رمان آشپز باشی پارت 4

4.8
(6)

 

 

 

 

خانه هم می‌رفتم کلیدی نداشتم…

 

لحظه‌ای نفسم بالا نیامد، نفس‌زنان ایستادم و آرام پشت سرم را نگاه کردم…

 

ندیدمش… قلبم هنوز هم تند می‌زد…

 

باران هم انگار قصد بند آمدن نداشت!

 

مثل جوجه‌ٔ آب‌کشیده از سرما می‌لرزیدم…

 

دست به چشمانم کشیدم، در این باران مسلماً نمی‌شد پیاده خانه‌ٔ مادرم بروم.

 

کیف و سویچ و کلید‌هایم را هم نمی‌دانستم کدام گوری است…

 

کاش حداقل حنانه عقلش رسیده باشد کیفم را با خودش بیاورد!

 

کز کرده به دیوار اولین خانه‌ای که دیدم چسبیدم شاید از شدت سرما می‌کاست.

 

در بد مخمصه‌ای افتاده بودم، به خیابان اصلی هم جرئت نزدیک شدن نداشتم.

 

اگر هنوز هم آن‌جا مانده بود چه؟ از فکرش بیش‌تر به خودم لرزیدم!

 

حتی ساعت هم نداشتم که بدانم ساعت چند است…

 

پراید مشکی‌رنگی داخل کوچه پیچید و وارد شد… باران مانع از آن می‌شد که سرنشینش را ببینم…

 

کاش آدم مهربانی بود… اما نه! از کجا می‌فهمیدم چه‌طور آدمی‌است…

 

راست‌تر ایستادم و سرم را به طرف دیگری چرخاندم.

 

نباید نگاهش می‌کردم، اصولاً مرد‌ها را زود هوا برمی‌دارد!

 

مثل این اعجوبه‌ای که از او فرار می‌کردم…

 

پراید فرمانش را چرخاند و به طرف دری ایستاد.

 

درست روبه‌روی در همان خانه‌ای که من به دیوارش چسبیده بودم.

 

حتماً صاحب خانه بود… زنی چادری بیرون آمد و دستش را بالای صورتش گرفت که باران اذیتش نکند…

 

ناودان‌ها شرشر‌کنان به‌سمت جوی آن‌سوتر کوچه می‌رفتند.

 

باران هم هر لحظه شدیدتر می‌شد… سردم بود…

 

 

 

 

 

زن کلیدی در دستش گرفت و به در رنگ و رو رفته‌ٔ سفیدرنگ نزدیک شد.

 

اما انگار تازه من را دیده باشد ایستاد و همان‌طور که دستش را نقاب صورتش کرده بود نگاهم کرد.

 

– کاری داشتید خانم؟

 

باید از او کمک می‌گرفتم چاره‌ای نداشتم…

 

تنها راهی بود که بتوانم خودم را به خانه برسانم.

 

همیشه وقتی در کاری تردید داشتم لبم را دندان می‌گرفتم مثل همین حالا…

 

آرام جلو رفتم و سلام کردم، او هم داشت خیس می‌شد!

 

– سلام دخترم… با کسی کار داری؟ توی این بارون… این‌جا؟

 

اولین دروغی که به ذهنم آمد را به زبان آوردم…

 

اهل دروغگویی نبودم اما برای این زن میان‌سالی که چادر و روسری‌اش نشانه از اعتقادات مذهبی‌اش داشت دروغ مصلحتی کارسازتر بود تا واقعیت…

 

– کیفمو زدن حاج‌خانم… موبایل و کارتام همه اون تو بود… نمی‌تونم تا سر خیابون برم بارون شدیده!

 

ابروهایش کمی به هم نزدیک شد و کلید را در مشتش قایم گرد…

 

باران او را هم مثل من خیس کرده بود…

 

زیر پایمان هم انگار رودخانه‌ای از آب گل‌آلود رد می‌شد…

 

کفش عروسکی‌ام هم پر از آب بود و راه رفتن را برایم سخت‌تر می‌کرد…

 

– خب چه کاری از من بر می‌آد دخترم؟

 

تمام التماسی که در خودم سراغ داشتم را در چشمانم ریختم و ملتمسانه گفتم:

 

– می‌شه برام یه آژانس خبر کنید؟ در خونه مامانم حسابش می‌کنه… خیلی سردمه…

 

لحظه‌ای تردید کرد اما انگار دلش برایم سوخت…

 

اگر می‌دانست چه‌قدر حرف‌هایم دروغ است محال بود کمکم کند…

 

نقش بازی کردنم همیشه افتضاح بود اما این بار انگار توانسته بودم یک نفر را با دروغ قانع کنم…

 

در ماشینش را باز کرد و در حالی که می‌نشست گفت:

 

– بیا بالا خودم می‌رسونمت!

 

 

 

 

 

کمی این‌پا و آن‌پا کردم، حالا من ترسیده بودم!

 

اگر این پوشش او کلاه شرعی بود چه؟ اصلاً روی چه حسابی باید با خودش می‌رفتم چرا آژانسی برایم خبر نکرد؟

 

شیشه‌ٔ سمت من را پایین کشید و کمی به این سمت خم شد.

 

– استخاره می‌کنی دختر؟ بیا بالا!

 

– آخه… ماشینتون خیس می‌شه…

 

لبخندی زد و گونه‌هایش برجسته‌تر شد، خطی روی لپش می‌افتاد که خندیدنش را جذاب می‌کرد…

 

زن سفید‌روی بانمکی بود…

 

– نترس نمی‌دزدمت دختر‌خانم… بیا برسونمت خونتون…

 

پر از تردید سوار شدم، هر اتفاقی هم می‌افتاد بدتر از این که سرم نمی‌آمد…

 

همین‌که در را بستم بخاری را روی صورتم تنظیم کرد و دکمه‌ٔ بلندی صدای ضبطش را چند بار فشرد…

 

صدای گرم همایون شجریان در کابین ماشین پیچید و او حرکت کرد.

 

«نه بسته‌ام به کس دل

نه بسته کس به من دل

چو تخته‌پاره بر موج

رها رها رها من…»

 

چادرش را روی دوشش انداخت و زیر‌چشمی نگاهی سمت من انداخت.

 

– خونتون کدوم سمته دخترم؟

 

انگشت‌های یخ‌زده‌ام را به فیلتر‌های بخاری چسباندم، این‌قدر سرد بودند که با برخورد با هوای گرم گز‌گز می‌کردند…

 

– طرفای استقلال…

 

پاهایم را از کفش در آب غرق شده‌ام بیرون کشیدم…

 

انگشت پاهایم مثل انگشت‌های پیرزن‌ها چروک شده بود…

 

صورتم را جمع کردم و دست‌های کمی گرم شده‌ام را به پایم چسباندم که آن را هم گرم کنم.

 

– چه‌طوری کیفتو زدن؟! قیافه‌شونو یادت نیست؟ یا پلاکی چیزی؟! با موتور زدن دیگه؟

 

– یه دویست و شیش قرمز بود… افتادم زمین نتونستم ببینم پلاکشو ولی قیافه‌ش یادمه…

 

برف‌پاک‌کن ماشینش بی‌وقفه چپ و راست حرکت می‌کرد.

 

بارانش این‌قدر شدید بود که حتی حرکت ماشین را هم کند کرده بود.

 

 

 

 

 

پشت چراغ‌ قرمز نگه داشت و این بار مستقیم نگاهم کرد.

 

– خب چه شکلی بود؟ می‌خوای اول بریم کلانتری؟

 

شانه بالا انداختم.

 

– خیلی زشت بود… قیافه‌ش شبیه… شبیه…

 

چشمم را دور و اطراف چرخاندم که زشت‌ترین قیافه را برایش توصیف کنم اما…

 

چشمم به عکس سه در چهاری خورد که روی شیشه‌ٔ کیلومتر‌شمار زده بود…

 

چشم‌هایم اندازه‌ٔ توپ بیس‌بال گرد شد و سریع نگاهم را گرفتم.

 

– شبیه گوریل بود…

 

کمی مکث کردم و ادامه دادم:

 

– پسرتون اصلاً شبیه خودتون نیستن…

 

با عشق لبخند زد… پر از مهر مادری.

 

– شبیه پدر خدا بیامرزشه… همه می‌گن… کجا دور بزنم؟

 

– بریدگی اولو دور بزنید… خدابیامرزه همسرتونو…

 

با لبخند مهربانی راهنما زد. دیگر سردم نبود اما خیسی لباسم اذیتم می‌کرد… حس نجسی می‌کردم…

 

– همسر سابقم بودن… بیامرزه رفتگانتو عزیزم…

 

مات نگاهش کردم، شاید عقده‌ای بودن او هم بر اثر طلاق میان پدر و مادرش بود!

 

– برید کوچه‌ٔ سه بی‌زحمت… یعنی جدا شده بودید؟

 

– نه بعد فوت ایشون ازدواج کردم…

 

اتوبوس خط واحد درست روبه‌روی کوچه‌ی ما ایستاده بود و چند نفری با عجله سوار می‌شدند…

 

– همینه کوچه‌ٔ سه؟

 

با دیدن مامان که چتر به دست سر کوچه ایستاده بود و اطراف را نگاه می‌کرد سر تکان دادم و مامان را نشانش دادم.

 

– الهی بمیرم… نگران شده اون‌جا وایساده..‌. مامانمه…

 

سر تکان داد و کنار پای مامان نگه داشت. شیشه‌ٔ سمت من را پایین کشید.

 

– مامان جان!

 

هول‌زده در را باز کرد، عصبانیت و نگرانی‌اش قاطی شده بود.

 

– کجا مونده بودی ورپریده! حنانه گفت دیشب می‌آی حالا اومدی؟ رفتیم خونه‌ٔ خودتم نبودی!

 

با چشم و ابرو به حاج‌خانم اشاره کردم و پیاده شدم.

 

 

– پیش دوستم مونده بودم مامان جان! کیفمو زدن، حاج‌خانم زحمت کشیدن رسوندنم…

 

با حرص کنارم زد، چترش را به سقف ماشین حاج خانم چسباند و خم شد.

 

– سلام حاج‌خانم… خدا خیرتون بده بچمو رسوندین… تشریف بیارین خونه یه چایی چیزی درخدمت باشیم… سرده.

 

باز هم باران روی سر من بدبخت می‌بارید…

 

نه به آن نگرانی مامان نه به این به امان خدا ول کردنش…

 

– مامان‌خانم می‌شه از حاج‌خانم تشکر کنم؟ یخ زدم!

 

مامان تازه متوجه شد که دخترش خیس و لرزان پشت سرش مظلومانه نگاه می‌کند.

 

موقع عصبانیتش تنها چیزی که جواب می‌داد گربه‌ٔ شرک شدن بود!

 

– نصفه‌جونم کردی بچه! بیا تشکرتو بکن برو بالا! یخ زدی که!

 

مثل بچه‌های پنج‌شش‌ ساله، گوشه‌ٔ چادری که دور کمرش پیچانده بود را بالا آورد و به صورتم کشید، به دماغم هم فشردش…

 

– می‌بینی تورو خدا حاج‌خانم؟! چهل سالشونم بشه هنوز بچه‌ن!

 

حاج‌خانم خندید و سرش را تکان داد.

 

– منم دو سه تاشو دارم… همشونم یکی از یکی بدتر!

 

مامان دوباره به صورتش کوبید.

 

– اوا خاک به سرم! این‌جا زیر بارون که جای حرف زدن نیست! بفرمایید بریم توی خونه تو رو خدا!

 

عاشقش بودم که حتی نگذاشت دهان من به تشکر باز شود! روحی خانم بود دیگر…

 

حاج‌خانم هم انگار از هم صحبتی با مامان بدش نمی‌آمد سرش را تکان داد.

 

– کجا می‌تونم پارک کنم؟!

 

باورم نمی‌شد به همین راحتی داشت یک غریبه را به خانه دعوت می‌کرد!

 

حرصی در ماشین حاج‌خانم را بستم و جلوی در خودمان را نشانش دادم.

 

– اون‌جا پارک کنید طوری نیست…

 

شیشه را بالا کشید و آن‌طرفی که نشانش داده بودم حرکت کرد.

 

اخم‌هایم را در هم کشیدم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ساحل
ساحل
1 سال قبل

خاصیت مادر بودنست‌ دیگر چ می‌توان کرد😂💔

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x