رمان آشپز باشی پارت 37

5
(2)

 

 

– آخه یه کاری هم با خودتون داشتم رئیس!

 

تعجب کردم، چه کاری می‌توانست با من داشته باشد؟ دست‌هایم را در هم گره کردم و کنجکاوانه گفتم:

 

– می‌شنوم!

 

– می‌تونم درو ببندم؟

 

تعجبم بیشتر شد، شاید این‌بار او می‌خواست پیش‌قدم شود و من را ببوسد.

 

ترسیده آب دهانم را فرو دادم… لعنت بر شیطان رجیم فرستادم و سر بالا انداختم.

 

– نه! معلومه که نه! این چه کاریه که با در باز نمی‌تونی بگی؟

 

با چشم‌های گرد شده سرش را سمتم چرخاند و جواب داد:

 

– وا! انگار می‌خوام چی‌کار کنم!

 

دری که می‌خواست ببندد را محکم‌تر به هم کوبید و با چند قدم خودش را به من رساند!

 

این لاله دیگر پیشی کوچولوی چند دقیقه پیش نبود که ناخن‌هایش را در پنجه پنهان کرده باشد…

 

– ببین شازده! امیر! سید! اصلا هرچی! فک نکن من کشته مرده‌ی چشای مرده‌شور برده‌ت شدم! هرچی واسم طاقچه بالا گذاشتی دهنمو بستم کافیه. دیگه اجازه نمی‌دم با حرفات روحیه‌مو بشکنی! اگه واسه تو زن زیاده واسه منم مرد زیاده پس دور ورت نداره!

 

پوزخند زدم… کدام مرد را می‌گفت؟ آن پسر عموی بی‌عرضه‌ی مفت‌خورش یا برادر سرخوش من؟

 

– اونی که دنبال خلوت با من می‌گرده شمایی خانوم!

 

انگار با این حرفم آتشش زدم. صورتش این‌بار از عصبانیت سرخ شد و چشم‌هایش دو تیله‌ی سبز در زمینه‌‌ای خونی!

 

– خیلی پستی! ازت متنفرم!

 

خودش بود! همان لاله‌ای که آن روز صبح می‌خواست سینه‌ام را بشکافد و جگرم را به نیش بکشد!

 

لذت می‌بردم از زبان‌درازی‌هایش… دوست داشتم هرچه می‌خوام به او بگویم و او هم کم نیاورد.

 

– احساسات تو اصلا برام مهم نیست لاله!

 

خواست چیزی بگوید اما به‌جایش دندان‌هایش را روی هم سایید و با غیظ و با قدم‌هایی محکم از اتاق بیرون رفت!

 

نتوانستم جلوی قهقهه‌ام را بگیرم.

 

گربه کوچولوی ملوس! نگذاشتم حرفش را هم بزند…

 

 

 

 

 

 

 

در اتاق را قفل کردم، کاش می‌ذاشتم حرف‌هایش را بزند.

 

کنجکاوی داشت مثل خوره مغزم را می‌خورد.

 

اینکه چه در مغز کوچولویش می‌گذشت برایم جالب بود، آخر من و او جز آشپزخانه حرفی نداشتیم که با در بسته میانمان گفته شود.

 

تنها آن شب می‌ماند که آن هم حرفی نبود…

 

همانطور که از پله‌ها پایین می‌رفتم فکر کردم شاید چیزی یادش آمده…

 

شاید یادش آمده چه کرده‌ایم! آخرش که من یادم نبود را شاید لاله به یاد آورده!

 

– اوستا؟ بده سولماز‌خانم اون دیگو بیا اینجا کمک من!

 

اوس اسی در دیگ را کنار گذاشت و سولماز‌خانم بالای سرش ایستاد، بخار آب جوش از بالای دیگ پرواز می‌کرد و به سقف می‌رسید.

 

لاله و اوس‌اسی مشغول کنجه و جوجه سیخ زدن بودند و خانم دلجو و دخترش هم مقدار زیادی پیاز جلویشان بود و پوست می‌کندند.

 

– خانم دلجو؟ منوی امروزو می‌دید لطفا؟

 

سپیده با فوضولی ذاتی‌اش نگاهی میان من و لاله چرخاند و گفت:

 

– لاله‌جون گفتن همون منوی دیروزیه فقط خاطره‌ی مادربزرگو اضافه کنیم.

 

اخم‌هایم در هم رفت! دخترک سرخود! بدون مشورت با من چیزی را اضافه کرده بود که حتی نمی‌دانستم چیست!

 

– لاله‌خانم خیلی بی…

 

لعنتی بر شیطان فرستادم و خشمگین لاله را نگاه کردم.

 

– لاله این چه وضعشه؟ خاطره‌ی مادربزرگ دیگه چه صیغه‌ایه؟ نباید یه مشورتی با من یا مهیار می‌کردی؟

 

از حرکت فکش معلوم بود دندان‌هایش را به هم می‌ساید.

 

– میشه شما تو کار کانتر من دخالت نکنید رئیس؟

 

خونم به جوش آمد، در کار با هیچکس شوخی نداشتم حتی او!

 

– هر چیز جدیدی که وارد منو میشه باید من و مهیار تایید کنیم. سریع حذفش می‌کنی!

 

سیخ در دستش را سر جایش کوبید و تغریبا سمتم حمله‌ور شد.

 

– مهیار می‌دونه! فکر کردی من سرخود کار می‌کنم؟

 

 

 

 

 

 

سپیده از جایش پرید و یکی دوتا از بچه‌های سالن‌دار که تازه رسیده بودند با چشم‌هایی درشت به من و لاله خیره شدند.

 

– هر دوتون سر خود کار کردین! اونم باید جواب پس بده. توی این آشپزخونه من رئیسم! فقط من!

 

دستکش و پیشبندش را درآورد و با عصبانیت روی میز کنارش کوبید و فریاد زد:

 

– پس آشپزخونه‌‌ت ارزونی خودت!

 

گفت و با عصبانیت از کنارم گذشت، فکرش را هم نمی‌کردم شدت عصبانیتش اینقدر باشد که بخواهد از رستوران برود.

 

با بیرون آمدن محمد و بقیه‌ی کانتر فرنگی فهمیدم صدایمان آنقدر بلند بوده که کل رستوران از این دعوا خبر دار شده اند!

 

نگاه از محمد گرفتم و به دنبال لاله پا تند کردم یک بار برای همیشه باید به او می‌فهماندم من در کار و تخصصم با احدالناسی شوخی ندارم!

 

از میان مرتضی و ساسان که از سالن دار ها بودند به سرعت گذشتم و چشم چرخاندم…

 

سپپیده که پشت سرم آمده بود گفت:

 

– فکر کنم رفته رختکن سرآشپزا وسایلشو جمع کنه!

 

قدمی برداشتم و او هم باز آمد!

 

خدایا! در زندگی‌ام فوضول تر از این دختر ندیده بودم!

 

سمتش برگشتم و تشر زدم:

 

– بفرمایید شما!

 

یکه‌ای خورد و همانجا ایستاد. با نگاه چپی که به بقیه انداختم تعجبشان را غلاف کرده و یکی‌یکی وارد آشپزخانه شدند.

 

پشت به آن‌ها با قدم‌های محکم و عصبی خودم را به رختکنی رساندم که تنها دو کمد در آن بود، کمد من و کمد لاله!

 

با عصبانیت و عجله وسایل در کمدش را در یک کوله‌پشتی پارچه‌ای صورتی می‌چپاند و غر می‌زد!

 

– فکر کرده من ازش می‌ترسم! من رئیسم من رئیسم!

 

– تو با من قرارداد داری! همه‌ی اون وسایلو برمی‌گردونی سر جاش! همین حالا!

 

سمتم که برگشت در را قفل کردم که سپیده نتواند فوضولی کند.

 

– برو از اینجا بیرون امیر! برو تا نزدم…

 

 

 

– نزدی چی؟ می‌گم اون وسایلو برگردون سر جاشون!

 

کیف را روی زمین گذاشت و با زبان‌درازی جواب داد:

 

– وقتی جلوی همه‌ی کارکنا سر یه چیز مسخره با من دعوا می‌کنی انتظار نداشته باش مثل مترسک وایسم و بگم چشم!

 

حالا که تنها بودیم کمی از آتش عصبانیتم کاسته شد و دلم بیشتر به رحم آمد…

 

هرچه بود او زن بود و در موقعیتی حساس شاید من اشتباه کردم که جلوی همه به او گیر دادم اما دوست نداشتم از موضعم پایین بیایم.

 

– فکر نکن حق داری همه‌ی عقده‌های پریود شدنتو سر من خالی کنی لاله‌خانم!

 

خواست چیزی بگوید اما حرف در دهانش ماسید.

 

مثل ماهی لب‌های کوچولویش که حالا از اثرات ماهانه صورتی‌اش به سفیدی نزدیک شده بود باز و بسته شد.

 

– چیه؟! فکر کردی نمی‌دونم؟!

 

– تو یه آدم بی‌شعوری امیر! اینو اگه کسی بهت نگفته من صدهزار بار بهت می‌گم! تو بی‌شعوری!

 

بازویش را گرفتم و جلو کشیدمش.

 

می‌خواستم ملایم باشم اما او داشت شورش را در می‌آورد.

 

– مسخره بازیو بذار کنار! یا همین الان برمی‌گردی سر کارت یا نشونت می‌دم بی‌شعوری یعنی چی!

 

با لجبازی به صورتم خیره شد و جواب داد:

 

– عمرا اگه برگردم! خواب دیدی خیره!

 

خیره به لب‌های کوچکش چانه‌ی گرد و زیبایش و چشم‌های عصبی‌اش فکر کردم توبه‌ی گرگ تنها مرگ است!

 

باز هم دلم می‌خواستش! این چه کششی بود که اینطور من را سمت او می‌کشاند.

 

سمت زنی که هرگز در خواب هم نمی‌دیدم توجهم را به خودش جلب کند…

 

– لاله منو عصبی نکن! من عصبی بشم دنیا و آخرتمو با هم آتیش می‌زنم…

 

 

 

 

 

 

چشم‌های سبزش پر از حس‌های عجیب و غریب بود…

 

پشت عصبانیت نگاهش چیزی می‌دیدم که برایم قابل هضم نبود.

 

– مثلا چه غلطی می‌خوای بکنی؟ ها؟

 

دلم می‌خواست بگویم آنقدری لب‌هایت را می‌مکم که خون از آنها فواره بزند.

 

یا بگویم شانه‌ی سفیدت را چنان دندان می‌گیرم که جانت بالا بیاید اما…

 

جلوتر کشاندمش و در صورتش لب زدم:

 

– هر غلطی که تو فکرشو کنی ازم بر میاد! سگم نکن لاله‌خانم!

 

بازوهایش را تکان داد که خودش را رها کند اما مگر می‌توانست؟

 

تازه داشتم بوی خوبش را به ریه می‌کشیدم!

 

– تو این شرایطی که من دارم هیچ کاری ازت بر نمیاد!

 

پوزخند زدم، داشت روبه‌روی من پررویی می‌کرد؟ من رئیس باید قدرتم را نشانش می‌دادم.

 

سمت دیوار هلش دادم و او دوباره غرید:

 

– ولم کن! ولم کن!

 

– می‌خوام نشونت بدم تو هر شرایطیم باشی می‌تونم کارمو بکنم!

 

خوشم می‌آمد از قد کوتاهش، همیشه رویش تسلط کافی داشتم.

 

می‌توانستم ذهن و فکرش را تسخیر کنم و حس های مختلفش را خیلی راحت بفهمم.

 

– ترسیدی، نه؟

 

– آره! همیشه از سگ هار می‌ترسم!

 

خنده‌ام گرفت. پررویی‌اش مسخره بود!

 

او ماهیانه بود و مثل سگی هار پاچه می‌گرفت اما صفت خودش را به من می‌چسباند!

 

– الان من هارم یا تو؟

 

لب‌هایش را از حرص و عصبانیت غنچه کرد سعی می‌کرد با نفرت نگاه کند اما نمی‌توانست ته نگاهش پنهان شدنی نبود!

 

لاله زنی مهربان و دوست داشتنی بود.

 

حتی در نگاهش نفرت به کیسان را هم ندیده بودم.

 

– هرکی اول دعوا رو شروع کرده اون هاره!

 

 

 

 

 

– موهاتو چرا قایم کردی؟ محجبه شدی یه شبه؟

 

– دستامو ول کن نشونت بدم!

 

چشم‌هایم داشت خمار می‌شد، کاش می‌توانستم بغلش کنم و یک دل سیر بخوابم!

 

بویش خوب بود… مثل شیشه‌ای عطر ناشناخته…

 

به‌نظرم باید عصاره‌اش را می‌گرفتم و در شیشه‌ای کوچک می‌ریختم.

 

رویش می‌نوشتم “ادکلن لاله‌ی برازنده”.

 

– چیو موهاتو؟

 

بازویش را باز هم تکان داد.

 

– هار بودنو!

 

این بار واقعا خندیدم… و او تقلایش بیشتر شد!

 

من لعنتی نتوانستم جذبه‌ام را نگه دارم و بند را پیش این زن بور و لوند آب دادم.

 

– رو آب بخندی الهی! تو چی از جون من می‌خوای؟

 

چشم از صورتش گرفتم و به روسری رنگارنگش دادم که موهای خوشبویش را پوشانده بود.

 

– خیلی چیزا!

 

چشم بست که آرامش از دست داده‌اش را به دست بیاورد.

 

– هرچی می‌خوای بگی بگو! بخدا حوصله ندارم یکه به دو کنم باهات!

 

کمی فکر کردم و گفتم:

 

– خونه‌ی شهناز یادته؟ اتاق خواب هدی؟

 

– خفه شو!

 

دوباره خندیدم و او دوباره تقلاهایش را از سر گرفت.

 

خدا می‌دانست آن شب مستی میانمان چه شده…

 

اگر شک نداشتم تا به حال راضی‌اش کرده بودم به دوستی!

 

– بسه دیگه مسخره بازی لاله! وسایلتو برگردون برو سر کارت!

 

دستش کمی شل شد و تکیه‌اش را بیشتر به دیوار داد.

 

– نمی‌تونم برم… ولم کن تو رو خدا!

 

از تغییر ناگهانی چهره‌اش ترسیدم. چه شده بود که این‌طور صورتش در هم رفت و سفیدتر شد…

 

 

 

 

 

#لاله

 

حس ریختن خون و تر شدن شلوارم داشت حالم را بدتر می‌کرد.

 

باید نوار عوض می‌کردم اما چشم‌های درشت از تعجب امیر و دستی که هنوز بارویم را گرفته بود مانع از تکان خوردنم می‌شد.

 

– چی شدی؟ لاله؟ حالت بد شده؟

 

بازویم را از میان پنجه‌های شل شده اش بیرون کشیدم.

 

در میان وسایل کوله‌پشتی ام نوار داشتم اما حس کردم فایده‌ای ندارد.

 

خیسی شلوارم به پایم برخورد می‌کرد و مطمئن بودم خونریزی زیاد است.

 

– یه آژانس واسم خبر می‌کنی امیر؟! باید برم…

 

اخم کرد و دوباره بازویم را چنگ زد.

 

– تو روت خندیدم هوا ورت داشت؟ تو با من قرارداد داری بخوای بری به خدا ازت شکایت می‌کنم پدرتم در میارم!

 

چه‌طور به او می‌فهماندم حالم دارد از خودم و لباس‌هایم به هم می‌خورد!

 

شلوار تیره‌ام شاید مشخصش نمی‌کرد اما بافت کرمی که خیلی احمقانه تن کرده بودم اگر به خون آغشته می‌شد آبرویم می‌رفت!

 

– حالم خوب نیست… گوشیم توی کیفم اونجا تو کمده می‌دی دستم؟

 

چهره‌ام را که دید انگار فهمید قضیه جدی است.

 

گوشی خودش را از جیب شلوارش بیرون کشید و مشغول شماره گرفتن شد و همانطور گفت:

 

– سویچ اون لگنت کجاست؟ خودم می‌برمت… زنگ می‌زنم مهیار بیاد.

 

قبل از آن‌که بخواهم جلویش را بگیرم کوله‌پشتی را در کمدم چپاند و کیف دستی‌ام را برداشت و زیر بغلش زد.

 

– الو مهیار! کدوم گوری موندی؟ آشپزخونه بی‌صاحاب مونده!

 

نمی‌دانم چه شنید که با عصبانیت بیشتری جواب داد:

 

– لاله حالش خوب نیست وگرنه می‌دونستم خودم اومدم سر کار!

 

در کیفم را باز کرد و من دلم می‌خواست زمین دهان باز کند و ببلعدم!

 

نواری تا شده در کیفم داشتم و او حالا بیرونش کشیده بود!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

برگشت و با شیطنت و پررویی نگاهم کرد، پشت گوشی هم با همان حالتش گفت:

 

– تو نمی‌خواد کاسه‌ی داغ‌تر از آش بشی خودم چلاق نیستم ببرمش!

 

گفت و گوشی را قطع کرد و در جیبش سر داد. نوار را به بینی‌اش نزدیک کرد و بویید.

 

– چه بوی عطری می‌ده… به اینم ادکلن می‌زنی؟

 

تا بناگوشم سرخ شد… خجالت کشیدم از پررویی‌اش.

 

بدون آن‌که جوابش را بدهم تکیه از دیوار گرفتم و آرام از لای انگشتش نوار را بیرون کشیدم و در جیب بافتم قایم کردم.

 

– منو می‌بری یا خودم برم؟

 

چشمکی زد و پیشبندش را باز کرد.

 

– راه بیفت بچه! خودم برم خودم برم!

 

سویچ را از کیفم بیرون کشید و کیفم را دست خودم داد.

 

– بگیر اینو فردا جلو بچه‌های رستوران میشم کیف‌بردار خانم!

 

میان این همه حال بد من نگران چه بود!

 

خجالت یک طرف درد شدید دل و کمرم یک طرف ضعف هم داشتم.

 

دستش به کلید در نرفته پرسیدم:

 

– تو جیبت پسته داری؟ ضعف کردم…

 

ابرویش را بالا داد هنوز هم شیطان بود، حالا انگار خود هادی روبه‌رویم ایستاده باشد!

 

– پسته خاصیت خون‌سازی داره؟

 

در را باز کرد و ادامه داد:

 

– خیلی خب حالا نمی‌خواد واسه من سرخ و سفید شی. می‌خرم برات بیا بریم مردی بدبخت!

 

آرام قدم برداشتم، ایستاده بود و با غضب کسی را نگاه می‌کرد.

 

مطمئنا سپیده برای فوضولی پشت در فالگوش ایستاده بود.

 

– شما اینجا چی می‌خوای؟ نگفته بودم همه برن آشپزخونه؟!

 

– ببخشید رئیس… فکر کردم شما و لاله‌خانم دعواتون بشه یکی باشه…

 

– یکی باشه همه رو خبر کنه نه؟

 

 

 

 

 

 

 

رنگ سپیده پریده بود، اگر جذبه‌اش را گاهی برای من نشان نمی‌داد اما همه‌ی کارکنان از او حساب می‌بردند.

 

– طوری نشده امیر! بذار بره…

 

– کجا بره! دست لاله رو بگیر بیارش تا در ماشین… حالش خوب نیس باید ببرمش خونه!

 

سپیده در صورتش کوبید و ترسیده گفت:

 

– خدا مرگم بده کتکش زدین؟

 

– چی بهت گفتم دختر خانم دلجو! گفتم فوضولی موقوفه!

 

گفت و خودش سمت پله ها قدم برداشت و دوتا یکی بالا رفت.

 

– لاله جون من فقط واسه شما ترسیدم یه وقت نکنه…

 

لبخند بی‌جانی به رویش زدم. خودش می‌دانست دوستش دارم. دختر خوبی بود، کاری و فرز، هرچیزی یادش می‌دادم خیلی زود یاد می‌گرفت و انجام می‌داد.

 

– اشکالی نداره. می‌تونی کمکم کنی تا در ماشینم برم؟

 

دقیقه‌ای بعد با کمک سپیده کنار دست امیر نشسته بودم. انگار همیشه فکر همه‌چیز را می‌کرد.

 

یک روزنامه‌ی باطله روی صندلی جلو پهن کرده بود تا نشستن من صندلی را خونی نکند.

 

– می‌خوای بری خونه‌ی بابات؟

 

با این وضعیتم نمی‌توانستم آنجا بروم، پدرم خانه بود و با این وضعیت افتصاح می‌دیدم از خجالت می‌مردم.

 

– نه‌‌… می‌رم ستارخان.

 

ابرو بالا انداخت و همانطور که دنده را عوض می‌کرد گفت:

 

– ستارخان چه‌خبره؟

 

چه‌خبر بود واقعا؟ هیچ! جز کارتون‌های بسته بندی شده و چمدان‌هایم. یخچال از برق کشیده و شیر گاز و آب بسته شده‌..‌.

 

پنج سال زندگی بر باد رفته، خنده‌هایی که هنوز در گوشم می‌پیچید‌.

 

شاید هم پر از صحنه‌های هم‌آغوشی کیسان با زنانی که نمیشناختم. یا هم تینا، فرناز…

 

– خونه‌ی من و کیسان. یه چنتا لباس هنوز اونجا دارم.

 

 

 

 

 

 

 

 

پر از خشم نگاهم کرد.

 

– لازم نکرده بری خونه اون مرتیکه! می‌برمت خونه مامانت.

 

در اولین خیابانی که به شهرک استقلال منتهی می‌شد پیچید و دلم ریخت.

 

رویم که نمیشد آنجا بروم بابا را چه می‌کردم.

 

این چند وقت به حد کافی دل مامان و بابا به‌خاطر من لرزیده بود‌.

 

– می‌گم… قرار بود پسته بخریم، آخه نخریدیم که!

 

راهنما زد و کنار زد، کمربندش را باز کرد و کامل سمتم چرخید.

 

– نمی‌دونم درست فهمیدم یا نه… داری بهونه میاری نری خونه بابات؟

 

نگاهم پی سردر شیرینی تندیس دوید، ضعف داشتم، گرسنگی داشت به معده‌ام بدجور فشار می‌آورد.

 

صبحانه نخوردن صبحم و لجبازی بعدش باعث شده بود غافل شوم و ضعفم بیشتر شود.

 

– خجالت می‌کشم برم. بابام خونه‌ست…

 

سر تکان داد و ماشین را روشن کرد. خیلی ماهرانه فرمان را چرخاند و دور زد.

 

– بیخودی مثل گربه‌ی شرک چشمتو نچرخون رو قنادی! می‌ریم خونه‌ی من هم کیک هست هم پسته!

 

خانه‌ی او! باز هم آن خانه‌ی قدیمی دوست‌داشتنی با کابینت‌های قدیمی و تلویزیون ۲۴ اینچ…

 

– نه، اونجا که چیزی ندارم! چی بپوشم آخه!

رویم نشد مستقیم بگویم لباس زیرم پر از خون شده و دیگر به درد پوشیدن نمی‌خورد.

 

آرام جابه‌جا شدم.

 

می‌توانستم رد خون را روی روزنامه در ذهنم ترسیم کنم.

 

– شورت منظورته؟ خب یه جایی وایمیسم می‌خرم برات غصه‌ی چیو می‌خوری؟

 

دوست داشتم زمین دهان باز کند و من و او و نارنگی را با هم ببلعد.

 

من را از تاب خجالت و او را از فرط پررویی!

 

 

 

 

 

– لازم نکرده شما واسه من دل بسوزونی!

 

لحن مسخره‌گرش اعصابم را خورد می‌کرد.

 

اصلا دوست نداشتم بروم خانه‌اش!

 

اما در حال حاضر چاره‌ای نداشتم چون نزدیکی‌های ساحلی سمت خانه‌ی خودش می‌راند.

 

– چرا؟ بابا وا بده دختر! من که همه چیزتو دیدم دیگه واسه یه شورت سرخ و سفید می‌شی؟

 

ترجیح دادم جوابش را ندهم.

 

می‌خواست عصبانی‌ام کند و کل‌کل کند.

 

بعد از این همه مدت دیگر فهمیده بودم چقدر از بحث کردن با من و اذیت کردنم لذت می‌برد.

 

نگاهم را به خیابان دوختم.

 

حتی وقتی نگه داشت و پیاده شد هم رویم را آن سمت برنگرداندم.

 

چشمم را بستم و به بودنش فکر کردم، به این جوانمردی‌های ناگهانی‌اش که یکهو قلنبه می‌شد و بیرون می‌زد.

 

حضورش را با باز شدن در نارنگی حس کردم و خش‌خش پلاستیکی که در دست داشت.

 

– خوابیدی؟ بیا مسکن گرفتم.

 

نه چشمم را باز کردم و نه تکان خوردم.

 

– شکم خالی نمی‌تونم بخورم.

 

چیزی نگفت و ماشین را به راه انداخت، پنج دقیقه هم نشد که دوباره توقف کرد.

 

حدس زدم به خانه‌اش رسیده باشیم‌.

 

چشم باز کردم و جابه‌جا شدم.

 

– می‌تونی راه بیای یا بغلت کنم؟

 

شرارت چشم‌هایش قابل کتمان نبود، نمی‌خواست هم پنهانش کند.

 

کیفم را برداشتم و بی‌جان پیاده شدم.

 

نایلون سفید را زیر بغلش زد و کلید را چرخاند. در قدیمی خانه‌اش را باز کرد و با همان لحن گفت:

 

– بفرمایید لیدی فرفری!

 

خم شدم و روزنامه‌‌ای که کمی خونی شده بود را برداشتم و مچاله‌اش کردم.

 

در ماشین را بستم و او دزدگیرش را زد.

 

– خودم جمعش می‌کردم لیدی! خودتو زحمت می‌دی چرا با این حالت؟

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
علوی
علوی
1 سال قبل

فاطمه جان، جمعه‌ها که اوج فروش رستورانه، شما به آشپزباشی مرخصی دادی؟؟ انصافه اصلاً
پارت جدید نمی‌دی؟

فاطمه
فاطمه
1 سال قبل

پارت جدید نمیزارین؟!

یاسی
یاسی
1 سال قبل

فاطمه جان پارت جدید نمیزاری؟

Mobina Moradi
Mobina Moradi
1 سال قبل

دمتون گرم عالییی بوددد

ستایش
ستایش
1 سال قبل

چقدر جنتلمن

علوی
علوی
پاسخ به  ستایش
1 سال قبل

این مصیبت رو مخه، کجاش جنتلمنه!!!

دسته‌ها

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x