رمان آشپز باشی پارت 49

3
(2)

 

 

– حنانه کجاست؟

 

مامان دستی به روسری‌اش کشید و جوابش را داد.

 

– اول علیک سلام، دوم اینجا خوابیده سلطان‌بانو!

 

مهیار الکی خندید و جلو آمد، نایلون‌ها را دوباره برداشته بود.

 

– سلام، ندیدمتون ببخشید… شام آوردم البته نمی‌دونستم چی دوست دارین خودم انتخاب کردم.

 

مامان رویش را برگرداند و زیرلب‌ غرغر کرد.

 

– نصفه‌شبی شام بخوریم؟ رو دلمون می‌مونه که!

 

چیزی نگفتم، مهیار احمق که می‌دانست امیر منتظر من است چرا حرفی نمی‌زد که کمکم کرده باشد؟

 

حنانه بالش را از روی چشمش کنار زد و با ناز صدایش زد.

 

– مهیار، سالاد سزار من کو؟

 

نا‌امید روی مبل نشستم، دلم برای امیر تنگ شده بود اما نمی‌دانستم به چه بهانه‌ای بیرون بزنم.

 

– تو ماشین مونده عزیزم، الان می‌رم میارم.

 

فکم را روی هم فشردم، چه‌قدر گیج بود این بشر!

 

مامان سفره‌ی پارچه‌ای جهیزیه‌ی حنا را پهن کرد و نایلون‌ها را برداشت.

 

– لازم نکرده تو بری پایین! این میزو وردار جابه‌جا کن. این دختره که یه کمکی به ما نکرد‌. کمر لاله بچه‌م برید بسکه زور زد.

 

قشنگ معلوم بود که مهیار استرس دارد، می‌ترسید کار اشتباهی کند و دوباره مامان لج کند.

 

– کدوم میزو روحی‌خانم؟

 

هنوز مامان جوابش را نداده حنانه نالید:

 

– مامان من سالادمو می‌خوام، بره بیاره بعد جابه‌جا کنه خب!

 

بهترین موقعیت بود برای فرار از سین‌جیم مامان! از جایم بلند شدم.

 

– من می‌رم مهیار، کلید ماشینتو بده.

 

مامان‌روحی دوباره اخم کرد.

 

– کارد بخوره شیکمتو حنا! خودت پاشو برو، این بچه رو خورد کردی امروز تو!

 

 

– اشکال نداره مامان، یه هوایی به سرم بخوره، هوای خونه دم کرده انگار!

 

مهیار که تازه حالی‌اش شده بود امیر منتظر من است دخالت کرد.

 

– آره… برو یه هوایی بخور عزیزم واست خوبه.

 

مامان چپ نگاهش کرد و حنا بلند خندید.

 

– مامان اینا همکارن گیر نده بابا!

 

میان حرف‌هایشان آرام از در خارج شدم، دکمه‌ی آسانسور را فشردم اما بالا نیامد.

 

پله‌ها را سه‌تا یکی پایین رفتم… هم برای دیدن و بوییدن تنش بی‌قرار بودم هم می‌دانستم اگر ذره‌ای دیر برسم عصبانی می‌شود.

 

– کجا خانوم؟

 

صدای خودش بود، در محوطه‌ی تاریک آپارتمان کنار شمشاد‌ها.

 

جایی ایستاده بود که تاریکی اجازه نمی‌داد چشم خوب ببیندش.

 

– امیر… سلام، چرا اینجا وایسادی توی این سرما؟

 

– هوا خوبه فرفری، بیا اینجا ببینم.

 

دور و برم را پاییدم، محوطه خلوت بود و آرام.

 

تک و توک چراغ‌های خانه‌ها روشن بود و نسیم خنکی می‌وزید… بوی بهار همه‌جا می‌آمد حتی از برگ‌های تازه جوانه زده‌ی شمشاد.

 

نفسی از عطرش گرفتم و صورتم را به سینه‌اش فشردم.

 

– خیلی بی‌معرفت شدی امیر.

 

سینه‌اش آرام بالا و پایین می‌شد، تیشرت خردلی‌رنگش را دوست داشتم. اصلا هرچه می‌پوشید به او می‌آمد.

 

– چه خوشگل شدی پدرسوخته! بنفش بهت میاد.

 

خندیدم، خدا می‌دانست چه‌قدر دلم می‌خواست باز هم اجبارم کند که حتما باید به خانه‌اش بروم.

 

آن دو شبی که در آغوشش خوابیدم بهترین خواب زندگی‌ام بود.

 

– شال حناست، من بنفش ندارم.

 

– پس واجب شد بخری!

 

 

 

آرام خندیدم اما از ته دل، این هوا با بوی آمدن بهار و تن یار… محشر‌ترین حس دنیا را داشتم.

 

دست‌هایش کمرم را لمس کرد و جانم برای خندیدنش در رفت.

 

– چیه؟ می‌خندی چرا؟

 

– آخه تا حالا بهم نگفته بودی چی بپوشم.

 

نفسی گرفت و موهای بیرون آمده از شالم را بوسید.

 

– خب اشتباه کردم نگفتم! حالا می‌خوام بگم.

 

پر از عشق خیره‌ی چشمانش شدم، این روزها که کمتر می‌دیدمش به این نتیجه رسیده بودم که بی او زنده نخواهم ماند اما…

 

ای کاش این قصدش از این عقد را می‌فهمیدم. بی‌خبری داشت اذیتم می‌کرد.

 

– خب بگو، من دوس دارم بگی امیر.

 

چانه‌ام را بوسید، گونه‌ام را چشم‌هایم را.

 

ته محبتش یک‌جور عصبانیت موج می‌زد. عصبانیتی که نمی‌فهمیدمش… گنگ بود!

 

– واسه عروسی مهیار، لباس چی خریدی؟

 

گونه‌هایم گل انداخت… چه‌طور رویم می‌شد بگویم هیچ نخریده‌ام؟

 

نگذاشته بودم هیچ‌کدامشان بفهمند تمام حقوقم را برای قسط وامی داده‌ام که کیسان به اسم من گرفته و چند قسطش را پرداخت نکرده بود.

 

– یه چیزی می‌پوشم، لباس نو دارم.

 

به مامان گفته بودم پولم را برای خریدن النگو‌ها داده‌ام اما امیر را نمی‌دانستم چه کنم.

 

– حسابت خالیه، رفتی وام این مرتیکه رو پرداخت کردی؟

 

حس خوبم پرواز کرد، او از کجا فهمیده بود؟

 

آن‌قدر پیامک‌ و تماس از بانک داشتم که کلافه شدم. می‌دانستم وام را کیسان برای چزاندن من پرداخت نمی‌کند…

 

دستش را از کمرم برداشت و گوشی‌اش را از جیب شلوارش بیرون کشید، کمی با آن ور رفت.

 

– تو نفس بکشی من خبر دارم بچه!

 

– من… یعنی اگه پرداخت نمی‌کردم زیادتر می‌شد، آخه اون… اون سر لج با من…

 

– هیش! گوش کن!

 

– وام چی عزیزم؟ زن سابقم خودش پرداخت کرده بود. خوشم میاد خودش بلده کیسان آدم باج دادن نیست!

 

 

 

صدای کیسان بود! خود خودش! بدون اینکه معلوم باشد چه‌طور به دست او رسیده.

 

– این چه‌طوری برای تو اومده؟ یعنی آخه من…

 

دوباره در آغوشم کشید، نفهمیدم آخر از دستم عصبانی است یا نه! سرم را به سینه‌اش چسباند.

 

– همه‌ی پولاتو پس می‌گیرم، هرچی تا حالا قسط دادی! دفعه‌ی آخرت باشه پنهان از من یه کاری می‌کنی! تو متاهلی و شوهرتم منم. فهمیدی؟

 

فهمیدم آن‌ هم چه فهمیدنی! چه لذتی بالاتر از شوهر بودن او؟

 

ادای شوهر‌های تعصبی درآوردنش آن‌قدر شیرین بود که تمام حرصم از کیسان را فراموش کنم.

 

– فهمیدم آقای شوهر! فهمیدم. فقط، شوهر اخمو و بداخلاق من نمی‌خواد بگه این ویس چه‌طوری براش اومده؟

 

پیشانی‌ام را بوسید.

 

– اگه می‌خواستم بداخلاقی کنم واسه این پنهون‌کاریت و حرفای مفت این مرتیکه می‌‌کشتمت!

 

– آخه چه‌جوری فهمیدی من که…

 

– تو که نگفته بودی! اما عوامل نفوذی من وسط زندگی اون ابله زن‌باره جولون می‌دن.

 

سرم را از روی سینه‌اش برداشتم و بهت‌زده نگاهش کردم.

 

– نفوذی؟

 

گوشه‌ی لبش را جوید و بی‌هوا لب‌هایم را گاز گرفت.

 

– بامزه نباش بچه! نباش! وسط این محوطه‌ی کوفتی من بدبخت چه خاکی به سرم می‌تونم بریزم آخه؟

 

فهمیدم چه می‌گوید، گناه داشت این‌قدر به او می‌چسبیدم.

 

– ببخشید.

 

– ضعیفه‌ی خوشمزه! همین روزا باید کبابت کنم بخورمت!

 

سرخ شدم، از تصور این‌که برای من تب می‌کند قلبم تپیدن گرفت اما حرف را عوض کردم.

 

– بهم نمی‌گی داری چی‌کار می‌کنی؟

 

سرش را به نفی تکان داد و گونه‌ام را نوازش کرد.

 

– برو بالا دیر کنی مشکوک می‌شن.

 

 

 

نمی‌دانم چه دروغی به مامان گفتم که دست‌خالی بالا رفتنم را باور کند اما تنها این در ذهنم جولان می‌داد که چه‌قدر پسر اخمو و لجوج شهناز را دوست دارم.

 

چه‌قدر می‌پرستمش و چه‌قدر بودن کنارش را دوست دارم…

 

مثل یک رویا یا یک قصه‌ی قدیمی که شهرزاد قصه‌گو در گوش ملک جوان‌بخت زمزمه می‌کرد.

 

– لاله؟

 

سرم را به چپ و راست تکان دادم که از فکر بیرون بیایم.

 

– جانم مهیارجان؟

 

زیرچشمی تینا را پایید و دستش را جلویم آورد. صدایش را آهسته کرد.

 

– بگیرش، اینو حسین داده بدم به تو!

 

به کارتی که بین انگشت و کف دستش قایم کرده بود نگاه کردم.

 

– این چیه؟

 

– بگیرش بابا تا این وروره جادو ندیده! بهت می‌گم!

 

کارت را از دستش گرفتم، کارت قرمز رنگ بانک ملت که رویش اسم زیبای امیرحسین را نوشته بودند. امیرحسینِ بردبار!

 

– کارت واسه چیه؟

 

لبخند مهربانی زد.

 

– بخدا هیچ زوجی اندازه شما دوتا به هم نمیان. دوتا دیوونه‌ی خوشگل!

 

– مزه نریز مهیار، اینو واسه چی داده بهت!

 

اخم‌هایم از اول صبح در هم بود. وقتی تینا را با مهیار دیدم انگار تیری از غیب به قلبم خورد و خون پاشید.

 

چه کسی از هوو خوشش می‌آید که من دومی‌اش باشم.

 

– گفت لباس سنگین و پوشیده بخر، رنگشم جیغ نباشه!

 

اخم کردم، دوست نداشتم فکر کند حالا که پول‌هایم را پی بدهی کیسان داده‌ام منتظرم او خرجم کند.

 

– نمی‌خوامش مهیار، برش می‌گردونی بهش؟

 

نچی کرد و لباس عروس‌ها را از نظر گذراند.

 

– ول کن دختر! این روزا سگ سگه! پاچه‌مو می‌گیره! جرات داری خودت پس بده!

 

 

 

 

 

 

 

– وا داداش! با اون یکی خواهر اومدی لباس عروس ببینی یا با این یکی پچ‌پچ کنی؟

 

دلم می‌خواست خفه‌اش کنم، خودش را در آرایش خفه کرده بود که مثلا بگوید از من و خواهرم یک سر و گردن بالا‌تر است!

 

دوست داشتم به او بگویم برود اتاقش را در هتل پدرش ببیند! شلخته‌ی ظاهرنما!

 

– تینا! گفتی بیام دهنمو می‌بندم! کو؟ از وقتی اومدی همش داری به این و اون تیکه می‌ندازی!

 

صاف ایستاد و مغرورانه نگاهمان کرد.

 

– اینا در حدی نیستن که بهشون تیکه بندازم. من حرفمو رک می‌زنم.

 

افاده و غرورش من را یاد جولیا می‌انداخت. دختر باریک و بلند موطلایی در کارتن بابا لنگ‌دراز!

 

– اومده با من پچ‌پچ کنه. خب که چی؟

 

– لاله؟ میای تنم ببینی لباسو؟

 

قبل از آن‌که دهان گشادش را باز کند و حرفی بزند کارت امیر را در جیب پشتی کیفم سراندم و بلند شدم.

 

– اومدم آبجی! تو هرچی بپوشی بهت میاد!

 

چپ نگاهش کردم و سمت پرو قدم برداشتم.

 

خواهر زیبایم در آن لباس عروس پف‌دار مثل عروسک شده بود. زیبا و طناز!

 

– بیا این‌ور منم ببینم لاله!

 

حنانه ترسیده نگاهم کرد و جیغ کشید:

 

– نیا! شگون نداره مهیار!

 

مهیار متعجب گفت:

 

– مسخره! حرف مفت می‌زنی چرا؟ بذار ببینم تنت!

 

نگذاشتم بیاید، مامان می‌گفت شگون ندارد داماد ببیند.

 

راست هم می‌گفت… من و کیسان دونفری به دنبال لباس عروس رفتیم و او برایم پسندید. آخرش هم که…

 

– لاله‌خانم شما ایشالا کی می‌پوشید؟ شنیدم خبراییه!

 

این‌ها را تینا کنار گوشم گفت و پوزخند زنان به اتاق پرو سرک کشید.

 

قطعا از کیسان شنیده بود ازدواج من و امیرحسین را.

 

 

– وا! این چیه پوشیدی حنانه؟ این که شبیه گلابیت کرده!

 

مهیار دیگر تلاش نکرد برای دیدن حنا، حنا هم دندان به هم سایید و به تینا دهن‌کجی کرد.

 

– تینا! حنانه خوش سلیقه‌ست. خودش بلده چی به تنش میاد، بیا این‌ور!

 

من اما سکوت کردم، چشم‌های تینا پر از انتقام‌جویی بود.

 

فقط می‌خواست کاری کند که من به او بپرم و کمکش کنم دلش خنک شود.

 

من که به این بخشندگی نبودم! این یک کمک از دست من ساخته نبود!

 

زن صاحب گالری چانه بالا انداخت و متعجب تینا را نگاه کرد.

 

– خانم این آخرین مدلیه که خیاطام دوختن انگار واسه تن این دختر آماده شده!

 

تینا حق‌به‌جانب کناری ایستاد و دیگر به هیچ‌کداممان محل نداد.

 

مهیار رو به خانم جعفری مهربانانه خندید.

 

– ولش کن شما خواهر منو، اگه همینو خانمم پسندیده فاکتورش کنید!

 

خانم جعفری نگاه چپی به تینا انداخت و پشت میزش نشست.

 

– با تاج و تور می‌برین؟

 

– آره فقط حنانه بیاد تاج انتخاب کنه بعد قیمت بدین بهم.

 

سعی کردم وجود این زن را در نظر نگیرم، کیفم را باز کردم و بار دیگر کارت امیر را نگاه کردم. دروغ چرا یک‌جورهایی دلم غنج رفت برای به فکر بودنش.

 

کاش خودش هم بود، کاش بود و گیر میداد به لباس‌های لختی…

 

– سلام دخترعمو! سلام شوهر دخترعمو!

 

خود کثافتش بود، این‌قدر عمه‌فرح را واسطه کردم که وامش را بپردازد، جواب نداد و حالا سر و کله‌اش این‌جا پیدا شده بود!

 

تینای عفریته!

 

– گیریم که علیک! یادم نمیاد کسیو دعوت کرده باشم باهام بیاد خرید!

 

مهیار گفت و چپ‌چپ تینا را نگاه کرد.

 

مانده بودم تینا چه‌جور جانوری است که هیچ‌کدام از بختیاری‌های گردن‌کلفت زورشان به او نمی‌رسد!

 

 

 

حنانه درحالی که دکمه‌های مانتوی کوتاهش را تند تند می‌بست بیرون آمد و با توپ پر به کیسان توپید:

 

– تو اینجا چه غلطی می‌کنی؟ نگفتم دور خواهرم بیای تیکه‌تیکه‌ت می‌کنم؟

 

تینا در سکوت مغرورانه‌اش پوزخند زد و کیسان احمقانه خندید:

 

– فکر کردم جای داداشتم، وردارم بیام واسه آبجیم نظر بدم. هوم؟

 

با تاسف سر تکان دادم تینا فقط هدفش خراب کردن روز من بود و بس!

 

مهیار کنار خواهرش ایستاده بود و چیزهایی را با تشر می‌گفت که نمی‌شنیدمش و تینا هم با پوزخندی بی‌تفاوت کیسان را نگاه می‌کرد.

 

حنانه آرام گفت:

 

– کیسان گمشو برو تا همین‌جا خونتو نریختم.

 

خانم جعفری با اخم و ترش‌رویی تند‌تند چیزهایی که حنا دستش داده بود را فاکتور می‌کرد و کیسان… با پررویی به من زل زده بود و مستانه نگاهم می‌کرد.

 

– قربونت برم… یادته چه لباسی واست خریدم؟ مثل ماه شده بودی!

 

داغ کردم، از نفرت. یادم آمد شب ازدواجمان چه‌قدر خسته بودم… آن شب در عروسی هم مست بود مثل همین حالا.

 

من را نمی‌خواست، مست کرده بود که با من به تخت بیاید…

 

– حنانه من می‌رم خواهری. مواظب خودت باش!

 

باید از آن‌جا بیرون می‌زدم، حالم داشت به هم می‌خورد.

 

یادآوری شب زفافم بغض به گلویم آورده بود. چه خاطره‌ی تلخ و غریبانه‌ای…

 

– واستا لاله! واستا قربونت برم… من هر کاری کردم گه خوردم!

 

جوابش را ندادم، تنها قدم تند کردم که خودم را به تاکسی، اتوبوس یا ایستگاه مترو برسانم.

 

– مستم لاله، نمی‌تونم درست راه برم واستا!

 

ایستادم، درست در پاگرد طبقه‌ی همکف.

 

– چی از جونم می‌خوای؟

 

– خودتو! نمی‌دونی از اینکه بعضی شبا ندارمت که…

 

از حال و روزش معلوم بود نمی‌فهمد چه از دهان کثیفش بیرون می‌آید.

 

اصلا نمی‌دانم چه‌طور پشت ماشین نشسته و این‌جا آمده بود.

 

– برو خونتون پسرعمو، این‌جا جاش نیست!

 

دستی به چشمان سرخش کشید، تعادلش هم بد نبود اما لحن حرف زدنش شدیدا مستانه بود.

 

– چرا زنش شدی؟ زن اون مرتیکه شدی که منو بچزونی نه؟ اون بچه پیزوریِ دوزاری که حتی پول نداره واست یه روسری بخره؟

 

پوزخند زدم. امیر حتی اگر اندازه‌ی او پول نداشت شخصیت مردانه‌اش چهل‌تا مثل او را می‌ارزید!

 

– باشه شما راست می‌گی، دست از سرم وردار پسرعمو!

 

– ازم آتو داره وگرنه به همه می‌گفتم چه غلطی کردی!

 

خنده‌ام گرفت، پسرعمویم واقعا یک مرد روانی بود، یک عقده‌ای به تمام معنا!

 

– ببین تو چه غلطی کردی که آتو دادی دست مردم!

 

نمی‌دانستم امیر چه آتوی بزرگی از او دارد که دهانش را بسته اما با این حرف دوپهلو خواستم بترسانمش.

 

خواستم فکر کند می‌دانم و تهدیدش می‌کنم.

 

خنده‌ی کریهی کرد، انگشتان دستش را به قصد لمس کنار صورتم آورد.

 

– باشه عزیزدلم، تا می‌تونی بتازون! نوبت منم می‌شه!

 

صورتم را کنار کشیدم و با نگاهی نفرت‌بار به او از پاساژ بیرون آمدم.

 

دیگر لازم نبود برای پیدا کردن تاکسی عجله کنم. نگاهم را به مغازه‌های شلوغ خیابان طالقانی دادم.

 

مانتو فروشی‌هایی که لبالب از خریدار بودند یا تریای کوچکی که بخار از ظرف ذرتش بلند می‌شد و ویترینش پر از پرتقال‌های نارنجی بود. شهر پر از جنب و جوش رسیدن سال نو را دوست داشتم…

 

شیراز برایم بهترین جای دنیا حساب می‌شد. پر از حس‌های ناب!

 

– خانم؟ خانم جوراب نمی‌خرین؟

 

دختر‌بچه‌ی مظلوم من… فکر کردم چه‌طور مادرش راضی شده بچه‌اش به‌جای درس و مشق در خیابان جوراب بفروشد.

 

 

 

به جوراب‌های سفید و صورتی روی میز نگاه کردم.

 

دخترک خیلی وقت بود رفته و من با لیوان ذرت مکزیکی در دستم ور می‌رفتم.

 

تماس دریا‌خانم حسابی به همم ریخته بود.

 

کدام زن طبعش این‌قدر بلند است که خواهش کند زنی که یک‌جورهایی رقیبش محسوب می‌شود برای ملاقات شوهرش به بیمارستان برود.

 

بدشانسی پشت بدشانسی!

 

چه غلطی می‌کردم؟ کافی بود امیرحسین یک درصد بفهمد ملاقات کسی رفته‌ام که از من خواستگاری کرده است! آن‌هم برای اینکه زن دومش شوم!

 

 

– چیز دیگه‌ای نیاز ندارین خانم؟

 

سری به نشان نفی تکان دادم. دیگر حوصله‌ی حرف زدن با احدی را نداشتم.

 

دلم چکه‌ای امیرحسین می‌خواست.

 

جوراب‌ها را در کیفم چپاندم و بلند شدم.

 

می‌خواستم با امیرحسین هم بی‌خودی سرسنگین شوم. دلم خواست به رستوران بروم و ببینمش اما با خودم گفتم اگر او می‌خواست من را ببیند حداقل یک زنگ می‌زد!

 

بی آن‌که بخواهم انگار پاهایم من را سمت بیمارستان کوثر می‌کشاند.

 

تا یک جاهایی با خط واحد رفتم و بقیه‌اش را هم پیاده. شاید دریا و اسماعیل حرف‌هایی داشتند که باید می‌شنیدم.

 

– ببخشید آقا، می‌شه ملاقات کرد؟

 

مرد حراستی نگاه اخم‌آلودی تحویلم داد.

 

– نه خانم! زنگ بزن همراه مریضت بیاد دم در خودت جاش برو!

 

ابرویم از بداخلاقی‌اش بالا پرید. اولین‌بار بود گذرم به این بیمارستان می‌خورد.

 

این برخورد در اولین آمدن به نوبه‌ی خودش جالب به‌نظر می‌رسید.

 

– اگه زعفرون دارید بریزید تو چایی‌تون. واسه آرامش اعصاب خوبه!

 

پوفی کشید و روی صندلی در اتاقک نگهبانی نشست.

 

– به دل نگیر کاکو شما فکر کنم نفر صدمی هستی که می‌پرسی. خب کار مام خستگی داره!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x