رمان آشپز باشی پارت 38

4.7
(3)

 

 

حمامش تمیز و مرتب، درست همانطوری که بار آخر خودم مرتبش کردم نگهش داشته بود.

 

از یک مرد بعید بود خانه‌مجردی‌اش را مرتب نگه دارد. هرچند خانه‌ی امیرحسین فقط ظاهرش مرتب بود!

 

حوله‌ی تمیزی که برایم گذاشته بود را دور موهایم پیچاندم.

 

شورت یکبار‌مصرف برایم گرفته بود و نواربهداشتی سایز خیلی بزرگ!

 

فکر همه چیز را کرده بود الا اینکه من شلواری ندارم که بپوشم.

 

پیراهن مردانه‌ی بنفشش تا روی ران‌هایم می‌رسید اما خجالت می‌کشیدم اینطور جلویش بیرون بروم.

 

او که نزده می‌رقصید اگر نیمه‌لخت می‌دیدم دیگر هیچ!

 

– امیرحسین؟ امیر؟

 

صدایی نیامد. انگار خانه نبود یا اگر هم بود صدایم را نمی‌شنید…

 

پاورچین پاورچین روی نوک پا خودم را به اولین اتاقی رساندم که دم دست بود اما با چیزی که دیدم شوکه عقب ایستادم و تماشایش کردم.

 

امیر بود خودِ خودش!

 

– سبحانک الهم و بحمدک. سبحانک رب‌العرش العظیم و الحمدلله رب‌العالمین…

 

سجده‌ی آخرش بود و طبیعتا بلند‌تر از سجده‌های دیگر.

 

نوری که از پنجره به سجاده‌اش می‌تابید فضا را طوری کرده بود که حس می‌کردی یک مرد نورانی آنجا نشسته و این نور از او برمی‌تابد…

 

– برات شلوارک گذاشته بودم پشت در! برداشتی؟

 

هنوز صورتم از بهت و حیرت پر و پیمان بود! وقت اذان که نباید حالا باشد پس او چه نمازی می‌خواند؟

 

– د برو دختر! الان برمی‌گردما!

 

یکه‌ای خوردم و از بهت بیرون آمدم. تند تند کنار در حمام برگشتم، بیچاره راست می‌گفت.

 

یک شلوارک چهارخانه‌ی سبز و سیاه گذاشته بود…

 

مطمئنا از پایم پایین می‌آمد! آخر من کجا و امیرحسین هیکلی کجا؟

 

– دختره؟ پوشیدی بیام بیرون؟

 

تند تند شلوارک را به پا کردم… برایم مثل شلوار بود اما بالایش گشاد!

 

– دوتا تا بزنی درست می‌شه.

 

 

 

 

 

 

 

 

گنگ نگاهش کردم، می‌دانستم مذهبی است.

 

آن باری که خانه‌اش بودم خودم رحل و قرآنش را گردگیری کردم.

 

خودم سجاده‌اش را تا زدم اما اینکه پای نماز ببینمش آن هم این وقتی که من خانه‌اش بودم برایم جای تعجب داشت.

 

خودش جلو آمد و کش گشاد شلوار را از دستم گرفت و تایش زد.

 

– چته دختر! جن دیدی اینجور دهنت وا مونده؟

 

سرش را بالا آورد و همانطور که خم بود تای دیگری به شلوار زد و ادامه داد:

 

– نمی‌دونم من خیلی گنده‌م یا تو خیلی ریزه‌ای این شلوارک واسه خودم تنگه سعی کردم کوچیک‌ترینشو جدا کنم…

 

– نماز می‌خوندی؟

 

صاف ایستاد و لبخند زد.

 

حالش صد درجه با قبل از حمام رفتنم فرق می‌کرد… انگار ته دلش خوشحال بود!

 

– آره! ندیده بودی تا حالا یه مرد نماز بخونه؟ واسه این کپ کردی؟

 

نگاه از چشم‌های فریبایش گرفتم و سر به زیر انداختم…

 

می‌ترسیدم از دلی که حالا برایش بیشتر می‌لرزید و سری که بیشتر تمایل داشت روی سینه‌اش فشرده شود.

 

– بابام همیشه می‌خونه…

 

– پس چرا تعجب کردی؟

 

یک قدم عقب برداشتم، دلم نمی‌خواست بیشتر از این عطرش مشامم را پر کند…

 

یادم نرفته بود که این همان عطریست که روز اول شناختنش فکر کردم چقدر از آن متنفرم!

 

– به تو نمیاد نماز بخونی، الانم وقت نماز نبود واسه همین…

 

انگشتش بند چانه‌ام شد و قلبم تپیدن گرفت، یک حس گنگ… حس خوشایندی که ترسناک می‌زد تمام تنم را لرزاند و او…

 

– نماز شکر خوندم لاله! وقت و بی‌وقت نداره نماز شکر! هر وقتی حس کردی لازمه خداتو شکر کنی بهش بگو! نه فقط با نماز‌… نه فقط با دعا… میشه با یه زمزمه ته دلت بگی! فقط بگو خدایا شکرت! همین اندازه‌ی صد رکعت نماز شکره…

 

 

 

 

 

 

نگاهش را میان لب و چشمم چرخاند، هوس بوسیدن را می‌توانستم از نگاهش بخوانم.

 

سرش را کمی جلو کشید و پرسید:

 

– فهمیدی فرفری؟

 

از کی این فرفری گفتن برایم عزیز شده بود؟

از کی گارد نمی‌گرفتم و مظلومانه نگاهش می‌کردم؟

 

به سختی آب دهانم را قورت دادم و سر تکان دادم…

 

حس بوسه و نزدیکی بیش از حدش داشت کلافه‌ام می‌کرد.

 

چشم بستم تا نفسی بگیرم اما نفسم برید.

 

– اینقد مظلوم نباش… کاری که اون شب تموم نشده رو…

 

چانه‌ام را بوسید! اوی لعنتی من را مسخره‌ی خودش کرده بود. من فکر می‌کردم لب‌هایم…

 

– ما اون شب تا تهش نرفتیم لاله… من یادم اومد! همین دیشب از خدا خواستم کمکم کنه این فراموشی لعنتی از سرم بپره!

 

دیگر برایم مهم نبود آن شب چه شده!

 

برایم مهم نبود چه کرده‌ام و چه می‌کنم!

 

من آن بوسه‌ای که در ذهنم چیده بودم را می‌خواستم، نه این خبری که از نظر او نماز شکر خواندن داشت…

 

با غیظ دستش را پس زدم و خودم را عقب کشیدم.

 

حاضر بودم در این سرما با همین شلوارک بیرون بزنم اما کنار او نباشم.

 

– یه آژانس واسه من بگیر لطفا!

 

ابرو بالا داد و گفت:

 

– چته چرا رم کردی؟ ناراحت شدی بوسیدمت؟

 

ناراحت؟ دق مرگم کرده بود این مرد شهناز!

 

از این همه اتفاقاتی که میانمان افتاد سهم من همین یک بوسه هم نبود؟ همین یک بار خودم می‌خواستم اما او…

 

– آدمی که نماز می‌خونه غلط می‌کنه یه نامحرمو لمس می‌کنه!

 

خندید، حتما انتظارش را داشت اینطور با رفتارش برخورد کنم. جلوتر آمد… قدم به قدم…

 

– ناراحت شدی اون شب چیزی نشده بود نه؟

 

– تو گفتی همه‌شو یادته، گفتی باهام به اوج رسیدی! حرف خودتم دوتا می‌کنی؟

 

 

 

 

 

 

 

خنده از روی لبش کنار نمی‌رفت، خوشحال به نظر می‌رسید.

 

گوشواره‌ام را لمس کرد و خیلی بی‌ربط پرسید:

 

– اون برات خریده؟ گوشواره رو؟

 

عقب رفتم؛ دیگر دوست نداشتم نزدیکش باشم، بی‌خودی بغض کرده بودم.

 

– به تو مربوط نیست!

 

– بهش نمیاد سلیقه داشته باشه. گوشوار خوشگلیه… لاکپشته؟

 

داشت اعصابم را خورد می‌کرد.

 

گیج و گنگ مانده بودم! آن همه جای کبودی روی بدنم چه؟ هیچ کاری نکرده بودیم؟

 

من که هیچ چیز یادم نبود جز یکی دو صحنه‌ی گنگ…

 

به در حمام که رسیدم دیگر جای عقب رفتن نداشتم دستش هنوز بند گوش و گوشواره‌ام بود و چشمش بند چشم‌هایم.

 

– من تهش یادم نبود لاله، همه چیز درست بود خودم کشوندمت تو تخت خودم لختت کردم خودم تنتو…

 

انگشتش را از گوشم کند و خط گونه و لبم را سر انگشتش لمس کرد. طوری که موهای تنم سیخ شد.

 

– امروز که لباساتو دادی بهم بندازم لباسشویی خشک بشن… وقتی دست و بازوی سفیدتو دیدم یادم اومد… من سرمو گذاشتم رو بازوت و خوابیدم. کاری نکردم!

 

چشم‌هایم را بستم که از نگاه سوزنده‌اش فرار کنم. هوس بود مطمئنا تمام نگاهش پر از هوس و خواستن بود!

 

ولی خدایش نمی‌گذاشت از این مانع عبور کند و…

 

انگشتش روی لبم نشست و آرام لمسش کرد.

 

مثل یک حریر پر از بوی خوب یا حس پریدن در آب ولرم استخر… همانقدر لذت بخش همانقدر گرم و دلنواز…

 

– خدا رو شکر کردم. چون گناه نکردم اما… لاله بیا حلالش کنیم. سه ماهه از طلاقت گذشته… تو می‌تونی…

 

 

 

 

 

دیگر تحمل نداشتم! پرروی بی‌لیاقت! او لیاقت دوست داشتن من را نداشت! هلش دادم و فریاد کشیدم:

 

– ازت متنفرم!

 

از کنارش گذشتم و شلوارم را از روی صندلی کنار بخاری چنگ زدم و دنبال بقیه‌ی لباس‌هایم چشم چرخاندم…

 

شلوارم هنوز نم داشت اما باید از این خراب شده می‌رفتم!

 

– چته جنی شدی؟ می‌خوای بگی نمی‌خوای محرمم شی؟ خب نشو به درک ولی وایسا لباسات خشک شن بعدش هر گورستونی می‌ری برو! کارای رستوران زمین می‌مونه اگه تو مریض شی!

 

گفت و با غیظ و عصبانید سویچ نارنگی را برداشت و سمت در رفت…

 

من هم شلوار به دست نگاهش می‌کردم.

 

حالا هر دویمان پر از خشم و عصبانیت بودیم او از جواب نه ای که شنیده بود و من از پیشنهاد بی‌شرمانه اش…

 

یک آن حس کردم جوانه‌ی نو رسیده‌ی عشق پاک و بی‌گناهم دارد می‌خشکد…

 

صیغه! واژه‌ای برای زنی که جدا میشود مثل مرگ است… زن پاکدامن زنی که مثل شیر می‌ایستد و از نکبت زندگی‌اش بیرون می‌آید چرا باید خودش را اسیر چنین چیزی کند؟

 

او رفت و من چشم به در دوخته در جا ایستادم، صدای در حیاط که آمد شلوار هم از دستم افتاد.

 

همان گوشه‌ی هال نشستم و گریه کردم. بی‌صدا…

 

وقتی دلخور بودم دلم خواب می‌خواست، جان تکان خوردن نداشتم.

 

نمی‌توانستم لباس‌هایم را پیدا کنم و از خانه‌اش بروم. می‌دانستم با آن همه کاری که در رستوران سرش ریخته دیگر نمی‌تواند برگردد…

 

خودم را سمت پتوی تا شده‌ی کنار بخاری کشاندم… یک بالش هم بود! بالشی قرمز با روکش سفید.

 

تای پتو را باز کردم و زیرش خزیدم… سردم بود، آنقدر که حس می‌کردم کنار بخاری و زیر پتو هم هیچوقت گرم نخواهم شد.

 

چشم‌هایم را بستم و سعی کردم میان آن گریه و سرما خوابم ببرد…

 

 

 

 

 

 

 

 

چند روزی از آن دعوای در خانه‌ی امیر می‌گذشت.

 

به اصرار مامان و شهناز در خانه‌ای که امیرحسین طبقه‌ی بالای مادرش داشت ساکن شدم.

 

مستقل بودن را دوست داشتم اما به قول بابا مسعود، مستقل بودن خوب است به شرط آن‌که کسی مراقبم باشد.

 

خوب که فکر کردم حق را به او و مامان دادم.

 

حق داشتند نگران باشند، زنی به شکنندگی من هرگز نمی‌توانست با این همه کثافت‌کاری‌ زیر پوست جامعه مقابله کند…

 

خمیر پیراشکی را محکم‌تر ورز دارم و فکر کردم.

 

به اولین شبی که در خانه‌ی خودم می‌خواستم سر به بالش بگذارم… تنها که نبودم اما آرامشی عجیب داشتم.

 

– دستت درد می‌گیره بابا. بسشه دیگه بده پهنش کنم.

 

لبخندی به روی حاج مسعود پاشیدم و خمیر را روی تخته گذاشتم و به دست‌های تپلش که ماهرانه خمیر را پهن می‌کرد خیره شدم.

 

– بابایی…

 

– هوم؟

 

نمی‌دانستم بگویم یا نه چطور می‌تونستند هنوز هم به حرف کیسان مهیار را پس بزنند…

 

مهیاری که بهترین گزینه برای حنا بود. کمی این‌‌پا و آن‌پا کردم و آرام پرسیدم:

 

– هنوزم نظرتون درباره‌ی مهیار منفیه؟

 

دستش که وردنه را می‌چرخاند از حرکت ایستاد و گنگ نگاهم کرد.

 

– چیزی گفته پسره؟

 

آب دهانم را قورت دادم… پدر این وقت‌ها خیلی وحشتناک می‌شد.

 

در جلد پدری‌اش بیشتر فرو می‌رفت و جذبه‌اش ترسناک به‌نظر می‌رسید…

 

به گوشت سرخ‌شده‌ی درون تابه ناخونک زدم و چشیدمش… طعمش فوق‌العاده بود.

 

– نه! ولی بابا کیسان یه آدم مشکل‌داره خودش. نباید به حرف اون مهیارو طرد کنید… اون و حنانه همو دوس دارن انصاف نیست به خدا.

 

 

 

 

 

 

 

با همان اخم روی صورتش قاشقی از مواد را در دایره‌ای که از خمیر پهن شده درست کرده بود ریخت و همانطور که می‌پیچیدش گفت:

 

– بختیاریا آدمای خوبین ولی این پسره خورده‌شیشه داره! اگه آدم درستی بود تو کوچه‌خیابون با خواهرت دوست نمی‌شد!

 

ناراحت روی صندلی نشستم اما نباید نا‌امید می‌شدم…

 

خودم همیشه با مهیار و کارهایش مخالف بودم اما اینن چند وقتی که کنارش کار می‌کردم فهمیدم آن‌طوری که فکر می‌کردم نیست.

 

– بابا خواهش می‌کنم به حرف من اعتماد کنید. من تا حالا بهتون کلک نزدم از این به بعدشم نمی‌زنم… خواهش می‌کنم اجازه بدین بیاد خواستگاری!

 

مکثی کردم و لوس‌تر ادامه دادم:

 

– به‌خاطر من… بابایی…

 

میان جدیت خنده‌اش گرفت. دست آردی‌اش را به نوک دماغم زد و دوباره قاشقی مواد برداشت.

 

– پدرسوخته!

 

خندیدم و او گفت:

 

– مامانتونو راضی کنید. خودت که می‌دونی روحی چه اخلاقی داره بابا! دلش از این پسره سیاهه…

 

هنوز حرفش تمام نشده بود که زنگ واحد به صدا درآمد و مجبورم کرد برای باز کردن در از جایم بلند شوم.

 

غرغر کنان پیشبندم را باز کردم و روی میز گذاشتم.

 

– بار چهلمیه که هادی از صبح اومده دم در!

 

– بهش بگو بیاد تو پیراشکی بخوره بابا…

 

هادی حسابی خودش را در دل مامان و بابا جا کرده بود… همینطور من.

 

احساس می‌کردم آن حامی محکمی که همیشه آرزویش را داشتم را پیدا کرده‌ام…

 

در را باز کردم و غر زدم:

 

– بهت گفتم همینجا بشین هر دیقه پله‌ها رو…

 

با دیدنش حرف در دهانم ماسید! خودش بود…

 

همان برج زهرماری که دیشب به ضرب و زور مرخصی امروز را داد!

 

 

پوزخندی زد و نگاهش را پشت سرم چرخاند…

 

صاحب خانه‌ام بود! رئیس بودنش به کنار حالا دیگر همه‌جوره زیر یوقش بودم!

 

– جا خوش کردی؟ خونه‌ی خوبیه؟

 

از ترس اینکه بابا مسعود خصومت میان من و او را متوجه شود بیرون رفتم و لای در را روی هم گذاشتم…

 

قلبم داشت دوباره سر ناسازگاری می‌گذاشت. تالاپ تلوپش نا‌منظمش صورتم را هم سرخ کرده بود.

 

– تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟

 

– خونه‌مه! بنظرت نباید بیام ببینم مستاجرم کیه چی‌کاره‌ست؟

 

گفت و حق به‌جانب دست‌هایش را روی سینه گره کرد و ادامه داد:

 

– پول رهنو دادی دست کی؟ به من کسی نداده!

 

راست می‌گفت پولش را هنوز نداده بودم…

 

شهناز گفته بود به خودش تحویل دهم و هادی گفته بود نمی‌گیرد… مثل هر سال!

 

نفس عمیقی کشیدم که ضربان قلبم را عادی کنم… درد دوست داشتن او بی‌درمان‌ترین دردی بود که سراغ داشتم…

 

– می‌ریزم برات یه شماره حساب بهم بدی فردا صبح می‌ریزم.

 

– لاله‌جان کیه بابا؟

 

در مقابل چشم‌های سیاهی که حالا رنگ خباثت گرفته بودند بلند جواب دادم:

 

– چیزی نیس بابا الان میام!

 

– به‌به! حاج مسعودم که اینجاست! یه سلامی بدم خدمتش!

 

کف دستش را پشت سرم و روی در گذاشت که هلش دهد و در همان حال گفت:

 

– یکم از روابط ما بدونه بد نیس… هوم؟

 

به یک آن حس خوشایندی که در قلبم نسبت به او داشتم را تبدیل به حرص و عصبانیت می‌کرد.

 

دستش را به ضرب کنار زدم و گفتم:

 

– چی می‌خوای دوباره؟

 

ابرو بالا داد و همان دستش را در جیب شلوار دودی‌رنگش فرو کرد.

 

– من چن بار گفتم بهت منتها تو دوس داری خانوادت در جریان یه چیزایی قرار بگیرن…

 

 

می‌دانستم هیچ غلطی نمی‌کند، امیرحسینی که در این مدت شناخته بودم ابدا نمی‌توانست نامرد باشد…

 

شاید بداخلاق بود شاید نمی‌شد پیش‌بینی‌اش کرد اما نامردی در ذاتش نبود.

 

نفسی گرفتم و جواب دادم:

 

– بعدا حرف می‌زنیم امیر… الان واقعا وقتش نیست.

 

– چرا؟ حاج مسعود وقت نداره؟ یا دخترش می‌ترسه؟

 

نمی‌توانستم منکر این شوم که ترسیده‌ام اما ته دلم یک آرامش عجیب و غریب موج می‌زد.

 

میان آن همه ترس… آن‌همه حس خوبی که از عشقش داشتم این آرامش عجیب هم نبود. کاش کمی بغلم می‌کرد کمی…

 

– بس کن امیرحسین!

 

گفتم و نگاهم را معذب از چشم‌هایش گرفتم.

 

– میام رستوران فردا حرف می‌زنیم. پولتم می‌ریزم.

 

بی‌حرف سرتاپایم را از نظر گذراند.

 

به‌خیال آن‌که فکر کرده بودم هادی‌است روسری سر نیانداختم اما بافت آستین‌بلند و شلوار ست مشکی پوشیده بودم.

 

مثل همیشه‌اش چند تار از موهایم را میان انگشت‌هایش گرفت.

 

آرام و لطیف…

 

– جلو هادی این‌جوری می‌گردی؟ شهناز دیدتت؟

 

شهناز ندیده بود اما هدی دید، مرتضی دید هادی دید… هیچ‌کدامشان حتی نگاه بدی به این ماجرا نداشتند.

 

هدی می‌گفت عقیده‌ی هر کسی برای خانواده‌شان محترم است اما…

 

انگار امیرحسین همه‌جوره با این خانواده فرق داشت که می‌پرسید.

 

– ندیده…

 

جلوتر آمد و حالا دسته‌ای دیگر از موهایم را لمس می‌کرد.

 

تناقضاتش داشت دیوانه‌ام می‌کرد. اگر او آدمی سجاده‌نشین بود پس این لمس‌های گاه و بی‌گاهش چه می‌گفت؟

 

– لاله بابا! کجا موندی؟

 

صدای نزدیک بابا و موهایی که در میان انگشت‌های امیر بود قلبم را به دهانم رساند… او هم ول‌کن نبود با پوزخندی صورتش را جلو آورد.

 

 

 

 

 

هلش دادم و سیخ ایستادم، همزمان بابا هم در را باز کرد و بیرون آمد. امیرحسین هم خودش را جمع و جور کرد و صاف ایستاد.

 

– سلام آقای برازنده. بردبارم… صاحب خونه‌ی دخترتون.

 

بابا اخمی به من نشان داد و دستش را در دست امیر گذاشت.

 

– سلام پسرم… مشتاق دیدارتون بودم.

 

امیرحسین جا خورده نگاهش را بین من و حاج‌مسعود گرداند.

 

– شما منو می‌شناسین؟

 

دو نفس عمیق کشیدم. آرامش و ترس. دو حس متضاد داشت از پا درم می‌آورد… اگر امیر چیزی می‌گفت…

 

– بله میشناسمتون پسر خانم دکتر و صاحب‌کار لاله‌جان. همسرتون خوبن؟

 

او هم نفس بلندی کشید نفسی که بیشتر به آه شباهت داشت…

 

شاید برای زندگی تباه شده‌اش شاید هم برای اینکه هنوز کسی از خانواده‌اش نمی‌دانستند تینا را طلاق داده.

 

– خوبن آقای برازنده… با اجازه‌تون من رفع زحمت کنم.

 

بابا خون‌گرم بود. درست مثل مامان‌روحی می‌دانستم امکان ندارد بگذارد امیر بدون خوردن پیراشکی از خانه‌ی من پایش را یک سانت آن‌طرف‌تر بگذارد.

 

– کجا پسرم بیا تو. حتما باید پیراشکی بخوری تازه گذاشتم سرخ کنم.

 

امیر گوشه‌ی لبش را گزید و من هم می‌دانستم آن نگاه چپ‌چپ بابا بخاطر این است که جلوی او روسری سر نکرده‌ام.

 

معذب کمی این‌پا و آن‌پا کرد و جواب داد:

 

– ممنونم حاجی جان انشاله یه روز دیگه مزاحمتون می‌شم… الان باید برم منتظرمن…

 

پدر بازویش را گرفت و به زور سمت در کشاندش.

 

برای اولین بار با درماندگی و التماس نگاهم کرد. انگار نه انگار خود او بود که می‌خواست با حاج‌مسعود سلام و علیک کند.

 

 

 

 

 

 

 

چند دقیقه بعد امیر خودش را در دستشویی چپانده بود و بابا داشت پیراشکی ها را با شعله‌ی متوسط سرخ می‌کرد.

 

بوی محشری تمام فضای خانه را پر کرده بود.

 

عجیب به‌نظر می‌رسید که هادی سر و کله‌اش پیدا نشد.

 

گفته بود عاشق پیراشکی است. اصلا بابا به‌خاطر او دست به کار درست کردنش شد.

 

– لاله بابا؟ دستمال گذاشتی تو توالت؟

 

اصلا یادم نبود! تازه یکی دوساعت پیش از کار چیدمان وسایل فارغ شده و توانستم کمی استراحت کنم.

 

این یکی که ابدا خاطرم نمانده بود.

 

– نه بابا جون! یادم رفت به‌ خدا…

 

– پاشو حوله ببر بابا. زشته مهمون دستش خیس باشه. این هنر خانم خونه‌داره. حتما دستمال حوله‌ای و توالت بذار عزیزم.

 

بلند شدم و حوله‌ی دستی نارنجی‌رنگی از کمد بیرون آوردم.

 

کنار در دستشویی همین‌که خواستم به دستگیره آویزانش کنم و فرار کنم در دستشویی باز شد و امیر با دست و رویی شسته بیرون آمد.

 

– حوله آوردم…

 

گفتم و حوله را سمتش دراز کردم اما او بی‌مقدمه دستم را گرفت و سمت خودش کشیدم.

 

– لاله من باید برم… یه کاری کن برم. من از این خونه متنفرم…

 

ترسیدم، انگار جنون گرفته بود! خودم را کمی عقب کشیدم و آرام زمزمه کردم:

 

– امیر جان…

 

چشم‌هایش را بست و باز هم عمیق نفس گرفت، می‌خواست آرام شود اما چه‌طور این همه جنون یک باره گلویش را می‌فشرد؟

 

چه رازی در این دیوانگی نهفته بود را نمی‌دانستم اما می‌دانستم یک چیزی هست که این بچه را این‌طور از خانه‌اش فراری داده…

 

– یه‌کم آرومم کن لاله…

 

هنوز بهت‌زده بودم، چه‌طور آرامش می‌کردم… راهی بلد نبودم.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دلهره‌ی آمدن بابا و این اولین ناتوانی عجیبی که در امیر می‌دیدم ذهنم را به هم ریخت.

 

طوری که حتی مکان را فراموش کردم… تنها چیزی که مقابل چشمم بود چشمان سیاهی بود که مدتها با نگاه به آن‌ها جادو می‌شدم…

 

– چته امیرحسین؟ حالت خوب نیست؟

 

چیزی نگفت اما دستم را محکم‌تر فشرد. نفس عمیقش را حس کردم نا امید شده بود از آرامشی که از من می‌خواست…

 

حوله از میان انگشت‌هایم رها شد، انگشت‌هایم را روی صورت خیسش گذاشتم. داغ بود، تب‌دار!

 

– آروم باش، هرچی بوده گذشته…

 

– تو نمی‌دونی چی گذشته لاله!

 

نفسی دوباره گرفت و انگشتانش را روی دستم گذاشت، دستم را به صورتش فشرد و ادامه داد:

 

– تو نبودی ببینی منو، نبودی ببینی چه‌قدر…

 

خیسی صورت و دستش را با این همه حرارتشان حس نمی‌کردم. انگار همه‌ی دنیا از حرکت ایستاده بودند و فقط انگشت‌ او دست من را می‌فشرد.

 

– همش تقصیر توه… من واسه یه بوسه اینقد دو دلم!

 

حالا نوبت من بود سرخ شوم. می‌دانستم دوستم ندارد می‌دانستم هرچه می‌گوید از این است که جز من نمی‌خواهد دستش را آلوده‌ی زنی دیگر کند اما…

 

قند در دلم آب شد و حرارت تنم بالا رفت. باید خودم را به آن راه می‌زدم!

 

– چرا، چرا من؟!

 

کف دستم را آرام سمت لب‌هایش کشاند، حالا چشمش به دست‌م بود و حواسش پی یک چیزی که نمی‌دانستم چیست…

 

– محرم نشدیم.

 

لب‌های داغش که به کف دستم رسید حس کردم جان از بدنم پر کشید.

 

این چه عشقی بود که داشت از پا درم می‌آورد… چه لذتی داشت آغوشی که در یک سانتی‌اش داشتم برای سر گذاشتن روی سینه‌ی پهنش جان می‌دادم.

 

– انگار با تو می‌تونم تحمل کنم. می‌شه!

 

 

 

آرام دستم را رها کرد، فاصله گرفت و حوله را از روی زمین برداشت.

 

بدون آن‌که بفهمد چه‌قدر حال من را دگرگون کرده. چه‌قدر بیشتر از عاشقش شده‌ام و چه‌قدر…

 

ناخودآگاه بغض کردم، هر کسی به تور من می‌خورد برای ارضای هوس‌هایش لاله را می‌خواست.

 

من داشتم به کیسان علاقه‌مند می‌شدم من عاشق امیرحسین بودم اما هرکدام یک‌جوری داشتند من را می‌چزاندند…

 

چشم بالا چرخاندم که اشکم نریزد، او رفته بود و صدایش می‌آمد که با پدرم حرف می‌زد اما من دل‌شکسته دیگر حوصله نداشتم بمانم و صدایش را بشنوم.

 

– خیر آقای برازنده مال من نیست رستوران با رفیقم شریکم.

 

– با مهیار؟

 

بابا از همانجا در آشپزخانه سوال‌پیچش کرده بود و گاها سوالی می‌پرسید و امیر هم خیلی مختصر جوابش را می‌داد.

 

من هم هنوز همانجا در راهرو منتهی به سرویس بهداشتی به دیوار تکیه زده بودم که بغضم را عقب برانم.

 

– بله مهیار.

 

نمی‌دانستم اصلا این موقع شب او اینجا چه می‌کند.

 

او که به‌قول شهناز هیچ‌وقت پایش را اینجا نمی‌گذاشت حالا چرا آمده بود؟ حتما برای آتش زدن من!

 

زنگ در دوباره زده شد، این‌بار مطمئنا هادی بود. کاش او با دیدن امیر برج زهر مار نمی‌شد دیگر!

 

حالا بیشتر از هر وقتی به دلقک‌بازی‌هایش نیاز داشتم، به خنده نیاز داشتم به بیخیالی…

 

تکیه از دیوار برداشتم و در را باز کردم، هر سه‌تایشان بودند، شهناز و هدی و هادی.

 

شهناز تند‌تند قابلمه‌ی در دستش را در بغلم چپاند و کنارم زد:

 

– لاله جون این الویه‌ست… امیر من کو؟ الهی قربونت بره مادر!

 

هدی لبخندی زد و داخل آمد، تپلی بامزه با آن چادر گلداری که روی سرش انداخته بود قیافه‌اش بانمک‌تر از همیشه می‌زد‌.

 

– من بهش گفتم داداشم اومد بالا! ندیدیم بیاد بره خودمون اومدیم بالا.

 

– بیا تو عزیزدلم… قدمتون روی چشم.

 

پشت سرش هادی شکلکی درآورد و با ادا گفت:

 

– داداشم!

 

 

 

 

 

 

هدی برگشت و با خنده جوابش را داد:

 

– خب تو چته حسود‌خان؟! من که به تو بیشتر می‌رسم!

 

خندیدم، هادی دیوانه! خودم امروز با چشم دیده بودم شهناز چه‌طور دورش می‌چرخد!

 

حالا برای یک چکه توجه مادر و خواهرش به امیر بیچاره حسادت می‌کرد.

 

– بیا تو کچل. بیا که مادرزنت دوست داره الانه که پیراشکیا آماده بشن.

 

گل از گلش شکفت، با ذوق داخل آمد و لپم را کشید.

 

– آفرین گل‌دختر! دست و پنجه‌ت طلا! حالا چرا خودتو بقچه‌پیچ کردی؟

 

شانه بالا انداختم، هدی هم کنار امیر نشسته بود و من حس می‌کردم امیر دارد میان مادر و خواهرش له می‌شود.

 

– چی‌بگم! فعلا به قول حاج‌مسعود همه محرمن جز داداش شما!

 

خندید و در را پشت سرش بست و به آن تکیه داد، زیرچشمی آن‌ها را پایید و سرش را جلو آورد.

 

– هیزی کرده حتما!

 

هر دویمان ریز ریز خندیدیم او به حرف خودش و من به هیزی راستکی بردارش.

 

اگر می‌دانست برادرش در هیزی نسبت به من تا کجا پیش رفته چه می‌کرد؟

 

– چیز خنده‌داریه بگین ما هم بخندیم!

 

هادی همانطور که سرش خم بود ادای امیر را درآورد و بعد سرش را بلند کرد و جوابش را داد:

 

– اینجا دیگه ادا رئیسا رو واسه این دختر در نیار آقا داداش! یه چیزی بین خودمونه!

 

سلام کردن به امیر در مرامش نبود. می‌گفت بخاطر بی‌احترامی‌هایی که به پدرش می‌کند دوست ندارد زیاد دم‌خور برادر ناتنی‌اش شود.

 

اما امیر را می‌دانستم که هادی را خیلی دوست دارد..‌. بعضی وقت‌ها زمزمه‌هایش را با مهیار می‌شنیدم که از دلتنگی‌هایش می‌گفت.

 

وقتی می‌گفت آن کره‌خر منظورش هادی بود.

 

 

 

بابا مسعود کنار در آشپزخانه ایستاده بود و با محبت به شهناز و امیر نگاه می‌کرد.

 

محال بود مامان یک چیزی را بفهمد و به او نگوید.

 

می‌دانست میان امیر و مادرش شکراب است.

 

– تینا کجاست مامان؟ میاوردیش با خودت تو که خونه من نمیای عزیزم الانم اومدی به این دختر اولتیماتوم بدی! امیر چپ‌چپی به هدی نگاه کرد و هادی رو به پدرم گفت:

 

– این دختر ما یکم دهن‌لقه حاجی‌مسعود! البته داداش منم جرعت نداره جلو شما اولتیماتوم بده ها! اومده بود محترمانه بگه که لاله برگرده سر کارش!

 

بابا خندید و جلو آمد.

 

– بلاخره برادر تو رئیسه و دختر منم کارمندش شایدم اولتیماتوم بده. من می‌دونم دخترم منظمه تو کارشم حرفه‌ایه خودش این فضا رو به وجود نمیاره که کسی بهش بتوپه.

 

امیرحسین پوزخند زنان نگاهی به من انداخت شهناز با آمدن بابا حالا دستش را از دور گردن امیر باز کرد و زیر چادرش برد.

 

کمی جنبیدن برای امیرحسین راحت‌تر شده بود. می‌توانست گردن بچرخاند و نگاهم کند‌.

 

– بله جناب برازنده، خوبه همه‌چیزش فقط یکم غده! حرف گوش‌کن نیست.

 

نگاه از چشم‌هایش گرفتم امشب به اندازه‌ی کافی اعصابم را خورد کرده بود.

 

– من برم میز شامو آماده کنم بابا!

 

به‌سمت آشپرخانه قدم برداشتم و قابلمه‌ی شهناز را روی میز آشپزخانه کوبیدم!

 

مردک پررو! شیطان می‌گفت بروم و به همه‌شان بگویم او از چه لجبازیی حرف می‌زند!

 

سر و صدای حرف زدنشان می‌آمد. بابا حتی فرصت نکرده بود آخرین پیراشکی ها را از تابه بیرون بیاورد.

 

– چیزی بینتونه؟

 

برگشتم و هادی را نگاه کردم که با اخم پشت سرم ایستاده بود.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
علوی
علوی
1 سال قبل

سلام
ممنون بابت پارت جدید. سوال، شهناز خبر نداره تینا دیگه نیست و ول کرده رفته؟ اینهمه بی‌خبره از پسرش؟
اون بار که نمی‌دونم کی بود امیرحسین به هدی گفت برای عقد و عروسیم نیومدید. واقعاً چطور مادر دلسوزیه این شهناز.
روابط خانوادگی اینا خیلی داره عجیب می‌شه

...
...
1 سال قبل

پارت بلند😍😍😍😍♥️♥️

فاطمه
فاطمه
1 سال قبل

عالی👌👌😍🤩

Mobina Moradi
Mobina Moradi
1 سال قبل

مرسیییییی خیلی خوب بود

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x