رمان آشپز باشی پارت 66

5
(3)

 

حالا چه میخواست بکند جز مشتی حرف زور که آنها را هم پیشتر

شنیده بودم!

-وای! ترسیدم! مثلا چیکار میکنی؟؟

برای گفتن حرفش کنار گوشم سرش را خم کرد.

یک سر و گردن بلندتر از منِ لاغرمردنی بود و این تسلطش کمی ترسانده

بودم.

-میتونم حکم بگیرم که سر کار نری! اجازهی شوهر میخواد دیگه نه؟؟

ضربهاش به حدی مهلک بود که لالم کند!

اگر میخواست میتوانست؟؟

از قوانین قضایی هیچ نمیدانستم، یعنی هیچوقت به آنها برخورد نکرده

بودم که بخواهم بخوانم یا به خاطر بسپارم.

-خب بچهها قهوه…

با دیدن ژست جنگجوی من و امیر پدرم همانجا دم در ایستاد.

 

لحظهای سینی به دست بهتش برد و دقیقهای بعد سینی استیل در دستش

را کوباند روی میز!

– تنهاتون گذاشتم که مثل خروس جنگی بپرین به هم؟ واقعا که!

هر دو شرمنده کمی عقب رفتیم اما نگاهمان هنوز پر بود از جنگ.

-ببخشید.

این را من سریع به پدرم گفتم که حداقل او عصبی نشود.

-بشینید! با دوتاتونم!

امیرحسین نشست جای قبلی من و سر پایین انداخت .

حالا پدرم شده بود بزرگترش و او نمیخواست حرمت بشکند، چشم نگفت

اما همین نشستنش نشان چشم داشت.

من اما کمی جسورتر همانطور ایستادم و طلبکار گفتم:

-من حرفی ندارم با این آقا بزنم، بقیهی حرفا بمونه تو دادگاه!

-گفتم بشین لاله !

نا راضی نشستم بدون نگاه به امیرحسین. گاهی وقتها آدم عاشق است

اما دلخور .

دوست دارد اما درد هم دارد…

سخت است درد داشته باشی از آنچه دوست داری… آن درد

دوستداشتنی باشد و غرور اجازه ندهد به اعتراف.

-اسم دادگاهو نیار! دیگه نشنوم ازتون.

1082

عصبی شروع کردم به تکان دادن پایم. کارها در آشپزخانه مانده بود و

من نشسته بودم پای حرفهای حضرت آقا با پدرم!

– مشکل چیه امیرحسین؟

-مشکل این خانمه! مشکل یه دندگی و لجشه! آقا من نمیخوام زنم تو

رستوران دشمنم کار کنه زوریه؟

بابا قهوهای که تغریبا نیمی از آن ریخته بود را گذاشت جلوی امیر و لیوان

آبش را هم کنارش گذاشت.

-حالا من دیگه شدم دشمن تو؟

-من منظورم شما نیستین حاجی! منظورم…

-محض اطلاعت بگم اینجا دیگه مال عمو منصور نیست بابا خریدهتش !

لحظهای بهتزده نگاهم کرد و مانند آنکه نفهمیده باشد سیخ نشست و

سرش را آورد جلو.

-چی؟

-من واسه بابام کار میکنم وگرنه خودمم شعور دارم وقتی کیسان جاییه

من نرم!

چانه بالا انداخت و باز تکیه داد به پشتی صندلی، پدرم هم نشست پشت

میز ریاست و خیره شد به امیرحسین ناباور.

-چهطور ممکنه؟ شما اینقدر پول نداشتین!

1083

-دو دانگش مهریهی لاله بود، هنوزم به نام دخترمه. منصور کاملا زده تو

کار ساخت و ساز، زمینایی که اطراف شهر داشتمو برداشت بهجاش دو

دانگ دیگه رو بهم داد. سهامدار اصلی منم.

توضیح جامع و کاملی بود.

کیسان که رفت عمو دیگر انگیزهای برای چرخاندن اینجا نداشت.

درواقع کمکم به آن رسیده بود که حق بابا را در ارث پدری خورده.

ارزش آن زمینها خیلی کمتر از دو دانگ رستوران در بهترین نقطهی شهر

بود اما عمو منصور واگذارش کرد که کمی از عذاب وجدانش کم کند.

امیرحسین معلوم بود تعجب کرده، آخر تمام این مدت را با مهیار و پدر و

مادرم در تماس بود.

حتی با زهرا هم گاهی حرف میزد و عکسهای امیرحسین را از او

میگرفت.

میخواست به روی خودش نیاورد، او هم مثل خودم افتاده بود روی

دندهی لج.

-من کاری ندارم اینجا مال کیه، کلا دوست ندارم زنم کار کنه. خودم

چشمم کور دندمم نرم خرج زن و بچهمو میدم!

حاجمسعود هرچه بود چند پیراهن از ما بیشتر پاره کرده بود.

من فکر کردم عصبانی میشود اما خونسرد نگاهمان کرد از همان

نگاههای عجیبش.

-اگه تو اینجوری میخوای باشه .

1084

نزدیک بُل گرفتن من نگاهش را دوخت به من و ادامه داد:

-لاله بابا، پاشو وسایلتو جمع کن با شوهرت برو خونهتون.

-بابا!

صدای اعتراضم هم افاقه نکرد، آدم حرف زدن روی حرف بابایم نبودم

دیگر.

همان یکبار که جلویش ایستادم برای هفتاد و هفت پشتم بس بود!

-چیه باباجون؟ شوهرته دلش نمیخواد زنش بره سر کار!

بغض کرده از جایم بلند شدم، بعد از مدتها آمده بودم خودم را با

آشپزی آرام کنم و مجبورم کرده بودند بروم…

#امیرحسین

آوردمش خانه، دلم میخواست با او مدارا کنم اما خودش باعث میشد

سگ شوم و پاچهگیر.

وگرنه کی بهتر از من میدانست روحیهی لاله را.

او بود و آشپزیاش و یکدنیا آرامشش.

نه یک کلمه حرف زد و نه گریه کرد فقط دست آریا را گرفت و به اتاقش

رفت و در را درست روی دماغ من به هم کوبید.

دخترک وحشی!

مامان روحی هم با چشمانی از حدقه درآمده نگاهش میکرد!

-وا چش بود لاله! دعواتون شده باز؟

1085

حالا که آورده بودمش کنار خودم کمی آرامشم بیشتر شده بود.

خودم را روی مبل ول دادم و سویچ مهیار بیچاره را انداختم روی عسلی.

-آره، رفته اورژانسی خورده واسه من! فک کرده طلاقش میدم.

از پررویی خودم خجالت کشیدم آن از صبح و حالا هم ظهرش!

-اورژانسی چیه دیگه! پناه بر خدا.

خداراشکر که نمیدانست اورژانسی چیست.

چای نبات گلدم را از دستش گرفتم و نفسی بلند ول دادم.

-میگه طلاق میخواد.

 

او هم نشست روی مبل کناریام و تلویزیون را که کارتون نشان میداد

خاموشش کرد.

-ای بابا! یه حرفی زده حالا طلاق که الکی نیست!

حتی این تنش را میانمان نمیخواستم، دلم آرامش میخواست با لالهام…

-عصبی شدم از سر کار ورداشتم آوردمش! خودش سر ناسازگاری داره

مامان!

میدانستم حالا درحال آبغوره گیریست! میشناختمش! جلوی آدم قد

علم میکرد و پشت سر میافتاد به گریه!

-سختمه بگم مادر! اما لازمه بگم… پریوده یهکم اعصابش ضعیفه، صبحی

درد داشت مسکن خریدم آوردم.

چشم بستم و از حرص دستهایم مشت شد! سر کارم گذاشته بود پس!

-اوف! خدا یه صبری بده بهم مامانروحی! خیلی خستهم !

1086

چایم را برداشتم و یک جرعه نوشیدم، شاید گرمی آن کمی آرامش تزریق

میکرد به تن خستهام.

-همه خستهایم پسرم… درست میشه نگران نباش.

او هم چای خودش را کمی به هم زد. انگار چیز دیگری میخواست بگوید

که مردد بود در گفتن یا نگفتنش.

-طوری شده مامان؟

-طوری که نشده ولی …

به عادت همیشهاش روسری جلو کشید و کمی از چایش را نوشید.

-یه وقتی فکر نکنی خدایی نکرده میخوام دخالت بکنما! فقط… اگه منو به

مادری قبول داری…

ترسیدم، حرفهایش بوی خطر میداد، نکند میخواست ریش گرو بگذارد

که طلاق لاله را بدهم؟

– نصفهعمر شدم مامان!

-والا من از خودت میترسم که نمیگم، میخواستم رو بندازم بری

مادرتو ببینی. گناه داره…

مادرم! تمام بدبختی و دعواهایم با لاله، دوسال دوری از زن و فرزندم و

تمام آشفتگیهای کودکیام جمع شده بود در این زن !

نه آنکه کیه داشته باشم، نه! فقط دیگر برایم مهم نبود گناه داشتنش !

-ولش کن مامان، این آدم نیست، عاطفه نداره!

صورتش سرخ و کاملا مشخص و معلوم بود چهقدر گریه کرده.

1087

آمده بود بیرون آریا را ببرد دستشویی!

-من بی عاطفهم یا جنابعالی؟! لاله اعصاب منو خورد نکنا!

با بیمحلی به من آریا را برد در حیاط و در را هم کوفت به هم!

-لاالهالاالله! میبینی مامان؟

-تو چرا دهن به دهنش میذاری من که مشکلشو گفتم!

مسالهی من چیز دیگری بود، اگر این پریودی لعنتی نبود شاید دخترم

شکل میگرفت …

دلم رفت برای آریا! از پنجره معلوم بود جیش کردنش !

پدرسوخته پای درخت نارنج هم جیش میکرد همانجایی که من هم

کودکیهایم گاهی این شیطنت را میکردم!

-نگفتی حالا؟ میری سر بزنی؟

-میرم حالا، شما هم با لاله حرف بزن حداقل به خاطر من…

-به خدا شب و روز میگم! تو پسر نداشتهمی دوست ندارم از دستت

بدم .

دست بچه را گرفت و تندتند آمد داخل خانه، روسری کوچکی که سرش

کرده بود را درآورد و انداخت روی مبل.

خواست برود به اتاقش که مامانروحی صدایش زد :

-لاله مادر؟ بیا اینجا بشین .

1088

لاله اخم کرده بود، یک طوری ابروهایش به هم نزدیک بود که حس کردم

هیچوقت این گره کور باز نخواهد شد!

-من پیش این نمیشینم !

-دوبار تو روی خودت و حنا بخندم پررو میشین! میگم بیا بشین لاله!

آریا در یک حرکت غیر منتظره آمد و چسبید به من و لاله با همان اخم و

دماغ بالا گرفتهاش آمد نشست روبهروی من و مادرش!

-اگه مشکلتون با نشستن من حل میشه بفرمایید من نشستم!

پوزخندی زد و پا روی پا انداخت.

چهطور نفهمیده بودم پریود است؟

رنگش کمی برگشته بود و حالت نشستن و ایستادنش هم فرق داشت .

-نکنه مخ شما رو هم زده که بگه دوست نداره زنش نفس بکشه؟

اخمهای مامانروحی هم رفت در هم، چادرش را جمع و جور کرد و

عصبی زدش زیر بغلش.

-تو بذار دهن من واز بشه بعد نطق کن !

میان جدال آن دو آریا سرش را چسباند به گوش من.

تعجب کردم، اکثرا سر جنگ داشت با من این لالهکوچولو !

-حودت همهچی بحر!

تک ابرویم بالا رفت! پس مغازه میخواسته که چسبیده بود به من!

میخواست از آب گلآلود ماهی بگیرد این فسقلی!

1089

-چی گفتم مگه مادر من؟ همهش طرفداری اینو میکنی! مگه من بچهت

نیستم؟

آریا را محکم بوسیدم.

همهچیز خریدن که سهل بود جانم را برای بچهام میدادم!

-د آخه احمقجون! بچهی من تویی از دلت خبر دارم که میگم بساز!

سعی کردم تهریشم نخورد به صورت ظریف و کوچک پسرکم.

-چی بحرم بابایی؟

-بفرما! اینم از اهمیت دادنش! جای حرف زدن با ما تو گوش بچه پچپچ

میکنه!

آریا از گردنم آویخت و نگاه توبیخگر مامانروحی حالا خِر من را چسبیده

بود!

-اول تکلیف مادر بچه رو روشن کن امیرخان!

تکلیف مادر بچه روشن بود از نظر من .

باید میماند و هماتاقم میشد و یک دختر موطلایی مانند خودش برایم

میآورد.

-چشم!

…….

آن مکالمه آخرین حرفهایی بود که مابین من و لاله رد و بدل شد.

حتی بعد از آن روز دیگر مامانروحی هم خانهمان نیامد، حتی حاجی را

هم ندیدم.

1090

لاله شده بود مثل یک سنگ، سرد و بیروح.

خانه مانده بود و تنها خورد و خوراک آریا برایش مهم بود و به او

میرسید خودش هم که با آن حالش هیچ!

حتی گاهی شک میکردم آب هم میخورد یا نه!

به او حق میدادم رنجیده باشد، اما من که پشیمان بودم… من که آمده

بودم برای ماندن!

-تو فکری خانداداش!

آه سردی کشیدم.

-تو فکر این زندگی سگی! حالم بده هادی!

 

لباس کار آبیاش مرتب و منظم بود، انگار نه انگار در مکانیکی کار کند!

شبیه تبلیغهای تلویزیونی بود!

-فکر میکنی مقصر نیستی؟

-هستم! به خدا مقصرم! ولی دیگه چهجوری بهش بگم پشیمونم؟

از فلاسکش برایم دمنوش ریخت و لیوانی هم خودش در دست گرفت.

روی چهارپایهای کمی آنطرفتر از من نشست و با خستگی تکیه داد به

دیوار پشت سرش.

-با زبون زور گفتی که نفهمیده، تو با دوتا چمدون سوغاتی برگشتی برای

اون! یکیشو دادی دستش؟

نداده بودم…

1091

-بهش گفتی چهقدر سخت گذشته برات؟ گفتی شب و روز نداشتی از

دلتنگی واسه اون؟

نگفته بودم…

آنقدر عقب رانده بودم که به کلی فراموش کرده بودم اینها را.

تنها سر جنگ داشتیم با یکدیگر.

-نقل این حرفا نیست داداش، لاله…

-لاله چی داداش؟ چیکار کرده جز ساختن با شرایط بد زندگی تو؟ دختره

رو دیدی؟ اونی که میخواستم؟ واسه شرایطم ولم کرد!

انگار چشمهای برادرم از اشک پر شد که نگاهش را دوخت به آسمان.

-دوسال ولش کردی رفتی بعد رفتی با کتک برش گردوندی! اون بچهتو

بزرگ کرد حتی طلاق نگرفت اونوقت تو …

پشت سر هم چند پلک زد که از ریزش اشکهایش جلوگیری کند.

درکش میکردم عشق و عاشقی چیزی نبود که آدم به راحتی از آن

بگذرد.

حرفهایش حق بود، چیزی نداشتم بگویم…

به قول لاله منیت من هیچوقت تمام نمیشد!

-خودتو نزن به خواب داداش من… یه زن با لمس تنش عاشق نمیشه یه

زن با نوازش روحش عاشق میشه و باید مدارم این کارو تکرار کنی نه

خودتو از چشمش بندازی!

1092

یک آن فکر کردم نکند لاله به او گفته باشد به زور وادارش کردهام به

رابطه اما با حرف بعدی هادی مطمئن شدم اشتباه کردهام.

-دیر میبخشه! سعی نکن تو مغزش فرو کنی مجبوره قبولت کنه! یهکم

آزادش بذار…

ننه هم اینها را گفته بود اما من..

اوضاع زندگیمان خیلی خراب بود.

شاید بیشترش برمیگشت به عقدههای کودکی من، به کمبودهایم…

-که بره درخواست طلاق بده؟

لیوان خالی از دمنوشش را کناری گذاشت.

خم شد و آرنجش را رساند به زانویش، یک ژست کاملا جنتلمنانه گرفت

به خودش.

-تو نمیتونی وادارش کنی بمونه حسین! آدمی که رفتنی باشه حتی تو این

قفس تو هم باشه بازم میره ولی اونی که بخواد بمونه به مو هم بند

میشه اما برمیگرده!

حرفهایش ورای تحمل من بود.

من دیگر نمیتوانستم بدون لاله نفس بکشم.

دیگر نمیتوانستم از فکر از دست دادنش خواب شب و روزم گرفته شود!

-نمیتونم داداش! نمیتونم ولش کنم به امون خدا!

-پس منتظر از دست دادنش واسه همیشه باش!

1093

چشم بستم که بغض نکنم از تصور آنچه هادی مانند آینه نشانم داده

بود.

این انصاف نبود…

انصاف نبود تمام زندگیام را از دست بدهم… زنی که جانم به جانش بسته

بود و بچهام…

-چیکار کنم… چیکار…؟

دستش آرام نشست روی شانهام.

-باهاش حرف بزن، خواستههاشو بی جنگ و دعوا گوش کن! بذار اونم

نفس بکشه حسینجان!

ننشسته بودم پای حرفهای زنم… راست میگفت هادی

! #

لاله

فکر کرده بود بابا مفت و مجانی من را میدهد دستش؟

کور خوانده بود… بابایم فقط نمیخواست بهانه بدهد دستش برای حضانت

آریا!

البته هرچند… هنوز سعی میکرد کمی میانهمان را بگیرد اما با درخواست

طلاقم از طریق وکیل هم مخالفتی نکرده بود.

شاید بدش نمیآمد یک گوشمالی بدهد این داماد خودخواهش را!

این وسط تمام سعیم را میکردم این وضعیت را از مامانروحیِ طرفدار

سرسخت امیرحسین لاپوشانی کنم!

1094

آخر او همهاش معتقد بود بهخاطر عشقم باید گذشته را ببخشم، مثل

خودش!

میگفت پشیمان میشوم و بعد ممکن است راه بازگشتی نباشد…

این وسط یک سرماخوردگی بد هم گریبانم را گرفته بود و ول نمیکرد !

دیگر توان ایستادن نداشتم، آریا را با آژانس پیش مادرم فرستادم که

مبتلا نشود و خودم هم ماندم در خانه پی درمانهای خانگی!

-تب کردی؟

جوابش را ندادم، درواقع اگر حالش را داشتم حتی در اتاق را هم قفل

میکردم که نبینمش!

-منظوری ندارم، فقط میخوام تبتو چک کنم…

دست گذاشت روی پیشانی و شکمم، داغ بودم.

خودم حالیام میشد تب کردهام.

-خدایا… چهقدر داغی تو دختر!

فوری پتویم را کنار زد و از جایش بلند شد. نای تکان خوردن هم نداشتم.

گلویم به شدت درد میکرد.

صدای شرشر آب را از حمام شنیدم و پوزخند زدم. حتما رفته بود به

حمام.

مهم نبود… حتی اگر هرگز توجهی نمیکرد.

میخواستم اینطور فکر کنم اما اشکی که از چشمم چکید نشان داد هنوز

هم امیرحسین برایم مهم است.

1095

هنوز هم کم توجهی او قلبم را میشکاند.

-لاله !

پایم که در آب خنک فرو رفت شرمندهی خودم و احساسم شدم.

رفته بود تشت آب بیاورد!

-پاشویهت میکنم که تبت بیاد پایین، باید ببرمت دکتر.

پارچهی خیسی روی پیشانیام گذاشت و دستش نشست به نوازش

موهایم.

-چرا صبح که رفتم چیزی نگفتی؟ یعنی قهرت از سلامتیت مهمتر بود؟

بغض گلویم از محبت او بیشتر شد و بیشتر گریستم… فکر نداشتنش

خفهام میکرد.

کاش این آخریها محبت نمیکرد.

-قربون اشکات بازم نمیخوای چیزی بگی؟

چیزی نگفتم .

حرفی نداشتم به او بگویم جز گله و شکایت.

 

موهایم را بوسید و شروع کرد به ماساژ دادن پایم در آب سرد.

-سوپ مرغ دوست داری بپزم؟

اگر او جام زهر هم به دستم میداد مینوشیدم.

چه رسد به سوپ مرغی که با دستهای خودش برایم بپزد.

-بمیره امیرحسینت! چهقدر ضعیف شدی لاله… میبخشی منو؟

1096

تشت آب را زمین گذاشته بود و حالا دستهای سردم را میان انگشتهای

گرمش میفشرد.

عجیب بود، با آن تبی که داشتم سرانگشتانم آنقدر یخ بود.

آنقدر از گرمای دستش در لذت غرق شدم که نفهمیدم کی خوابم برد و

کی با نوازش دوبارهاش از خواب بیدار شدم.

-نمیخوای سوپتو بخوری؟

کمی گنگ نگاهش کردم.

توجهش آنقدر شیرین بود که فکر کرده بودم خواب دیدهام.

واقعی بود.

چشمهای عاشقش و بوسهاش به پیشانیام.

نمیخواستم… محبتش را نمیخواستم که سست کند پای رفتنم را…

سست کند طلاق خواستنم را…

بلند شدم و خودم نشستم. واقعا ضعف کرده بودم.

-پریودیت خوب شد؟

قاشقی که میرفت به دهان ببرم پایین آوردم و گذاشتم در کاسه !

پس معلوم شد محبتش برای چه گل کرده !

تنم از آن شب هنوز کبود بود!

-نمیخورم… ببرش !

دوباره به سختی دراز کشیدم و پتویم را کشیدم روی سرم.

چهقدر دل سادهی من بیجنبه بود!

1097

-دختر چرا رم میکنی؟ کاریت ندارم!

خنده در صدایش موج میزد.

همانطور که سعی میکرد پتو را از روی سرم بکشد ادامه داد:

-همیشه که مست نیستم بچه! پاشو سوپتو بخور!

پتو را من محکم گرفتم و او هم محکم کشید.

قدرت دستهای او به واسطهی مرد بودنش قطعا بیشتر از من بود و او

برنده شد!

-ولم کن!

-واسه این پرسیدم که بهخاطر اون بیماریت شدیدتر نشه!

مجبورم کرد دوباره بنشینم.

بوی خوش سوپش هم مستم کرده بود…

کمی گرسنه بودم و بوی لیمو شیرازی هم بیشاز پیش اشتهایم را تحریک

میکرد.

-اگه کاری کردم قهر کن خب؟

دیگر نتوانستم مقابل شکم گرسنهام بایستم.

بهعلاوه سوزش گلویم هم با آن سوپ کمی تسکین پیدا میکرد.

هرچند میدانستم حداقل یک هفته زمینگیرم میکند این بیماری.

دور دهانم را خودش با دستمال پاک کرد و کمکم کرد دراز بکشم.

ظرف خالی سوپ که من تهش را درآورد بودم در سینیاش گذاشت.

-بخواب یهکم بعد کمکت میکنم دوش بگیری، حالتو بهتر میکنه!

1098

اخم کرده پشتم را به او کردم.

-خودم میتونم!

نتوانستم!

ساعتی بعد که با ناتوانی و بدبختی خودم را رساندم به حمام فهمیدم چه

غلطی کردهام کمکش را رد کردهام.

ضعف بدنی جانم را بالا آورد، طوری که مجبور شدم کف حمام بنشینم و

به دیوار یخ سرامیکیاش تکیه بدهم.

سرفههایم با وجود بخار آب هنوز هم خشک بود .

سخت نفس میکشیدم و حس تهوع جانم را داشت بالا میآورد.

چارهای نداشتم… باید صدایش میزدم.

کشان کشان خودم را پشت در حمام کشاندم و صدایش زدم.

-امیر…

صدایم آنقدر آرام بود که حتی خودم از ته چاه شنیدمش اما او جواب

داد …

صدایش خیلی نزدیک میآمد.

-جان امیر!

دم در بود انگار تمام آن مدت منتظر و مراقب من پشت در حمام ایستاده

بود.

در را باز کرد و سرش را داخل آورد، نه شیطنتی در کار بود و نه

هوسی…

1099

اینبار فقط نگرانی میدیدم در چشمان سیاه زیبایش!

-حالت بد شده؟

-نه فقط یهکم ضعف دارم.

عجیب بود با آن کاسهی سوپ باز هم اینطور تنم بیجان بود.

شاید اثر داروها کمی تنم را شل کرده و ضعف داشتم.

-موهاتو شستی؟

نشسته بودم، تنها توانستم آب داغ را باز کنم و کمی تنم را خیس.

دستهایش آرام آرام موهایم را کفی کردند.

بوسههایش مینشست روی کبودیهای تنم، جای گازها و انگشتهایش

برای مهار من بود.

-عزیزدلم …

-امیر؟

-جانم؟

بغض کردم، بیماری توانم را بیشتر از قبل گرفته بود. حتی احساساتم هم

بیشتر تحریک میشد…

-دلم واسه آریا تنگ شده…

هقهقم بلند شد در آغوش برهنهی همسرم، همسر بیوفایم.

-بچه شدی دختر؟ پیش مامانته جای بدی که نیست!

هقهقم بیشتر شد. او مادر نبود بفهمد من چه حالی دارم از نبودن بچهام.

-گریه نکن دیگه! میخوای اونم مریض شه؟

1100

همانطور گریهکنان سر بالا انداختم.

-نه!

صورت خیسم را بوسید، نمیدانستم اینقدر تغییرش بهخاطر مریضیام

بود یا چیز دیگری…

-من پیشتم عزیزم، فردا خوبتر بشی خودم آریا رو برات میارم، خب؟

-خب!

بینیام را هم پاک کرد و دوباره و دوباره صورتم را بوسید.

آنقدر حرکت دستهایش روی بدنم لذت بخش بود که کرخت و بیحال

تکیه دادم به بازویش.

حتی وقتی موهایم را سشوار کشید سکوت کرده بودم و به نوازشهایش

فکر میکردم.

شده بودم دختربچهای مریض در آغوش پدر مهربانش.

حتی یادم رفت که در تدارک طلاقم و میخواهم ترکش کنم…

آخر چهطور میتوانستم این خانه را ترک کنم… خانهی دوستداشتنیام

را…؟

مگر آسان بود دل کندن از او و متعلقاتش؟

غرورم چه میشد؟ همهی آن سختیهایم چه میشد؟ تنهاییام…

-جوشوندهی آویشنه بخورش.

استکان چینی دور سیاه را از دستش گرفتم و کمی نوشیدم.

مزهی نارنج میداد و آویشن.

1101

-دیگه نمیخوام مجبورت کنم به موندن…

دمنوش در گلویم پرید و به سرفه افتادم.

گلو درد خودم یکطرف، این سرفه هم داشت جانم را بالا میآورد.

 

احساس میکردم کسی با خنجری زهرآگین در گلویم مشغول زخم کردن

است.

غمگین نگاهم میکرد، با دو گوی سیاهی که گویی دو سیاهچاله بودند …

همانقدر پر سر و صدا… همانقدر ویرانگر!

-میخوام راحتت بذارم لاله، فردا وسایلمو جمع میکنم میرم.

کجا میخواست برود؟ کجا را داشت…؟

انگار فکرم را خواند که جوشانده را گرفت و پیشانیام را بوسید.

چشمهایم را و لبهایم…

-یه سوئیت دوست هادی داره یه مدت اونجا میمونم تا اتاقم تو

رستوران آماده شه.

حتی جرات گریه هم نداشتم، مگر همین را نمیخواستم؟

مگر برای همین ترسان و لرزان نرفته بودم سراغ ننه؟

-امیرحسین؟

-نه شعر و شاعری بلدم نه میتونم مثل بچهی آدم بهت بگم چهقدر

دوست دارم. هیچوقت نتونستم ساده بگم، همیشه زور گفتم بهت اما حالا

میخوام راحتت بذارم لاله!

راحتم بگذارد؟

1102

دیگر نمیدانستم چه درست است و چه غلط.

منگ بودم و بیمار و بیحال…

دیگر جلویش را نگرفتم وقتی کنارم دراز کشید و سرم را روی بازویش

فیکس کرد.

وقتی چانه و گوش چپم را با بوسهاش تر کرد و وقتی شانهاش لرزید و

مردانه گریست.

حالش بد بود، حالم بد بود…

هردویمان داشتیم به قعر میرفتیم، هر دو بر سر غرورمان ایستادیم و

ضربهاش را خوردیم.

آن همه عشق… چهطور یکشبه رفت بر باد فنا؟

-بخواب عمرم، بخواب که این آخرین باره شاید.

شاید ته کلامش یک امید بود!

امید به بازگشت و شاید هم تکرار.

-آ… آریا چی؟

طفلک بچهام.

او هم شده بود پاسوز لج و لجبازی پدر و مادر احمقش!

-خیلی به من عادت نداره، گاهی بده به هادی بیارتش پیشم.

من هم آرام اشک ریختم بر این قبر بدون مرده.

کدام مرده؟ احساساتمان هنوز فوران میکرد برای یکدیگر! هنوز نفسمان

بند بود به هم اما نمیتوانستم بگویم نرو!

1103

او که یک بار رفته بود حتما بار دیگر هم رفتن برایش آسان بود.

جانش را نداشتم از او بکنم و این شب را بدون دلبستگی سر کنم.

تن سرماخوردهام ویران بود.

روح طوفان خوردهام هم ویرانتر جسم.

چشم بستم از بغض و ناراحتی و مثل همیشه که با ناراحتی خوابم میبرد

چشم سپردم به خوابی عمیق.

او رفت، همان شده بود که میخواستم اما شاد نبودم چرا؟

وقتی چمدان هدیههایش برای خودم و آریا را وسط هال دیدم غمگینتر

شدم.

آنقدر لباسها اندازه و زیبا بود که در دم بغض گلویم را پوشاند و باران

حزن شروع به باریدن کرد از چشمانم.

کفشهای کتانی و چرم هم بود.

خوب میدانستم آنطرف آب چهقدر پوشاک گران است و این چمدان پر از

اسباببازی و لباس چهقدر برایش آب خورده.

گربه کوره نبودم اما همهی فکر و ذکرم شده بود دلخوری از او.

دلخوری از نبودنش، از رفتنش…

با اینکه میدانست بچهاش را به شکم میکشم، میدانست چهقدر

شکنندهام تنهایم گذاشت.

دوسال آزگار نان در اشک زدم و در دهان بچهام گذاشتم.

دوسال …

1104

-تو که همینو میخواستی دیگه آبغوره گرفتنت چیه؟

فینفینی کردم و مثل بدبختها تکیه دادم به دیوار پشت سرم، درست کنار

ساعت.

حتی با اینکه رفته بود دلش نیامد با حال بیمارم تنها بمانم.

هادی را فرستاده بود سراغم.

-هیچی…

-لاله با خودت روراست باش، یا حسینو میخوای یا نمیخوای !

هم میخواستم هم نمیخواستم.

اگر قبولش میکردم غرورم لگدمال میشد. میشدم خندان لب و

غمگیندل!

-جاش راحته هادی؟ همهچیز داره؟

خدهاش گرفت، او هم بیچاره میان من و امیرحسین داشت منگنه میشد!

البته من با او از همه راحتتر بودم برای گفتن دردهایم.

حتی راحتتر از بابامسعود!

-نترس بد نمیگذره بهش! حالا…

به طرز خیلی مسخرهای نیشش را باز کرد و ادامه داد:

-تو فکرم یکیو بیارم صیغهش بشه!

اخم کردم.

اصلا شوخی جالبی بهنظر نمیآمد، خیلی هم بیمزه بود.

-چرت نگو اعصابم خورده!

1105

-واسه چی؟ خب خودت گفتی نمیخوای بمونه اونم رفت. درخواست

طلاقتم که داری میدی!

بابا گفته بود بهخاطر رفتار آن روز امیر دیگر حمایتش نمیکند و گفته بود

کمکم میکند بروم پای طلاق.

حرف طلاق که جدی شده بود پای رفتنم سست میشد .

آسان نبود زنی در این جامعهی خراب دوبار جدا شود.

درثانی بچهام و…

عشقی که به او در دل داشتم و میپرستیدمش چه؟

سرم را گذاشتم روی زانوهایم و دستهایم را حلقه کردم دور مچ پایم.

-تو از دل من چی میدونی هادی؟

دو سرفه پشت سر هم آمد و بعدش دیگر نتوانستم اشکهایم را نگه

دارم .

-تو از دل حسین چیا میدونی؟ فکر میکنی اون سرخوشه که ول کرده

رفته؟

از غضب او بیشتر دلم رنجید و بیشتر هق زدم .

ترسیده بودم از تنهایی از جامعهای پر از گرگ…

-بسه دیگه… بسه گریه نکن لاله!

همین دلداری دادنش هم با خشم بود.

انگار همهی این اتفاقات تقصیرش با من بود!

-نمیخوام!

1106

-الان چیو میخوای؟ پشت پا زدی به همهچیز! به بچهت به زندگیت! مثل

دوسال پیش…

من گفته بودم امیرحسین نیاید اما او که نباید باور میکرد، نباید میرفت و

پشت سرش را هم نگاه نمیکرد.

طوری رفتار کرد که من حس کردم فقط دنبال بهانه بوده برای دور شدن

از من و زندگیمان!

-همهش اونو مقصر میکنی انگار خودت…

 

-بسه دیگه! بسه! مقصر همهش منم؟ آره توم طرف داداشتو میگیری!

معلومه طرفشو میگیری چون اون پشتته من چیکارهتم؟

دست گذاشتم روی صورتم و هایهای گریستم.

دلم پر بود و او هم زخم میزد! زخم…

-خیلی خب دختر! چرا رو ترش میکنی حالا.

-ولم کن! چرا نمیری پیش همون داداشت؟

دندانم هم درد گرفته بود در آن همه بدبختی این هم دامن میزد به

کمحوصلگیام.

-کدوم داداش؟ تو نبودی اونم با من آشتی نمیکرد. تو خواهرمی دختر،

خواهر لاله!

-پس چرا طرف اونو میگیری همهش؟

کمی آنطرفتر از من روی زمین نشست و او هم درست همانند من تکیه

داد به دیوار.

1107

-طرف حقو گرفتم عزیز من!

-حق منم نه اون !

دستم را گذاشتم روی دهانم و چشم بستم از تیری که دندانم کشید.

بلند شدم و رفتم به آشپزخانه پی مسکن.

هیچوقت اینطور دردی را تجربه نکرده بودم.

-چی شده لاله؟

-دندونم.

یک ژلوفن پیدا کردم و کمی نمک ریختم در یک لیوان آب.

-میخوای ببرمت دندونپزشکی؟

اگر امیر خانه بود، اگر بود هیچوقت برای یک درد دندان و یک گلو درد

بغض گلویم را نمیفشرد.

-سرما خوردم آخه…

لبخندش حالا محبتآمیز بود، مثل نگاه خواهر به برادرش.

-دکتر ماسک میزنه تو نگران نباش.

لپم را پر کرده بودم از آبنمک کمی تسکین پیدا کردم اما باز هم ریز تیر

میکشید.

آن روز به دندانپزشکی نرفتم.

روزهای بعدش هم بهخاطر اینکه فکر میکردم دردش مقطعی است از

رفتن سر باز زدم اما وقتی دردش بیچارهام کرد مجبور شدم بروم.

آن هم چه رفتنی و چه دیدنی !

1108

-سلام لالهخانم!

دلم هری ریخت. نشسته بودم بیحسی دندانم اثر کند و دیدمش…

-پارسال دوست امسال آشنا!

پوزخند روی لبش اعصابم را خورد میکرد.

انگار تیک عصبی گرفته بودم با دیدن قیافهاش!

تنها پلک میزدم.

-چیه؟ انتظارشو نداشتی منو ببینی؟

انتظار داشتم کیسان را ببینم، تینا را عمه را، هرکسی جز او!

مثل دختربچههای غریب از او میترسیدم.

-چیه؟ ترسیدی؟

نشست کنارم روی صندلی آبیرنگ کلینیک.

هیچکس حواسش به من نبود، آنقدر شلوغ بود که همهی کارکنان و

مراجعه کنندهها مشغول باشند.

-نترس! ما دیگه کبریت بیخطریم…

سرش را تکیه داد به دیوار پشت سرش، انگار او هم غمگین بود.

-یزدان دیگه یزدان نشد بعد زندون رفتن.

-خانم برازنده؟ تشریف میارید؟

نگاه کردم به منشی زیبا و خوشپوشی که صدایم کرده بود.

-منو میبخشی؟

چیزی نگفتم، دهانم بیحس بود و لال هم شده بودم.

1109

-خانم برازنده؟

قدم برداشتم بدون حرف، با ترس با دلهره!

تمام زمان عصبکشی و پر دندانم حتی دردم هم آمد هیچ نگفتم.

بهتزده بودم و فکر میکردم به زندان نبودن یزدان.

به نقشههای پشت پردهاش با کیسان.

-تموم شد عزیزم میتونی بلند بشی.

دلم نمیخواست پایم را بگذارم بیرون،میترسیدم از یزدانی که یکبار

طوفان به پا کرده بود در زندگیام.

دلم میخواست این خانمدکتر زیبا و شیکپوش تا شب کارش را طول

دهد…

-سرت گیج میره عزیزم؟

-نه، یهکم بیحسم .

دستیارش برای بلند شدن کمکم کرد و روسریام را مرتب کردم.

همهاش میترسیدم انتقامی در پیش باشد.

یزدان هنوز هم تیپش لات بود.

در آن سرمای آبانماه تیشرت تنش بود و خالکوبیهای بازویش را

نمایش میداد.

اگر با چاقوی ضامندارش حسابم را میرسید یا کلت میگذاشت روی

سرم تکلیف بچهام چه میشد!

1110

ندیدمش، هنوز لب و لوچهام بیحس بود و با همان لبها نفس عمیقی

کشیدم .

در سالن که نبود!

نفسم را فوت کردم بیرون و گوشیام را کشیدم بیرون برای اسنپ گرفتن.

-من میرسونمت.

پس نرفته بود! مرغش یکپا داشت… لج کرده بود انگار با منِ بدبخت !

-چی میخوای؟

این را به سختی گفتم، نمیتوانستم دهان بجنبانم به ناسزا، پای دویدن هم

نداشتم.

-هیچی! از هیچکس چیزی نمیخوام، زندگیم سیاه شده تو حالیت هست؟

کف دست کوبید به پیشانیاش و مشتش کوبیده شد به دیوار حیاط کوچک

کلنیک.

ترسیده قدمی عقب برداشتم و او غرید:

-کاریت ندارم! به پیر به پیغمبر!

بیاختیار خندیدم.

با کدام عقل فکر میکرد من با او میروم؟ اصلا… مگر او پیر و پیغمبر

حالیاش بود؟

با آن کارهای خلاف شرع و عرف و فرهنگش!

-برو!

1111

-به جون اون یه دونه کاکام قسم کاریت ندارم. فقط حرف بزنم…

میشنفی؟

چه میشنیدم؟

شرح دوسال بدبختی و دربهدریام را؟ شرح احساس گندی که از رها

شدن داشتم را؟

بیتوجه به او زدم از کلینیک بیرون و آن سمت خیابان دست بلند کردم

برای تاکسی.

-وایسا، باشه نمیرسونمت، همینجا میگم خب؟ وسط این آدما که

نمیتونم بکشمت؟

اصلا وقت مناسبی را انتخاب نکرده بود اما اگر گوش نمیدادم هم ول

نمیکرد.

-بگو و برو !

-کیسان گولم زد، من نمیخواستم آتیش بندازم به زندگی خودم خاک تو

سرم بشه!

عاقلاندر سفیه نگاهش کردم.

فکر کرده بود گوشدراز گیر آورده!

با این حرفها میخواست حلالیت بطلبد.

-به خدا از اون روز روز خوش ندیدم، همهی پولای کیسان زردآبه شد و

از تن ننهم زد بیرون! یه ماهی میشه عمرشو داده به شما!

1112

میخواستم بگویم بهتر! همان بهتر که از دنیا رفت و نفهمید چه شازدهای

تربیت کرده!

 

اما دهان بستم چون بیحس بود و دلیل دیگرم هم کم ارزشی حرفهایی

بود که یزدان میزد.

از کجا معلوم بود این هم کلک تازهای نباشد که سوار کرده؟

-مرتیکه دوزاری ناموس نداری مگه تو؟؟

هادی کی آمده بود؟ قرار نبود بیاید دنبالم.

اصلا قرار نبود بداند من کجا میروم دندانپزشکی!

تا به خودم آمدم خودش و امیر یزدان را گرفته بودند زیر مشت و لگد!

نگاه مظلومش به من بود و دفاع نمیکرد.

تنها آخ میگفت.

دستش روی شکمش بود که از ضربهی احتمالی جلوگیری کند.

#امیرحسین

-مرتیکه کثافت! تو چرا نذاشتی ببرم بدمش تحویل؟

من که تصمیم گرفته بودم دیگر بدخلقی نکنم با لاله.

هادی داشت سرش داد و بیداد میکرد.

-اون روز بهت گفتم میبرمت دندون پزشکی! کلهشقی کرد! حالا اگه

اتفاقی رد نمیشدیم و نمیدیدیمت میخواستی چیکار کنی ها؟

بغض دلبرکم شکسته بود، صدای فینفینش میآمد.

1113

جعبهی دستمال جلوی ماشین را برداشتم و گرفتم جلویش.

-بردار!

بی آنکه نگاهم کند دانهای برداشت و کشید به دماغش.

-پوف! اعصابمو خورد میکنی که میتوپم بهت !

-من چیکار کردم؟ یه جوری رفتار میکنی انگار با اون عوضی قرار

گذاشته بودم!

خدا میدانست در قلبم چه غوغایی بود و سکوت کردم .

خدا میدانست چهقدر عصبی بودم از این اتفاقات و بهخاطر او خودم را

نگه داشته بودم .

-تنها اومدی بیرون!

-زندانیام مگه؟ باید بمیرم؟

-نخیر زندانی نیستی اما زنگ بزن به من! بیغیرتم که زنداداشم تنها بیفته

دوره تو شهر؟

من بیغیرت بودم که زنم قبولم نداشت.

زنی که عاشقانه میپرستیدم میخواست پناه ببرد به برادرم.

-داری زور میگی هادی!

زور میگفت، ما مردها زور میگفتیم!

آه کشیدم.

انگار خودم هم بغضم گرفته بود از این همه تبعیض…

من مرد بودم و قدرت داشتم، حق طلاق با من بود نه او.

1114

حق او دست من بود… مهریهاش حاصل تلاشش و حتی حضانت بچهاش.

این چند روز تنهایی خیلی فکر کرده بودم چیزهایی به فکرم آمد که حتی

در آن دوسال تنهاییام به آنها نرسیده بودم.

باید کمی حق میدادم به او .

کمی که نه! به اندازهی حقش.

-بسه هادی ولش کن.

چپچپ نگاه من هم کرد. برادرم غیرتی شده بود برای زن من.

زن تنها و بیکس من که در آن خانه مانده بود. تارک دنیا!

-آره ولم کنه! مثل تو که ولم کردی! دارم مثل بیوهها زندگی میکنم!

هقهق گریهاش کابین ماشین را پر کرد و دل من ریش شد.

بغضم را قورت دادم و به هادی گفتم:

-این گوشه کنارا وایسا براش آب بخرم.

دلم برایش نسوخته بود. اصلا لاله زنی نبود که به دنبال ترحم باشد بلکه

جانم برایش میسوخت.

-من هیچی تو رو نمیخوام .

هادی هم انگار نرمتر شده بود.

-خیلی خب دیگه آبغوره نگیر.

پیاده شدم پی خریدن بطری آب.

دستی کشیدم به صورتم و نگاهم را دوختم به آسمان.

-نمیخواد بدبختی من تموم شه خدا؟ تهش همینه؟

1115

پوفی کشیدم و راه افتادم سمت سوپری آن طرف خیابان.

تکیدهتر از قبل شده بودم و موهای سفیدم روز به روز بیشتر میشد.

داشتم وارد چهل سالگی میشدم و هنوز روی آرامش ندیده بودم.

کاش مشدی زنده بود و هنوز دونفری زندگی میکردیم.

دلم لک زده بود برای نمازهای مشدی… برای عبا و کلاه سفیدش… لحن

غلیظ شیرازیاش!

قلبم درد میکرد از اینهمه تشنج !

بغضم را دوباره و دوباره فرو دادم .

عصبانیت ذاتیام خیلی از کارهایم را خراب میکرد.

همین باعث شده بود لاله را برانم، بچهام را نبینم …

اسکناس را گذاشتم جلوی زن میانسال پشت دخل!

-بفرمایید حاجخانم.

چشمم دوید پی لواشکها. آنوقتها که لاله لواشک خیلی دوست داشت

حالا را نمیدانستم اما دوست داشتم برایش بخرم.

-پول خورد ندارم پسرم!

لبخندی به رویش زدم .

-لواشک بدین بهم.

چند لواشک کوچک گذاشت روی پیشخوان.

-بفرما پسروم، خوش اومدی!

1116

آرام از در مغازه بیرون آمدم و نگاهم رفت پی لاله و هادی که حالا پیاده

شده و تکیه داده بودند به ماشین شاسیبلند هادی.

لواشکها را در مشتم فشردم .

اگر این دوسال رهایش نکرده بودم شاید حالا دخترم را هم داشتیم .

زندگیمان شیرین بود نه اینقدر تلخ و پر از جدایی!

-داداش بیا ببین این زن لجبازت چی میگه!

هادی داشت میخندید انگار تمام عصبانیتش از بین رفته بود.

-چی میگه؟

-طلاق بی طلاق! فکر کردی زحمت چند سالمو میذارم تو بری زن

بگیری؟ کور خوندی !

انگار هادی آتشش زده بود! من هم بدم نیامد کمی مزاح کنم!

-پس هوو رو تحمل کن!

صورت سفیدش سرخ شده و انگار هادی طوری کلک زده بود که باور

کرده باشد.

-خیلی بیشعورید هر دوتاتون! اصلا مردا همهشون خشتک خرابن!

بطری کوچک آب را باز کردم و سمتش گرفتم.

-بخور بچه! حرص نخور پوستت چروک میشه!

-فعلا اون که پیرمرد شده تویی نه من!

بطری را کشید و لاجرعه نوشیدش، بقیهی آب را در بطری محکم انداخت

توی جوب!

1117

-اصلا کی زن تو میشه ها؟ سر خور!

خندهام را دیگر نتوانستم قایم کنم، سرخور! راست میگفت !

-یعنی توم سرخوری؟

این را هادی گفت و با جواب دادن تلفنش در رفت که مورد غضب لاله واقع

نشود!

-آهای! اگه راس میگی وایسا جوابتو بگیر !

-چیه چی شده؟ چرا اینقد عصبیی لاله !

 

دستمال کاغذی را محکم فشرد به دماغش .

لپش کمی هنوز سرخ بود از کار دندانپزشکی.

برایم او دوستداشتنیترین موجود دنیا بود.

آریا را دوست داشتم، آریا پسرم بود، خونم در رگهایش میجوشید اما

این زن …

این زن اگر نبود آریایی هم به وجود نمیآمد.

-چمه؟ نمیدونی واقعا؟

میدانستم همهچیز را میدانستم اما میخواستم بریزد بیرون دردهایش

را.

بشنوم چهقدر بد شدهام.

چهقدر آزارش دادهام…

-من و تو حرفای همو نمیفهمیم پس بهتره هیچی نگیم هیچکدوممون!

1118

لواشکها را در جیب شلوارم لمس کردم. دو دل بودم بگویم یا نه اما این

تنها راه به دست آوردن دلش بود.

-برگرد قصر طلایی لاله.

-هه! مسخرهس..!. برگردم جایی که با اون آبروریزی ازش زدم بیرون!

یادته جلو بابام چی گفتی؟ زنم زنم گفتنت یادت رفته نه؟

نوک دماغش هم سرخ بود، دلم میخواست ببوسمش کمی در آغوش

بفشارمش!

-این صرفا یه پیشنهاد کاریه، نمیخوام برگردم خونه یا دوباره خودمو

تحمیل کنم به تو.

کمی در فکر فرو رفت اما اخمهایش هنوز در هم بود.

میدانستم تصمیم سختی است.

چشم دیدن من را نداشت و نمیخواست هر روز جلوی چشمش باشم.

-نمیام!

-چرا؟

دماغش را بالا کشید .

لواشکها را در مشتم فشردم و دست از جیب کشیدم بیرون.

-نمیخوام درگیر غیرتیبازیای تو بشم!

-اگه روابطمون صرفا رئیس و آشپز باشه چی؟

یادم آمد حرفهایش را وقتی با هم در اتاق مدیریت قصر خلوت

میکردیم… وقتی آنجا رابطه داشتیم وقتی…

1119

دلم تنگ بود، تنگ آن عاشقانههای دونفره.

ولنتاین یادم آمد.

شبهایی که خانهی من بالای سر شهناز به او رو دست زده بودیم!

-آقای بردبار!

لبخند زدم به رویش. نه به آن عصبانیت هفتهی پیش نه به این مهربانی

حالایم.

خودم هم بودم شک میکردم به او!

-مهربونیت برام عجیب و غریبه! واسه نزدیک نشدنت تضمین میخوام.

چه تضمینی بالاتر از یک کولهبار پشیمانی؟

کاش کمی آرایش میکرد که صورتش از این دلمردگی بیاید بیرون، زیباتر

میشد حتما.

-واسه اینکه نزدیکت نشم کاراتو خوب انجام بده، یه اشتباه ازت ببینم

سر قولم نمیمونم .

اخم کرد.

اخمی خوشایند که دلم را برد، دلم را ریخت.

این زن وای… این زن…

-چه اشتباهی؟

-هیچ شکایتی از دستپختت نباید بیاد آشپزخونه. هیچ مشتری نباید نا

راضی از قصر طلایی بره .

مکثی کردم که تاثیر کلامم را در نگاهش بخوانم.

1120

نگاهش که جنگلی شده بود خوفناک، جنگلی که میترسیدی پا در آن

بگذاری که مبادا چالهای زیر برگهای ریخته شدهی درخت به دامت کشد!

-قبوله؟

-تو فکر کردی با بچه طرفی امیرحسین؟

جانم در رفت برای امیرحسین گفتنش! کمکم داشت افکارم انحرافی

میشد !

-خب نه، اما این یه جور شرطه! هرکی خودشه و تلاشش!

-خب خب، بچهها بریم؟

پشت چشمی برایم نازک کرد و بی جواب دادن سوار ماشین شد.

-وا! چی شد؟ آشتی نکردین؟

-سادهای برادر من!

دقیقهای بعد به مقصد خانهی پدری لاله میرفتیم و من دلم پر میکشید

برای آن موجود کوچولوی لجبازی که اخلاقا کپی مادرش بود !

همانقدر جنگجو!

#لاله

شرطش را قبول کردم، اگر قبول نمیکردم خودم که هیچ، شرافت کاریام

را از دست میدادم.

پدرم هم نظرش این بود که این آخرین فرصت را هم بدهم .

به قول خودش امیرحسین باید یک جایی مرد بودنش را ثابت میکرد.

1121

شاید اینجا همان امتحانی بود که پدرم از آن حرف میزد.

البته این هم در اننتخابم بی تاثیر نبود که دوستش داشتم.

اینطور میتوانستم علاوهبر محافظت از شرف کاری و غرور احساسیام

کمی هم دلم را آرام کنم.

-لالهخانم؟

دست از کار کشیدم و نگاهش کردم .

باز من و امیرحسین در یک آشپزخانه بودیم باز همهی آن بچهها

خوشحال بودند.

همه لبخند میزدند…

-جانم سپیدهجان؟

-میگم بدت نیاد لالهجون، با اینکه خیلی بداخلاقهها ولی خوشحالم که

برگشته!

خندیدم، سپیده هیچوقت دست برنمیداشت!

-اهوم، منم همین فکرو میکنم.

با آن موهای لایت کردهاش تازه عروسی کاملا از چهرهاش معلوم بود.

محمد بیچاره بلاخره به دام افتاد.

فکر کردم چهطور سپیده را با این همه پرچانگی تحمل میکند!

-سپیده !

با غرش مادرش دست از پرچانگی کشید و رفت سراغ شستن مرغها.

1122

زیرچشمی امیر را نگاه کردم که خیلی جدی و بی هیچ مهربانی درحال

کارش بود.

هیچ که نمیکرد، تنها با اخم و تخم روی کار بچههایش نظارت داشت.

مگر چیزی که بلد نبودند.

برعکس من!

من آرام بودم، همیشه سعی میکردم اشتباهات را با لبخند اصلاح کنم نه

اخم و تخم و داد زدن!

-لطف میکنی اون پیازا رو بدی به من؟

من حتی خودم کارها را سامان میدادم، انگار کارکنان کانتر ایرانی

دستیارانم باشند نه آشپز!

پیازها را از مادر سپیده گرفتم و ریختم در روغن داغی که گوشتها را

سرخ کرده بودم.

آن روز سفارش مراسم ختم داشتیم.

بعد از پخت قیمه باید سراغ برنجها میرفتم.

در نبود امیرحسین سعی کرده بودم غذاهای فرنگی منو را به خوبی یاد

بگیرم.

هرچند به پای او نمیرسیدم اما خب آنقدر بد هم نبودم.

در واقع نگذاشتم آشپز دیگری بیاید.

طاقت دیدن جای خالیاش را نداشتم.

 

گوشتهای سرخ شده را ریختم روی پیازهای طلایی ادویه زده .

1123

چند ملاقه رب گوجه ریختم و مادر سپیده به همشان زد.

-آب جوشو بریزم لالهخانم؟

-یهکم ربشو سرختر کن بعد بریز، قل که اومد زیرشو کم کن تا شب

میپزه.

نظارت بچههای سالاد هم با من بود به دستور رئیس تازه آمده!

از خستگی نا نداشتم.

هفت و نیم صبح کارهای نارنج و ترنج را به همکاری پدرم تمام کردم و

آمدم اینجا که به خاطر دیر آمدن سرآشپز بداخلاق توبیخم کند!

گوشت تلخ میشد وقتی پای کار در میان بود!

ایستادم بالای سر تازهوارد کانتر سالاد که داشت آرام آرام کاهو خورد

میکرد.

آنقدر آهسته که تا شب هم تمامشان نمیکرد.

کارد را از دست زن گرفتم و خم شدم روی تختهاش.

نگاه کن، دستاتو اینجوری بگیری تندتر خورد میکنی!

طریقهی گرفتن کارد و کاهوها را یادش دادم و کمر راست کردم.

-متوجه شدی؟

-آره خانم، شما خیلی خوبید، اون آشپز جدیده همهش داد میزنه!

این هم دومین شکایت از سگاخلاقی پدر بچهی من!

-هیچی تو دلش نیست ناراحت نباش!

شانهاش را فشردم و کنار آمدم.

1124

گوشیام را چک کردم، فکرم پیش آریا مانده بود.

بچهام خواب بود که دادمش مامان، از دیشب خبری نداشتم از

جگرگوشهام!

-جای سر تو گوشی کردن کارتو بکن لالهخانم!

خودش بود!

-چشم سرآشپز!

دلم نمیخواست با او بحث کنم.

فیالواقع میخواستم چند صباحی را بدون فکر بگذرانم، بدون ناراحتی!

آمده بودم دنبال کاری که بیشتر از هر چیز آرامم میکرد، آشپزی!

-همهچیز مرتبه؟

این را آرامتر گفت، طوری که خودم بشنوم!

میخواستم بگویم درست مثل وقتی که نبودی مرتب است اما زبانم را نگه

داشتم و تنها گفتم:

-خوبه!

-قول و قرارمون که یادته؟

روز اول قرارمان، قراری که در عین مسخره بودنش هیچکدام

نمیخواستیم کم بیاوریم!

-یادمه!

لبخند مرموز گوشهی لبش ترساندم از اینکه بخواهد تقلب کند!

از او بعید نبود!

1125

همان مرد لجوجی یادم آمد که اولین بار لخت و عور در آغوشش دیدمش!

همان که افتاده بود دنبال من که بداند از او حامله شدهام یا نه!

آنوقتها امیرحسین پر از دوز و کلک بود برای کشاندن من به گوشه

کنارها …

یادش بخیر!

-به کارت برس لاله!

دوباره با اخم و تکبر رفت که به خدمت بچههای کانترش برسد!

#امیرحسین

سخت بود با دقت کار کردن وقتی دلبرک بود و چندین مرد در آشپزخانه!

افکار مالیخولیایی لحظهای رهایم نمیکردند!

همسر مهربانم روبهروی همه لبخند روی لبش بود و به من که میرسید

اخم در هم میکشید!

میترسیدم…

میترسیدم این مهربانی آخر کار دستم دهد و بزنم تمام این مردهای

آشپزخانه را یا لت و پار کنم و یا اخراج !

-باز زده تو برجکت این خواهر زن ما؟

پرده را رها کردم و برگشتم سمت مهیار!

نگذاشت لالهام را یک دل سیر دید بزنم!

1126

-کدوم گوری بودی تا حالا؟ این دفتر و دستک چرا اینشکلیه؟ یه ذره

مسئولیت سرت میشه تو؟

شانه بالا انداخت، معلوم بود او هم خسته است.

نشست روی مبل و پایش را دراز کرد روی میز شیشهای!

بوی گند پایش تا صد فرسخی میآمد!

-اوف! چن ساله جورابتو نشستی؟

جورابهایش را درآورد و مثل همیشه با شلختگی ذاتیاش انداختش کنار

و شروع کرب به مالیدن پایش.

-خسته شدم، وسط تینا و حنانه دارم له میشم!

بیحال تکیه داد به پشتی مبل و ادامه داد:

-درست وقتی فکر میکنم از دستش راحت شدم سر و کلهش پیدا میشه!

-تینا؟

-اهوم! به لاله نگو حساس میشه !

خودم هم حساس شده بودم چه رسد به لاله! باز هم این زن مار صفت…

پس آن پستوها منتظر کیسان هم باید میبودم! عوضیها!

-اومده چیکار؟

مهیار چشمهایش را بسته بود .

خستگیاش را درک میکردم، روزی من هم تمام سعیم را میکردم که به

تینا بفهمانم دوستش دارم.

میدانستم حالا برادرش را وادار میکند به دوست داشتنش !

1127

غدی حنانه هم از طرف دیگر اذیتش میکرد!

-اومده خاک بریزه تو سر من بدبخت !

و در سر من و زندگیام !

قرار بود نیاید این گلولهی شر! قرار بود گورش را برای همیشه گم کند!

چه وقت آمدن بود آخر؟

حالا که میان من و لاله شکراب بود؟

برگشتم سمت پنجرهی رو به آشپزخانه و پرده را کنار زدم.

اینبار آشکارا چشم دوختم به لاله که داشت به اوساسی کمک میکرد.

نباید خودم را میباختم.

دیگر اجازه نمیدادم کسی به خوشبتی نصفه و نیمهام چشم بدوزد! هرگز!

………………..

-خوش اومدی داداشجونم! الهی قربونت برم من!

-خیلی خب بسه زبون نریز! باباجونت کجاست؟ دوستدختر پیدا کرده؟

اخمهایش را درهم کرد خواهر کوچولوی تپلم!

-این چه حرفیه میزنی داداش حسین! بابای من عاشق مامانمه!

پوزخند زدم و به چهرهی غرق در خواب شهناز نگاه کردم.

هنوز هم زیبا بود! خیلی زیبا…

اما به شوهرش اطمینان چندانی نداشتم! احساس میکردم زیرآبی میرود!

-چرا چاییتو نمیخوری؟

1128

تنها برای این به لب بردمش که هدی ریخته بود وگرنه من را چه به این

خانهی نحس!

-از وقتی فهمیده اومدی راه به راه سراغتو میگیره. الهی بمیرم، وقتی

قرصشو میخوره توپم بیدارش نمیکنه.

نمیدانستم برای چه آمدهام.

 

ترحم یا آن ته دلم هنوز یک رشته مهر مادر و فرزندی بود.

به هرحال من وظیفهام را به جا آورده بودم.

خود خدا هم میگفت از پدر و مادر بد بپرهیزید وقتی به ایمانتان لطمه

وارد میکنند.

-هدی؟

-جونم داداشی؟

تردید داشتم بگویم یا نه، اما نمیخواستم خواهرم بشود پاسوز و تارک

دنیا…

-چرا براش پرستار نمیگیری؟

همینکه خواست جواب دهد خانه پر شد از سر و صدا !

صداهایی آشنا، هادی و آریا انگار داشتند از حیاط میآمدند.

صدای خندهی آشنایی هم بود، خندهی دلفریب لاله!

نگاه دلخور هدی را پشت گوش انداختم و بلند شدم به استقبال پسرکم.

-بهبه! ببین کی اینجاست !

جواب سلامش را دادم و آریا را از آغوشش کشیدم بیرون.

1129

چهقدر دلتنگش بودم این کوچولوی شیطان را!

-امیر بازی بپونیم! (بازی بکنیم).

همینکه من را میدید یاد اسبسواری میافتاد!

چلاندمش و بوسیدمش و او طبق معمول بدش میآمد از فشرده شدن و

موهایم را کشید.

در گیر و دار با آریا و خندهی هادی صدای سلام ضعیفش را شنیدم و

نگاهم میخ صورت آرایشکردهاش شد.

-سلام.

پاسخ دادم و کنار رفتم.

برای با او حرف زدن هنوز هم وقت بود اما اگر دقیقهای دیگر به آریا

سواری نمیدادم قطعا موهایم را از ریشه میکند .

صدای صحبتش با هدی را میشنیدم.

شهناز هنوز هم خواب بود.

او که بیدار میشد لبخندها هم میمردند.

احساس میکردم مادر من خود شیطان است!

تعجبآورش این بود که دیگر احساس بدی نداشتم در این خانه.

شاید همهچیز فرق کرده بود.

شاید دیر تسلط شهناز را حس نمیکردم.

شاید هم چون خندههای دلبندم در گوشم میپیچید حالم آنقدری خوش

بود که پذیرای حسهای خوب بودم.

1130

-داداش ول کن اون تحفهتو بیا اینجا!

آریا را با جیغ و داد زیادش از کمرم پایین کشیدم و زدمش زیر بغلم.

-کسی بزغاله نمیخواد؟

جای آن که بترسد قاهقاه میخندید!

-مامان… لاله!

دست و پا میزد برود در بغل مادر زیبارویش!

-من میخوامش، چنده؟!

-هزارتومن!

به صورت نمایشی دستش را بالا آورد و من گرفتمش.

انگار برق وصل کردند به تنم… خواستمش !

دستهای کوچک و پنبهایاش را روی صورتم به یاد میآوردم.

خیلی قبلترها کمی نوازشم میکرد…

-بده بزغالهتو!

آریا را گذاشتم در آغوشش و آب دهانم را قورت دادم.

از خواستنش، از ترس و تشویش… حس خیلی عجیبی بود خیلی عجیب!

-خب چهخبر کارا خوب پیش میره؟

معلوم بود تازه دست و صورتش را شسته، لباس بیرونش را با یک دست

گرمکن خانگی عوض کرده بود.

-شکر !

قبل از من لاله جوابش را داد و آریا را روی پایش نشاند.

1131

نمیدانم چهقدر گذشت و من هنوز آنجا بودم، چهقدر گذشت که لاله

مجبور شد با من همقدم شود تا در خانهی مشدی.

شهناز بیدار نشد، تا زمان نشستن ما همهچیز آرام بود.

آنقدر آرام که من هم پابهپای آنها گفته و خندیده بودم.

آریا را روی شانهام جابهجا کردم، جرات نداشتم سر حرف را با او باز

کنم.

هرچهقدر با هادی و هدی خوب حرف میزد به من که میرسید اخم و

تخم تحویلم میداد.

-چهطور شد اومدی به مادرت سر بزنی؟

بلاخره خودش حرف زد!

-نمیدونم!

واقعا نمیدانستم چرا آن موقع شب رفته بودم خانهی شهناز و مرتضی!

جایی که همیشه از آن فراری بودم!

-روزا برو، اون هشت که قرصشو میخوره خوابش میبره.

صدایش برعکس چند دقیقه پیش که بگو و بخند میکرد محزون بود.

هیچ نگفتم و او کلید انداخت به در خانهی مشدی !

خانهمان… خانهای که من محروم بودم از آن!

دستش را دراز کرد که آریای به خواب رفته را از من بگیرد.

دلتنگ بودم، حداقل اندازهی یک نفس که میتوانستم وارد شوم؟

-خودم میارم.

1132

بیحرف در را هل داد و خودش زودتر از من رفت برای باز کردن در

هال.

-بذارش روی تخت خودم.

خانه مرتب بود، مثل همیشه .

بوی عود میامد، بویی شبیه بوی شب عید…

صورت غرق در خواب پسرم را بوسیدم و دستش را از دور گردنم باز

کردم.

کاش این یک شبنشینی معمولی بود، کاش زندگی من هم مثل همهی مردم

شهر معمولی بود.

-ممنون.

معنایش این بود که بروم؟ نه امکان نداشت بدون در آغوش گرفتن او از

این خانه بروم!

داشتم دیوانه میشدم بی او !

من آدم رها کردن لاله نبودم…

-یه چایی بهم میدی؟

تکیهاش را از چهارچوب در برداشت و کت کوتاهش را درآورد.

منحنیهای کمرش دل میبرد… چرا اینقدر دوستش داشتم؟

-بیا آشپزخونه!

دنبالش رفتم، مست بوی عطر موهایش…

اگر کیسان واقعا برگشته بود چه؟

1133

اگر تینا خودش را به او نشان میداد؟

دیدن یزدان دور و برش دلم را به آشوب انداخته بود.

اگر دوباره نقشهای میکشیدند چه؟

به دور از شهوتهای مردانه و به دور از شیطنت از پشت در آغوشش

کشیدم…

نگران، ترسیده…

برخلاف انتظارم نه تقلا کرد و نه چیزی گفت.

او هم انگار نیاز داشت به این آغوش حامی…

-بذار برگردم لاله! به خدا کاریت ندارم.

آرام تکانی به خودش داد و از میان بازوهایم درآمد.

چشمهایش پر از غم و دلخوری بود.

-کجا برگردی امیر؟

آه کشید، آهی سرد .

به جای سرزنش من زیر کتریاش را روشن کرد و دو استکان از کابینتی

بیرون کشید.

-اینجا خونهی توه! من باید از اینجا برم .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یاس
یاس
1 سال قبل

ولی غیر عقلانیه کسی که یه روز طاقت نمیاورد زنش جایی بره پیشش نباشه دوسال بره حتی بخاطر بچشم نیاد حالام اومده طلب داره

Hani
Hani
1 سال قبل

عالی بود پارت بعد را هم زود تر بزار مرسی

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x