته باش حداقل برام تاکسی بگیری…

 

چشمش را نیمه‌باز کرد، بی‌اهمیت لب‌هایش را به هم مالش داد.

 

– تو این‌جا منشیی نوکری چیزی می‌بینی؟

 

– من نمی‌تونم این موقع شب برم تو خیابون! اون کوچه وحشتناکه خود احمقتم تنها بری اون دالون وحشت می‌ترسی!

 

با پا به میز زیر پایش ضربه‌ای زدم و ادامه دادم:

 

– از در اصلیم بخوام برم پول ندارم! برم به یارو راننده ماچ بدم برسونتم در خونه؟

 

خنده‌اش گرفت… از اوی بداخلاق و عصبی بعید بود!

 

– همچین بدم نیستا! برو بگو ماچ می‌دم ببریدم تا یه جایی!

 

چشم‌هایم را روی هم گذاشتم، دم عمیقی گرفتم و سمت در برگشتم… باز هم همان دردسر آن شب…

 

بی‌پول و بی‌موبایل و بی‌کارت عابربانک…

 

دلم گرفت… همیشه وقتی پولی نداشتم بغضی عجیب گلویم را می‌فشرد…

 

نه این‌که پول برایم زندگی باشد نه… تنها محتاج خلق بودن آزارم می‌داد.

 

– وایسا!

 

برنگشتم… خسته بودم خسته‌تر هم شدم…

 

این همه تلاش و تقلا بلایی سرم آورده بود که دوست داشتم همان‌جا روی همان تخت نحس بخوابم…

 

آن‌قدری که تمام خستگی این سال‌ها از تنم بگریزد…

 

– بیا… اینو بگیر فکر کنم برسونتت خونتون!

 

سر برگرداندم، تراول پنجاه‌ هزار تومانی را میان انگشت اشاره و کناری‌اش گرفت و همان‌طور خنثی نگاهم کرد.

 

– زیر منت خلق خدا نرفتم از این به بعدشم نمی‌رم! کجا پیدات کنم برش گردونم؟!

 

– نمی‌خواد برگردونی! صدقه سر مامانم!

 

صدقه سر شهناز می‌گفت… شهنازی که ولش کرده بود…

 

مادری که به‌خاطر او دم به دقیقه چشمانش تر بود و قلبش شکسته!

 

 

 

– لازم نیست صدقه‌سری براش بدی! تو زجرش نده صدقه پیش‌کشت! منم محتاج تو نیستم خود خرت مجبورم کردی بی‌پول بیام این خراب شده! یه شماره‌ای کوفتی زهرماری بده بیارم بندازمش تو صورتت!

 

بدون اهمیت دادن به حرف‌هایم تراول را روی زمین انداخت و خودش را روی تخت پرت کرد… این همه حرف زدن‌های من انگار کشک و دوغ بود!

 

اگر مجبور نبودم عمرا تن به این خفت می‌دادم! تراول را برداشتم و بیرون زدم… انگار نه انگار تا چند دقیقه پیش چاقو زیر گلویم بوده!

 

از کنار در نگهبانی که گذشتم نگاه کنجکاو حسن‌آقا اخم‌هایم را در هم برد… چه‌قدر بدم آمد آدمی که من را نمی‌شناسد این‌طور قضاوتم کند…

 

اولین تاکسی زردی که دیدم دست تکان دادم و سوار شدم…

 

#امیرحسین

 

صدای در آمد و او رفته بود… دخترک فرفری دوباره داشت به گناهم می‌انداخت…

 

دلم پر از آتش و خشم بود… من را چه به این کارها چه به خوابیدن با زن‌ها؟

 

تینای لعنتی خودش که رفت من را هم به کارهایی وادار کرد که هیچ‌وقت فکرش را هم نمی‌کردم انجام دهم…

 

لعنت به او و چشم‌های فریبایش… لعنت به صدایش عطر تنش…

 

این‌جا خوابیدن دیگر کار من نبود… حالم از این اتاق و خاطرات تهوع‌آورش به هم می‌خورد…

 

نشستم و چشم چرخاندم پی رد پاها… لباس زیر آن دختر… کمد و وسایل تینا…

 

سر و تهشان یک کرباس بود… همه‌شان عوضی و خائن بودند حتی… حتی شهناز…

 

یادم بود عقد کردنش با آن مردک مرتضی را… لباس سفیدش درست یک‌سال بعد از فوت پدر من…

 

وقتی من هنوز بغض سراسر گلویم را می‌پوشاند…

 

وقتی شب‌ها با گریه چشم‌هایم روی هم می‌رفت او با مرتضی در یک تخت می‌خوابید و بچه پس می‌انداخت!

 

 

شماره‌ی هدی را گرفتم و در را به هم کوفتم… دیگر هرگز برنمی‌گشتم هرگز!

 

– سلام داداشی‌… الهی من قربونت برم… کجایی؟ یه سری به ما نزنیا!

 

لب‌هایم کش آمد و دندان‌هایم هم نمایان شد… با صدای بچه‌گانه‌‌اش تپش‌های نامنظم قلبم منظم شد و آرام…

 

انگار دوای درد قلبم باشد این خواهر کوچک…

 

– سلام… باز تو شدی جینا منم پینوکیو!

بذار دهن من وا شه بعد گله کن… تو نمی‌خوای بزرگ شی هدی؟

 

– می‌خوام خان‌داداش! سطل پاستیل تو نمی‌ذاره!

 

بی سر و صدا در میله‌ای را باز کردم و خارج شدم.

 

– می‌تونی یه ده دقیقه دیگه بیای دم در ببینمت؟

 

– می‌تونم داداشی…

****

 

– داداش توروخدا بیا بریم بالا یه دقیقه مامانو ببین… دق می‌کنه به خدا آخر…

 

پوزخند زدم… شهناز دق می‌کرد؟ او که مرتضی جانش را داشت…

 

هادی و هدی هم که بودند… من به چه کارش می‌آمدم…

 

– ول کن جون خودت هدی… یه دقیقه اومدم ببینمت زهرمارم کردی!

 

چادرش گل‌گلی‌اش روی شانه‌هایش افتاد و لب‌هایش هم آویزان شد…

 

دوستش داشتم این خواهر کوچولوی تپلم را! تنها هدی برایم عزیز بود…

 

آن‌قدر عزیز که تا پشت در خانه‌ٔ پدری‌ام فقط برای دیدن او می‌آمدم…

 

– حالا بُغ نکن… فردا می‌آم…

 

– چرا از بابا‌مرتضی بدت می‌آد؟! به خدا اون تو رو خیلی دوست داره…

 

باز هم حرف‌های تکراری… باز هم بحث‌های بی‌معنی و بی‌مصرف!

 

چه کسی من را درک می‌کرد‌… غیرت کودکی ام را… خوابیدن مادرم با یک مرد غریبه! با هم‌کلاسی دانشگاهش… با شوهر جدیدش…

 

 

 

می‌توانست از گرفتن حضانتم صرف‌نظر کند… می‌توانستم کنار پدربزرگم بمانم و شاهد بوسه‌های گاه و بی‌گاه مرتضی نباشم!

 

اما شهناز و خودخواهی‌هایش نگذاشت… هم خدا را می‌خواست و هم خرما را!

 

– من ازش بدم نمی‌آد… کی گفته بدم می‌آد؟

 

جعبه‌ٔ شکلات در دستش فشرده شد… و اولین قطره‌ٔ اشک از چشمش چکید…

 

قلبم فشرده شد از چشمان سیاه بارانی‌اش…

 

– ببینمت… هدی؟ گریه می‌کنی؟

 

همان‌طور که فین‌فین می‌کرد نفسی گرفت… صدایش مزخرف شده بود!

 

– خودخواهی داداش! خب مامانم فقط بیست و خورده‌ای سال داشت که بابات مرد!

 

صورتش را با دو دست گرفتم و نگاهش کردم… سرد بود و گونه‌هایش گل انداخته…

 

قلب هم من از حرفش و حرف‌هایشان یخ زده! او بچه بود چه می‌دانست در قلب یخی من چه می‌گذرد…

 

– هدی… تو بابا داشتی، مامان داشتی…

من و هادی هرکدوم جونمون واست در می‌ره! تو چه می‌فهمی تنهایی چیه! چه می‌فهمی شبا جاتو خیس کنی مامانت تو اتاق… هدی تو منو نمی‌فهمی… اون سالا که توجه می‌خواستم نبود حالا… حالا هم زندگیمو خراب کرد با بی‌توجهیاش به زنم، نیومدنش تو عروسیم!

 

نگاه سیاهش پر از شرم شد… پر از خجالت از این‌که خودش هم نیامد… تک و تنها میان قوم دشتی…

 

بغض و نگاه چشم به راهم فراموشم می‌شد؟ هرگز!

 

دست آزادش را آرام روی پهلویم گذاشت… نمی‌خواست کوتاه بیاید.

 

– خب مامان می‌دونست که تینا…

 

– تینا چی؟ اصلاً تینا نه، من با هرکسی ازدواج می‌کردم اون وظیفه‌ش بود بیاد!

 

 

 

چادرش را آرام روی سرش انداختم و پیشانی‌اش را بوسیدم…

 

دلم نمی‌خواست میان من و شهناز منگنه شود… نه او و نه آن هادی چموش!

 

– تو نمی‌خواد نگران قهر من و مادرت باشی عزیزم… فقط به کنکورت فکر کن، دلم می‌خواد خبر مهندس شدنتو بشنوم فسقلی…

 

لب برچید و ابروهای سیاهش در هم گرهی عمیق خورد.

 

– مامانمون!

 

– خیلی خب… هرچی تو بگی… برو تو چاییدی!

 

گفتم و دوباره موهای رهایش زیر چادر را بوسیدم.

 

– به اون کره‌خر هادی هم بگو بیاد ببینمش دلم تنگ شده…

 

با مژگان تر و دماغ قرمزش، خنده زیباترش می‌کرد خواهر کوچولوی یک دنده‌ام را…

 

دست در جیب بافتش فرو کرد و سویچی بیرون کشید.

 

– اینو مامانم گفت بدم بهت… گفت فردا صبح بیا ببرش پیاده این‌ور اون‌ور نری.

 

سویچ پراید شهناز بود… ترحم می‌کرد و فکر می‌کرد من احمقم!

 

شاسی‌بلند شازده‌پسر مرتضی کجا و منِ خط یازده کجا!

 

بیش از این دلم نیامد دل هدی را بشکنم… سویچ را از دستش گرفتم…

 

– بگو فردا می‌آم می‌برمش…

 

او که داخل رفت سر خر را سمت رستوران کج کردم که ماشین مهیار را تحویلش دهم… فردا روز پر کاری داشتم…

 

#لاله

 

هنوز از در تو نرفته غرغرهای مامان‌روحی و اعتراض‌های حنا خستگی این شب پر‌کار و پر دردسر را فوت کرد و به هوا برد…

 

به آنی یادم رفت که چه دردسرهایی برای فردا گریبانم را گرفته است!

 

کاپشنم را درآوردم و از همان دم در صدایم را بلند کردم.

 

– یالا! صاب‌خونه؟!

 

مامان روحی همان‌طور عصبی به دیوار راهرو تکیه داد و به من رسیده و نرسیده هم توپید.

 

– یه بار زنگ آیفونو زدی شنیدم اومدی! توم لنگه‌ٔ اینی! معلوم نیست دوباره فرخنده چی تو گوشش خونده سر به هوا شده! کجا بودی تا حالا؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x