#لاله
داشتم مواد تهچین را آماده میکردم.
زعفران و ماست چکیده، برنج و زردهی تخممرغ…
ظرفهای کوچک کنار هم چیده را نگاه کردم.
چه تهچینهایی از آب در میآمد.
ظرف زرشک شسته را کنار دستم گذاشتم اما با صدای سپیده حواسم پرت شد و ظرف از دستم کف کانتر ریخت…
– لاله… لالهجون!
– چهخبرته دختر! ترسیدم!
در آشپزخانه همه میدانستند او با شیطنت از زیر کار در میرود.
هیچکس دیگر به شلوغکاریهایش توجه نمیکرد!
سرش را بیهوا در گردنم فرو کرد.
– لاله خانم باباتون اومده مدیریت!
هری دلم ریخت! بابا؟ چرا آمده بود! دلم گواهی بد میداد.
– کجاست؟
– بچهها میگفتن با سرآشپز دعواش شده گفته دخترشو…
لب گزید و با تردید پرسید:
– لالهجون شما زن سرآشپزید؟
دنیا دور سرم چرخید، از آنچه میترسیدم به سرم آمد… نه جرات بالا رفتن داشتم و نه دل در آشپزخانه ماندن! آبرویم…
– کی اونجا بود سپیده؟
– همه خانم… همه! همهی سالندارا شنیدن سرآشپز گفتن شما زنشونید. لالهخانم پنهونی صیغه کردین؟
بی آنکه جوابش را بدهم پیشبندم را درآوردم و زمین انداختم.
هیچچیز برایم مهم نبود دیگر! نه قضاوت بچههای آشپزخانه و نه حرفهایی که ممکن بود پشت سرم دربیاید…
تنها دلم میخواست از آنجا فرار کنم که با بابا روبهرو نشوم.
– اوس اسی؟ اوستا؟
تند تند آن سمت رفتم و دستکشهایم را درآوردم، اگر در کناریاش باز بود از آنجا میگریختم.
دری که با چند پله از محفظهی شیشهای جدا میشد و به باغ پشت رستوران میرسید.
– بله خانم؟
اضطراب داشت دیوانهام میکرد.
کمکم داشت پچپچ بچهها بیشتر میشد و من روحم بیشتر از قبل آزرده میشد.
– در اینجا بازه یا قفلش کردن؟ تو رو خدا یه کاری کن… دارم خفه میشم!
پیرمرد هولزده دست روی جیبهای پیراهن و شلوارش کشید.
– کلیدش دست خودمه خانم، یه لحظه وایسید…
– زودباش اوستا!
سپیده دست روی شانهام گذاشت و خودش را نزدیک کرد.
– کجا میخوای بری لاله؟ میخوای لباساتو بیارم واست؟ ببخشید تو رو خدا… آخه…
– خوب کردی گفتی، برو سپیده برو!
– اما آخه…
حوصله نداشتم، در دلم رخت میشستند.
هر آن منتظر بودم بابا با عصبانیت از پلههای راهرو پایین بیاید و عربدهکشان صدایم کند.
– باز شد خانم.
همهچیز را پشت سر گذاشتم و بدو بدو از پلهها بالا رفتم.
هوای آزاد را تند تند به ریه کشیدم و بیرون دادم.
– خدایا… خدایا این چه مصیبتیه! خدایا تا کی باید بکشم؟
آه کشیدم، برای اولین بار از ته دل آه کشیدم پشت کیسان و عمو.
آه کشیدم پشت عمهفرخنده…
پشت همهی آنهایی که مسبب این بدبختیها بودند…
سکسکهام گرفت از ترس… از ترس خشم بابا.
بغض کرده خودم را به گوشهای کشاندم که در دید نباشم. خسته بودم.
آنقدر که آرزوی مرگ کردم. گوشیام در جیب روپوش بیوقفه ویبره میرفت.
باز هم سکسکه، ترس و… بغضم شکست، اشکهایم پشت هم روی گونهام سر خورد.
این حال لعنتی را دوست نداشتم. تازه به آرامش رسیده بودم که با این طوفان به پا شده تشویش روی زندگیام سایه انداخت.
مامان بود، حتما او هم میخواست چیزی بارم کند.
دلم خواست صدایش را بشنوم… هرچند سرزنش بود هرچند حرفهای سرد بود.
ناتوان آیکون سبز را بالا کشیدم.
– الو مامان؟
– الو لاله؟ لاله مادر! کجایی؟
– رست… هعی… رستوران! هعی!
صدایش گریان و نگران بود، برعکس آنچه فکر میکردم.
– از اونجا بزن بیرون مادر! برو… الهی بمیرم واست، بمیرم که نمیذارن یه آب خوش از گلوت پایین بره!
اشکهایم شدیدتر شد. چشمم سیاهی رفت اما خودم را نگه داشتم.
نباید حالم به هم میخورد… نمیتوانستم بمانم و درگیر شدن بابا و امیرحسین را ببینم.
صدای هقهق مامان و دلداری حنا میآمد.
– کجا برم؟ هعی…
– از شیراز برو مادر، برو پیش ننه!
مادر خواندهاش را میگفت، زنی که به مامانروحی شیر داده بود.
– مامان بیا، هعی… تو رو… هعی… خدا!
سکسکهی لعنتی! نفسم دیگر بالا نمیآمد.
– میام مامان، تو برو منم میام. فقط بابات پیدات نکنه…
حق داشت، بابا مثل پنج سال پیش مسخ عمو منصور بود.
گوشی را قطع کردم و از در باغ بیرون زدم.
برای اولین تاکسی زرد دست تکان دادم و سوار شدم، باید به ترمینال کاراندیش میرفتم…
***
شکوفههای آلو و گیلاس سراسر باغ بزرگ ننهزری را سپیدپوش کرده بود.
صدای اردکها و غازها میآمد که در برکهی کوچک پشت درختها آبتنی میکردند.
روحم تازه بود، قلبم آرام میزد و اینجا… اینجا دیگر بغضی نداشتم.
– لاله؟ گلِ لاله! کجایی ننه؟
از ایوان طبقهی دوم برایش دست تکان دادم.
– اینجام ننهزری!
بغچهی در دستش را نشانم داد و با ذوق گفت:
– برات علف کوهی چیدم ننه، از همونایی که دوس داشتی. بیا پایین پاک کنیم با هم.
دلم برای مهربانیاش رفت، من عاشق این سبزههای کوهی بودم که با برنج ننهزری میپخت.
میدانست و در این چند روز پشت سر هم برایم میچید، یا فریز میکرد و یا در غذا میریخت.
– چشم ننهجون الان میام.
خانهی نقلی و نوساز ننهگلی پر از صفا و صمیمیت بود.
هرچند دلم برای امیرحسین و رستوران پر میکشید اما اینجا بودن حالم را بهتر میکرد.
به این تنهایی نیاز داشتم. هنوز با فکر کردن به آن روز قلبم به دهانم میآمد.
آن روز نحسی که از شیراز به اینجا آمدم و به ننهزری پناه آوردم.
– بیا ننه، بیا بشین فداتشم. مامانتم عاشق اینا بود کاش اونم میاومد.
آهی کشیدم، مامان؟ مامان مهربانم بهخاطر من با بابا قهر کرد اما نمیتوانست ترکش هم کند. نفسش به نفس مسعودش بند بود!
– بعدا براش میبریم از اونایی که تو فریزره.
– هرچیزی تازهش خوبه عزیز ننه!
شانه بالا انداختم و از سبزهها در دستم گرفتم.
– ننه این دور و برا، جایی هست که بشه آزمایش داد؟
عینک ته استکانیاش را جابهجا کرد، دستهای حنا زدهاش را به زلفهایش کشید و گفت:
– واسه حاملگی؟
سرم را پایین انداختم، خجالت کشیدم از او! چند روزی میشد تهوع امانم را بریده بود.
تنبل شده بودم و خواب آلود.
دلم میخواست هرچه غذا هست یکجا ببلعم!
– آره، یعنی… میشه توی دوسه هفته معلوم بشه؟
لبخند زد، بیست فروردین بود و من شب اولش با امیر…
– آره، چرا نشه؟
نفسی گرفت و با حسرت ادامه داد:
– من که نزاییدم ننه! یعنی حامله میشدما، قسمت نبود بچه بمونه. خدابیامرز آقاتقی هیچوقت به روم نیاورد، همیشه تو روم خندید… راستش ننه میدیدم تو چشاش علاقهش به بچه رو اما جلو من بغل نمیکردشون.
بغچه را جلوتر کشید که دستش به سبزههای مانده برسد.
– چن بار خواستم واسش زن بگیرم، مگه قبول میکرد؟ دو دفه ازش کتک خوردم سر این زن گرفتنه!
جالب بود داستان زندگیاش! مشتاق شدم برای شنیدن.
– خب؟ چی شد ننهزری؟ آخر زن گرفت؟
خندید، یکی از دندانهایش روکش طلا داشت!
در کودکی همیشه با خودم فکر میکردم چه میشد اگر میتوانستم درش بیاورم!
– نه ننه! آتقی مرد بود، از اون مردای روزگار! از حق نگذرم خانوادشم خوب بودن. هیچوقت زخم زبون نشنیدم.
لبخندی زد و به جای نامعلومی خیره شد.
– خدابیامرز روحی رو خیلی دوست داشت، مامانت از هفت روز هفته شیش روزش اینجا بود یه روزش خونه خودشون! هرچی میخواست آتقی براش میخرید، چه شیر مرغ و چه جون آدمیزاد!
بعد از این جریانات طرف من را بگیرد.
همهاش تصور میکردم بیشتر از همه او سرزنشم کند اما… با این حمایتش نشان داد اشتباه شناختهامش!
– دلم واسه مامانم خیلی تنگ شده…
– میآد ننه میآد! غصه نخور. به شوهرت گفتی حاملهای؟
ترسیده نگاهش کردم.
– نه، هنوز که معلوم نیس!
– وا! چیو معلوم نیس گل دختر؟ رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون!
– آزمایش بدم خیالم راحتتره.
سری تکان داد و از جایش بلند شد، هنوز کمرش خم نبود اما نشستن و برخواستن برایش خیلی سخت به نظر میرسید.
– کار از محکمکاری عیب نمیکنه دختر، آزمایشتم بده! اما من میگم حاملهای!
لب گزیدم و نگاهم را به گربهکوچولوی سیاهی دادم که داشت کنار پایم خودش را لوس میکرد.
گربهها را دوست داشتم، گربههای ننهزری را!
– گربه کوچولو، توهم مثل من دلت واسه مامانت تنگ شده؟
دلم برای مامان تنگ شده بود، برای حنانهای که پاتختیاش شده بود جنگی که بابا راه انداخت!
هرچه کردم نتوانستم از امیر پنهان کنم کجا هستم.
همان در ترمینال زنگ زدم و از رفتنم گفتم، برخلاف تصور استقبال کرد و گفت بهتر است از شیراز مدتی دور باشم.
هیچ که همراهم نبود، جز یک رمز دوم اینترنتی و گوشی و روپوش تنم.
اینجا حسابی آباد بود.
هم توانستم لباس تهیه کنم و هم شارژر گوشی.
مردمانش را دوست داشتم ساده و صمیمی بودند هنوز شبنشینیهای شیرین گذشته میانشان زنده بود.
گل میگفتند و گل میشنفتند…
#امیرحسین
بیقرار بودم از نبودنش، عادت داشتم همیشه زیر نظرش بگیرم.
حواسم باشد به خندههایش، به اخمهایش…
اگر روحیخانم زنگ نزده بود و حرفهایش را نشنیده بودم هرگز اجازه نمیدادم از من دور شود.
آخر تازه به دستش آورده بودم، تازه داشتم طعم یک زندگی شیرین را میچشیدم!
– سرآشپز؟ مرغایی که گفتین آوردم، چیکارش کنم؟
بیحوصله به اسدی نگاه کردم، جای لاله آورده بودمش…
آمدن لاله آن هم در این موقعیت آبروریزی در رستوران تنها مایهی عذابش بود و بس.
– تو آشپزی از من میپرسی؟ خب مرغ ترش باید بپزی!
مرد کمی عقب کشید، سن و سالش از من بیشتر بود.
تجربه داشت اما به پای لالهی من که نمیرسید!
– چشم آقا، امری نیست؟
سری به نفی تکان دادم، مرغ ترشهای لالهی من کجا و…
دستی از کلافگی به صورتم کشیدم و دستکشهایم را درآوردم.
باید به او زنگ میزدم… یک بیقراری خاص دلم را به هم میفشرد که نمیدانستم از چیست…
نکند اتفاقی برای او افتاده که من خبر نداشتم؟
– سرآشپز از کشتارگاه زنگ زدن گفتن گوشتای…
دستم را جلوی صورت موسی بالا آوردم.
– بعدا موسی! کار دارم!
خودم را به اتاق مدیریت رساندم و تصویری گرفتمش، باید آن صورت کوچولو و موهای فرش را میدیدم که دلم آرام میگرفت.
– امیرحسین!
دلم بدجور خواست بگویم جانِ امیرحسین! اما تنها دلتنگ و محزون نگاهش کردم.
– چرا حرف نمیزنی عزیزم؟ نگاه کن؟ این گنجشک اومده بود تو اتاق من! تازه گرفتمش!
پرندهی کوچکی که هنوز دور نوکش زرد بود را در مشتش نشانم داد.
– بیا پایین دختر! بار شیشه داری!
صدای یک زن دیگر بود! زنی که به لاله تذکر میداد! بار شیشه داشت؟ یعنی…
هول شدم، یک بچه؟ مگر چندبار رابطه داشتیم که… خدایا! اگر راست بود اگر…
– ننه گلی! امیر پشت خطه!
زیبا تر شده بود یا من اینطور میدیدمش؟ بیهوا دستم به آیکون قرمز خورد و تماس قطع شد!
آنقدر هیجان داشتم که برای تماس دوباره دستهایم میلرزید.
– اه! وصل شو دیگه!
هرچه کردم دیگر نتوانستم تماسی برقرار کنم، حتی تماس صوتی هم میگفت خارج از دسترس است!
گوشی را روی میز انداختم این دل لعنتیام آرام و قرار نداشت.
آن گنجشک کوچک… نشانهی فرزند من بود؟
– آقا؟ یه خانمی اومدن با شما کار دارن.
دلم نمیخواست هیچکس را ببینم! میخواستم ساعتها با این خیال خوش باشم.
با خیال دختر کوچولوی موفرفریام که در شکم لاله داشت شکل میگرفت اما کار هم بخشی از زندگیست.
رو به خانم مهتابی کردم.
– نگفت کیه؟
خانم مهتابی با قیافهی جدی همیشگیاش بشقابی میوه جلویم گذاشت و جواب داد:
– گفتن مادر خانمتونن. فکر کنم مادر لالهخانمه.
سیخ سر جایم نشستم. روحیخانم با من چهکار داشت؟
نکند او خبر داشت از حاملگی لاله؟
لبخندی زدم و گفتم:
– بگو بیان خانم مهتابی.
چند لحظه بعد روحیخانم با چادر خوش نقش و نگارش داخل آمد.
قیافهاش خسته و دلمرده بود. آن روسری ساتن سرمهای هم به آن دامن میزد.
– سلام.
سری به جواب تکان داد.
– سلام. مزاحمت شدم؟
از جایم بلند شدم و با دست به سمت مبلها هدایتش کردم.
– نه اصلا! این چه حرفیه بفرمایید بشینید.
روی اولین مبل سیاه اتاق نشست و کمی گوشه و اطراف را نگاه کرد.
– دست تنها موندی.
کنار قهوهساز ایستادم و لبخندی تحویلش دادم.
– آره مهیار که رفته ماه عسل شده سال عسل! قهوه میل دارید؟
آه بلندی کشید، چادرش را روی شانههایش انداخت و مستقیم نگاهم کرد. دقیق و آنالیزگر.
– لاله رو دوست داری؟
این بار از لبخند دندانهایم پیدا شد. دوستش داشتم؟ من عاشق دخترش بودم! آنقدر که بعد از سالها دلم برای نبودن یک نفر پر میزد.
– دارم.
– من قهوه دوست ندارم بوش اذیتم میکنه!
این جمله را از لاله هم شنیده بودم. او هم قهوه دوست نداشت. با یاد آوریاش دلم دوباره پر کشید برای خودش و آن گنجشک توی دستش.
– پس میگم چایی بیارن!
– هیچی نمیخوام اومدم باهات حرف بزنم.
بی هیچ که نمیشد. از یخچال کوچکم قوطی آبمیوهای درآوردم و در لیوان یکبارمصرف ریختم.
– درخدمتم خانم برازنده.
– میخوای با لاله کجا زندگی کنی؟ یعنی…
اشکی از گونهاش چکید. زن جسور و بیپروایی چون او را چه از پا درآورده بود؟
– من میخوام از مسعود جدا شم. دیگه نمیتونم تحمل کنم اون خونه رو.
لیوان آبمیوهای که خودم داشتم مینوشیدم در گلویم پرید. سرفهکنان پرسیدم:
– چی؟ چیکار کنید؟
دستهایش را دور لیوان آبمیوه حلقه کرد. اشکهایش هنوز بیوقفه میریخت.
– این همه سال وایسادم تحمل کردم واسه بچههام. حالا هر دوشون زندگی دارن. میخوام از مسعود جدا شم!
دلم یکجوری شد. لاله از عشق میان پدر و مادرش برایم گفته بود.
بارها از حنا هم شنیده بودم پدر و مادرش عاشقانه یکدیگر را دوست دارند.
زبانم نچرخید بگویم چرا.
– این همه سال بغضمو خوردم جلو بچههام. دم نزدم! توی این خونه غیر فرح هیچکس آدم نیست…
بیحرف جعبهی دستمال کاغذی را جلویش گرفتم. یکی برداشت و به چشمهایش کشید.
– نمیتونم به مهیار اطمینان کنم. اگه مسعود بفهمه دست و بالمو میبنده.
از من کمک میخواست که جدا شود اما چرا؟ مگر عشق میانشان راست نبود؟
بدم نمیآمد کمکش کنم. چهرهی زشت درونی حاج مسعود را من دیده بودم که دخترش را از در پشتی فراری داد.
– روحیخانم… احساس میکنم حالتون خوب نیست. میخواید وقتی آرومتر شدید تصیم بگیرید؟
کمی از آبمیوه نوشید که ادامهی بغضش را فرو دهد.
– نه. خیلی ساله میخوام جدا شم. تکلیف دخترام معلوم نبود. دیگه نمیتونم رفتار مسعودو با خانوادش تحمل کنم.
آهی کشید.
– اینکه بخوام خونه زندگیمو ول کنم خیلی برام سخت و غمانگیزه اما… میخوام پیش دخترم باشم از نظر تو…
اشکالی نداشت بماند. لاله خانوادهاش را خیلی دوست داشت.
حتی روحیخانم میتوانست در بزرگ کردن بچه کمکمان کند…
شاید هم میشد با لاله یواشکی جیم زد و به مسافرت رفت یا… یا اینکه دو بچه پشت سر هم به دنیا میآورد و بزرگشان میکردیم.
از افکار شیطانیام خندهام گرفت اما خودم را نگه داشتم.
– این چه حرفیه، شما مادر لاله هستید. اما من مطمئنم لاله برای جدایی شما غصه میخوره…
– هیچ کدومشون نمیدونن من چه خون دلایی پای مسعود خوردم.
شاید این گفتوگو من را به روحیخانم نزدیکتر میکرد.
این فاصلهی عاطفی دور میان من و خانوادهی لاله چیز عجیبی نبود.
پدرش که از من متنفر بود.
خواهرش هم بخاطر نیش و کنایههایی که خودم میزدم چشم دیدنم را نداشت.
حداقل مادرش کمی مهربانتر میشد و لاله را خوشحال میکرد.
– من چه کمکی از دستم برمیاد؟
– دنبال وکیل میگردم. وکیلی که چراغ خاموش بره جلو.
در ذهنم جستوجو کردم، بهنظرم آمد روحیخانم یک راز مگو دارد که تابهحال برای کسی بازگو نکرده.
دوست داشتم به او بگویم برای خالی شدن خشمش به یک مشاور مراجعه کند اما گفتنش در این شرایط اصلا درست نبود.
– روحیخانم من وکیل آشنا سراغ دارم اما دوست دارم شما بیشتر بهش فکر کنید.
درست نیست پدر لاله رو توی این شرایط تنها بذارین.
چادرش را روی سرش انداخت و زبان روی لبهای خشکش کشید.
– باهاش قرار ملاقات بذار. فکر کنم بیست سال زمان کافی بوده برای فکر کردن و تصمیم گرفتن!
برگی دیگر از دستمال روی میز بیرون کشید و تایش زد.
حالا گریهاش کمابیش بند آمده بود.
– چن وقت پیش شما میمونم که بتونم خونه دست و پا کنم. نمیتونم بچهمو ول کنم وقتی کل اون خاندان طردش کردن.
چند قدم سمت در برداشت. چیزی به ذهنم رسید.
یک روز را میتوانستم به خودم و بچهها مرخصی بدهم.
– روحیخانم؟
ایستاد و سوالی نگاهم کرد.
– من دقیق خونهی ننهگلیتونو بلد نیستم میاید بریم به لاله سر بزنیم؟
لبخند بیجانی زد.
– میام.
#لاله
روی تخت زیر درخت گردو چمباته زده بودم و با لب و لوچهای آویزان هر چند دقیقه یکبار آنتن گوشیام را چک میکردم.
از دیروز که آنتنها پریده بود هنوز نتوانسته بودند وصلش کنند.
شهلا، دختر جوان همسایهی ننهزری میگفت میخواهند دکلهای همراه اول را تقویت کنند.
– باز که بغ کردی ننه! پاشو پاشو چاقاله بادوم بدمت. چهطور تا حالا ویار نکردی؟
هنوز که مطمئن نبودم از حاملگی! امکان نداشت با یکی دوبار با هم بودن حامله باشم.
حتما مشکل از جای دیگر بود شاید فشار دلتنگی از امیر و مامان حالم را بد کرده بود.
– نمیخورم ننه، میلم به هیچی نمیکشه.
– با غمبرک زدن آنتنا میاد؟
جانه بالا انداختم.
– نمیاد.
– بنداز یه دونهشو زیر دندونت اشتهات باز میشه.
یکی از چاقالههای نمکزده را در دهانم گذاشتم.
مزهاش محشر بود. چشمهایم از ترشیاش به هم نزدیک شد و نالیدم:
– ترشه!
انگشتهایش را به پشت دستم کشید و نوازشم کرد.
– مادربزرگتم خدابیامرز سر روحی که حامله بود خیلی چاقاله میخورد.
خندهام گرفت. دانهای دیگر به دهان بردم و از قریچ قیریچ کردنش لذت بردم.
– پس واسه همین بود مامان اکثرا اعصاب نداشت رو ترش میکرد!
لپم را کشید.
– تو خیلی شبیه مسعودی! اما دل سادهت به مامانت رفته مامانت میتونه خودشو کنترل کنه اما تو سادهتری! ته و روت یکیه.
عاشق دستهای حنا زدهاش بودم تنش بوی میخک میداد.
یک محبت عجیب در خانهاش موج میزد محبتی که آدم را جذب میکرد.
من خیلی خوشم اومد مخصوصا اینکه فقط عاشقانه نیست اکثر خانواده های ایرانی واقعا همینجوری هستند متاسفانه وقتی یک تصمیم واسه بچه شون می گیرن واسه شون مهم نیست نظر اون بیچاره چیه حتی اگه بالغ باشه از انتخاب رشته بگیر تا ازدواج از طرفی هم واقعا زخم زبون می زنن و واقعا قضاوت می کنند واقعا ناراحت کنندست که یک کشور زیباترین دین در مورد اخلاق و بهترین تاریخ درمورد اخلاق داشته باشه ولی شرایطش این باشه
یه پارت دیگه طولانی بده تا پارت شب تورو خدا
همه آدمهای مشکلدار عالم مجتمع راه انداختن شدن شخصیتهای این داستان انگار!!
اون از امیرحسین و مادرش و خانوادهاش.
اون از مهیار و حنا و خانواده عجیب بختیاری با دختر افسار پارهکردهشون
اون از خانواده برازنده که هر کس یه مشکلی داره
پسرخاله و زنش و خانوادهاش هم کنارشون.
خدا رحم بده