رمان آشپز باشی پارت 5

5
(4)

 

 

اگر حنانه خانه بود قطعاً دروغم پیش حاج‌خانم لو می‌رفت…

 

شعور درست و حسابی که نداشت!

 

– مامان جان سر چه حسابی غریبه تعارف می‌کنی تو خونه؟!

 

نیشگون محکمی از بازویم گرفت، صورتم از درد جمع شد و همراهش راه افتادم.

 

– سر همون حسابی که تو رو ندیده و نشناخته آورده تا این‌جا! به حسابت می‌رسم حالا! که خونه‌ٔ دوستت؟!

 

حنانه‌ٔ دهن‌لق! می‌دانستم خانه نمانده و جیم زده!

 

من بدبخت در تله‌موش مامان‌روحی افتاده بودم باز!

 

چپ نگاهم کرد و خودش را به حاج‌خانم رساند تا چتر را بالای سرش بگیرد.

 

تند‌تند خودم را با آن‌ها رساندم که حداقل در را به رویم نبندد…

 

با خبرنگاری حنا از مامان بعید نبود در را به رویم ببندد!

 

– بفرمایید حاج‌خانم خوش اومدید…

 

زن لبخندی زد، با خودم فکر کردم چه‌قدر می‌تواند عکس‌های جوانی‌اش قشنگ باشد…

 

پسر سگ‌صفتش که اصلاً شبیه خودش نبود…

 

– ممنونم… مزاحمتون شدم…

 

– چه زحمتی… مراحمید…

 

برگشت و با تشر رو به من گفت:

 

– تو که هنوز این‌جا وایسادی! برو از لباسای حنانه بردار دوش گرم بگیر! سر و وضعشو نگاه کن توروخدا!

 

در فکر صورت حاج‌خانم در جوانی بودم، یکه‌ای خوردم از تشر مامان روحی…

 

لامذهب جذبه‌اش یک اپسیلون هم کم نمی‌شد!

 

– چشم مامان…

 

در اتاق حنانه هم صدایش می‌آمد.

 

– دوتا دارما ولی اندازه‌ٔ صدتا اذیت می‌کنن…

 

خودم را به شوفاژ چسباندم تا کمی دست و پایم گرم شوند…

 

چشمم را سرتاسر اتاق چرخاندم… احمق حتی شعورش نرسیده بود کیفم را بیاورد!

 

– بگو مامان جان… جلو اینم آبرومو ببر! الان می‌گه والا از وقتی این دختره جدا شده…

 

 

 

 

یک ثانیه از حرفم نگذشته بود که باز هم صدایش آمد.

 

– والا حاج‌خانم، از وقتی این بچه‌م با شوهرش اختلاف پیدا کرد یه چشمم اشک شده و اون یکی خون…

 

– جدا شدن دخترخانمتون؟! اسمشونو یادم رفت بپرسم…

 

– لاله… اسمش لاله‌س…

 

نایستادم که شرح بقیه‌ی بدبختی‌هایم را بشنوم…

 

حوله به دست به ساعت دیواری اتاق نگاه انداختم… شکل مسخره‌ی خرسی قهوه‌ای که شکمش ساعت بود!

 

حنا سلیقه‌ی مزخرفی داشت… با بیست و دو سال سن هنوز هم عروسک‌هایش را بغل می‌زد و می‌خوابید…

 

باورم نمی‌شد ساعت چهار بعد‌از‌ظهر باشد!

 

تا حالا که ساعت را نمی‌دانستم گرسنه‌ام نبود ولی حالا شکمم شروع به قار و قور کرد…

 

دلم از پیتزا‌های رستوران خودمان خواست…

 

با این حالم مامان هرگز اجازه نمی‌داد جم بخورم چه برسد به شیفت شب امشب!

 

بی سر و صدا از اتاق حنا خارج شدم و خودم را به حمام رساندم…

 

لباس‌هاس خیسم را در سبد رخت‌چرک ها انداختم و در اینه‌ی قدی خودم را نگاه کردم…

 

مردک بی‌شرف تمام تنم را کبود کرده بود… به لب‌های دردناکم آرام دست کشیدم، ورم کرده و درد می‌کرد…

 

اگر مامان روحی این‌ها را می‌دید که حسابم با کرام‌الکاتبین بود… به قول او ته‌ته‌تهش!

 

شیر آب گرم را باز کردم اما تاپ پاره‌ام به یادم افتاد!

 

تند تند بستمش و از کمد زیر روشویی نایلونی بیرون کشیدم و لباس‌هایم را در آن چپاندم که با خودم ببرمشان.

**

 

یقه اسکی سفید حنانه کمی برایم تنگ بود.

 

اما مجبور بودم تحملش کنم، حتی زیر گلویم هم ردی از کبودی به جا مانده بود!

 

 

 

 

 

رژلب قهوه‌ای حنا را به سختی پیدا کردم…

 

دخترک شلخته حتی به خودش زحمت مرتب کردن وسایلش را هم نمی‌داد…

 

مرتبی حالای اتاقش هم حتماً کار مامان‌روحی بود وگرنه خودش از این عرضه‌ها نداشت!

 

– لاله جان؟! مادر اومدی؟

 

شال سبز‌رنگی برداشتم و پوشیدمش برای احتیاط بد نبود!

 

معده‌ام از گرسنگی در هم می‌پیچید، کاش از آن شیرینی‌های مخصوص مامان روحی روی میز بود..‌.

 

احساس ضعف داشت دیوانه‌ام می‌کرد.

 

– اومدم مامان جان…

 

یک بار دیگر خودم را چک کردم که سوتی ندهم…

 

براش رژگونه را برداشتم و تند‌تند به گونه‌ام کشیدم که رنگ پریدگی صورتم را از بین ببرم…

 

مطمئن که شدم، به سالن خانه رفتم… انگار صحبت‌های مامان و حاج‌خانم گل انداخته بود که بشقاب‌های روی میز پر از پوست میوه شده بود و استکان‌های چای خالی…

 

– ببخشید… رفتم دوش بگیرم…

 

مامان‌روحی انگار گناه من یادش رفته بود.

 

صورتش وقتی می‌خندید گل می‌انداخت و صورتی می‌شد.

 

– بیا بشین دخترم پیش خانم‌دکتر…

 

ابرویم از تعجب بالا انداختم… خانم‌دکتر…

 

از تیپش معلوم بود… حالا که چادرش را درآورده بود مانتو و شلوار رسمی کرم رنگ و روسری ابریشمی زرشکی پوشیده بود…

 

اندامش هم بی‌نقص… انگار این زن هنوز در سی‌سالگی‌اش مانده بود.

 

– ماشالا چه چشمای قشنگی لاله‌خانم… بزنم به تخته…

 

مامان روحی با همان لبخندش مهربان نگاهم کرد و رو به او گفت:

 

– خانواده‌ٔ پدری‌شون همه چشماشون این رنگیه… دختر منم به اونا رفته… کپی باباشه این دختر چه تو استعداداش چه تو قیافش…

 

 

 

 

– ولی حیفش کردم دادمش دست اونا… به خدا خانم دکتر دخترم هزارتا خواستگار داشت باباش رد می‌کرد چون نافشو بریده بودن واسهٔ پسر‌عموش… والا دختر من نمی‌خواست ما مجبورش کردیم… بعدشم که این‌طور شد.

 

چشمم را در حدقه چرخاندم و نفس کلافه‌ای کشیدم…

 

مامان را می‌شناختم، کینه‌ای بود…

 

کیسان از چشمش افتاده بود و حالا‌حالا‌ها شرح ماجرا را برای همه تعریف می‌کرد.

 

– حالا چه وقت این حرفاست مامان جان؟!

 

خانم‌دکتر دستش را روی دستم گذاشت و مهربانانه گفت:

 

– خجالت نکش عزیزم… دوره‌زمونه بد شده… مامانت بهم گفت که چی به سرت اومده… عروس منم پسرمو ول کرده و رفته… باز تو تکلیفت روشنه می‌دونی طلاق گرفتی اما ما حتی نمی‌دونیم اون کجاست که بخوایم برای طلاق اقدام کنیم…

 

پس ماجرا این بود… عقده‌ای بودنش ریشه در این داشت!

 

برای همین می‌خواست خفه‌ام کند!

 

– یعنی… عروستون… چرا رفته آخه؟

 

شیرینی‌های مامان روحی… وای! معده‌ام دوباره مچاله شد…

 

– نمی‌دونم دخترم… خدا بهتر می‌دونه… راستش اول که تو رو دیدم فکر کردم اونی… یکم به بیشتر دقت کردم دیدم تویی.

 

مامان از جایش بلند شد، چادرش هنوز دور کمرش بود! همیشه یادش می‌رفت درش بیاورد.

 

– من برم واسه این بچه یه شیر داغی… چیزی بیارم یخ زده بچه‌م…

 

– بفرمایید شما… منم دیگه کم‌کم رفع زحمت می‌کنم…

 

مامان ابرویش را بالا داد.

 

– والا اگه بذارم… تازه پیداتون کردم! بشینید برمی‌گردم…

 

 

 

 

 

مامان‌روحی خون‌گرم بود… با همه زود طرح رفاقت می‌ریخت.

 

حنا هم به او رفته بود اما من نه… تنها دوستی که از اول داشتم فرناز بود آن هم که…

 

– راست می‌گن مامان… بمونید خانم‌دکتر… بابام امروز خونه نمی‌آد راحت باشید.

 

دوست داشتم بیشتر از او بدانم… از عروسش از پسرش…

 

– نه دخترم… پسرم امروز برمی‌گرده باید برم خونه پشت در می‌مونه… فقط… منو ببخش فکر کردم تو راستشو نمی‌گی فرار کردی یا… واسه‌ٔ همین ناخودآگاه خواستم کمکت کنم که راضیت کنم برگردی خونه‌ت… آخه من کارم همینه…

 

لبخندی به رویش زدم… حق داشت این‌طور فکر کند…

 

با آن سر و وضعم کم از دختر فراری‌ها نداشتم.

 

– اشکال نداره… حق داشتید… شما پزشکید؟

 

سرش را تکان داد.

 

– نه… من معلمم… ناظم یه مدرسه… بعد از بازنشسته شدنم توی یه مدرسه‌ٔ غیر‌انتفاعی کار می‌کنم… دکترای ادبیات دارم.

 

– ازتون خیلی ممنونم که بهم کمک کردید… انشاله عروستونم هرچه زودتر برگرده سر خونه و زندگیش…

 

چادرش را روی کیفش کنار زد و دفترچه و خودکاری بیرون کشید.

 

– من یه مؤسسه‌ٔ خیریه دارم که گاهی اون‌جا برای بچه‌های بی‌سرپرست تحت پوشش بهزیستی غذا می‌پزیم… حالا عیدی باشه… تولدی چیزی…

 

شروع به یادداشت کردن در برگه کرد و ادامه داد:

 

– مامانت بهم گفت سرآشپز رستوران نارنج و ترنجی…

 

خنده‌ام گرفت… مامان‌روحی کم مانده بود به او بگوید نشانه‌های بدنم کجاست!

 

– بله من… اون‌جا کار می‌کنم ولی سرآشپز یه‌کم اغراقه…

 

برگه را دستم داد و چادرش را در بغلش گرفت. درحال بلند شدن توضیح داد:

 

– شماره‌ٔ خودم و مدرسه و موسسه رو این‌جا نوشتم… اگه بیای بهم کمک کنی خیلی لطف بزرگی بهم کردی…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سحر
سحر
1 سال قبل

چه جالب شد همینه فقد کجاش مشخص شد که اون پرسه این خانمس ؟؟

ꜱᴇᴘɪᴅᴇʜ
پاسخ به  سحر
1 سال قبل

عکس پسره رو تو ماشین مامانه دید

ساحل
ساحل
1 سال قبل

عجب

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x