رمان آشپز باشی پارت 61

5
(2)

 

-آدم باش !

شانه بالا انداخت و دوباره شروع کرد به خوردن.

-به من چه! اونقد خودخوری کن که بمیری! والا! منو بگو واسه این دلم

سوخته!

شمارهی لاله را گرفتم. بوق اولی به دومی نرسیده جواب داد:

 

-جونم عزیزم؟ سلام!

صدایش مانند پچپچ بود انگار که نمیتوانست راحت حرف بزند.

-سلام، حالت خوبه؟ میخوای بیام دنبالت؟

با همان صدای آرامش گفت:

-یه لحظه گوشی…

بعد صدای خشخشی آمد و صدای بلندش.

– نه عزیزم بیای دنبالم چرا؟ تازه فرنازو به زور آرامبخش خوابوندیم.

گناه داره حداقل یه شب بمونم.

دلم مثل سیر و سرکه میجوشید اما صدای عادیاش کمی خیالم را راحت

کرد.

-هر وقت شب حس کردی میخوای برگردی بهم زنگ بزن لاله. نگرانم.

-نگران چی؟ به خدا اینا اینقد ناراحتن که…

مکثش کمی طولانی شد .

-امیرجان یه لحظه گوشی؟

چند لحظه بیشتر طول نکشید که صدای نگرانش دوباره در گوشم پیچید:

-امیر! فرناز حالش بد شده باید برم کاری نداری؟

ناچار خداحافظی کردم و کناری نشستم.

حوصله نداشتم آخر لاله در دهان شیر بود و من جدا از او!

-حالا زانوی غم بغل گرفتی که چی؟ دختره فردا صحیح و سالم میاد

خونه!

819

سرم را به دیوار پشت سرم تکیه دادم .

او چه میدانست منصور برازنده چهطور حق پسرم حق پسرم میکرد!

-من از منصور میترسم مهیار!

-چیزی شده؟

حالا او هم قاشق و چنگالش را در قابلمه رها کرده بود…

-امروز رفتم دیدمش، رفتم بشینم پای معامله که پای پسر الدنگشو از

زندگی من بکشه بیرون.

-خب!

صدای مهیار پر از هیجان بود .

هیجانی که نمیدانستم از ترس است یا از جالبی آوردن اسم منصور

برازنده!

-هیچی، قبل حرف معامله رو زدن دعوامون شد. قسم خورد حق پسرشو

ازم پس میگیره!

مهیار هم ناراحت شده و به بالش پشت سرش تکیه داد.

-منظورش لالهست؟

بیتوجه به سوالی که پرسیده بود کمرم را از دیوار جدا کردم و پرسیدم:

– تو میدونستی دو دونگ اون رستوران کوفتی به اسم لالهست؟

-به اسمش نیست. مهریهش بود لاله قبولش نکرد. نمیخواست هیچی از

کیسان تو زندگیش بمونه و باعث شه باهاش روبهرو شه!

پوزخند زدم، منصور خوب بلد بود چه کند !

820

-سند نشونم داد!

ابروهایش بالا رفت، بهتزده بود!

-چی؟ به نامشه؟ چهطوری ممکنه آخه اون… یعنی منصور بیخودی یه

کاری نمیکنه! آخه چرا دو دونگ از سرمایهشو بده به لاله؟

من میدانستم چرا، این تنها یک بازی کثیف بوده برای برگرداندن لاله!

-مهم نیست! زن من به پول کثیف اونا هیچ احتیاجی نداره!

دستی به چشمهای خستهام کشیدم.

امروز بیشتر از ظرفیتم کشیده بودم …

احتیاج داشتم کمی روحم سبک شود. باید نماز میخواندم و با خدا حرف

میزدم…

-کجا؟ شامتو که نخوردی؟

گرسنه نبودم.

استرس که داشتم نمیتوانستم آب هم بخورم چه رسد به غذا !

به حیاط رفتم و پای شیر آب زیر درخت نارنج نشستم پی وضو گرفتن.

ماه کامل بود و با سخاوت تمام نورش را از لابهلای درخت نارنج به

صورتم میتاباند.

آن گردالیهای سبز کوچک نارنج هم حالا مشخص بودند .

امسال انگار بیشتر از سال قبل قرار بود محصول بدهد.

-خدایا شکرت… خوب بخواه برای من و زن و بچهم!

“اشکی از شاخه فرو ریخت

821

مرغ شب نالهی تلخی زد و بگریخت!

اشک در چشم تو لرزید

ماه بر عشق تو خندید…”

انگار کسی این شعر مشیری را در گوشم زمزمه کرد. کسی که صدایش

مثل لاله بود.

زیرلب صلواتی فرستادم و بسمالله گفتم برای وضو …

نباید درگیر اوهام میشدم و این کلید آرامش بود…

#لاله

فقط توانستم یک ساعت راحت بخوابم، فرناز با آرامبخش هم خوابش

نبرد.

ده دقیقه میخوابید و دوباره با گریه بیدار میشد.

حق داشت، پدرش واقعا مرد نازنینی بود.

یک آن به این فکر کردم که اگر بابای من هم…

بغض کرده بودم و من هم مانند فرناز بیتاب.

فکر کردم، حالا که پدرم هست باید قدرش را بدانم. وقتی که نباشد دیگر…

فرناز در جایش نشسته بود و گریه میکرد.

من هم با چشمهای بسته بالشم خیس خیس بود.

در دل دعا کردم تا زندهام داغ عزیزانم را نبینم.

822

-لالهخانم خوابیده؟ طفلی حاملهس دیشبم پابهپای تو بیدار موند!

باز مرثیهخوانی فرناز شروع شد، گریه میکرد و میگفت:

-من کشتم بابامو فاطمه! من کشتمش من این زنو کشتم با کارام! خواستم

لاله رو بدبخت کنم خودم به خاک سیاه نشستم!

-هیسس! آروم فرناز! میشنوه!

هقهق فرناز آرامتر شد و صدایش هم آرامتر.

-کاش اون آدم یه نخود ارزش داشت… کاش! حیف لاله! حیف بابام!

واقعا حیف بابایش! من کجا خوب بودم؟

کاش حواسش را به مال و ثروت نمیداد فرناز! من که در آن زندگی بودم

میدانستم پول زیادتر از حدش تبدیل به کثافت میشود.

یک منجلاب که نمیشود حتی در آن دست و پا زد، مثل یک مجسمه غرق

میشوی بی تقلا!

-فرناز؟

هر دو سمت من برگشتند، هم فاطمهخانم، هم فرناز.

-بیدارین لالهخانم؟

سر تکان دادم و مهربانانه لبخند زدم. اما روی حرفم با فرناز بود.

– یادته یه بار رفتیم حافظیه، فال حافظ گرفتیم؟

اشک ریخت و سر تکان داد.

“راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش”

823

 

-به خدا توکل کن فرناز، خدا ارحمالراحمینه، امیر همیشه وقتی دلش از

همهجا پره نماز میخونه. هروقت نا امیده نماز میخونه. صبح و ظهر و

شوم نه ها! اونا رو جدا میخونه. خودش میگه تو نیتم میگم نماز

مستجب آرامشی!

از جایم بلند شدم و مانتویم را تن کشیدم.

شال سیاهی که از کمد فرناز برداشته بودم را سر کردم و دستش را

گرفتم.

-توکل به خدا، حرف زدن با خدا اینا هیچکدوم دلیل نمیخواد. خدا واسه

شنیدن بندهش نه شرع میشناسه نه دین! خدا وقتی بندهش درموندهست

ریسمونشو مستقیم میپیچه دور قلب بندهش. میپیچه که بفهمه توی دل

آدما چی میگذره… میبخشه خدا، مثل ما نیست!

فاطمهخانم محو شده بود و فرناز سر به زیر انداخته چیزی زمزمه

میکرد.

-من خدا رو یادم رفته، یادم بردنش!

-هیچکس خدا رو یاد ما نمیبره فرناز، این خودمونیم که میخوایم یادمون

بره!

-من… من باید چیکار کنم لاله؟

-جای عذاب دادن خودت واسه بابات از خدا آرامش بخواه… کاری که اون

همیشه آرزو داشت تو بکنی رو براش انجام بده. خوب زندگی کن فرناز!

محزون به فاطمه نگاه کرد و بعد به من.

824

-شما میگید چهطور خوب زندگی کنم؟ راهی واسم مونده؟

-خودت شو، اونی که همیشه بودی!

فاطمهخانم موهای بیرون مانده از شالم را با سرانگشتانش نوازش

کوتاهی کرد.

-تو خیلی خوبی لاله!

– من خوب نیستم، منم خطاهایی داشتم، شاید… اگه از کیسان برای فرناز

نمیگفتم اون اتفاقا هم نمیفتاد.

به فرناز کمک کردم آماده شود برای خاک سپاری.

وقت نکردم به امیر زنگ بزنم این را وقتی فهمیدم که در دارالرحمه میان

جمعیت دیدمش.

-لالهخانم؟ اون آقا با شما کار دارن!

ترسیدم، میخواست توبیخم کند، یعنی میکرد حق هم داشت…

حتما تلفنهایش را جواب نداده بودم و نگران شده بود!

بازوی فرناز را به دخترداییاش دادم و خجل و پشیمان سمتش رفتم.

-سلام.

ابروی بالا دادهاش و آن چشمهای جنگجو نشان از عصبانیتش داشت .

-امیر بهخدا من… من وقت نکردم زنگ بزنم آخه فرناز…

گوشهی لبش را جوید و با چشمهایش یک طرف را نگاه کرد.

انگار تیرش آنجا را نشانه گرفت نه من را!

-این مرتیکه اینجا چه غلطی میکنه! اگه نیومده بودم چی؟

825

هنوز کدام مرتیکه را به زبان نیاورده بودم که نگاهم خورد به کیسان !

لباس سراسر مشکیاش، جایی ایستاده بود که هیچکس راحت نمیدیدش!

پشت جمعیت!

-اون؟

-آره اون! جمع کن بریم! اینجا دیگه جای موندن نیست هوا مسمومه!

لب گزیدم، مجال مخالفت نبود

 

646.

امیر من شده بود یک ببر زخمی که چهرهی شکارچیاش را خوب به یاد

دارد!

-کیفمو بردارم میام، اونجا پیش دختردایی فرنازه!

-زودباش تا جوش نیاوردم وسط ترحیم!

از فرناز و مادرش خداحافظی کردم و تند تند سمت آنجایی برگشتم که

امیر منتظرم ایستاده بود.

-بریم!

دستم را محکم گرفت، انگار کیسان میخواست در روشنایی روز من را

بدزدد!

-دخترعمو! لالهجان؟

حس کردم انگشتهایم خورد شدند آنقدر که فشار دستهایش زیاد بود !

-واینسا! حوصله این مردکو ندارم.

قدمهایم را همگام امیر تند کردم، صدای قدمهای پشت سرمان هم تندتر

شد.

826

-لاله!

امیرحسین ایستاد، فکش سفت شده بود.

آنقدر عصبی بود که حس کردم دود از کلهاش بلند میشود!

حالا کیسان روبهرویمان بود و من از ترس سکسکهام گرفته بود!

-شنیدم حاملهای! مبارک باشه!

امیرحسین حرصی لبهایش را با زبان تر کرد.

بیوقفه سکسکه میکردم و این لبخند خونسرد و پیروز کیسان حالم را

بدتر کرده بود.

-به تو چه؟ اومدی گهخوری؟ گمشو بابا!

-با تو حرف نزدم جوجهآشپز! طرف حساب من دخترعمومه نه تو!

با دست دیگرم چنگ انداختم به بازوی امیرحسین.

اگر یک جای دیگر بودیم اگر پای آبروی مردم وسط نبود خودم

میدانستم چهطور ردش کنم برود اما حالا…

-یه بار دیگه اسم زن منو بیاری فکتو میارم پایین!

نالیدم:

-هعی… امیر!

این سکسکهی لعنتی این لعنتی!

-میبینی؟ از تو میترسه! هر وقت میترسه سکسکه میکنه!

دست آزاد امیر مشت شد و بالا آمد، ترسیده خودم را جلو انداختم چند

نفر داشتند نگاهمان میکردند.

827

-بری… هعی… بریم… تو رو خدا!

مشتش پایین آمد.

-شانس آوردی زنم حالش خوب نیست، شانس آوردی وگرنه…

روی زنم گفتنش تاکید کرد، انگار میخواست مالکیتش را ثابت کند.

آب دهانش را دقیقا جلوی پای کیسان انداخت و من را سمت خروجی

کشاند…

#امیرحسین

خون خونم را میخورد .

آتشم زده بود پسر منصور برازنده !

چه دلیلی داشت او به ختم پدر دوستدخترش بیاید جز آنکه مطمئن بود

لالهی من آنجاست؟

-امیرحسین؟

حوصله نداشتم حتی جواب لاله را بدهم، اما حامله بود زنم! نباید

میرنجاندمش!

-هوم؟

من و من کردنش و این ترس زیاد او حالم را بد کرد! چرا میترسید !

اتفاقا باید میگذاشت نفلهاش کنم که دفعهی دیگر از این غلطهای زیادی

نکند!

828

-میگم… یعنی به خدا من نمیدونستم اونم میاد. وقتی دیدمش که تو

اومده بودی دنبالم… به خدا راست میگم !

میدانستم، او اهل دروغ و چاخان نبود.

اما میتوانست که من را خبر کند که همراهش باشم !

من باید به در خانهی کوفتی فرناز میرفتم برای فهمیدن ساعت

خاکسپاری؟

آن هم با هزار بدبختی از روحیخانم آدرسش را گرفته بودم!

-دربارهش حرف نزنیم !

-اما من باید بگم که تو فکر نکنی!

-من فک نکنم چی؟ ها؟ اینکه از قصد به من نگفتی بیام خاکسپاری بابای

دوست خائنت؟

مشتم را به فرمان کوبیدم و سرعتم را بیشتر کردم.

-تو مقصری لاله! من دیشب خواستم بیام دنبالت چرا قبول نکردی؟ ها؟

اگه دلیلی پشتش نبود…

صدایش مثل یک مادهشیر زخمی به گوشم رسید!

-بسه!

نفس نفس میزد! اعصابش را حرفهای من به هم ریخته بود.

حرفهایی که همهاش را از روی عصبانیت گفته بودم !

– بس کن این حرفاتو! تو فکر کردی چی؟ من دنبال اون پسره بودم

ورقهی طلاقو میخواستم واسه سر قبرم؟

829

مرد کم آوردن نبودم.

من هم عصبانی و آتشی بودم.

او که نمیدانست عموی نامردش چه ها در گوشم فریاد زده بود!

-از این به بعد حق نداری با فرناز رفت و آمد کنی! فقط میری سر کارت

بر میگردی !

-نه بابا؟ منم آدمیم که بگم چشم !

-منو سگ نکن لاله! منو سگ نکن بد میبینی!

پوزخند زد و نگاهش را از من گرفت و به شیشه داد.

-خسته شدم! از دست این شکاکبازیات خسته شدم امیر !

از من خسته شده بود؟

از من شوهرش که بچهام در شکمش بود؟

این حرفش انگار آتشی شد بر خشمم…

نفهمیدم چه شد که با پشت دست به دهانش کوفتم و او جیغ کوتاهی

کشید!

نگاهم را به روبهرو دادم، حالا هر دو سکوت کرده بودیم .

پشیمان بودم، حالیام نبود چه میکردم اما… غرورم هم اجازه نمیداد از

دلش دربیاورم!

نگاهش هم نکردم!

-وایسا این بغل!

830

توجهی نکردم، باید میرفتیم خانه، میرساندمش و به رستوران

برمیگشتم .

هزار و یک کار هم آنجا سرم ریخته بود!

-گفتم وایسا لعنتی!

یک لحظه نگاهم به صورتش خورد.

خواستم بگویم میرویم خانه اما با دیدن دماغ خونیاش نگران ماشین را

گوشهای نگه داشتم.

-لاله!

بلافاصله دست انداخت و در ماشین را باز کرد، دیوانه شده بود! من

دیوانهاش کرده بودم!

هولزده پیاده شدم و دنبال اویی راه افتادم که داشت آن سمت خیابان

میرفت .

میان آن ماشینهای تندرو و شلوغ!

-وایسا لاله! وایسا کجا میری؟

تا خواستم از ماشینها گذر کنم و به او برسم سوار یک تاکسی شده

بود …

به مقصدی که نمیدانستم! بیپول، بیموبایل…

با خانم زندی آنقدر صمیمی نبودم که پول تاکسی را بخواهم .

از شیرین هم رویم نمیشد بخواهم…

831

اگر خانهی حنانه هم میرفتم و آنها میدیدند بینی خونینم را آنجا هم یک

دردسر دیگر بود !

 

بیفکر آدرس خانهی بابا را دادم. همان خانهی شهرک استقلال !

میدانستم بابا آن وقت روز خانه نیست.

معمولا برای پخت و پز مراسم ها به مسجد میرفت و تا هفت و هشت

شب نمیآمد.

جایش میتوانستم یک دل سیر سرم را روی پای عمه فرح بگذارم و درد

دل کنم…

-همینجاست آقا ممنونم، میتونید چند لحظه صبر کنید کرایهتونو بیارم؟

مرد که از اولش یکجوری نگاهم میکرد بهخاطر سر و روی خونیام با

شک سری تکان داد.

-باشه، فقط زود!

دستمال کاغذی مچاله شده را دوباره به بینیام کشیدم و پیاده شدم .

زنگ خانه را دوبار فشردم.

-کیه؟

-لالهم عمه! میشه بیاید پایین؟

در با صدای تقی باز شد و صدای عمه از توی آیفون همانطور خفه به

گوشم رسید.

-بیا بالا عمه! بابات خونه نیست!

میدانستم که آمده بودم!

832

زیرچشمی نگاهی به راننده انداختم و وارد خانهمان شدم .

خانهی بچگیهایم… خانهای پر از خاطرات قشنگ که حالا…

-وای خدا مرگم بده! لاله عمه! صورتت…

-عمه من پول نداشتم کرایه تاکسی رو بدم. شما میدید؟ دم در منتظره!

پلههای ایوان را بالا رفتم و خودم را در خانهی سوت و کورِ بی

مامانروحی انداختم …

جایی که همیشه دور هم مینشستیم و ناهار و شام میخوردیم.

یا آن گلخانهی کوچک کاشیکاری شدهای که کنار اتاق مامان و بابا بود…

– عمه! کی زده تو گوشت؟ ها؟ دستش بشکنه الهی! ببین چی به روز بچهم

اومده!

-پول تاکسی..

-دادم رفت عمه! تو کنتور برق همیشه مامانت میذاشت واسه روز مبادا!

نگفتی چی شده؟؟

خندهام گرفت! مامان روحی هم با آن کارهای مسخرهاش !

چیزی که من و حنا مسخرهاش میکردیم حالا به درد خودم خورده بود !

پول روز مبادا در کنتور برق!!

-چیزی نیست عمه! دعوا کردم…

چشم در پذیرایی چرخاندم.

همهچیز مرتب و سر جای خودش !

833

حتی ظرف قویی شکلی که همیشه پر از شکلات میوهای روی میز مهمان

میگذاشتیم.

یک آن دلم شربت سکنجبین خواست.

همانهایی که عمه فرخنده درست میکرد!

برخلاف دستپخت افتضاحش شربت و مربا را خیلی خوب درست

میکرد!

-خدا مرگم بده! با کی قربونت برم؟ بار شیشه داری حواست هست؟

-عمه شربت سکنجبین داری؟ از اونایی که عمه فرخنده درست میکرد؟؟

سری تکان داد و چادرش را روی مبل گوشهی هال رها کرد و تند تند

سمت آشپزخانه رفت.

-دختر من نصفهجون شدم! میگی چی شده یا نه؟؟

دستمالکاغذی خونی مچاله را روی میز انداختم و دستمال دیگری از

جعبهاش کشیدم.

چه میگفتم؟

انگار سایهی شوم آن زندگی سیاه قبلیام نمیخواست دست از سر

زندگیام بردارد!

باعث و بانی این دعوا تنها کیسان عوضی بود و بس!!

شربت سکنجبین را دستم داد .

با آن یخهای کوچولوی داخلش و آن چند پر نعنا!

مثل همیشه خنک کنندهی جگر سوخته !

834

نصف شربت را یکنفس سر کشیدم و نگاهم را دوختم به چشمان سبز

منتظرش!

– با امیر دعوام شده! سر کیسان!

-کیسان؟ چرا اون؟ مزاحمت میشه دوباره؟

تنها یک لبخند کوچک زدم.

-بابا کی میاد؟

-نمیدونم! هشت و نه !

سرم را آسوده به پشتی مبل تکیه دادم و چشمم را بستم .

دیشبش خوب نخوابیده بودم.

ناراحتی حالم هم از یک طرف دیگر حالم را خوابآلود کرده بود .

تنها چیزی که فهمیدم کشیدن چیزی نرم به روی جسمم بود و دیگر

هیچ…

وقتی کمی به خودم آمدم که یک دست زمخت و خشن آرام روی موهایم

کشیده میشد!

نمیدانستم چند ساعت است خوابم برده اما این بو را میشناختم …

این دستها دستهای بابایم بود.

-نگفت چرا پسره زدتش؟؟

صدای عمهفرح واضح به گوشم خورد، انگار او هم همان دور و اطراف

بود.

835

-مسعود! کیسان داره زندگی این بچه رو به گه میکشه! تا کی میخوای با

حمایتای بیجات از منصور و پسرش خونواده خودتو از هم بپاشونی؟

-پسره زدتش فرح! چه دخلی داره به کیسان!

ملحفه را رویم بالاتر کشید و ادامه داد:

-اون کولرو بزن رو دور کند! بچه سرما میخوره!

قلبم مالامال از حس خوب شد.

بابایم هنوز دوستم داشت …

اصلا مگر میشد پدری از فرزندش بکند و رهایش کند؟

-لاله گرماییه! یکم گرمش بشه بیدار میشه! بعدشم لاله خودش گفت با

امیر بخاطر کیسان یحثش شده!

صدایی نیامد.

جرات تکان خوردن هم نداشتم میدانستم اگر بیدار شوم دعوایم با بابا

دوباره بالا میگیرد!

-اون دیگه از این پسره بچه داره، نمیتونه جدا شه فرح! درد من فقط دو

دانگ اون رستورانه که حق بچهی منه!

– فکر میکنی منصور با دو بار روی خوش نشون دادن و پشتشو گرفتن

سهم لاله رو میده؟

از کدام سهم حرف میزدند؟

من که از آن رستوران کوفتی یک پاپاسی هم برنداشته بودم!

836

فقط طلاهایم بود که آن را هم به اصرار خود کیسان برداشته بودم

وگرنه…

-تموم اون مدتی که کار میکرد حقوق نداشت دختر من! منصور اون دو

دانگو جلوی خودم زد به نام لاله! حالا زده زیرش! حالا میگه یا لاله

برگرده یا دو دانگشو پس میخواد! سرمایهی بچهمه حقشه! فرح! اگه

لالهی من نبود اون رستوران کوفتم نمیارزید!

خدای من! فکرش را هم نمیکردم من صاحب دو دانگ از نارنج و ترنج

باشم !

فکر میکردم این قضیهی مهریه همانجا پای عقد با بخشیدنش تمام شده

اما…

-روحی میدونه؟

 

-دلم براش تنگ شده فرح!

آرام چشم باز کردم…

بابا نگاهش به قاب عکس روی کنسول کنارم بود و عمه نگاهش به بابا !

سه نگاه سبز!

سه انسان شبیه به هم… هر سه اندوهناک از غم از دست دادن لحظههای

شادشان!

-بابا؟

آنقدر محو قاب عکس دستهجمعیمان بود که حتی صدایم را هم نشنید.

تنها نگاه عمهفرح به من دوخته شد.

837

-مسعود؟

-فرح؟ برام زنگ میزنی روحی صداشو بشنوم؟

-بابا مسعود؟

این مرد گریانی که صدایش اینطور میلرزید بابای من بود؟

این همان مردی بود که خانهی حنا آنطور آبرو ریزی کرد و با من به

بدی حرف زد؟

-جونم باباجون؟

چادر سفید عمه را کنار زدم و بلند شدم …

باید بغلش میکردم.

دلم تنگ بود! از وقتی خانهی فرناز بودم فهمیدم بابا داشتن چه نعمت

بزرگیاست …

– بابا…

#امیرحسین

کلافه و عصبی بودم .

اصلا حالم خوش نبود.

از اینکه نمیدانستم کجا گذاشته و رفته حالم از خودم به هم میخورد !

لاله تینا نبود! لاله خودش بود، بی دروغ بی یک ذره ریا!

میدانستم نمیدانسته آن مردک لعنتیِ خراب آنجاست اما…

اینکه گفت خسته شده خونم را به جوش آورد و فکر کردم…

838

-چته پسر؟ تو لبی!

انگشت شصت و اشارهام را به ابروهایم کشیدم و نفسم را ول دادم

بیرون .

-هیچی یهکم ذهنم درگیره! تو چهخبر؟ حنا امروز زنگ نزد؟

لبش را یکجور مسخرهای سمت پایین آورد و چانهاش را هم همزمان بالا

انداخت .

-تو چیکار داری به حنا؟ امروز دم به دیقه حالشو میپرسی! خبریه؟

شانه بالا انداختم و چند قاشق قهوه در قهوهساز ریختم .

شاید این ذهن آشفته را قهوه کمی سر و سامان میداد…

-چرت نگو! فقط فکر کردم شاید لاله رفته باشه اونجا.

بهجای من پشت میز نشست و لنگهای درازش را روی وسایل بههم

ریختهی روی میز کشید.

-نه، فک کنم پیش همون دخترهس! خونهی ما که نرفته.

دلم واقعا به شور افتاد، آشپزخانه و خانهی فرناز را سر زدم .

نرفته بود. جای دیگری را نداشت برود…

ترسیدم نکند دوباره پیش ننهاش رفته باشد؟ آخر بدون پول؟

-حتما دیگه! وقت نکرده زنگ بزنه.

نمیخواستم حنانه و مامانروحی چیزی بفهمند.

خودم پیدایش میکردم و برش میگرداندم… جای او در آغوش من بود!

-میگم حسین؟

839

-هوم؟

– لاله زن خوبیه، قدرشو بدون پسر!

خودم میدانستم خوب است .

او همهچیز تمام بود. زیبا… کاربلد و مهربان. بی دروغ و ریا و از همه

مهمتر… بخشنده!

-هر کس دیگهای جای اون بود فرنازو نمیبخشید. میدونی حسین… روح

خیلی بزرگی میخواد!

کاپ قهوه را برداشتم و بی شکر به لبهایم نزدیک کردم.

داغِ داغ بود. مثل لبهای لاله …

دلم ضعف کرد برای آن دماغ خونینش! من پشت دست کوبیده بودم در

صورت مثل ماهش! منِ گردن شکسته!

-مهیار، حواست به رستوران هست؟

غلط میکرد حواسش نباشد! خیر سرش مدیر بود اما همهی کارهایش

ریخته روی سر منِ بدبخت!

-آره داداش خیالت راحت! برو یه شام مشتی خواهر ما رو مهمون کن!

دلش خوش بود! کدام شام! آن خانه سوت و کور بود .

بدون لالهی من جای نفس کشیدن نداشت! میخواستم بروم برای زیر و

رو کردن شهر.

برای گشتن به دنبال زنی که رنجانده بودمش!

……….

840

چند بار نگاه کردم به گوشیاش.

گفتم شاید فکر کند گمش کرده و زنگ بزند! اما دریغ !

فقط چند پیام داشت از حنانه و خانم زندی! همین و بس.

ماشین را گوشهی خیابان نگه داشتم و بیقرار پیاده شدم.

چه میکردم با این حجم سنگین روی قلبم! زن و بچهام آواره بودند و

نمیدانستم کجا دنبالشان بگردم .

چند قدم دور شدم و چشم چرخاندم در تاریکی شب.

اگر هیچجا نبود چه؟ اگر بلایی سرش آمده بود…؟

سر بالا آوردم سمت خدا، خدایی که همیشه آرامبخش قلبم بود.

کاش قبل از آن دعوای لعنتی هم از خدا کمک خواسته بودم.

-خدایا… زن و بچهمو سپردم به تو، خودت حافظشون باش!

در همان لحظه انگار یک جرقه در ذهنم زده شد… هادی!

شاید او میدانست! تنها او بود که با لاله جیکجیک میکرد!

#لاله

با تمام ناراحتی که از او در دل داشتم، این عشق پدر و فرزندی بود که

انگار قدرتنمایی میکرد.

من بودم و پدرم و یک دنیا حرف از گذشته و حالایمان…

-من بد کردم در حق روحی، به زور آوردمش توی این خونه. من اذیتش

میکردم و اون نمیذاشت شما بفهمید و خورد بشید…

841

اشکی گوشهی چشمش چشمک زد اما نریخت.

چرا اینهمه سال ما نفهمیده بودیم؟ نفهمیده بودیم زیر گوشمان چهخبر

است؟؟

-بابا؟

-جونم؟

-مامان شما رو دوست داره… باور کنید!

-تو از گذشتهها چی میدونی دختر؟

جلوی پایش زانو زدم و غمگین زل زدم به چشمان سبز محزونش…

-بگین بدونم بابا. من میشم گوش شما بشین دهن… من میشم سنگ

صبور بابا!

آه کشید، مادرم را دوست داشت اما کاش از اول حقیقت عصبانی شدنش

از ازدواج من را برایش گفته بود .

گفته بود تا شک نشود بر جان مامانروحی و براندش!

-از این حرف درنمیاد عمه! بیا بشین پهلو خودم، خودم میگم همهچیو! از

اولش میگم!

نگاهم پی عمه رفت که با یک سینی چای و مسقطی روی مبل نشست و

سینی در دستش را گذاشت روی عسلی کنارش.

-فرح!

-قرار نبود بفهمن! اما الان وقتشه دیگه!

 

یک چیزهایی میدانستم، اما آنقدر گنگ و نامفهوم که سردرگم بودم.

842

دلم میخواست درست و حسابی بدانم که بفهمم حق با مادرم هست یا نه.

اما، بابایم انگار راضی نبود!

– ولش کن عمه! بذارید بابا هر وقت صلاح بدونه خودش میگه!

یک بوسهی محبتآمیز دیگر سهمم شد از این درک!

-تو همیشه فرق داشتی با همه برام فقط کاش اون پسره رو…

لبهایم را به هم فشردم! اگر قهر بودم با امیرحسین دلیلی نبود که بابا

بخواهد او را آن پسر بخواند، یا بخواهد توهین کند!!

-بابا؟

یک استکان چای برداشت و یک مسقطی.

-خیلی خب! نمیخواد قیافهتو اونجوری کنی نمیگم !

خندهام گرفت، کنار امیرحسین بودن خوب این خصیصهی چپ نگاه کردن

را یادم داده بود !

-چته پدرسوخته؟

من هم چای برداشتم.

-دستت درد نکنه عمه! فقط مسقطیهاش زعفرونیه واسه من خوب نیست!

رو به بابا کردم و ادامه دادم:

-اون شوهر منه بابا! به مهیارم همینا رو میگید؟

استکان خالیاش را در سینی گذاشت و یک مسقطی دیگر برداشت و به

دهان برد، عمه قربانصدقهاش رفت:

843

-الهی قربونت برم داداش! لاله باور کن هیچ شبی مثل امشب شام نخورده

بود بابات!

-شلوغش نکن فرح!

من شده بودم همان که عاشق پدرش بود.

پیش فرناز که بودم، وقتی پشیمانیاش را دیدم وقتی دیدم چهطور زجه

میزند و از خدا طلب بخشش میکند برای زجرهایی که پدرش کشیده

بود… آرزو کردم ای کاش و صد کاش که با بابا قهر نکرده بودم!

-بابا؟ فهمیدی پدر فرناز مرد؟

-اهوم… کیسان اومده بود مسجد پی خودشیرینی! اون بهم گفت!

اخم کردم. بابا از تعریف کردن این یک قلم نمیتوانست در برود!

– درست و حسابی میگین جریان حمایت شما از اینا چیه یا نه؟

-بابا! نمیخواید بگید این آشوبی که انداختید وسط زندگیمون واسه چی

بود؟ چرا طرف اونو میگیرید با اینکه میدونید…

از جایش بلند شد و طبق عادت همیشگیاش کولر را از دور تند به دور کند

تغییر داد و با این کار خودش را به آن راه زد!

-صد دفه گفتم اینو الکی نزنین رو دور تند! الان اگه روحی بود

میدونست!

عمه چپی نگاهش کرد، هر دویمان میدانستیم دهان باز نمیکند .

دلیلش تنها احقاق حق من نبود، اینکه دو دانگ رستوران را برایم زنده

کند.

844

یک چیزی این وسط جور در نمیآمد!

-لاله عمه؟ پاشو زنگ بزن به شوهرت نگرانته گناه داره!

بابا که داشت میرفت سمت اتاقش با اخم و تندتند برگشت به هال!

-بیخود! زنگ زدی نزدی! غلط کرده زده تو دهن دختر من! زنگ نمیزنی

تا ادب شه فهمیدی؟؟

لبهایم را از تو گزیدم که خندهام را نبیند.

این حمایت بابایم عجیب به دلم نشسته بود اما خندهام هم از این بود که

در هر شرایطی خصومتش را با امیرحسین کنار نمی گذاشت!

-چشم زنگ نمیزنم بابا!

عمه فرح چشمکی به من زد و بشقاب آلو و سیب گلابی از سبد روی میز

پر کرد و به دستم داد.

-پنهونی زنگ بزن عزیزم. اون حدس نمیزنه اینجا اومدی… گناه داره!

زنگ نمیزدم .

حداقل امشب را! خودم هم بدم نمیآمد کمی امیر را تنبیه کنم .

این مدت کم لیلی به لالایش نگذاشته بودم که اینطور از من پذیرایی

میکرد!

#امیرحسین

-حرف مفت نزن هادی! بگو ببینم لاله کجاست!

845

-به تو مربوط نیست، وقتی دست روش بلند میکنی باید پی رفتنشو هم به

خودت بمالی!

آنقدر کلافه بودم که حوصلهی نصیحت شنیدن را نداشته باشم.

زن حاملهام معلوم نبود از دست دیوانگیهای من به کدام دخمه پناه برده

بود و برادرم هم داشت روی اعصابم راه میرفت!

-الان حوصلهی پند و اندرز شنیدن ندارم، میگی کجاست یا نه؟ زن من

حاملهست اگه اتفاقی…

یقهام به یک آن اسیر مشتهایش شد، اولینبارش بود اینقدر دریده

روبهرویم میایستاد!

-وقتی میزدی تو دهنش یادت نبود حاملهس؟ ها؟ دختر بدبخت از دست

خانوادهی ما از ایرانم خارج شه حق داره!

دستم را روی دستهایش گذاشتم واقعا منقبض بود…

واقعا فکش سفت شده بود و حرص میخورد از بیعقلی برادر

بزرگترش .

اما من که نمیتوانستم بگذارم روی او هم به رویم باز شود!

-بکش دستتو هادی!

دستش را کشید اما مشتش را پشت سرم به دیوار کوبید.

-از دست ندونمکاریای تو و مامان من میترسم زن بگیرم! میترسم تو

این خونه روانی شه سر بذاره به بیابون بره!

حق داشت، راست میگفت !

846

خانوادهی از هم پاشیدهای که باعث و بانی تمام بدبختیهایش شهناز بود

عروس را میخواست چه کند؟

-لاله کجاست هادی؟

– گفتم که! به تو مربوط نیست! هرجا رفته دلش خواسته! خودم پشتشم

واسه طلاقش از تو!

آتش گرفتم، طلاق لاله !

لاله را میخواست از من جدا کند؟

کور خوانده بودند…

من لالهام را به خدا هم نمیدادم !

دقیقا دست گذاشت روی نقطهضعفم که آتشگرفته مشتم را پر کردم و به

دهانش کوفتم!

-دهنتو آب بکش! هادی به خدا قسم بفهمم بال به بالش دادی واسه این

غلط کاریا سه تامونو با هم آتیش میزنی! فهمیدی؟

پوزخند زد، با همان دهان خونیاش !

-دست به تو دهنی زدنت روون شده داداش! منو میزنی زنتو میزنی…

یکی نیست خودتو…

خون دهانش را تف کرد و یک قدم عقب رفت.

-تو لیاقت لاله رو نداری! هیچ مردی نداره!

 

صدای کوفته شدن در آهنی که آمد ناامید سمت نارنگی لاله رفتم …

847

اگر امشب پیدایش نمیکردم قطعا فردا صبح راهی داهات مامانروحی

میشدم .

شاید پیش آن پیرزن ردی از گمشدهام پیدا میکردم!

سر روی فرمان گذاشتم، ناامید و خسته! کدام پارک را میگشتم …

کدام مسافرخانه و هتل را؟

دلبرک نازنینم را رنجانده بودم… میدانستم ناراحتیاش بیشتر از

شکیست که بیاختیار به او کرده بودم و…

-بریم!

آنقدر در خودم بودم که حتی صدای باز شدن در ماشین را هم نشنیدم!

با کمال تعجب هادی برگشته بود!

-خشکت زده چرا؟ راه بیفت!

یک لحظه خوشحال شدم… حتما میدانست کجاست و میخواست من را

پیش او ببرد!

-الحق که داش خودمی! میدونستم میبریم پیشش!

-کجا ببرمت پیشش؟ من نمیدونم لاله کجاست!

-پس…

– دنبالش بگردیم! هنوز اونقد بیغیرت نشدم زن داداشم شبو بیرون خونه

بمونه! راه بیفت!

آنقدر چشم به پارکها دوختیم و نگاهمان در خیابان چرخید که صدای

اذان صبح از گلدستههای یک مسجد به گوشمان رسید.

848

ساعت را که نگاه کردم مخم سوت کشید!

شش ساعت را بیوقفه رانندگی کرده بودم…

-بزن کنار بریم یه نمازی به کمر صابمونده مون بزنیم بلکه هم خدا

حاجت دلتو داد داداش!

زخم گوشهی لبش دلم را ریش کرد .

عذاب وجدان گرفته بودم از این دیوانگی لحظهای.

امروز دو خبط کرده بودم… زدن لاله و زدن هادی…

-چته زل زدی به من؟ پیاده شو دیگه!

هیچ نگفتم و پیاده شدم. هیچ چیزی به درگاه خدا غریبه نبود …

شاید به قول برادرم خدا حاجتروایمان میکرد.

-ماشین مردمو قفل کن، عاشقی حسین؟

همین به روی خودش نیاوردن عذابم را بیشتر میکرد.

-تو قفلش کن.

سویچ را در هوا گرفت و قفل دزدگیرش را فشار داد.

-یه بار کلهم این ماشینو تعمیر کردم.

از اول ازدواجم با لاله ماشینش دست من بود! کی تعمیر کردهبود که

نمیدانستم؟

-چهطور؟

خندید، انگار غرق شده باشد در یک خاطرهی خوب !

849

-من با لاله رفیقم، هر چیزیو نمیتونم به شوهرش لو بدم! برو نمازتو

بخون !

چشم ریز کردم.

-حاضرم شاهرگمو بذارم گرو که تو میدونی لاله کجاس!

خندید و زخمش سر باز کرد! دست رویش گذاشت و با اخم گفت:

-خیلی دستت سنگینه حسین!

اخم کردم.

– حرفو عوض نکن، میدونی کجاست؟

-اول نمازتو بخون بچه سید! واجب اونه!

نمیدانم چهطور در شبستان مسجد پای سجاده نشستم و چهطور دو

رکعت نماز صبحم را خواندم…

اولین بار بود اینقدر با عجله و سرسری نماز میخواندم .

فقط میخواستم هادی دهان باز کند و بگوید جای دلبرکم را!

-نماز جعفر طیار که نمیخونی؟ دو رکعت نماز صبحه !

این را با اخم و تخم به هادی گفتم که الکی لفتش میداد !

ما که پی نماز جماعت نرفته بودیم .

گوشهای خودمان فرادی میخواندیم که بعدش برویم به دنبال لاله!

بلاخره سر از سجدهی بسیار طولانیاش برداشت و با یواشترین حالت

ممکن شروع کرد به خواندن تشهد و سلام!

-این نماز تو واسه چزوندن منه! اصلا قبول نیست هادی!

850

با حرص پاهایم را تکانتکان میدادم. صبر و حوصلهام ته کشیده بود!

-آپولو هوا میکنه داش من!

سلام نمازش را تمام کرد و سجادهی کوچک قهوهای را پیچاند دور مهر

چهارگوش مسجد.

-نماز خودت قبوله حالا؟ سرسری خوندی نیم دقیقه هم نشد!

خندهام گرفت، راست میگفت اما خب موقعیت من را هم درک نمیکرد.

من نگران بودم، نگران زنم و بچهی در شکمش !

لالهی من شکننده بود. دوام نمیآورد بیکسی را!

-نمک نریز! دهن وا میکنی یا نه؟

-خرج داره!

دندان به هم ساییدم.

– سگخور! چی میخوای؟

کمی من و من کرد، انگار تردید داشت حرفش را به من بزند یا نه!

-د جون بکن بچه! جون به لبم کردی!

احمقانه نگاهم کرد، میدانستم از قصد است!

-بگم یعنی؟

صدای پسر نوجوانی که با دو رگهای فراوان که نشان از بلوغش بود و

داشت مکبری نماز جماعت را میکرد روی اعصابم بود و این

احمقبازیهای هادی از یک طرف دیگر فشار خونم را بالا میبرد!

-اگه چیز مسخره بگی پامیشم میرم هادی!

851

-نه به خدا، جدی جدیام! یعنی… چجوری بگم…

با ناخن شروع کرد ور رفتن با زخم دلمه نبستهی گوشهی لبش .

بیاختیار دلم ریش شد و دستش را پس کشیدم.

-نکن احمق! هی انگولک میکنی خوب نمیشه!

جمعیت کمی که داشتند نماز جماعت میخواندند به سجده رفتند و پسرک

با اعتماد به نفس پشت بلندگو فریاد کشید :

-سمعالله لمن حمده…

کلافه دست روی سرم گذاشتم و هادی که فهمید هوا پس است مثل بلبل

شروع کرد به وراجی!

-یه دختره هست، میشناسمش یعنی… باهاش دوستم. نه از اون دوستا

که تو فکر میکنیا! بخدا دستشم نگرفتم… یعنی دستشو گرفتم ولی باهاش

چیز نکردم… چهطور بگم…

خندان نیمنگاهی به پسرک نوجوان انداختم.

-فهمیدم بابا… خب؟

– فهمیده داشم رستوران داره گیر داده بیارمش. یعنی میخوام تو و لاله

هم باهاش آشنا بشید…

میان آن همه استرس گم شدن لاله این یک قلم حالم را خوب کرد!

آن کرهخری که وقتی دنیا آمد فکر کردم تمام هستیام را از دست دادهام

حالا میخواست داماد شود !

-تو که میگفتی از دست من و شهناز نمیتونی زن بگیری! چی شد؟؟

852

 

خمیازهای کشید، خسته بودیم بیچاره از سر شب مچل من شده بود!

-والا الان میدونم هررکسی رو بگم میخوام شهناز مخالفت میکنه! پس

بهتره ستاره رو فعلا ازش پنهون کنم!

بیآنکه بخواهم نگاهم پر از مهر شد…

حالا که حرف از دامادیاش میزد میفهمیدم چقدر آرزویش را داشتهام

که او را در کت و شلوار دامادی ببینم!

-پس اسمش ستارهست؟ چه اسم قشنگی!

قشنگ خندید.

خندهاش را دوست داشتم، عشقش را میفهمیدم .

حالیام بود که حالا همهچیزم شده بود لاله!

-خودش خیلی قشنگتره! باید ببینیش که بفهمی چی میگم! باورت نمیشه

حسین…

نفسم بند نفسشه! اما واسه همین جرات ندارم به شهناز بگم. میترسم

مثل لاله ناراحتش کنه…

آخ، لاله کوچولویم! بهخاطر عقدهای بازیهای مادر من تا پای افسردگی

رفت و برگشت.

-مرتضی چی؟ اونم نمیدونه؟

اخم کرد.

-فکر کنم نصف عمرمو گذاشتم واسه دعوا با تو سر احترام گذاشتن به

بابام!

853

– نصف عمرت، خودتو میذاشتی جای من میفهمیدی حق دارم! ول کن

اینا رو زن من کجاست؟

چپچپ نگاهم کرد و مهر و جانماز در دستش را روی زمین گذاشت.

-بدبختِ بیاحساس! منو بگو با کی دارم درد دل عشقی میکنم!

-من الان هیچی حالیم نیست! من زنمو میخوام میگی کجاست یا

بخوابونم زیر گوشت؟

گلویش را صاف کرد و بلند شد.

-پاشو بریم یه کلهپاچه بزنیم تو رگ میگمت! سر صبحی بریم خونهی

مردم که چی؟

تا بلند شدم یک بلایی سرش بیاورم میان جمعیتی که نمازشان تمام شده

بود و داشتند از مسجد بیرون میرفتند گم شد!

حرصی جانمازش را برداشتم که با مهر خودم سر جایش بگذارم.

-پسرهی جعلق منو سر کار گذاشته!

-کاکاته؟

رو به پیرمرد ریشسفیدی که با آن صورت نورانی شیرازی غلیظ حرف

میزد.

-بله حاجآقا برادرمه.

-ببخش اما شنیدم حرفاتونو کاکات زن میخواد؟

یک حس خوب داشتم به او، من را یاد مشدی میانداخت .

854

پدر بزرگی که همهی راه و رسم یک زندگی را یادمم داده بود الا کنترل

غیرتم!

-آره حاجآقا، یکیو پسندیده، چهطور؟

لبخندی عمیق تحویلم داد، عینکش را از چشمش درآورد و در جیبش

گذاشت.

– بهش بگو از عشقت بهخاطر هیچکس نگذر کاکاجون! یه عمره حسرت

بهار نارنجمو خوردم که واسه خاطر ننهم گذشتم ازش! منِ پیرمرد تنهام،

نه اولادی نه زنی… الانم باکیم نیستا! اما سرِ بیهمسر دارم و هزارتا

سودا!

دلم یکجوری شد.

انگار در او پیری خودم را دیدم !

اگر لالهام را از دست میدادم من هم مثل او نمیتوانستم هیچوقت دل به

هیچکس دیگری بدهم…

تا آخرین لحظهی عمرم تنها میماندم. سر بیهمسر و هزارتا سودا…

-امیرحسین؟ بیا دیگه؟ وایسادی استخاره میگیری؟

پیرمرد رفته بود. بیآنکه بداند چه ولولهای در دلم به پا کرده!

به سرعت از مسجد بیرون زدم .

ترسیده بودم از او! از لاله! کاش نمیزدمش!

کاش زبانم میسوخت و آنجور نمیچزاندمش! اگر ولم میکرد چه؟

-چته؟ چی شده هول کردی؟

855

گوشهی تیشرتش را گرفتم. کاش دهان باز میکرد و جان میکند!

-هادی! بگو لاله کجاست؟

انگار درکم کرد، میدانست و نمیگفت.

میخواست تنبیهم کند !

تنبیه بالاتر از این برای یک مرد؟

نداشتن زن و بچهام بیشترین زجر را به قلب و روحم متحمل کرده بود…

-زنا معمولا وقتی قهر میکنن میرن خونهی باباشون!

خانهی پدرش؟ آخر چهطور ممکن بود؟ نه! این امکان نداشت.

میانهی لاله با پدرش اصلا خوب نبود!

-خودش بهت گفت؟

به نارنگی تکیه داد و دستهایش را قلاب سینهاش کرد .

گوشهی لب زخمیاش دوباره یادم آورد که به دهان لاله کوبیدهام!

-نه خب! حدس زدم… یعنی جای دیگهای نمیتونه رفته باشه! هفت و هشت

که شد یه سری بزنیم شاید…

-بشین بریم !

دیگر نمیتوانستم صبر کنم …

این دوسه ساعت را باید در خانهی مسعود برازنده میایستادم به کشیک!

#لاله

856

شب را در آغوش پرمهر عمه صبح کردم اما در فکر امیرحسینم که

میدانستم در نبودنم پرپر میزند.

حس گنگی داشتم. هم میدانستم میخواهم تنبیهش کنم و هم دلم برایش

هزار راه میرفت…

کاش بحثمان نشده بود، آغوش امیرحسین از همهی دنیا امنتر بود برای

من و بچهی در شکمم!

-بخور صبحونهتو بابا!

صورت پژمرده و ریشوی بابا مسعودم را دوست نداشتم .

دلم همان بابای مرتب و خوشپوش خودم را میخواست نه این مردی که

چروک پیراهنش واقعا در ذوق میزد !

نه اینکه عمه به او نرسد نه !

خودش اجازه نداده بود! به قول خودش تا روحی نمیآمد هیچ چیز برایش

مهم نبود!

-چشم، خودتونم بخورید!

آهی کشید و چشمش رفت پی قاب عکس روی دیوار. دلش تنگ بود،

درکش میکردم…

-بابا؟

-جان بابا؟

چایم را روی میز گذاشتم و ناراحت پرسیدم:

857

-چرا حقیقتو به ما و مامان نمیگید؟ این خونه بدون مامانم روح نداره!

خالی خالیه!

-روحی از اولشم دوسم نداشت! من به زور عروسش کردم… به زور

آوردمش توی این خونه اما، من عاشقش بودم لاله! هنوزم هستم!

یک نگاه دلخور دیگر به قاب عکس انداخت و ادامه داد:

-انتظار نداشتم بهخاطر بچههامون منو ول کنه و بره! من تموم این سالا

عشق ریختم به پاش!

عمهفرح اخم کرده بود انگار…

– همهشم عشق نبود داداش! شما خیلی روحی رو زجر دادید!

 

بابا با غضب نگاهش کرد و استکان چایش را با غیظ روی میز کوبید و از

جایش بلند شد.

-لاالهالاالله! این چه حرفیه جلوی بچه فرح!

بس کن توم! خودم اندازهی کافی داغون هستم!

عمه لبهایش را جوید و سکوت کرد …

در گنگی بزرگی که در خانوادهام موج میزد نمیدانستم کدام سمتی شنا

کنم!

ناچارا سکوت کردم که بار دیگر مورد غضب بابایم قرار نگیرم !

-بابا؟ قلبتون میگیرهها! آروم باشین !

رویش سمت دیوار بود و شانهاش میلرزید. داشت گریه میکرد؟

858

-داداش؟ مگه من چی گفتم که اینطوری میکنی؟ زن بدبختو فراری دادی

اونوقت…

دستم را جلوی صورت عمه گرفتم و التماس در نگاهم ریختم که سکوت

کند.

-بابا؟ آروم باشید! باز حالتون بد میشه ها؟

دستمالی از جعبه کشیدم و جلوی صورت اخموی عمه کنار بابایم ایستادم

و کمرش را نوازش کردم.

-صورتتونو پاک کنید بابا مسعود، قبول کنید خودتونم اشتباه کردید!

هیچوقت نباید به یه مادر بگید یا من یا بچهت!

دستمال را از دستم گرفت، صدایش ناراحت بود اما عصبانی؟ نه اصلا!

-اگه تو بیموقع عاشق نمیشدی الان روحی پیشم بود!

صدایش مثل پسربچههای تسخی شده بود که جوجهشان را گربه خورده

و میخواهند تقصیر را گردن همبازی بیگناهشان بیاندازند!

– من وحنا باهاش حرف میزنیم. بفهمه با من آشتی کردی نرم میشه

مطمئنم!

نور امید در دل بابایم روشن شده بود که لبخند میزد .

قبول کرد صورتش را اصلاح کند و آن روز مرتبتر باشد و خودش هم

من را سر کار ببرد.

خودم هم با آن وضع اسفبار نمیتوانستم سر کار بروم .

859

دوشی گرفتم و از مانتوشلوارهای جاماندهی حنانه پوشیدم برای سر کار

رفتن!

-عمه تو رو خدا راضی کن مامانتو. گناه داره این مرد. نصف شده…

-چشم عمه چشم! اجازه میدین برم؟ اگه زندی بیرونم نکرد از

آشپزخونه!

-برو عمه خدا پشت و پناهت باشه! سلام مادرتم برسون.

در حیاط را پشت سرم بستم و منتظر بابا ماندم که از در بزرگتر ماشین

را بیرون بیاورد اما با دیدن نارنگی چشمانم از تعجب گرد شد!

چهطور پیدایم کرده بود امیرحسین؟

-لاله؟

صدای ترسان هادی نگاهم را دنبال مردی کشاند که با گامهای محکم

سمتم قدم برمیداشت !

امیرحسین بود !

همزمان ماشین بابا هم از آن طرف از حیاط خانهشان بیرون آمد.

-کدوم گوری بودی؟ از دیروز دنبالتم! یه زنگ نمیتونستی به من بزنی؟

بابا دو بوق زد، انگار هنوز متوجه امیر نبود. هادی بازوی امیر را عقب

کشید.

-این چه طرز حرف زدن با زنته؟ اینقد میمیرم و میسوزم همین؟ همین

بود مردنت؟؟

بازویش را از دست هادی بیرون کشید و به او توپید:

860

-تو دخالت نکن هادی! من باید تکلیفمو با این زن معلوم کنم !

– هوی مرتیکه! دستتو بکش! داری چه غلطی میکنی؟؟

تا به خودم آمدم دست به یقه بودند با هم و هادی داشت جدایشان

میکرد!

فقط نگران آبروریزی جلوی در و همسایه بودم!

این مدت آزار و اذیتهایمان زیاد شده بود.

نگران و مضطرب بازوی بابایم را کشیدم که میگفت:

-زدی تو دهن دختر من فکر کردی بیصاحابه؟

-بابا؟ تو رو خدا! ولش کن!

امیرحسین احترام نگه داشته بود که هیچ نمیگفت اما هادی صلحجویانه

گفت:

-آقای برازنده، لطفا ول کنید یقهشو! با هم حرف میزنیم. دخترتون

حاملهس گناه داره …

بابا دندان به هم سایید و جواب داد:

-این نمیفهمه تولهش تو شکم دختر منه که زدهتش؟؟

پرر از استرس دستهای بابا را از یقهی مرد غیرتیام جدا کردم و نالیدم:

-تو دعوا حلوا خیر نمیکنن بابا! یکی من گفتم یکی اون دیگه!

چشمهای هردویشان سرخ بود، هم هادی و هم امیرحسین.

پشیمان شدم از بیخبر گذاشتنش …

861

کاش به حرف عمهام گوش کرده بودم .

کاش خبر میدادم که هادی را هم زا به راه نکند!

-توم مگه زدی اینو؟ ها؟

-وا خدا مرگم بده چی شده باز؟

ملتمسانه عمه را نگاه کردم و رو به امیرحسین و هادی با التماس گفتم:

-برید شما! من شب میام خونه، خوبه؟

گیر دادن بابایم به بیاعصابیاش دامن زده بود و اینکه مجبور شده بود

سکوت کند هم مزید بر علت بود!

– راه بیفت بریم لاله!

-تو مثل اینکه حرف حساب حالیت نیست پسر؟ گفتم دختر من جایی

نمیاد !

امیرحسین بلاخره به مرحلهی انفجار رسید و بیتوجه به امیرحسین

گفتنهای هادی بازوی من را سمت خودش کشید و غرید:

-دختر شما زن منه حاجیمسعود! ناسلامتی دور کعبه تواف کردی!

نمیدونی اجازهی زن دست شوهرشه؟

بی آنکه بخواهم ابروهایم از بغض گلویم به هم نزدیک شدند…

یک ندانمکاری من دوباره گند زده بود به همهچیز !

-صلوات بفرستید عمه! از شما بعیده آقا داداش!

بابا دست دیگرم را کشید و جواب عمه را با دندانهای چفت شده داد:

862

-نه فرح! صبر کن ببینم حرف حساب این شازده چیه؟ اختیار دختر با

شوهری که راهبهراه بزنه تو دهنش نیست! ول کن دخترمو!

یک دستم اسیر امیرحسین و دست دیگرم اسیر بابایم …

میان دو مرد عصبی و کینهای مانده بودم خدا را بخواهم یا خرما را !

با التماس به هادی نگاه کردم .

نه امیر قصد کوتاه آمدن داشت نه بابامسعود!

-این مربوط به من و زنمه حاجی! ول کن دستشو!

هادی طاقت نیاورد.

 

جلو آمد و ملتمسانه رو به بابا گفت:

-آقای برازنده! گناه داره این دختر! هم شما عصبانی هستید هم

امیرحسین. حداقل اجازه بدید با من بیاد!

-نه!

این را بابا و امیر هر دو با هم گفتند!

– ولی من میخوام با هادی برم، ولم کنید!

هر دو ساکت شدند و عمه در آن هیاهو خندهاش را خورد .

عملا هر دو صاحبم را ضایع کرده بودم!

-لاله !

-چی لاله؟ بابا شما دیشب به من قول ندادید دیگه با شوهرم بدرفتاری

نکنید؟ امیرحسین شوهر منه !

امیرحسین نگاهش پیروز شد و خواست حرفی بزند که به او هم توپیدم:

863

-تو چته هار شدی؟! این بابای منه! من صدسالم باهاش قهر باشم بازم

بابامه !

بیآنکه منتظر چیزی بمانم کنارشان زدم و میان نگاههای بهتزدهشان

خودم پشت فرمان نارنگی نشستم.

بعد از مدتها!

-سوار شو هادی!

هادی و عمه میخندیدند اما نمیدانستم به چه! امیرحسین چشم بست و

فکش روی هم ساییده شد اما بابا هنوزهم با تعجب نگاهم میکرد.

رو به هادی دوباره تشر زدم.

-مگه با تو نیستم هادی! د سوار شو!

خندهاش را جمع کرد و در جلو را باز کرد.

همزمان امیرحسین هم قدمی جلو برداشت اما هادی در را بسته و نبسته

پایم را روی پدال گاز فشردم و نارنگی به سرعت به جلو حرکت کرد…

از آینه میدیدمش که چهطور مشت یک دستش را به کف آنیکی دستش

میکوبد !

باید تنبیه میشدند هردویشان!

-ای ول! چهطوری قالشون گذاشتی! حقشون بود! دلم خنک شد!

چپ نگاهش کردم.

کمی زیر دلم درد میکرد .

صورتم ناخودآگاه در هم رفت و غریدم :

864

-یه دیقه زبون به دهن بگیر !

– اوف! دست فرمونت حرف نداره لاله!

لبم را از درد گزیدم، میدان اول را دور زدم و از شهرک خارج شدم.

-اعصابم خورده هادی! حالمم خوب نیست میتونی ببریم دکتر؟

هول شد، هنوز بینقص رانندگی میکردم.

میتوانستم اما بهتر دانستم که جایم را با هادی هول شده عوض کنم.

-چت شده؟ لاله چی شده؟

آنقدر حاد که نبود اما دکتر چکم میکرد خیالم راحتتر میشد.

-چیزی نیست نگران نباش، فقط منو ببر بیمارستانی که دکترم صبحا

اونجاست…

سمت خیام باید میرفتیم.

آن وقت صبح حتما شلوغ بود .

در این افکار جایم را با هادی عوض کردم و او هولزده پشت فرمان

نشست.

-وای! یا خدا! من تا حالا زائو ندیدم لاله! چیکار کنم؟؟

خندهام گرفت !

پسرک احمق نمیدانست زن چهار ماهه نمیتواند بارش را زمین بگذارد

مگر…

-تو فقط برو سمت خیابون خیام کاری به اینش نداشته باش!

ترسیدم، یک آن دلم هزار راه رفت.

865

نکند بچهام میافتاد؟ وگرنه دیگر هیچوقت نمیگذاشتم حامله شوم…

-داره دنیا میاد لاله؟

به پیشانیام کوفتم.

-وای خدایا! هادی خودتو زدی به خنگی؟

– نه به خدا!

-آخه به عقل تو کدوم بچه چهار ماهه دنیا میاد؟

گوشیاش شروع کرد به زنگ خوردن.

ندید میدانستم امیرحسین است!

هادی نگاهی به گوشیاش انداخت و بیجواب دادن روی داشبورد

انداختش و بهجایش جواب من را داد:

-راست میگیا! اصلا حواسم به این نبود چقد خنگم من!

دنده را عوض کرد و ادامه داد:

-چیزه زنداداش میگم…

-هوم؟

-ببخشید میگما! خونریزی داری؟ میخوای همین دور و برا یه درمونگاه

برم فعلا؟

با هادی راحت بودم.

اما این مسائل کمی شخصی بود و نمیشد راحت دربارهاش حرف زد.

-نه، چیز خاصی نیست فقط یهکم… زیر دلم درد میکنه.

نیمنگاه خجالتزدهای به من انداخت و دوباره به جلوی رویش خیره شد.

866

-مطمئنی؟ من جای برادرتم یه وقت خجالت نکشیده باشی اونوقت…

-نه به خدا! فقط همینه که گفتم.

بقیهی راه پر ترافیک صبحگاهیمان در سکوت طی شد .

من شب را خوب خوابیده بودم اما هادی به گفتهی خودش پلک روی هم

نگذاشته بود.

به سختی به بیمارستان رسیدیم و سختتر از آن نوبت ویزیت گرفتیم.

دلم کماکان درد میکرد.

یک حسهایی داشتم.

انگار یک پروانه در دلم بالبال میزد.

_لاله؟ اسممونو صدا زد پاشو بریم.

از فکر بیرون آمدم و از جایم بلند شدم.

گوشی هادی برای چندمینبار متوالی زنگ خورد و جوابش را نداد.

-امیرحسینه؟

زخم گوشهی لبش را ناخودآگاه لمس کرد و سر تکان داد.

معلوم بود این زخم هم کار خودش است .

هر دونفرمان بهشکل مسخرهای گوشهی لبمان زخم داشتیم و هرکس کمی

افکارش منحرف بود حتما فکر میکرد عضوهای یک فرقهی عجیب و

غریبیم.

-برو تو. من نمیام دیگه…

ممنون بودم از این درک و محبتش .

867

فهمیده بود خجالت میکشم مسائل خصوصیام جلوی او بازگو شود.

سری تکان دادم و با چند تقهی کوچک وارد اتاق شدم.

-سلام خانمدکتر.

……………..

#امیرحسین

دلم مثل سیر و سرکه میجوشید .

هرچه زنگ میزدم به هادی جواب نمیداد.

موبایل لاله هم در جیب خودم بود! کلافه پایم را تکان میدادم .

جلوی نگاه غیر دوستانهی مسعود برازنده معذب بودم.

-بیا بخور عمه رنگ نداری به روت.

آب قند را از دست فرح گرفتم.

اولین فرد از خانوادهی پدری چهار نفرهی مسعود برازنده که من را به

رسمیت شناخته بود!

جرعهای از آن نوشیدم و زیر چشمی مسعود را پاییدم که لگد میزد به

سنگ کنار باغچه!

– نکن داداش! با غریبه که نرفته! برادرشوهرشه!

-حاملهست! دختره همش تو استرسه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 1 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (10)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
علوی
علوی
1 سال قبل

یه پارت دیگه بده!!

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x