رمان آشپز باشی پارت 62

5
(2)

 

لیوان را کنارم لبهی باغچه گذاشتم.

اولین کسی که استرس کاشته بود در دل لاله خود مسعود برازنده بود .

خواستم همین را بگویم اما …

 

شاید میتوانستم این فرصت را به یک نقطهی عطف تبدیل کنم.

خیالم از بابت لاله راحت بود .

هادی مواظب لالهام بود به آن اطمینان داشتم.

باید فکری به حال مامانروحی میکردم .

-جدایی شما و مامانروحی همهچیزو به هم ریخت حاجی!

برگشت و تیز نگاهم کرد .

عمهفرح گارد گرفت برای دفاع از من و کنارم ایستاد.

-باعث و بانیش کی بود بچهسید؟ ها؟ کی دختر منو پنهونی عقد کرد؟

انگار یکی پرتم کرد در آن روز، وقتی لاله را در عمل انجام شده گذاشتم و

به زور عقد دائمش کردم .

ناخودآگاه لبخند زدم.

-من!

قدمی جلو برداشت و عصبیتر گفت:

-پس تو مقصرتری!

-مقصر چیه؟ طرفداری تو از برادرزادهمون؟ تو خودت نمیدونی کیسان

چه جونوریه؟

سری به تاسف تکان دادم .

حاجمسعود هنوز هم طرف اویی را میگرفت که دخترش را به بدترین

شکل ممکن زجر داده بود… با خیانت!

-من طرف هیچ خری نیستم! من طرف حق و حقوق بچهمم فرح!

869

حق و حقوق لاله خانوادهاش بود !

لاله آرامش میخواست.

پدر و مادرش را با هم میخواست…

شوهرش را بیاذیت و آزار میخواست اما من…

-حاجی! جای مقصر کردن همدیگه باید ریشه رو پیدا کنیم!

فرح خسته از بحث تمام نشدنی میان من و مسعود پشت چشمی برای

برادرش نازک کرد و کنار من نشست.

-مشکل برادر من همینه که همیشه این و اونو مقصر میکنه! یه بار

نمیشینه فکر کنه چیکار کرده که روحی رفته! که لاله بیاجازهش شوهر

کرده یا حنا عاشق غیر شده!

مسعود با فکی محکم غرید:

-فرح!

-این بچه راست میگه! مشکلو باید از ریشه حل کرد! باید روحی برگرده!

مسعود هم نشست، اما لب باغچهی روبهرویی .

حالا مثل لشکر شکستخورده بودیم !

لشکری که تنها سهنفر از آن باقی مانده!

-چهجوری بیاد؟ نمیاد! چرا زور میگی فرح؟

من میدانستم مامان دوست دارد برگردد.

دلش اگر برای شوهرش هم که تنگ نشده بود برای خانه زندگیاش

حسابی تنگ بود.

870

میدیدم زجرش را برای در خانهی من ماندن.

خودش را سربار من و مهیار میدید با آنکه احترامش روی چشممان

بود.

دلم برای حاجمسعود هم سوخت .

گناه داشتند… هر دویشان.

-من راضیش میکنم برگرده!

مسعود نگاه کلافهاش را مثل مرغ سر کنده در حیاط چرخاند و فرح با

ذوق پرسید:

-راست میگی پسرم؟

-حرف مفت میزنه! این خودش روحی رو شیر کرد بره! حالا میخواد

برگردونه؟

پوفی کشیدم.

– باشه! پس خودتون تلاشتونو بکنید جناب حاجی!

-وایسا!

ایستادم و نگاهش کردم .

مستقیم در چشمهایی که دل صاحبش با من صاف نبود !

-میتونی روحی رو برگردونی خونه؟

هیچ نگفتم، میتوانستم چون قبلا حرفش را در دل خودم زده بودم .

کاش قبل از منصور برازنده با حاجمسعود حرف زده بودم…

-سعیمو میکنم. مامانروحی به این راحتیا راضی نمیشه بیاد!

871

این وسط بدم نمیآمد یک پشتوانه برایش زنده کنم .

چیزی که پشتش به آن گرم باشد که مسعود برازنده بیکسیاش را نگاه

نکند …

بیخواهر و برادری روحی را نبیند.

-راست میگه داداش منم باهاش حرف زدم. راحت برنمیگرده!

مسعود پوزخند زد و لبش را تر کرد. چهقدر شباهت او با لاله زیاد بود !

-اینو خودمم میدونم، غیب گفتین شماها؟

دوباره سکوت کردم. بدم میآمد با کسی که از همصحبتی با من خوشش

نمیآمد زیاد صحبت کنم.

بهجای مسعود خواهرش جلو آمد و گوشهی آستینم را گرفت.

-تو رو خدا راضیش کن بیاد.

گوشیام زنگ خورد. هادی بود! آنهمه من زنگ زدم و ریجکت کرد، حالا

وسط دعوا زنگ میزد!

-الو هادی؟

مسعود هم از جایش بلند شد و هیجانزده و ترسیده ایستاد.

-الو سلام.

– سلام و کوفت کاری! کدوم گوری گذاشتید رفتید شماها؟

صدایش یکجای شلوغ میآمد.

انگار یک دکتر را داشتند پیج میکردند…

ترسیده و با جان کندن پرسیدم:

872

-بیمارستانی؟

-آره داداش نترس چیزی نشده! لاله یکم…

زانوهایم سست شد .

حتما چیزی بود که به من نمیگفت !

دوباره لب باغچه نشستم و مسعود و فرح هم نگران روبهرویم ایستادند.

-الو؟ الو حسین؟ گوشی دستته؟

– دستمه…

-مشتلق چی میدی بهم یه خبر خوب بدم؟

کمی قلبم آرامتر شد و با چشم به فرح و مسعود فهماندم چیز بدی نشده.

-هرچی بخوای …

-نمیگم که تو کف بمیری! حقته ندونی! اصلا تو لیاقت این خبرو نداری!

لاله اومد من باید برم !

گفت و در کمال تعجب تماس را قطع کرد!

-چی شده پسر؟ جون به سرم کردید شماها امروز!

درحالی که شمارهی هادی را دوباره میگرفتم شانه بالا انداختم.

-به خدا خودمم نمیدونم. فقط گفت یه خبر خوب میگم بعد عصبانی شد

قطع کرد!

به دو بوق نرسیده هادی جواب داد .

حالا نگاهم به چشمهای نگران مسعود بود که لال شده نگاهم میکرد.

873

-الو هادی!

-چیه؟

-خبرت چی بود؟ ما همه نگرانیم مثل آدم حرفتو بزن! بیمارستان چرا

رفتی؟

مسعود خشکش زده بود، فرح نگران نگاهم میکرد. حق داشتند…

من هم حق داشتم!

-بچه…

– بچه چی هادی؟

صدای لاله از آن طرف خط به گوشش رسید:

-کیه هادی؟ میشه بیای کمکم؟

 

تلفن دوباره قطع شد و هر سه در کف خبری که هادی میخواست بدهد

مانده بودیم .

نه میدانستیم خبر خوبیست نه میدانستیم بد است.

تنها نگران بودیم نگران لاله!

-چی شد امیرحسین؟

چهرهی نگران مسعود برازنده را نگاه کردم که برای اولینبار اسمم را

اینقدر واضح به زبان آورده بود…

-گفت بچه… لاله سالم بود انگار! صداش میومد!

نفسش را آه مانند بیرون داد و خواهرش قطرهی اشکی از گوشهی

چشمش چکید.

874

-پاشید برید بیرون! با هر دوتاتونم!

هر دو متعجب نگاهش کردیم.

صدایش میلرزید. عصبی بود و طوفانی…

مثل وقتهایی که لاله به هیچ صراطی مستقیم نمیشد و فقط حرف

خودش را میزد!

-فرح!

-گفتم برید بیرون! نمیخوام هیچکدومتونو ببینم! بچهمو آواره کردید!

هیچکجا رو نداره بره!

در حیاط را باز کرد و کوچه را نشان داد.

-یالا! هیچکس حق نداره پاشو توی این خونه بذاره مگه اینکه روحی

برگرده! بیرون!

من بهتزده بودم اما مسعود انگار میدانست چارهی دیگری ندارد !

دست روی شانهی من گذاشت و پرسید:

-میتونی بلند شی؟

هنوز فکم باز بود! نه به آن مهربانی نه به این عصبانیت و طوفان!

-میتونم!

از جایم بلند شدم و همگام شدم با مسعود برازندهای که هر دو طرد شده

بودیم!!

………

#لاله

875

دوباره رفتیم ارگ، فالوده دلم خواسته بود.

مثل اوایل رفاقتم با هادی !

آنوقتها که کچلِ کچل بود!

امروز کارش را هم بهخاطر من مجبور شد زنگ بزند و با التماس

مرخصی بگیرد!

با هزار منت که دو روز برایش اضافهخدمت میزنند!

-میخوای دوباره بخرم؟

خندیدم. بار قبل که آمده بودیم نصف فالودهام را او خورده بود…

حالا این جوجهی در شکمم آنقدر شکمو بود که دلم کاسهای دیگر

میخواست.

-اهوم… اگه اذیت نمیشی!

چند دقیقه بعد با دو ظرف فالودهی دیگر برگشت. پر از آبلیموی ترش!

-بفرما زنداداش!

در آن گرمای بیداد تیرماهی واقعا میچسبید!

آن دور و بر مثل همیشه شلوغ بود و پر تردد.

سمت بازار وکیل غلغله بهنظر میآمد.

زنهای بندری با آن چادر و روبندههای زیبایشان گفتوگو کنان و خندان

از کنارمان میگذشتند.

عاشق لباسهایشان بودم.

876

شلوار و پیراهنهای آینهکاری رنگارنگ که معلوم بود خیلی برایشان

زحمت کشیده اند…

-چیه؟ تو فکری!

-هیچی داشتم به این زنا نگاه میکردم. لباساش خیلی قشنگه…

لبخند مهربانی زد و قاشقی از فالودهاش به دهان برد.

-آره خیلی قشنگن. کلا از چیزای سنتی خوشم میاد.

-یادته بار اولی که اومدیم اینجا فکر کردم میخواستی باهام دوست

بشی؟

سر تکان داد.

– چه میدونستم زنداداشم میشی خب! اگه میدونستم همونم نمیگفتم که

سوء تفاهم بشه برات.

به یاد آن روز لبخند زدم و به شادی سالم بودن طفل در شکمم.

-خب اگه اون روز بهم نمیگفتی الان پناه نمیاوردم بهت…

فالودهی شیرازی مزهی بهشت میداد، آن لحظه لذیذترین غذای دنیا را هم

جلویم میگذاشتند به این خوشمزگی نبود!

-امیر عصبیه لاله، روی تو حساسه! دست نذار رو ضعفاش! من باهاش

دعوام شد! سر تو… اما توم بهش حق بده! اون یه مرده!

یک مرد، یک مرد !

همهاش همین؟ پس زن چه؟

تمام حقوقها را باید یک مرد تنهایی برمیداشت برای خودش؟

877

پس اطمینان به شعور و وفاداری زنش چه؟

-حق نمیدم! من کاری به کیسان ندارم هادی!

لیوان را کنار خودش روی نیمکت فلزی سبزرنگ گذاشت و لبخندی

آرامشدهنده روی لبهایش نشاند.

-خودش اینو میدونه. کیسان با تو کار داره… اونه که مثل بختک افتاده

وسط زندگی شما! اون همینو میخواد لاله! اختلاف تو و امیر!

عیشم تیش شد و فالودهام را نیمهخورده کنار لیوان هادی گذاشتم .

-مقصر اینکه اون ولکن نیست من نیستم هادی! امیر جای اینکه پشت من

دراد جلوی اون یهطوریه که انگار… انگار من مقصرم! انگار دوسم نداره!

بیاختیار یک قطره اشک از چشمم چکید و بغضکرده ادامه دادم:

-خب اونم یکم به من حق بده چی میشه؟ من نمیتونستم فرنازو تو اون

شرایط ول کنم! باباش مرده الکی که نیست!

نگاه هادی حالا دلسوزانه شده بود.

انگار او هم دلش برای فرناز کباب شد!

-شما باید با هم درست حرف بزنید، بدون جنگ، بدون دعوا!

-نمیشه هادی! داداشت اسم کیسان میاد منطق و عقلو میبوسه میذاره

کنار! فقط جنگ و دعوا میکنه !

پوفی کشید، برای هزارمینبار گوشیاش داشت زنگ میخورد !

مطمئنا باز هم امیر بود!

-ول نمیکنه این شوهر تو!

878

نگران بود، حق داشت بداند! بلاخره این بچه، بچهی او هم بود !

دست دراز کردم برای گوشی هادی .

-بده خودم جوابشو میدم!

صفحهی گوشیاش را خاموش کرد و آن را در جیبش فرو کرد .

خونسرد بودنش خیلی خیلی برایم عجیب بود!

تنها باری که عصبانیت شدید هادی را دیده بودم آن روزی بود که برای

اولینبار دیدمش و از ترس اخمش غالب تهی کردم به سکسکه!

-ولش کن نمیخواد! بذار ادب شه!

دلم نمیآمد، بسش بود !

یک شب تا صبح بیخوابی کشیده و این حقش نبود باز هم در نگرانی

بماند…

ملتمسانه دستم را درازتر کردم.

-خیلی تنبیه شده! بسشه دیگه! بده گوشیتو!

با تردید نگاهم کرد… یک اخم ریز هم نشاند بندش !

-ببین! جنگ و دعوا نداریما!

 

-باشه… باشه نداریم قول میدم!

گوشیاش را از جیبش بیرون کشید و شمارهی امیرحسین را برایم

گرفت .

به ثانیه نکشیده جواب داد:

-الو هادی؟ چی شده؟؟ لاله خوبه؟

879

– سلام…

_سلام دردت به جونم؟ چت شده بود دختر تو؟ کجایی ما هم بیایم؟؟

امان حرف زدن که نمیداد !

فقط میخواست آرام شود با جواب سؤالهایش.

_خوبم، یهکم زیر دلم درد میکرد.

_کجایی عزیزم؟ بگو قربونت برم. دعوا ندارم دیگه !

هادی شکلکی درآورد و خندهام گرفت .

همزمان گفتم:

_پشت ارگیم .

_به چی میخندی پدرس… چیزه… میگم لاله… ترافیکه میاید شما سمت

خونهی باباتاینا؟

هادی خندان زمزمه کرد:

_فکر کنم بابات پیششه !

_بابام اونجاست امیر؟

صدای یک خندهی مردانه میآمد و صدای خجالتزدهی امیرحسین.

_آره عزیزم آقای برازنده هم اینجان.

اینبار کنترل خندهام سخت شد قهقهه زدم!

تا همین صبح که بابایم دشمن خونیاش به حساب میآمد حالا شده بود

آقای برازنده!

_نخند عزیزم دیگه!میاین؟

880

نتوانستم خودم را کنترل کنم که جوابش را بدهم.

هادی تلفن را گرفت و به دهانش نزدیک کرد.

_ضایه شدی داداش! خود برازنده هم خندهش گرفت؟ آخی… آخی… تا تو

جارو پارو کنی ما هم رسیدیم!

منظورش مشخص بود! قهوهای شده بود امیرحسین!

_وای خیلی حال کردم! بلاخره ضایه شد این پسر! میخواست بگه

پدرسگ؟

لپهایم از خنده درد میکرد.

نمیخواست بگوید پدرسگ، دیگر اینقدر بیادب هم نبود!

_نه بابا! همیشه میگه پدرسوخته!

او هم لپهایش گل انداخته بود از خنده.

اگر روز گندی را گذرانده بودیم حالا به اندازهی تمام حرصهایش

خندیدیم.

_پاشو! پاشو بریم تا دوباره پاچهمونو نگرفته این شوهر غیرتیت !

از جایم بلند شدم.

_خیلی گرسنمه، کاش اول ناهار میخوردیم!

_ای به چشم! شما جون بخواه زنداداش!

#امیرحسین

کفرم داشت بالا میآمد.

881

مچلمان کرده بودند رسما!

یک ساعت بود در گرما در خیابان منتظرشان بودیم .

_یه زنگ بزن ببینم کجان، پختم از گرما!

زیر چشمی ماشینش را پاییدم .

لامذهب نمیگفت حداقل در ماشینش بنشینیم و کولرش را روشن کند.

_فرحخانمم تو این گرما ما رو بیرون کردن. گرمازده شدم !

خندان سرش را به تاسف تکان داد.

_دلم خوشه دوماد دارم! خب بچه تو که یه روز نشده اینقد منت میکشی

چرا ما رو به این روز انداختی؟

من هم خندیدم.

انگار این پدرسوخته گفتن من در صمیمیتی شده بود با مسعود برازنده!

_دور از جون خودتون!

بادی به غبغب انداخت و جواب داد:

_ من حداقلش اول از در زور وارد شدم!

کلافه ساعتم را نگاه کردم. رسما داشتیم گرمازده میشدیم!

-فکر کنم باید برم یه جای دیگه منتظر بمونم. مردیم از گرما !

او هم عرق روی پیشانیاش را پاک کرد.

-اینقدر سوسول نباش بچه کجا گرمه؟

فقط میخواست اینطور وانمود کند که کولرش را روشن نکند .

پیراهن خودش هم خیس بود شرشر هم عرق میریخت.

882

-واقعا گرمتون نیست؟

-نه !

کلافه شدم، چه میگفتم به او؟

اینطرف و آنطرف شنیده بودم باباها به روشن ماندن کولر حساسند .

اما نه در این حد که کولر ماشینشان را هم روشن نکنند!

-تعجب میکنم! ظهر شیراز مرغو آبپز میکنه حاجی !

خودش را به آن راه زد.

-نیومدن اینا!

شمارهی هادی را دوباره روی صفحهی گوشی آوردم.

اگر نیم ساعت دیگر میماندم تضمین نمیکردم جانش را!

-اومدن فکر کنم !

ماشین نارنجی لاله از پیچ کوچه وارد شد.

-آره… خدا رو شکر لاله خوبه انگار!

ماشین دقیقا جلوی ماشین حاجمسعود پارک شد.

با دیدن سرحالی لاله گرما از یادم رفت…

در را خودم باز کردم …

رویم نمیشد جلوی هادی و پدرش بغلش کنم وگرنه میچلاندمش!

-سلام، سلام بابا! چرا تو کوچه وایسادین؟

جواب سلامش را دادم، هزاران بار خدا را شکر کردم برای سالم بودنش…

-فرح بیرونمون کرد بابا !

883

گفت و پیشانی دخترش را پدرانه بوسید.

مهربان بود حاجمسعود، منهای وقتی که پای کولر وسط میآمد.

-چرا؟ عمهفرح؟ مطمئنید؟؟

دلم رفت برای چشمان متعجبش…

فقط دیشب را بدون بوی خوش موهایش مانده بودم و اینهمه دلم تنگ

بود؟

-ولش کن بابا، اینش مهم نیست. تو چرا رفته بودی بیمارستان؟

آنقدر محوش شده بودم که زبانم به حرف نمیچرخید .

نگاهش به من هیجان زده بود.

خواست چیزی بگوید که هادی وسط حرفش پرید:

-قرار بود من مشتلقشو بگیرم تو چیزی نگو!

لاله خندهی بلندی کرد و جواب داد:

-باشه تو بگیر!

من فقط به این فکر میکردم که زودتر جایی ببرمش و بویش کنم .

بازخواستش کنم که چرا من را از این عطر محروم کرده!

_خب چی میدی حاجی یه خبر خوب بدم؟

نامحسوس دستم را رساندم به دستهایش و میان انگشتهایم فشردمش.

-نمیدونم تا خبر چی باشه؟

هادی خندید و رو به منی که داشتم لاله را دید میزدم گفت:

-تو چی میدی خانداداش؟

884

عاشقانه به لاله نگاه کردم.

-هرچی بخوای داداش!

-خبب! چون خبرم ارزششو داره میدونم بهم مشتلق خوب میدید!

مکث کرد و با نگاهی به لاله ادامه داد:

– عشق عموش کاکلپسره!

قلبم ریخت، باورم نمیشد راستی دارم پدر میشوم…

پدر یک پسر که مادرش لاله بود.

 

لالهای که حالا خودش هم دست من را میفشرد. هر دو ذوقزده بودیم…

حاج مسعود بدتر از ما بود.

شاید چون خودش پسر نداشت حالا ذوق میکرد از پسر بودن نوهاش!

-قربون تو پسر! یه مشتلق خوب پیش من داری!

من هم حاضر بودم هرچه میخواهد به او بدهم .

گرما یادم رفت، کلافگی یادم رفت…

تنها لالهی عزیزم را میخواستم…

کاش میآمد به خانه برویم و احساس هر دویمان را شکوفا کنیم…

کاش میشد بچلانمش!

-من خیلی خستمه بابا! میشه من برم تو؟ عمهفرح شما رو بیرون کرده

نه منو!

پشت حرفش یک چیز شیطانی بود! یک خباثتی که انگار میخواهد از دست

من بگریزد …

885

شاید چون میدانست میخواهم قورتش دهم!

-اجازهی مرخصی به منم بدید. دیشب نخوابیدم گیجِ گیجم حالا.

با یک دستم دست لاله را فشردم که مبادا بگریزد .

دست آزادم را هم روی شانهی هادی گذاشتم.

_ممنونم داداش!با ماشین لاله برو بعد ازت میگیرمش.

حاج مسعود هم لبخندی عمیق به رویش پاشید.

-دستت درست پهلوون! بهترین خبر این چند وقتو بهم دادی!

لاله اعتراض کرد:

– بابا! دختر و پسر داره مگه! سالم باشه فقط…

به یکباره حاجی پنچر شد…

لاله را از کنار من کشید و محکم بغلش کرد.

یکدست لاله محکم در دست من بود و تنش در آغوش پدرش فشرده

میشد…

-کاش مامانتم بود لاله… اون همیشه میگفت سالم باشه!

هادی سقلمهای به پهلوی من زد و طوری که فقط خودم بشنوم غر زد:

-ولش کنید بچه رو مچالهش کردید !

بعد برای آنکه حواس حاجمسعود را از لاله پرت کند بلند گفت:

-با اجازه حاجی! کاری نداری؟

همان هم شد که میخواست.

886

حاجی لاله را ول کرد و مشغول شد به خوش و بش کردن…

حالا حواس هیچکس به دلبرک قهرویم نبود…

-پدرسوخته؟

_هیسسس! دیوونه بابام میشنوه!

نگاه دوختم به سبزی دلپذیر چشمهای خمارش …

کاش وسط کوچه نبودیم وگرنه غنچهی سرخ لبهایش را میبوسیدم…

-تاوون این قهرتو پس میدی فرفریخانم!

لبش را گزید و سرش را پایین انداخت.

-اگه برام یه کاری بکنی میبخشمت…

هرکاری میخواست برایش میکردم… هر کاری!

او برکت زندگیام بود، شیشهی عمرم!

-جونم؟ چیکار بکنم؟

پر از محبت به بابایش نگاه کرد و نگاهی ملتمس هم به چشمهای من

انداخت…

– کمک کن مامانم برگرده امیر!

#لاله

دفتر زندگی ورقهایی رنگارنگ هم داشت.

همین دیروز بود که با قهر از پیشش رفتم.

887

همین دیروز فکر کردم دیگر پیشش برنگردم و امشب اینطور در

آغوشش لم داده بودم.

-خوشمزهس انگوره؟

دانهای دیگر در دهان گذاشتم و با لذت جویدمش.

-خیلی امیر !

دانهای هم در دهان او گذاشتم بچهام که سالم بود با پدرم آشتی کردا

بودم.

مادرم هم در آستانهی خام شدن بود برای برگشتن به خانهی پدری!

خوشحال بودم آنقدر که باز چپیده بودم در بغل امیرحسین! بدون

دلخوری!

-خودت بخور قربونت برم .

-خوشم میآمد از بغلش، آنقدر برایم بزرگ بود که میتوانستم هرطور

دلم بخواهد لم بدهم.

-توم بخور، اینجوری بیشتر میچسبه !

اینبار خودش دانهای کند و به دهان برد.

-میگم لاله؟

-هوم؟

دستش را روی ران پایم گذاشت و نوازشش کرد.

-میگم… امشب تنهاییما!

888

خجالت نمیکشید مرد گنده! ملاحظهی من حامله را نمیکرد ملاحظهی

بچهاش را هم نمیکرد؟

-وا! امیر؟ نمیشه اصلا حرفشو نزن!

خندید.

-حالا بذار حرفمو بزنم!

-معلوم بود میخواستی چی بگی!

دهانش را به گوشم رساند و آرام بوسیدش… گردنم را هم…

– اون نمیشه، عشقبازی که میشه!

تا به خودم آمدم سرم روی پشتی بود و او بدون آنکه وزنش را رویم

انداخته باشد موهایم را نوازش میکرد.

-نکن امیر !

-کاری که نکردم هنوز! از چی میترسی؟

آب دهانم را هیجانزده قورت دادم.

-از تو!

گلویم را بوسید و پنجهاش را در موهایم محکم کرد.

-من غولم یا دیو کوچولو؟

تمام وجودم این غول را میخواست .

از صبح که تکان خوردنهای کوچولویم را حس کرده بودم انگار مهر این

مرد در قلبم سه برابر شده بود…

انگار دلم بیشتر استشمام تنش را میخواست!

889

-هر دوتاش! ابلغی!

-دست شما درد نکنه خانوم!

دستم را دور گردنش حلقه کردم.

اصلا نگاهش که میکردم انگار محبتش با رشتهای نامرعی به قلبم تزریق

میشد!

-امیر؟

-جونم خانم؟

خانم گفتنش را با جان و دل خریدار بودم.

-جونت سلامت… دست میذاری رو شکمم؟

تعبیر سوء کرد که دستش را کمی پایینتر گذاشت.

-ای به چشم!

-نکن دیوونه! بذار رو شکمم نه اونجا !

چشمهای سیاهش را دوخت به چشمانم و شیطان پرسید:

-چه فرقی میکنه عزیزم؟

– چهقدر بیاحساسی! بابا دست بذار رو بچهت شکم من پیشکشت!

حالا چشمهایش یک محبت پدرانه داشت .

یک حس عجیب که شاید فقط یک مرد میداند چیست.

-قربونش برم کرهخرو! دکتر گفت سالمه لاله؟

انگشتهایش را روی شکمم حرکت داد و من شدم غرق لذت…

-اهوم! گفت مشکلی نداره. صدای قلبشم گوش دادم. مرتب میزد!

890

حالا سرش را گذاشته بود روی شکمم .

هیچ فشاری حس نمیکردم .

حواسش بود به همهچیز…

-اوف! الهی قربونش برم لاله! خیلی دلم میخواد بقیهی حاملگیت زود

بگذره!

خودم هم دلم میخواست!

 

مامانروحی همیشه به من میگفت یک لنگه کفش بودهام و حالا شدهام

یک دختر رعنا!

حالا من هم دلم میخواست زودتر لنگهکفشم به دنیا بیاید .

دست و پای کوچولویش را ببینم… شیرش دهم…

-تو میگی چه شکلیه؟ فکر میکردیم دختره!

شکمم را بوسید.

-پسر باید سیاهسوخته باشه !

دستم را روی سرش گذاشتم و نوازشش کردم .

-مثل تو؟

-من کجا سیاهسوختهم پدرسوخته؟

چشم بستم. جواب ندادم…

میخواستم این لحظه را با تمام وجودم حس کنم که او به همش زد!

-یعنی الان کاری نکنیم؟ حیفه ها! خونه خالیه…

خندهام گرفت .

891

فایدهای نبود !

او تنش کرم بود و طبعش گرم! نمیتوانست دل بکند از بغلخوابی!

-باشه فقط…

چانهام را بوسید.

– چشم… حواسم هس!

…….

-مامان!

-یامان! یامان! رفتی اونجا که چی؟ ها؟ نگفتی اون زنیکه فرخنده میاد یه

بلایی سرت میاره؟

مهیار چشم در هوا چرخاند و حنا از جایش بلند شد .

جلوی پای مامان زانو زد و با التماس گفت:

-مامان! تو رو خدا از خر شیطون بیا پایین! گناه داره بابام!

امیر با لبخند زردآلوهایی که هستهشان را درآورده بود روی میز عسلی

کنار مامان گذاشت.

-حاجی مسعود حسابی عاشقهها! خودش به من گفت شما زردآلو دوست

دارین!

-غلط کرد! توم رفتی قاطی اینا؟ به تو امید داشتم توم وا دادی!

امیر خندهاش بیشتر شد و زیرچشمی مهیار را نگاه کرد.

-یعنی شما دارین اعتراف میکنین من از همهی بچههاتون سوام؟

مهیار اعتراض کرد:

892

-خودشیرین! کی گفته تو سوای مایی؟

-همهتون سر و ته یه کرباسین!

من و حنا نگران بودیم و این دو پت و مت زده بودندش به مسخرهبازی!

-بستونه! مثل اینکه جمع شدیم مامانو راضی کنیما! چرت و پرت میبافین

به هم چرا؟

من هم بلند شدم و کنار حنا نشستم.

امیرحسین و مهیار هم سکوت کرده و به ما خیره شدند.

-مامان، تو رو خدا! به خدا بابام پشیمونه! تازه امیرو هم قبول کرده!

کوتاه بیا!

امیرحسین دوباره وسط پرید.

– راست میگه! رفیق شدیم با حاجی!

مهیار هرهر خندید و جواب داد:

-آره! با اون فحشی که جلو روش تو حوالهش کردی حتما رفیق شده!

چهقدر این دو دهنلق بودند!

اگر ما زنشان نبودیم تضمینی نبود حتی بغلخوابیهایمان را هم برای هم

تعریف نکنند!

-فحش؟ چه فحشی؟

حنا هم خندهاش گرفت.

-هیچی مامانجان! جلوی بابام به لاله گفته پدرسوخته!

لب گزیدم و سرم را پایین انداختم .

893

کاش حداقل زبان به دهان میگرفتند و جریان دعوا که درزش گرفته بودم

را نمیگفتند!

-وا!

-والا به خدا! این پسر فقط خودشیرینی بلده مامان! ببین من چهقدر خوبم!

حنا چپ مهیار را نگاه کرد، اصلا ما یک چیز دیگر میخواستیم بگوییم!

-بس کنید شما دوتا! رقابته مگه! مامان ول کن اینا رو شما جواب منو بده

برمیگردی پیش بابا یا نه؟

-نه!

دیگر قاطی کرده بودیم هم من و هم حنا !

چه وضعش بود؟ ما کجا را داشتیم برویم؟

دلمان به یک خانهی پدری خوش بود که آن هم…

-مامان! به خدا اگه برنگردی میرم خودمو یه جایی گم و گور میکنما!

حنا هم بلند شد و کنار من ایستاد.

-منم همینطور!

مهیار هولزده خودش را وسط انداخت:

– وا! به ما چه؟ شما خودتونو گم و گور کنید تکلیف ما دوتا بدبخت چیه؟

هر دو چپ نگاهش کردیم و او پس کشیده روی مبل کز کرد!

امیر هم بلند خندید.

-مامانروحی! دلت واسه ما دوتا بسوزه! دخترات بلای جونن!

مامان پشت چشم نازک کرد .

894

حق داشت… پدرم کم آبروریزی نکرده بود !

-خیلی خب! دربارهش فکر میکنم! بشینید میوهتونو بخورید!

میدانستیم این یعنی زیر چشمش حسابی نرم است !

به قصد نشستن نگاه آسودهای به امیر انداختم و همینکه خواستم سمت

مبل قدم بردارم حنا با آرنج در پهلویم کوفت.

-کجا؟ باید بریم شامو آماده کنیم!

بعد دستم را کشید و در مقابل نگاههای آن سه سمت آشپزخانه کشاندم .

آشپزخانهی لوکسش که حتی یک نیمرو پختن به خودش نمیدید!

-چته وحشیبازی درمیاری؟

گردن کشید که مطمئن شود کسی از آن سهنفر دنبالمان نیامده باشد.

-لاله! من میترسم!

از حرف بیمقدمهاش جا خوردم .

من هم ناخودآگاه آن سه نفر را پاییدم و صدایم را به حدی که فقط حنا

بشنود پایین آوردم.

-از چی؟ چی میگی؟

موهای دم اسبیاش را دست کشید .

اضطراب از سر و رویش میبارید.

-ببین! جلوی مامان و امیر نگفتم بهت! امروز کیسانو دیدم…

دلم ریخت. باز هم او؟ این چه بدبختی بود که گریبان من را ول نمیکرد!

– خب؟

895

-ببین لاله نترسیا! یه مشت حرف مفت زد!

چشم بستم و لحظهای بعد، نگران امیر را نگاه کردم که با مامان هرهر و

کرکر میکرد .

-چی گفت حنا؟

-چرت و پرت!

صندلی میزش را بیرون کشیدم و ناتوان نشستم .

دیگر توان مبارزه نداشتم…

-وا! دختر… رنگت پرید! آب قند بیارم؟

دستش را قبل از حرکت سمت کابینتهایش گرفتم و ملتمسانه به

چشمهای آرایش کردهاش خیره شدم.

-حنا! چی گفت؟

نگاهش هنوز نگران خیره به چشمهایم بود .

-هیچی بهخدا. مست بود دوباره! از همین حرفا زد که تو حقشی و فلان.

بعدم عمو جمعش کرد بردش!

دلم نمیخواست فکر کند دارم بازخواستش میکنم .

مطمئن بودم خانهی عمهفرخنده او را دیده!

 

حنا هیچوقت نمیتوانست عمه را نبیند یا کاملا کنارش بگذارد!

-باشه، چی… چی داری شام؟ چیو آماده کنم؟

دستش را روی شانهام گذاشت و مانع بلند شدنم شد.

896

-لاله! خودتو به خوبی نزن! من تو رو میشناسم! جای اینکه بری یه جا

کز کنی و از ناراحتی خوابت ببره بگرد دنبال یه راه چاره!

چاره؟ چه چارهای وقتی همسرم اینقدر حساس بود روی این موضوع؟

حتی چیزی میگفتم هم جای آنکه مساله حل شود بدتر عمیق میشد!

-باشه… فکر میکنم. فردا باید یه سری به فرناز بزنم بعدش میرم عمو

رو ببینم!

سر تکان داد:

– میخوای باهات بیام؟ تنهایی نمیترسی؟

تنها نمیترسیدم .

دیگر از هیچ نمیترسیدم جز از دست دادن زندگیام .

-نه! خودم میرم .

دلسوزانه نگاهم کرد…

حق میدادم اینطور دلش بسوزد.

من هم برای زندگی او دلم میسوخت اگر مانعی به وجود میآمد.

شام را آماده کردم .

شامی که مهیار از رستوران آورده بود .

حنا حتی سلیقه نداشت آن را در ظرف بچیند و روی میز بگذارد.

-بهبه! خانمای زحمتکش! دست و پنجهتون درد نکنه !

من و مامان خندهمان گرفت! امیر دیگر چه خیال خوشی داشت!

-بشین بخور لازم نکرده به من طعنه بزنی!

897

امیر از همهجا بیخبر با چشمهایی گرد حنا را نگاه کرد .

اینبار واقعا قصدش طعنه و نیش نبود!

-چی شده؟

-یعنی تو نمیدونی مهیار از رستوران غذا آورده؟

لبهای امیر از این کشف بزرگ انحنا گرفت و به مسخرگی جواب داد:

-اگه خودت خودتو لو نمیدادی من از کجا میفهمیدم!

حنا تازه فهمید چه گزک بزرگی دست دشمنش داده! پنچر شده من را نگاه

کرد و نالید:

-آبجی!

حوصله نداشتم کلکلشان را تحمل کنم .

به زور شامی خوردم و از امیر خواستم راهی خانه شویم …

بدون آنکه بدانم این استرس پیشلرزهی اتفاقات فردایم میشود .

حرفها و اتفاقاتی که بیشتر از پیش قرار بود حالم را بد کند…

………..

-خوش اومدی دخترم، بردار خرما بخور…

خرما دلم نمیخواست.

از آن گیلاسهای روی میزشان بیشتر دلم میکشید اما سکوت کردم.

-ببخشید من نتونستم واسهی سوم بیام، امروز اومدم هم احوالتون رو

بپرسم هم معذرت خواهی کنم.

فرناز که رد نگاهم را زده بود مشتی از گیلاسها در بشقاب جلویم ریخت.

898

-این چه حرفیه. همون شبم پیشم بودی یه دنیا ارزش داشت برام…

راستش. فکر نمیکردم هنوز به فکرم باشی…

مادرش آرام با گوشهی روسری اشکهایش را پاک کرد.

-امیدوارم ما رو بخشیده باشی لاله. پسرعموت ارزششو نداشت. ما اینو

دیر فهمیدیم.

یک قرص از پوکهی روی میز درآورد و به دهان برد. هر دو داغان بودند.

انگار در خانهشان یک غم نهفته داشت بالبال میزد که پرواز کند اما

پریدن نمیدانست…

-فکر کردم حالا که شوهرت به دختر من مایله چرا نوهی من نشه وارث

امپراطوری منصور برازنده… فکر میکردم…

فرناز کنارش نشست و گریهکنان شانهاش را مالید.

-بسه مامان! خودتو میکشی!

-اون از دست من و تو دق کرد!

دلم برایشان سوخت .

حتی نتوانستم یک دانه از آن گیلاسها را به دهان ببرم.

انگار چهرهی پدر فرناز کاملا جلوی دیدم را گرفته بود.

-تو باید بدونی با چه جونوری زندگی میکردی لاله!

فرناز معترضانه غرید:

– مامان! حاملهست!

-باید بدونه! لاله منو ببین!

899

نگاهش کردم. بیقرار …

یک چیزی بود .

همانچیزی که فرناز را پشیمان کرده بود از خیانتش به من !

-میگم حاملهس مامانجان! بذار برای بعد!

زن اما انگار مصمم بود بگوید .

کاش میگفت و از این برزخ لعنتی خلاصم میکرد!

-الان بدونه و از ما بشنوه بهتره تا صدتا غریبه اونورتر! وصیت باباته

فرناز!

دیگر نتوانستم تحمل کنم .

سخت بود سکوت کنم و چیزی نگویم…

-فرنازجان. بذار بگن من میتونم خودمو کنترل کنم… چیه قضیه؟

فرناز سر پایین انداخت و دوباره چشمهی اشکهایش جوشید.

به هقهق افتاده بود…

-لاله، اون… یعنی کیسان خیلی پسته! خیلی! حالم ازش به هم میخوره!

دندان به هم ساییدم.

من هم حالم از او به هم میخورد !

از خیانت!

چرا هی میخواستند این گند را به هم بزنند و بویش را در دماغ من

بدبخت کنند؟

-اصل حرفو بزن فرناز!

900

-اون… اون روزی که رفتم خونهش… من نمیدونستم خونهست. روز

تولدش بود میخواستم سوپرایزش کنم.

دستمال دیگری از جعبهی روی میز برداشت و پر تردید مادرش را نگاه

کرد.

او هم با اطمینان چشم روی هم گذاشت و فرناز ادامه داد:

– یه صداهایی از اتاق خواب میاومد… اولش ترسیدم. فکر کردم کلید

خونه رو داده به رفیقاش. خواستم بی سر و صدا برگردم اما به نظرم

مشکوک بود که دوتا صدای مردونه بیاد.

میدانستم از شنیدن ادامهاش پریشان میشوم…

میدانستم چه میخواهد بگوید اما باید میشنیدم .

باید میشنیدم تا برای بار هزارم خدا را شکر بگویم که جنینی که از

کیسان داشتم دیگر نفس نمیکشد…

-رفتم درو باز کردم لاله! اون… اونو لخت با…

هقهق امانش نداد .

آنقدر شدید گریه میکرد که مادرش هم به گریه افتاد و من …

حالم داشت به هم میخورد، یک تهوع وحشتناک گریبانم را گرفته بود .

-دخترمو از خونهش انداخته بود بیرون! با اون کار زشتش طلبکارمونم

 

بود! دخترم افسرده شد… شوهرم افتاد گوشهی بیمارستان! شب و روز از

دست تهدیداش آسایش نداشتیم.

901

باورم نمیشد، هر کثافتکاری از کیسان سراغ داشتم جز اینکه با یک مرد

همخواب شود!

وای! وای برای پنج سال جوانی و تلاشم!

-تهدید میکرد که اگه به تو بگیم زندگیمونو سیاه میکنه! دیگه سیاهتر از

اینی که هست؟

گریه نکردم، یعنی حجم تهوعم آنقدر شدید بود که نمیتوانستم نفس هم

بکشم …

کیفم را روی مبل کناریام گذاشتم و دویدم سمت سرویس بهداشتی…

#امیرحسین

باز مسعود برازنده به رستوران آمده بود اما اینبار با پرچم برافراشتهی

صلح!

اینبار نه خبری بود از داد و بیداد نه فحش و ناسزا !

درواقع اینجا متعلق به خودش بود. رستوران هر دو دامادش!

-بفرمایید بابا، تعارف نکنید…

مسعود چنگالش را در یک کوبیده فرو کرد و در بشقابش گذاشت .

مهیار هم که در خودشیرینی کم نمیذاشت بشقابی سالاد جلوی رویش

چپاند و ادامه داد:

– این کار دست امیرحسین خودشه! معرکهست!

من که از اولش سکوت کرده بودم با حرف مسعود ابرویم بالا پرید.

902

-بالزامیکش خوب نیست! یعنی سرکهی سس کمه!

فکر میکردم جز پختن قیمه و قرمه چیز دیگری نمیداند!

آخر لاله گفته بود آشپزی مجالس ترحیم و جشنهای مسجد را میکند!

اما راست میگفت !

این سس را من درست نکرده بودم !

خودم هم میدانستم کمی نامرغوب است!

-از کجا فهمیدین؟

چپ نگاهم کرد.

-یه روزی سرآشپز بودم! الانمو نبین بچه!

ناخودآگاه لبخندی روی لبم آمد.

این غرور در صدایش را دوست داشتم…

یکجورهایی شبیه خودم بود.

-آره، اینو محمد درست کرده! دستیارم!

سر تکان داد و مشغول ناهارخوردنش شد.

مهیار هم داشت دو لپی فسنجان میخورد!

اصلا از هرچه در منوی روز داشتیم روی میز آورده بود!

نه برای پدرزن بیچاره! به خاطر شکم خودش!

-یواشتر بخور میپره تو گلوت!

مسعود هم دور دهانش را پاک کرد و ته لیوانش را نوشابه ریخت.

-بذار تا جوونه بخوره! پا به سن که شد دیگه نمیتونه!

903

آهی کشید و نوشابه را مزه کرد.

-شما دوتا جوونید! هنوز فرصت دارید ما دیگه لب مرگیم!

مهیار دوباره خودشیرینانه خودش را وسط انداخت.

-دور از جونتون بابامسعود!

خندهام گرفت !

اینقدر خودشیرینی نوبرش بود !

حتی جلوی مامانروحی هم اینقدر خودش را شیرین نمیکرد!

-دور از جون نداره پسر !

بعد رو کرد به من و ادامه داد:

-واسه ناهار خوردن نیومده بودم اومدم با تو حرف بزنم! دربارهی

برادرزادهم.

با آمدن نام کیسان فکم ناخودآگاه سفت شد! با خودم هزار فکر کردم…

فکر کردم نکند آمده باشد با زبان خوش لالهام را بگیرد !

یا بخواهد پای آن عوضی را در زندگیمان باز کند یا…

-من نمیخواستم بذارم حق دخترم پایمال بشه! دخترم پنج سال توی اون

رستوران جون کند!

مهیار هنوز داشت میلمباند .

سر و صدای بچههای موسیقی میآمد …

صدای تلفن جواب دادنهای خانم مهتابی…

اما هیچکدام نتوانست نگاه عصبیام را از مسعود برازنده بگیرد!

904

-واسهی گرفتن حقش میخواید خودشو طعمه کنید نه؟

سری به نفی تکان داد و لبخند زد.

-میخواستم دخترم از حقش اینقدر ساده نگذره! اگه لاله نبود اون

رستوران هیچوقت این نارنج و ترنج نمیشد!

نمیفهمیدم حالا منظورش چیست؟

از من چه میخواست؟

من که نگاهم پی مال حرام منصور برازنده نبود!

-خب؟ من چیکار میتونم بکنم؟

لیوان خالی را روی میز گذاشت! میزی که مهیار کاملا جارویش کرده بود!

-اومدم اینجا رو دیدم، تلاش شما دوتا رو! دختر من دیگه نیازی به اون

سهام کوفتی نداره! فقط اومدم بگم…

با همان حال خوبش دست مشت شدهام را روی میز گرفت و فشردش!

– پشت دخترم باش امیرحسین! نذار اذیتش کنن! تو نشو جوونی من!

پشت زنت وایسا سکوت نکن.

دلم گرم شد از حرف زدن حاجمسعود .

دوست داشتم این نگران لاله بودنش را.

-حاجمسعود…

-حسودیم میشه به روحی میگید مامان و من حاجمسعودم! شما دوتا

پسر منید!

خندهام گرفت .

905

نمیتوانستم بابا بگویم، یعنی در دهانم نمیچرخید !

مامانروحی برایم فرق داشت .

او مادرم بود، بهجای شهناز مادرانگی میکرد…

بعضی وقتها دوست داشتم سرم را روی پایش بگذارم و یک دل سیر

بخوابم اما حاجمسعود…

-من که میگم بابامسعود! همین این حسابه؟

نگاه هر دویمان پی مهیاری دوید که با یک حسادت ساختگی داشت

نوشابهاش را مینوشید.

-لوس بودن واسهی یه مرد خیلی خجالتآوره مهیار!

لب و لوچهی مهیار آویزان شد.

-شمام هی بزن تو پر من! بابا! یه چیزیم به این بگو! مردک قد دراز کرده

فقط !

حاجمسعود اینبار نتوانست خندهاش را کنترل کند .

خندهی مردانهای داشت اما هرچه به دنبال وجه تشابهی از او با پدرم

گشتم چیزی پیدا نکردم…

پدر لاله کمی لوطیمسلکتر بود! بابای من سرش در درس و کتاب بود و

عینک میزد.

یادم بود که گاهی وقتها دانشجوهایش را به سفرهای علمی میبرد.

منطقی بود …

شهناز را اندازهی جانش دوست داشت اما حیف…

906

-این چند ماه همش به امیرحسین گیر دادم از تو غافل شدم! حالا نوبت

توه!

مهیار عقبکشیده و مظلوم به من نگاهی انداخت.

 

– حالا که تو پسر خوبه شدی شفاعتم کن!

هیچ نمیگفتم .

تنها به کلکل آن دو نگاه میکردم .

دعا کردم همیشه خوب باشیم، نه بهخاطر خودمان …

بلکه بهخاطر همسرانمان…

#لاله

حرفهای فرناز در گوشم تکرار میشد!

حرفهای مادرش …

باز کنج خانه کز کرده بودم.

زیر باد کولر زهوار رفتهی خانهی مشدی پتوی نازکی روی خودم انداخته

بودم و سعی میکردم بخوابم .

اما مگر میشد؟

خوابم که نمیبرد! درواقع همهاش فکرم مشغول آن موقعی بود که با

کیسان زن و شوهر بودیم…

آن رابطهها… حتی آن بچه!

-خانم خونه؟ لالهخانم؟

907

میان آنهمه ناراحتی لبخند کوچکی به لبم آمد …

مردم به خانه آمده بود! باز هم مثل همیشه با دستانی پر…

بلند شدم و دستی به سر و رویم کشیدم.

دلیلی نداشت با دلمشغولیهای زندگی قبلیام او را ناراحت کنم.

-سلام…

-سلام به روی ماهت مامانم! شام چی داریم که حسابی گشنمه !

نایلونهای خریدش را از دستش گرفتم.

خجالت کشیدم بگویم هیچ نپختهام!

-میخواستم آبدوغخیار درست کنم، دلم میخواست!

سر تکان داد و گونهام را آرام و خیس بوسید.

-باشه مامانم، تا من نمازمو میخونم آماده کن ضعف کردم!

با چشمانی نگران کیسههای خرید را نگاه کردم. واقعا حال جاگیر

کردنشان را نداشتم.

ترهبار را در یخچال جای دادم و کیسهی تخمه و پستهاش را هم در

کابینت خوراکیها.

آرام آرام شروع کردم به آماده کردن مواد.

مغز گردو و کشمش آوردم.

خیار و ماست، نان تیریهایی که امیرحسین عاشقشان بود و کمی مغز

بادام تر که در فریزر داشتم.

908

صدای اللهاکبر نمازش کمی بلندتر از بقیهی نمازش بود.

درست مثل بابامسعودم…

آه بابامسعود! کاش میدانست چه بر سر زندگی من آورده…

فکر کردم، شاید اگر بابا اصرار نمیکرد زن کیسان شوم حالا زن

اسماعیل بودم و در طبقهی دوم خانهی خاله گلشن ساکن…

آنوقت هیچوقت نمیتوانستم امیر را برای خودم داشته باشم …

آنوقت باید با دخالتهای خالهگلشن پیر میشدم و…

-چه کردی! بهبه! الحق که مامانی واقعا !

لبخندی زورکی به لب آوردم و کاسهی آبدوغخیار پر ملات را جلویش

گذاشتم.

-بخور عزیزم نوش جونت!

قاشقی به دهان برد و با لذت فرویش داد.

-چته خالهریزه؟ پکری؟

خودم هم چهارزانو کنار سفره نشستم و کاسهام را پر کردم.

-هیچی! بعد کارم رفتم خونهی فرنازاینا! دلم براشون سوخت، خیلی تنها

شدن.

ابرو بالا انداخت و دوبهشک نگاهم کرد.

-مطمئنی فقط همینه؟

تکهای نان تیری خشک در کاسه فرو کردم و همانطور قرچ و قروچکنان

خوردمش .

909

آن لحظه لذتی که صدای این نان برایم داشت حتی فحش و ناسزا به

کیسان هم اینقدر جگرم را خنک نمیکرد…

-اهوم… همینه!

او هم تکه نانی به دهان برد و بعد از جویدنش همانطور خونسرد گفت:

-ولی دوستت یه چیز دیگهای میگفت مامانم! دروغ نداشتیم!

فرناز کی او را دیده بود؟

من دروغی نگفته بودم… فقط پنهان کردم آنهم برای اینکه خودش

ناراحت نشود!

-تو… تو فرنازو…

بی آنکه بخواهم رگ غیرتم باد کرده بود.

مار گزیده بودم دیگر!

لبخند اطمینانبخشی به رویم پاشید و جواب داد:

-من ندیدمش، بهم زنگ زد… گفت بهت گفته قضیه رو نگرانته زودتر بیام

خونه پیشت!

با این حال هنوز هم اخمهایم در هم بود.

درست بود فرناز را بخشیده بودم اما نمیخواستم دوباره پایش به خانه

و زندگیام باز شود !

اخمالو پرسیدم:

-کدوم قضیه؟

دماغش را چین داد و لپم را محکم کشید:

910

-غیرتی شده واسه من این جوجه! نترس بابا من مثل اون عوضی سست

نیستم!

با ناز سرم را عقب کشیدم و با ناز بیشتری پرسیدم:

-نگفتی؟ کدوم قضیه؟

یادم آمد… قضیهی خاکبرسری کیسان!

خجالت زده رو گرفتم.

اگر… اگر فرناز به من اطمینان نداده بود پدرش مجبورش کرده تمام

آزمایشها را انجام دهد باورم نمیشد ایدز یا زگیل نگرفته باشم…

– بهش فکر نکن لاله، اون زندگی گذشته دیگه مهم نیست!

-تو میدونستی نه؟ اون چیزی که میترسیدی ناراحتم کنه…

او هم قاشقش را در کاسه رها کرد، حالا نگاهش عاشقانه نبود، او هم

ترحم میکرد.

-آره، همین بود! اما متاسفانه خودمو خسته کردم… همهی اون مدارکی که

جمع کردمو واسه عموت رو کردم! هیچکدومو باور نکرد!

میدانستم، عمو اگر باور هم کرده بود یکجوری جلوی امیرحسین رفتار

میکرد که انگار کار درست را پسر خودش کرده اما…

به یک چیز هم شک داشتم، آن روزی که عمو در بیمارستان بستری بود

فرناز میگفت یک چیزهایی را برایش رو کرده که به این روز افتاده

است…

پس میدانست که تعجب نکرده بود!

911

-عموم میدونست! واسه این شاید…

حرفم در دهانم ماسید، کلافه بودم .

حرفهای حنانه از یکطرف ترسانده بودم و حرفهای فرناز حالم را به

هم زده بود!

-از کجا میدونست! لاله؟ شامتو چرا نمیخوری؟

بغض کرده از سر سفره بلند شدم، نه اینکه گرسنه نباشم، نه!

گرسنه بودم اما میترسیدم دوباره حالم بد شود !

-تو بخور! من گشنهم نیست!

اینبار نه عصبانی شد و نه غیرتی، او هم بلند شد و کنار من، کمی

آنطرفتر از سفره نشست.

-گریه کن لاله! بذار اون خاطرهها رو آب ببره.

 

سر روی شانهاش گذاشتم و گریستم، تن خوشبویش را بوییدم و آن

نفسهای مسمومی که کیسان در موهایم رها میکرد را از یاد بردم.

گریستم تا یادم برود دوستش داشتهام…

با او چه ها کردهام و..

…….

آن شب را در آغوش امیر سر کردم، چه میدانستم فردا چه پیش

میآید …

چه میدانستم مار زخمی درون شهناز سکوت کرده تا به وقتش انتقام

بستاند !

912

زندگی هر آدمی پستی و بلندی دارد اما زندگی من شده بود تماما

پستی …

انگار هرچه سمت قله میدویدم قل میخورده و به پایین میآمدم.

انگار… هیچ چیز نمیخواست بر وفق مراد من پیش برود.

-لاله؟ داری میری؟

لبخندی به روی خانم زندی پاشیدم و سر تکان دادم.

-اهوم، کارم تموم شد… امروز یهکم زودتر میرم.

مهربانانه نگاهم کرد و بستهی کادوپیچ شدهی کوچکی را سمتم گرفت.

-ناقابله، مامانم بافته واسهی نینی!

بافتههای مادرش را تن بچههای شیرخوارگاه هم دیده بودم .

واقعا زیبا میبافت!

با ذوقی کودکانه بسته را از دستش گرفتم و پرسیدم:

-میتونم الان بازش کنم؟

-البته!

با دقت هرچه تمامتر بازش کردم که کادوی قشنگش پاره نشود .

یک بلوز کوچک زرد و سفید بود…

آنقدر کوچک و ناز که حس میکردی همان روز اول میتوانی تن نوزاد

کنی!

-وای! خیلی قشنگه! خیلی…

دلم هوای مامانروحی را کرد، او هم از این کارها میکرد !

913

حنانه گفته بود با عمه فرح به خانه برگشته و همین باعث شده بود بخواهم

زودتر بروم که یک بار دیگر پدر و مادرم را در یک خانه کنار هم ببینم.

-مبارکت باشه عزیزم، انشاله سیسمونی نینیت!

صورتش را محکم بوسیدم، آن روز خوشحال بودم و حس میکردم هیچ

چیز نمیتواند جلوی خوشحالیام را بگیرد!

خوشحالتر از همیشه از در بیرون آمدم.

احساس خوشبختی داشتم بعد از ماهها بدون استرس بدون هیچ ترس و

حس بدی از آینده…

حالا طفلی در شکم داشتم، همسرم را.

پدر و مادرم را در کنار هم و خوشبختی خواهرم را.

-الهی شکرت! خدایا شکرت…

لبخندی زدم و چشم بستم از لذت .

میان آن هوای شرجی و ابری این نسیم خنکی که موهایم را از زیر

روسری هم تکان میداد لذتبخش ترین نوید بود.

-لاله! بیا سوار شو !

این صدا… دلم هری ریخت .

انتظارش را داشتم اما نه امروزی که آرزو میکردم هیچچیز حالم را بد

نکند.

-س… سلام…!

-علیک سلام! مگه با تو نیستم؟ میگم سوار شو!

914

در صدایش نه مهربانی بود و نه آن بیتفاوتی قبل.

نفرت موج میزد آشکارا داشت با من دشمنی میکرد این زن مکاره!

-ممنونم. امیرحسین میاد دنبالم.

-دخترهی بیادب! ازت بعیدم نیست! دختر اون مردی!

نمیدانستم کی بابایم را دیده و چه شنیده اما در دل اعتراف کردم حقش

بوده هرچه شنیده!

-من بیادب نیستم خانم! ترجیح میدم با همسرم برم خونه!

پوزخند زد و نگاهش را به جلو دوخت.

-کدوم همسر؟ بازداشتگاهه خانمخانما! بهخاطر جنابعالی!

امیرحسین؟ بازداشتگاه چرا؟ چرا بهخاطر من؟

-به مغز فندقیت فشار نیار، با اون یکی شوهرت زدن تو سر و کلهی هم!

دوتاشون بازداشتن!

باور نکردم، دلیل نداشت باور کنم باید با خود امیرحسین حرف میزدم

اگر دروغ میگفت چه؟

شمارهاش را تندتند گرفتم، عیشم تیش شده بود!

“دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد.”

این جمله که در گوشم تکرار شد ترسیده نگاهش کردم.

قبل از وردو به کلانتری گوشیها را میگرفتند!

شاید راست میگفت شاید… وای… وای امیرحسینم !

-کدوم کلانترین؟ خاک به سرم !

915

بدون فکر کردن به چیز دیگری ماشین را دور زدم و سوار پراید سفید

شهناز شدم.

امیرحسینم از همهی دنیا مهمتر بود، از همه!

-کمربندتو ببند! کلانتری گلستانن!

گریهام گرفت، اصلا یک حال بدی داشتم.

برایم مهم نبود اینکه دنبالم آمده شهناز است یا کس دیگر!

فقط میخواستم به او برسم و بفهمم چه شده!

چشمانم ندید خونسردی شهناز را! اویی که جانش برای امیرحسین در

میرفت چهطور اینقدر آرام بود…

-الو، تموم شد؟

نگاه بارانیام را به نیمرخ زیبایش دوختم که داشت با تلفن حرف میزد.

دلشورهام بیشتر شد و دوباره شمارهی امیر را گرفتم… باز هم خاموش

بود !

-باشه، مام میایم اونجا! آره نگران نباش پیشمه!

-کیه؟ امیرحسینه؟

تلفن را قطع کرد و روی داشبورد انداختش.

-نه! مرتضیس. رفتن خونهی ما میریم اونجا.

کمی دلم آرام گرفت اما هنوز آن نیمچه استرس را داشتم .

-چرا خونهی شما؟ آخه اون دوتا…

916

دنده را عوض کرد.

– یه بار برای همیشه باید این قضیه حل بشه! بین همه!

یاختیار لبم را میجویدم .

دوباره استرسی شدید به جانم افتاد.

امیرحسین و کیسان در یک مکان؟ محال بود دوباره جنگی در نگیرد !

تنهایی نمیتوانستم از پسش بربیایم .

باید به مهیار هم زنگ میزدم که میآمد .

او و هادی که بودند دلم قرص میشد !

-چیکار میکنی؟

تلفن در دستم خشک شد.

-میخوام به مهیار زنگ بزنم!

-لازم نکرده! هادی خودش خونهست حواسش به پسره و داداششه!

نمیذاره درگیر شن.

یک لحظه شک کردم .

چرا نباید میگذاشت من زنگ بزنم؟ چرا در این هم دخالت میکرد؟

دیگر نه راه پس داشتم و نه پیش !

 

بهظاهر گوشی را روی پایم گذاشتم اما صفحهی اساماس را از روی

تماس قطع شدهام با مهیار باز کردم و همانطور که زیرچشمی شهناز را

که درحال دور زدن بود میپاییدم تایپ کردم:

“بیا خونهی شهناز”

917

چشمم ترسیده بود از این زن کینهتوز…

من احمق چهطور به او اعتماد کرده بودم؟

به اویی که یکبار بر سر کینهاش من را تا کلانتری کشانده بود!

بهخاطر او افسردگی گرفتم، بهخاطر او روزها در به روی خودم بستم و

کنجنشین شدم…

-من… من باید پیاده بشم. خودم میام دنبال امیر!

پوزخند زد، چادر سرش بود مثل همیشه.

مرتب و با روسری باکلاسی که سرتاپای من را میارزید .

چهطور موجودی به این ظرافت میتوانست اینقدر بد بشود؟

-خوردنی نیستی، بشین سر جات !

سرعتش را زیادتر کرد، نزدیکهای خانهشان بودیم.

همان خانهای که چند صباحی مهمانش بودم.

همان خانهی همسرم که حالا اجاره داده بودیمش …

امیرحسینم خاطرهی خوبی از اینجا نداشت و من دوباره داشتم قدمی

نحس به آنجا میگذاشتم.

-پیاده شو!

با دیدن نارنگی که در حیاطشان پارک شده بود کمی دلم قرص شد .

امیرحسین آنجا بود .

میتوانست مراقبم باشد… اما …

نکند دست و پایش شکسته بود که خودش دنبالم نیامد؟ نکند…

918

تند و تند پلههای ورودی را بالا دویدم، خواستم در خانهی شهناز را باز

کنم اما هرچه دستگیره را بالا و پایین کردم در باز نشد.

-این که قفله!

-معلومه که قفله! فکر کردی میذارم توی قدمنحس خونهمو نجس کنی؟

زبانم بند آمد، چهطور وقتی امیرحسین اینجا بود میتوانست اینطور با

من حرف بزند!

-امیرحسین کجاست؟

قهقهه زد !

مثل دیوانهها!

احساس کردم ستون خانه لرزید …

جادوگرهای قصهها بهخاطرم آمد همانها که جارو سوار در آسمان

پرواز میکردند.

با این تفاوت که شهناز زیبا بود، مثل قرص ماه!

خندهاش که تمام شد فریاد کشید:

-بیا پایین !

صدای کفشهایی آمد که از پلهها پایین میآمدند…

مگر آنجا را امیرحسین به چند دانشجو اجاره نداده بود؟ چهطور حالا…

– سلام لاله! خوش اومدی عزیزم…

قلبم ایستاد و مرگم از راه نرسید !

919

رکب خورده بودم از شهناز! چهطور یک زن، یک مادر میتوانست اینقدر

بد باشد؟

-نمیای بالا؟ نمایش دارم برات خانمم !

وای! وای… کیسان! از خدا مرگم را خواستم.

آن لحظه مرگم را خواستم چون میدانستم قطعا این دسیسه برایم گران

تمام میشود!

-وردار ببر تحفه رو! موندم این چی داده تو و حسین افتادین دنبالش!

کیسان نه روی لبش پوزخند بود نه در نگاهش نشانی از کینه !

تنها عشق موج میزد، آن چیزی که در طول پنج سال زندگی مشترکمان

هرگز در چشمهایش ندیده بودم.

-اون چیزی که هیچ زنی نداره! صداقت!

رو به من لال شده ادامه داد:

-دیر فهمیدم… منِ احمق دیر فهمیدم چهقدر عاشقشم.

-تو رو خدا کیسان… بذار برم!

بهجای او شهناز جواب داد:

-کجا بری؟ پیش امیرحسین؟

آخرین پله را پایین آمد، آنقدر نزدیک به من ایستاده بود که عطر

نفرتانگیز تنش شامهام را پر کرد …

او یک بزدل ترسو بود !

920

تنها با گیر انداختن من میخواست صاحبم شود بی آنکه بداند یک زن با

لمس تنش عاشق نمیشود بلکه با نوازش احساسش است که دل میبازد !

-بهش نگفتی مهمون داریم شهنازخانم؟

شهناز سر بالا انداخت و چادرش را کمی مرتب کرد.

– نگفتم! من باید برم، بچههام شک میکنن! یادت نره تو بهم قول دادی!

مهمان؟ فکرم هزار و یکجا رفت! فکر کردم…

نکند دکتری آورده باشند برای سقط جگرگوشهام! نکند…

-نترس! سر قولم هستم، لاله میدونه مگه نه عزیزم؟

سرم را با نفرت عقب کشیدم که دیگر این بوی گند را استشمام نکنم .

بوی گند خیانت! دو رویی! ریا!

-بذار برم!

دستش را جلو آورد.

حسابی به خودش رسیده بود .

پیراهن سفید پوشیده بود همانی که دوست داشتم و همیشه میگفتم به او

میآید!

-نگران نباش عزیزم، دیگه قرار نیست اذیتت کنم.

بیشتر در خودم مچاله شدم وقتی صدای در را شنیدم …

شهناز در ورودی راهرو را بسته و رفته بود.

هیچ کاری از دست یک زن حامله در مقابل مردی به درشتی کیسان

ساخته نبود !

921

-دستتو بکش!

بیتوجه به حرفم انگشت به صورتم رساند و گونهام را نرم و عاشقانه

لمس کرد.

-وقتی حاملهای خیلی قشنگ میشی. مثل… مثل اون دفعه.

نمیدانستم کیفم کجاست، یا هیچ وسیلهای نبود که با آن از خودم دفاع

کنم .

خودم را بیشتر به دیوار چسباندم.

-تو رو به روح آقاجون قسم… نکن کیسان!

او که به آقاجان ارادتی نداشت.

آقاجان بیچاره اگر میدانست از عمو منصور چنین موجود پسفطرتی پا

میگیرد هرگز تخم و ترکهاش را نمیانداخت!

ناراحت عقبگرد کرد و چشم دوخت به زمین.

-تو باورت نمیشه نمیخوام اذیتت کنم نه؟

سرم را به چپ و راست تکان دادم و یک لحظه خودم هم از جیغی که

کشیدم در عجب شدم.

– نه!!!!!

-باشه! باشه بهت دست نمیزنم خوبه؟ بیا… بیا بریم بالا یکی هست که

باید من و تو رو کنار هم ببینه !

ذهنم فوری پرواز کرد پی عمهفرخنده !

او تنها کسی بود که این نقشهها را میتوانست مدیریت کند !

922

فقط آن وسط مانده بودم شهناز چهطور کل خانواده و مستاجرها را دو

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 5 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

12 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فاطمه
فاطمه
1 سال قبل

عجببببببب!

ستایش
ستایش
1 سال قبل

این حجم از استرس برای قلب من خطریه هاااا

ستایش
ستایش
1 سال قبل

وایییی من با این حجم از استرس چجوری بخوابمممم حالا چه اتفاقی میوفتهههه

Hana
Hana
1 سال قبل

داره جالب میشه

علوی
علوی
1 سال قبل

شماها رو نمی‌دونم ولی از خیابون خونه ما و پارک سر خیابونمون هنوز صدای انفجار میاد. دقیقاً انگار وسط جنگ یمن نشستیم تخمه می‌شکنیم

علوی
علوی
1 سال قبل

بسم الله این جا چه خبره!!
نکنه این وسط شهناز عاشق حاج مسعود بوده؟
یا منصور بعد از فهمیدن میزان کثافت بودن پسرش بهش گفته باید آدم شی و با لاله باز ازدواج کنی.
کلاً معادلات رو این تیکه آخر این پارت ریخت بهم

فاطمه
فاطمه
1 سال قبل

ممنون از محبتت نویسنده جوووون😍

هفتا
هفتا
1 سال قبل

راستش شخصیت شهناز قابل باور نیست
و همینطور این میزان از اسکل بودن لاله!

ناشناس
ناشناس
پاسخ به  هفتا
1 سال قبل

دقیقاااااااا اون که چندین بار از شهناز رکب خورده نباید اینقدر بیعقلی دربیاره
باید قبل اینکه سوار بشه زنگ میزد مهیار

یاس
یاس
پاسخ به  هفتا
1 سال قبل

اسکل بود به مهیار پیام نمیداد که

هفتا
هفتا
پاسخ به  یاس
1 سال قبل

تو میدونی طرف کثافته
بعد همراهش بری!
بلاخره خریت کرده
کلن رمان و جدیدن داره سمت سناریو جدید میبره

علوی
علوی
1 سال قبل

نخونده ممنون!!!😍😍😍😍

دسته‌ها

12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x