رمان آشپز باشی پارت 43

5
(3)

 

 

برگشت و هر دو ماگ سرامیک را برداشت و کمرش را راست کرد.

 

– بگو واسه چی نظرت عوض شده لاله! بگو تا مهربونم خر نشدم خرتو بچسبم.

 

انگار لبانم را به هم دوخته باشند.

 

این مرد دیوانه هنوز هم به چند ماه پیش فکر می‌کرد! من خجالتی در آن مستی چه ناله‌هایی کرده بودم که هنوز در خاطر امیر جولان می‌داد؟

 

– می‌گی یا…

 

ادامه‌ی حرفش را می‌دانستم، آبرو‌ریزی! هرچه بود تهش آبروریزی بود!

 

– دوست دارم…

 

تند و فرز از زبانم بیرون پرید. باز هم بی‌فکر باز هم بی منطق!

 

– خب… کامل‌تر بگو! بیشتر بگو… چرا دوسم داری؟

 

لپ‌هایم گل انداخت.

 

این چه حرف‌هایی بود که من به یک مرد می‌زدم؟

 

آن هم مردی عبوس و خشمگین مثل امیرحسین که تنها تفریحش اذیت کردن من بود…

 

– هیچی! من باید برم!

 

پا تند کردم اما دستم کشیده شد، سمت اتاقک نه‌چندان کوچکی که وسایل تاسیسات را در آن می‌گذاشتند…

 

دوباره صدای افتادن لیوان‌ها در چمن مصنوعی را شنیدم و بعدش سیاهی مطلق…

 

– برق… برق کجاست؟

 

اتاق به این بزرگی نه پنجره‌ای داشت و نه روزنه‌ی نوری! در که پشت سر امیر بسته شد هیچ نمی‌دیدم هیچ حس نمی‌کردم جز دست‌های او به دور کمرم را…

 

– فردا وقت می‌گیرم، باید محرمم شی دیگه نمی‌تونم…

 

گفت و سرما و گرمای لب‌هایش را همزمان حس کردم. لپم را بوسید. محکم و خیس!

 

– امیر…

 

– برنگرد لاله… بر نگرد نذار گناهم بیشتر از این شه! لباتو ببوسم همینجا حرومی به بار میارم. هیچی نگو فقط بذار فکر کنم خب؟

 

 

 

تکان نخوردم، قلبم تند‌تند می‌زد… تنم آرام آرام شل شد و به تن گرمش چسبید.

 

– امیر…

 

– هیش! صدا نده دختر! نمی‌گی اینجوری صدام می‌کنی چه غلطی کنم؟

 

لب گزیدم که حال خوبم را با خنده نشانش ندهم.

 

این حس عجیب و غریب و گرمای دلنشین را هیچوقت از آغوش کیسان نگرفتم…

 

همیشه سردش بود و سرمایش را به من هم منتقل می‌کرد.

 

– فردا نوبت بگیرم باهام میای؟

 

همزمان با گفتن این جمله میان بازوهایش فشرده شدم و بوسه‌ی دیگرش روی موهایی که بیرون از روسری‌ام بود نشست.

 

آن لحظه آن‌قدر غرق در احساس خواستنش شدم که عقل از سرم پرید و گفتم:

 

– میام.

 

دوست داشتم تا ابد همانطور همانجا بمانم. بوسه‌هایش را بر سر و صورتم حس کنم و با گرمای تنش جان بگیرم.

 

– تصمیم خوبی گرفتی، مطمئن باش پشیمونت نمی‌کنم.

 

مطمئن بودم پشیمانم می‌کند.

 

امیری که من می‌شناختم جانم را به لبم می‌رساند.

 

با این‌که می‌دانستم این رابطه سرانجامی ندارد اما دوست داشتم آغازش کنم.

 

دوست داشتم به‌خاطر دلم پا در این بی‌راهه بگذارم.

 

– بریم بیرون؟ دنبالمون نگردن؟

 

گفتم و تکیه‌ام را از سینه‌ی پهنش برداشتم.

 

می‌ترسیدم بیشتر بمانیم خودم به او تجاوز کنم!

 

– همین الانم اگه مهیار اینجا بود رو سرمون خراب می‌شد؟

 

تلاشم برای به‌سمتش برگشتن بی‌ثمر ماند و جواب دادم:

 

– چرا؟

 

– چون تو دوربینای محوطه معلومه اومدیم این‌ور.

 

 

 

جنب و جوشم بیشتر شد، آن فیلم‌ها همه‌شان ضبط می‌شدند.

 

در اتاق مدیریت هم قفل نبود… اگر کسی اتفاقا هم آنجا بود آبرویمان به فنا می‌رفت!

 

– وای خدا! چه غلطی کردم… آبرومون می‌ره! بریم بیرون؟

 

خودش را بیشتر به من چسباند.

 

– نخیر! غذا‌های ظهرت آماده بودن استرس چیو داری؟

 

آب دهانم را قورت دادم. از حال و هوایمان می‌ترسیدم!

 

– هیچی!

 

صدای فرو دادن آب دهانش را شنیدم و نزدیک و نزدیکتر شدنش را حس کردم.

 

از آن بارهایی بود که امیرحسین معتقد می‌رفت و پسرکی شیطان جایش را می‌گرفت‌.

 

– از من می‌ترسی، استرس داری اینجا بلایی سرت بیارم صدای ناله‌هات بره بیرون؟

 

می‌دانستم کاری نمی‌کند! جراتش را نداشت آن وقت روز در جایی که هر لحظه ممکن بود کسی بیاید کاری کند اما از شیطنت هم بدم نمی‌آمد.

 

– می‌تونم کنترلشون کنم.

 

– چه زن شجاعی! ببخشید خانم شما با پسر شجاع نسبتی دارین؟

 

خندیدم.

 

– آره، فردا قراره زنش شم.

 

آنقدر فشردم که صدای ترق و تروق بلند شد، هیجانم زیاد بود. نمی‌فهمیدم صدای استخوان‌های من است یا او!

 

– پس خیلی حواست به خودت باشه! پسر شجاع طبعش خیلی گرمه‌ها؟

 

به سختی زیر آن همه فشار انگشت‌هایم را به دستش رساندم و نوازشش کردم.

 

– پسر شجاع فعلا باید منو ول کنه… یادش نرفته اون دفه چه‌قدر خودش و لاله رو سرزنش کرد؟

 

دستانش را شل کرد و با همان صدای آرامش گفت:

 

– راست می‌گی، واسه اینکه نشونت بدم پسر شجاع چقدر داغه بهتره فرداشب وارد عمل شم!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

فکرش را هم نمی‌کردم اینقدر زود تصمیمش را عملی کند.

 

کیف دستی سفیدم را برداشتم و آفتاب‌گیر را پایین زدم.

 

در آینه‌ی کوچکش صورت مغمومم را نگاه کردم.

 

رژلب صورتی کمرنگی که روی لب‌هایم بود صورتم را بی‌رنگ نشان می‌داد اما به‌نظرم زیبا می‌آمد.

 

کمی در تصمیمم مردد بودم، من و این مرد قرار محرمیت گذاشته بودیم، به پیشنهاد خود من اما فکرش را که کردم اشتباه محض بود.

 

در تردید دست و پا می‌زدم اما نمی‌توانستم زیر حرفم بزنم.

 

– بیا پایین ببینم! همینو می‌خواستی؟

 

مهیار بود، عصبی و ناراحت. در نارنگی را باز کرده و منتظر بود من پیاده شوم.

 

خجالت‌زده نگاهش کردم و آرام پیاده شدم… بی هیچ حرفی!

 

داشتم جلوی شوهر خواهر آینده‌ام آبرو‌ریزی می‌کردم… اگر حتی سالها بعد سرکوفتم را به حنا می‌زد هیچوقت خودم را نمی‌بخشیدم…

 

– سلام…

 

– سلام و… لااله‌الا‌الله! دختر تو عقل تو سرته؟ این چه غلطیه می‌خوای بکنی؟ تو مامانتو نمی‌شناسی؟ اگه بفهمه لهت می‌کنه!

 

شرمنده بودم. هنوز هیچ چیز نشده شرمنده و پشیمان مهیار را نگاه کردم.

 

– کاریه که شده، نمی‌تونم زیر حرفم بزنم. من کشوندمش اینجا!

 

متاسف سر تکان داد.

 

– بده ببینم شناسنامه‌تو! دیر کردی حسابی آتیشیه!

 

یک ساعت دیر کردن هرکسی را آتشی می‌کرد.

 

گفته بود از همان راه رستوران بیایم اما من خانه رفتم، دوش گرفتم و لباسی مناسب پوشیدم.

 

کتی صورتی با شلوار و شال سپید!

 

شناسنامه‌ی جلد قهوه‌ای ام را درآوردم و در دستش گذاشتم و او دوتا یکی پله‌ها‌ی محضر را بالا رفت و من هم پشت سرش پر از تردید پله‌ی اول را بالا رفتم.

 

 

 

 

 

 

 

روی صندلی سبز، با پشتی چرم و دسته‌های فلزی نشسته بود و عصبی پاهایش را تکان‌تکان می‌داد.

 

مهیار هم روی میز عاقد خم شده بود و چیزهایی را می‌گفت که نمی‌شنیدم.

 

امیر با دیدن من از جایش جهید و تغریبا به‌سمتم حمله‌ور شد.

 

– من مسخره‌ی نیم‌وجب بچه شدم؟ یه ساعت منو کاشتی رفتی تیشان فیشان کنی؟ حداقل اون شناسنامه‌ی وامونده‌تو می‌دادی این بنده‌ی خدا معطل نشه!

 

یک قدم عقب رفتم و مظلومانه نگاهش کردم.

 

می‌خواستم خاطره‌ی خوبی باشن اولین روز محرم شدنمان اما نمی‌دانستم او امیر است و اخلاقش همینقدر تند…

 

– ببخشید.

 

دلخور گفتم، اما او واقعا عذرخواهی شنیدش و جواب داد:

 

– خیلی خب! بیا بشین.

 

با غیظ دوباره روی همان صندلی قبلی‌اش نشست و دوباره پا روی پا اندخت.

 

– عروس‌خانم تشریف بیارن.

 

بدون آن‌که بنشینم سمت عاقد عمامه به سر قدم برداشتم و آهسته گفتم:

 

– بله حاج‌آقا؟

 

زیرچشمی نگاهی انداخت و سرش را سمت لب‌تاپ جلویش چرخاند و دستگاه اثر انگشت را نشانم داد.

 

– دستتو بذار این‌جا تا نگفتم بر ندار.

 

متعجب دستم را گذاشتم. برای یک محرمیت ساده ایننقدر تشریفات واقعا لازم بود؟

 

ترسیدم اما به روی خودم نیاوردم. چند بار دستم را گذاشتم و برداشتم تا گفتند کافی‌ است.

 

انگار امیر قبل از من تمام این مراحل را گذرانده بود.

 

– خب عروس‌خانم، مهریه؟

 

گیج نگاهش کردم، اصلا از ازدواج موقت و قوانینش سر در نمی‌آوردم. مگر مهریه می‌خواست؟!

 

– نمی‌دونم…

 

 

 

مهیار نگاهی به امیر اخمو انداخت و گلویش را صاف کرد.

 

– بزن صد و چهارده‌تا! اندازه‌ی مال حنا.

 

صد و چهارده سکه برای یک محرمیت؟ این‌ها یک چیزیشان می‌شد.

 

با شنیدن جواب امیر کمی دلم قرص شد.

 

– نه حاج‌آقا توانم نیست بهش بدم. بزن پنجاه‌تا.

 

به‌نظرم باز هم زیاد بود. به هرحال مهریه‌ام را باید خودم تعیین می‌کردم.

 

– سه‌تا حاج‌آقا. بیشتر نمی‌خوام!

 

مرد عصبی شد و خودکار در دستش را روی زمین گذاشت.

 

– حرفاتونو یه کاسه کنید. یه ساعته معطل شمام بعد شما عقد دارم زود تصمیم بگیرید.

 

مهیار چشم‌غره‌ای به من رفت.

 

– آخه تو چرا اینقد احمقی! سه تا رو که سر دو روز می‌ندازه جلوت راهی خونه بابات می‌شی!

 

لب گزیدم و زیرچشمی به امیر نگاه کردم.

 

می‌ترسیدم حرفی بزنم که باز هم عصبی شود.

 

– لاله منو نگاه.

 

این بار مستقیم صورت دوست‌داشتنی‌اش را نگاه کردم و او ادامه‌ داد:

 

– نترس، هرچی رضایت قلبی داری بگو. می‌خوای همون صد و ده‌تا باشه؟

 

صدایش که حالا ملایم‌تر شده بود احساساتی‌ام کرد. اشک در چشمانم جمع شد…

 

نمی‌توانستم تصمیم درستی بگیرم.

 

– چهارده‌تا خوبه؟

 

باز هم مهیار بود که پرسید و من این بار سر تکان دادم.

 

– خوبه.

 

عاقد با همان اخم‌ها چیزی در لپ‌تاپ وارد کرد و گفت.

 

– بیاید اینجا بشینید بخونم خطبه رو.

 

من و امیر کنار هم نشستیم و مهیار تک و تنها کنار من ایستاد. انگار می‌خواست پناه من باشد نه رفیق جانی‌اش.

 

 

 

 

 

 

– داداش ببخشید نمی‌تونم هم قند بسابم هم تور بگیرم.

 

امیر و عاقد هر دو چپ‌چپ نگاهش کردند اما من لبخندی به رویش زدم و گفتم:

 

– اشکال نداره.

 

عاقد شروع به خواندن آیه‌ای کرد که قبلا شنیده بودمش.

 

تعجب کردم مگر آیه‌ی محرمیت موقت هم مثل دائم بود؟

 

– خانمِ لاله‌خانم برازنده، آیا به بنده وکالت می‌دهید شما را به عقد دائم و همیشگی آقای امیرحسین بردبار دربیاورم؟ عروس‌خانم آیا وکیلم؟

 

چشم‌هایم از حدقه بیرون زدند، عقد دائم؟ مسخره‌ام کرده بودند؟

 

– امیرحسین؟

 

سرش را نزدیکتر آورد و زمزمه کرد:

 

– بگو آره… بهم اعتماد کن!

 

– ولی آخه… امیرحسین من… به خدا منو می‌کشن!

 

مهیار دست روی شانه‌ام گذاشت و نگاهم را به خودش جلب کرد.

 

چشم‌هایش را مطمئن روی هم گذاشت و باز کرد.

 

– نترس لاله، من پشتتم! بگو آره!

 

عاقد بی‌حوصله، دوباره پرسید.

 

– لاله‌خانم برازنده آیا وکیلم؟

 

دست و پایم شروع به لرزیدن کردند، نمی‌دانستم چه غلطی باید بکنم.

 

باز در هچل افتاده بودم! بدم نمی‌آمد امیر را داشته باشم اما اینطور؟

 

دهانم برای بله گفتن باز نمی‌شد… چشم بستم که گریه‌ام را پس بزنم که برای بار سوم هم پرسید:

 

– عروس‌خانم وکیلم؟

 

دستم را میان دست داغش گرفت و کنار گوشم لب زد:

 

– بگو بله… نترس کسی نمی‌فهمه بفهمه هم جواب همشونو دارم. مگه بهم اعتماد نداری؟

 

بغضم شکست و آرام گفتم:

 

– دارم…

 

هر سه نفرشان منتظر بودند، سردم بود.

 

خودم یخی انگشت‌هایم را حس می‌کردم… تردید داشت جانم را بالا می‌آورد.

 

 

 

دست‌های یخ‌زده‌ام را روی نرده‌ها گذاشتم‌. صدای جیرینگ جیرینگ النگوهای روی دستم سکوت راهرو را می‌شکست.

 

هنوز دو پله بالا نرفته بودم که صدی باز شدن در واحد پایین آمد و هدی آهسته صدایم کرد.

 

– لاله جون؟

 

ایستادم اما بر نگشتم، از قضاوت هدی می‌ترسیدم.

 

– ج… جانم…

 

در واحدشان را روی هم گذاشت و دوپله را تند و تند بالا آمد و از پشت در آغوشم کشید.

 

– مبارکت باشه عزیزم…

 

صدایش را پچ‌پچ‌گونه کرد و رهایم کرد.

 

– داداش بهم زنگ زد، ببخشید نیومدم محضر‌. جز من و مهیار کسی نمی‌دونه نگران نباش.

 

سمتش برگشتم.

 

باز هم النگو‌های روی دستم جیرینگ صدا دادند و چشمان ناراحت هدی سمتشان کشیده شد. احساس کردم از اتفاقی که میان من و بردارش افتاده ناراحت است اما پوست کلفت شدم و به روی خودم نیاوردم.

 

– ممنونم، اشکالی نداره.

 

لبخند زورکی دیگری زد.

 

– نتونستم مامانو بپیچونم. داداش گفته بود کسی نفهمه. تینا هم پشت سر هم زنگ می‌زد می‌خواست بیاد این‌جا، نمی‌تونستم مامانو ول کنم.

 

خم شدم و صورت گردش را بوسیدم.

 

نمی‌دانستم وقتی خودشان هستند دیگر چرا چادر پوشیده.

 

– فدای سرت. من برم بالا یه‌ذره خستمه…

 

– مهمون داشتی مامان آوردشون پایین، عمه‌فرحت با پسرعموت!

 

وای… وای کیسان احمق! این بار از دلرحمی عمه‌فرح سوءاستفاده کرده بود.

 

– هدی… هدی قربونت برم نگو من اومدم خب؟

 

سری تکان داد و زیرلب زمزمه کرد:

 

– داداش طفلکم.

 

 

 

لال شدم، چرا برادرش طفلک بود؟ چون با من ازدواج کرده بود؟

 

نکند با کیسان بحثشان شده و هدی نمی‌گفت؟

 

دو به شک پرسیدم:

 

– طوری شده هدی؟

 

– نه… این النگو ها رو دیدم یاد داداشم افتادم. خیلی دلش می‌خواست زنش طلا داشته باشه. تینا هرچی امیر می‌گفت برعکسشو انجام می‌داد.

 

نفسم را راحت بیرون دادم.

 

اصلا دلم نمی‌خواست قیافه‌ی کیسان را ببینم.

 

فرناز هنوز هم مثل کبک سرش را زیر برف کرده بود و همخواب او بود!

 

فقط برای ارضای هوس‌های کثیفش. چه احمق بود که فکر می‌کرد مرد هولی مثل کیسان وفادارش است!

 

– خودشون تو پنجره دیدنت که اومدی…

 

چاره‌ای نداشتم حداقل به‌خاطر عمه‌فرح هم که شده بود باید می‌رفتم.

 

پشت سر هدی راه افتادم. گرمی خانه‌شان سردی و یخی صورتم را تبدیل به مورموری ریز کرد.

 

کی باورش می‌شد من از محضر تا خانه، این همه راه را در سرما پیاده آمده باشم؟

 

نارنگی را به امیرحسین طلب‌کار و اخمو سپردم و خودم با پای پیاده خانه آمدم.

 

– سلام.

 

سرها به‌سمت من و هدی چرخید، جواب سلام‌ها را شنیدم اما نگاهم پی عمه‌فرح رفت.

 

بلند شد، دست دور گردنم انداخت و پیشانی‌ام را بوسید.

 

– الهی قربونت بشه عمه! کجایی تو دختر دل من هزار راه رفت… ساعتو دیدی؟ چرا تلفنتو جواب نمی‌دی؟

 

شهناز سعی کرد جو را به دست گیرد.

 

– فرح‌جون چرا بچه رو هول می‌کنی؟ تازه ساعت یازدهه. لاله همیشه دوازده یک از سر کار برمی‌گشت.

 

– آخه این تیپ، تیپ سر کار رفتن نیست خانم!

 

با نفرت نگاهم را به سقف سفید خانه‌ی شهناز دوختم.

 

حاضر بودم سقف را ببینم اما چشمم به صورت کیسان نیفتد.

 

 

 

 

 

 

 

دوست داشتم جواب دندان‌شکنی بدهم اما درست نبود در میان جمع.

 

فکر کردم حتما شهناز هم نمی‌خواهد در خانه‌ی خودش چیزی به کیسان بگوید وگرنه در مقابل این لحن بی‌ادبانه حتما جوابی داشت.

 

– ببخشید عمه اطلاع نداشتم می‌خوای بیای خونه‌م.

 

عمه صورتم را بوسید و مهربانانه گفت:

 

– فدای سرت عزیزدلم کیسان گفت رفته رستوران پیدات نکرده به من زنگ زد گفت به مادرت نگم بیایم خونت شاید مریض شدی.

 

عمه‌ی ساده و زودباور من! گول چرب‌زبانی‌های این مردک را خورده بود.

 

– قدم شما روی چشمم عمه‌جان. ولی قرار نیست من هرجا می‌رم به همه خبر بدم.

 

عمه‌خودش می‌دانست منظورم از همه کیسان است.

 

شهناز رو به من لبخند مهربانی زد.

 

– بشین برات چایی بیارم عزیزم خسته‌ای.

 

– ممنونم شهناز‌جون ما دیگه رفع زحمت می‌کنیم می‌ریم بالا.

 

مرتضی هم لحنش مهربان بود و صمیمی.

 

– چه زحمتی دخترم. تو رحمت این خونه‌ای…

 

فقط از آمدن هادی می‌ترسیدم. اگر می‌آمد و کیسان را می‌دید خون به راه می‌افتاد.

 

– ممنونم آقای دکتر. دستتون درد نکنه.

 

از عمه‌فرح جدا شدم و زیر نگاه تیز کیسان کنار هدی ایستادم.

 

زیرلب طوری که کسی نشنود پرسیدم:

 

– هادی کی میاد؟

 

لبخندی مصنوعی تحویل عمه‌فرح داد و با همان لحن خودم جواب داد:

 

– الانا می‌رسه اگه بیاد اینو ببینه دعوا راه می‌ندازه.

 

گلویم را صاف کردم و رو به جمع گفتم:

 

– بریم بالا عمه؟

 

کیسان زودتر از جایش بلند شد و به جای عمه جواب داد:

 

– آره، بهتره بریم بالا عزیزم.

 

سرخ شدم، حالم از عزیزم گفتنش به هم خورد!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
اشتراک در
اطلاع از
guest

12 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یاس
یاس
1 سال قبل

بعد کو پس پارت جدید گف میزاره ک

یاس
یاس
1 سال قبل

غیر عقلانیه خب چرا وقتی میخاسته عقد داعمش کنه مث ادم نیومده خاستگاری با مامانش اینو بگیره بره

یاسی
یاسی
1 سال قبل

فاطمه جان الان پارت نمیدی؟ میشه جوابمو بدی اخه من باید برم دیگ سر گوشی نمیام🥺

یاسی
یاسی
1 سال قبل

پارت جدید کووو🥺🥺🥺

hana
hana
1 سال قبل

من بی‌صبراته منتظر ادامه پارت های بعد هستم😍

علوی
علوی
1 سال قبل

الان عقد دائم کرده، ماشین رو داده اون شوهرِ ….. اش، پیاده اومده خونه، این تندیس نجاست اومده سراغش؟؟! این همه هیجان برای روز ازدواج ادم خیلی خیلی زیاده!

برام سواله این کیسان چرا لاله رو می‌خواد. از طلاق لاله به بعد چه اتفاقی افتاده که کیسان دوباره افتاده دنبال لاله. قراره یه پول گنده به لاله برسه همه بی‌خبرند جز کیسان؟

ف.....ه
ف.....ه
پاسخ به  علوی
1 سال قبل

احتمالا یه چیزی از همون رستوارنه قراره بهش برسه ک کیسان انقد لاله دوست شده

یاسی
یاسی
1 سال قبل

ولی پارته خیلی خوب بود😂

یاسی
یاسی
1 سال قبل

جای حساس تموم شدددد

Ghazal
Ghazal
1 سال قبل

پارت ها رو خیلی جای حساس تموم میکنیدااا ، آدم از فوضولی میمیره اینجوری

دسته‌ها

12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x