رمان آشپز باشی پارت 67

5
(2)

 

 

بیحرف نشستم پشت میز.

دلم میخواست آنقدر نگاهش کنم که چشمانم از سو بیفتد.

آنقدر نگاهش کردم که نفهمیدم کی چای خوشرنگش را جلویم گذاشت و

پولکی کنجدی که میدانست خوشم میآید.

 

-چاییتو خوردی برو، منم همین روزا میرم!

مگر چه میشد من و او هم مثل آدم زندگیمان را میکردیم؟

چه میشد اگر قبل از آشنایی با تینا او را دیده بودم.

نه کیسانی بود و نه مادرم شیطانصفت.

ای کاش… کاش…

انگار لبهایم را دوخته بود به هم چرا نمیتوانستم حرف بزنم؟

رفت و بوی عطرش ماند در بینیام!

این خانه بدون او؟ محال بود…!

استکان و ظرف پولکی را همانجا رها کردم.

بیطاقتی داشت جانم را بالا میآورد.

انگار تمام حسهای مردانهام پشت این ترس و استرس پنهان شده بود.

اگر لاله را از دست میدادم همهچیز تمام میشد…

زندگیام به لجن کشیده میشد.

پس تکلیف پسرم چه میشد؟ آریای کوچک باز هم باید با عقدهی پدر یا

مادر بزرگ میشد؟

دستم رفت سمت دستگیرهی در اتاقش.

مردد بودم بروم یا نه اما دلم ناآرام بود.

اگر میرفتم و تنها میماندم دیوانه میشدم.

نفسی عمیق کشیدم.

-توکل به خودت خدا!

1135

نگاهم را به بالای سرم دوختم و نفسی دیگر…

هیچوقت اینقدر استرس نداشتم حتی وقتی برای اولین بار میخواستم با

لاله باشم.

دستگیره را آرام پایین آوردم و وارد شدم.

روی تخت دراز کشیده و داشت دستهای کوچک آریا را میبوسید.

مادرانههایش را دوست داشتم.

یکجور عاشقانههای خاص خودش را داشت، نه بچه را پررو میکرد و نه

زیادی عتاب و خطاب.

-چیزی شده؟

لبهی تخت نشستم.

من هم پیشانی آریا را بوسیدم، کوتاه اما با تمام احساس پدرانهای که در

خودم سراغ داشتم.

-امیر؟

حزن صدایش بیطاقتم کرد، بیطاقتِ نوازش موهایش، بوسیدنش، آرامش

عطرش.

-جون امیر؟

-نمیخوای بری؟

نمیخواستم، بهجای موهای او موهای فرفری پسر کوچولویم را نوازش

کردم و به جای او دوباره صورت پنبهای آریا را بوسیدم.

-نمیخوام.

1136

-میخوای امشب بیرونم کنی؟

چرا فکر میکرد همیشه باید میانمان جدایی باشد.

چرا فکر میکرد هرجایی که من هستم او نباید باشد؟

حق هم داشت… وقتی امیال جنسی وادارم کردند که وادارش کنم به رابطه

باید فکر اینجایش را هم میکردم.

-ایتالیا که بودم، وقتی تو اون آشپزخونه کنار یه سرآشپز معروف کار

میکردم خیلی چیزا یاد گرفتم. نه فقط آشپزی خیلی چیزا ..

آه کشیدم و کنارشان دراز کشیدم، بی هیچ تماسی با لاله.

-یه همکاری داشتم، یه زن. شوهرش گیمر بود، از صبح تا شب مینشست

پای گیم زنه خودش کار میکرد. زنه عاشق شوهرش بود با اینکه خرج

خونه رو خودش میداد با اینکه شوهرش بازی رو به اون ترجیح میداد.

نگاهش کردم، متفکر زل زده بود به موهای آریا.

-زنه میگفت عشق اگه واقعی باشه اگه دلی باشه، هیچی نابودش نمیکنه

حتی فاصله حتی کممحلی حتی…

چشمهایش روی هم رفته بود، انگار صدای من ملودی خوابش باشد.

من ماندم و قطرهای اشک و خوابی که از چشمانم او ربوده بود…

…………………

#لاله

قلبم مالامال عشق شد وقتی دیدم امیر و امیر کوچولو گره خورده در هم

خوابیدهاند.

1137

چهرهی پسرم در آغوش پدرش زیباتر مینمود.

با علم بر خواب بودنشان آرام در کمد را باز کردم و شلوارم را بیرون

آوردم.

کمک کردن به پدرم را که از دست داده بودم باید حداقل سر وقت به قصر

میرفتم.

شلوار و تاپ راحتیام را بیرون کشیده و همینکه خم شدم که شلوارم را

بپوشم صدای دورگهاش را شنیدم.

-صب بخیر!

همانطور خم مانده خشکم زد !

او و طبع گرمش، محال بود از منِ لخت بگذرد!

روی تخت که کمی جابهجا شد جیغ کوتاهی کشیدم و شلوارم را تندتند

پوشیدم.

-جلو نیا!

دست گذاشت روی بینیاش و چند ضربه زد به کمر آریا.

-هیس! بچه خوابه چهخبرته!

تند تند کمدم را زیر و رو کردم به دنبال سوتین یا یک تاپ مناسب

-من چشمامو میبندم خوبه؟

لعنتی! اصلا نفهمیده بودم شب را مانده! خودش را به خواب زده بود

ناکس!

1138

برگشتم و چپچپ نگاهش کردم، همسرم بود درست؛ گشتنم برای لباس

بهخاطر کنترل شهوتش بود.

-چیه خب؟

خندهاش را حالا آشکارا نشانم میداد، لعنت به آن خندهی قشنگش!

-پاشو برو بیرون!

یک دستم را گذاشته بودم جلوی سینهام و در دست دیگرم یک سوتین

قرمزرنگ بود.

دستم را برمیداشتم دوباره دار و ندارم را میدید، اصلا چهطور

میپوشیدمش؟

-کمک نمیخوای خاله ریزه؟

خصمانه نگاهش کردم و او سرخوشانه بلند ش د و تکیهاش را داد به تاج

تخت.

-البته همهجات ریزه نیستا!

با ابرو اشاره کرد به سینهام، احساس میکردم شیطنت نگاهش شده مثل

نوجوانهای هفده ساله!

-خیلی بیادبی!

پشت به او کردم و شروع کردم به بستن سوتینم، داشت دیرم میشد.

اگر دیر میرفتم او اولین نفری بود که سرزنشم میکرد.

تازه آریا را هم باید میبردم خانهی مامان، بی ماشین و با بدبختی باید

کارهایم را سامان میدادم و او معطلم میکرد!

1139

-جوون !

تندتند تاپ مشکی رنگی تن زدم و بارانی آبیام را هم برداشتم.

-امیرحسین!

هنوز لباسهای بیرونی دیشبش را به تن داشت، پیراهنش تغریبا چروک

شده بود به تنش.

 

هنوز یک چیزهایی اینجا داشت.

با اینکه رفته بود اما همهشان را اتو زده و عطر زده، مرتب نگه داشته

بودم.

وقتی بلند شد تنها به این فکر کردم که او هنوز همسر من است و من از

شلختگی متنفرم.

-همونجا وایسا تکون نخور!

-ای بابا! کاریت ندارم زن! همچین ایست میدی انگار میخوام چراغ قرمز

رد کنم!

کمد مخصوص لباسهایش را باز کردم و یک دست پیراهن و شلوار

بیرون آوردم.

با اینکه دوسال از خریدنشان گذشته بود اما احساس میکردم همچنان

روی مد است!

-با این سر و وضع که نمیخواستی بری اونجا؟ ناسلامتی سرآشپزی!

-اینا لباسای منه؟

-نخیر لباسای عمه فرخندهس اینجا جا گذاشته!

1140

ریز ریز خندیدم و لباسها را چپاندم در بغلش.

-هر هر هر! بیمزه!

حالا نوبت من بود هیزبازی دربیاورم، حیف که وقتش را نداشتم.

به اتاق آریا رفتم برای آوردن پتویش، باید به آژانس هم زنگ میزدم.

-بهم میاد؟

واقعا تنش نشسته بود، جثهاش با وجود کمی لاغر شدن باز هم زیبا و

تنومند بود.

-بد نیست!

بدجنس بودم، خودم هم میدانستم اما خب نمیخواستم رو دهم!

-همینم غنیمته!

خندهام را خوردم و خم شدم برای پیچیدن پتو دور آریا.

فکر اینکه چهطور خودم را زود برسانم به قصر دیوانهام کرده بود.

باید زودتر یک ماشین دست و پا میکردم که آنقدر معطل نمیشدم.

-من که خودم هنوز اینجام عجلهت واسه چیه؟ یه صبحونه اینجا پیدا

نمیشه؟

باز پررو شده بود!

اصلا به روی مرد جماعت نباید خندید!

زود پررو میشوند و توقعاتی دارند که نباید!

-دیر شد!

1141

آریا را پتوپیچ گذاشتم روی دوشم و با دست دیگرم شمارهی آژانس را

گرفتم.

-ای بابا! چقدر خسیسی آخه تو!

چیزی نگفتم، حال خوشی داشتم از خانواده بودن، ولو کوتاه.

-آقای سرآشپز! آشپزخونهت معطله!

چیزی نگذشت که آژانس جواب داد و ماشین خواستم، البته دو مقصده!

از گذاشتن آریا خانهی مامان روحی و تعجب دیدنمان با هم که

میگذشتیم، دیدن عمهفرخندهی همیشه طلبکار را کجای دلم میگذاشتم.

-بهبه! خانم و آقای عاشق! یه خانواده رو به جون هم انداختید اونوقت

خوشخوشانتون به راهه؟؟

من که نمیدانستم صبح به آن زودی او در خانهی مامان چه میکند !

-سلام عمه!

-علیک سلام !

گفت و دستهایش را برد به هم و چپچپ امیر را نگاه کرد.

-زبون تو رو گربه خورده آقاپسر؟

امیر آریا را روی شانهاش جابهجا کرد.

پسرک خوابآلودم تا دوازده میخوابید.

-گیریم که سلام کنم خانم، شما علیک میگید؟

عمه ابرو بالا انداخت به عادت همیشهاش.

-من جوابم که ندم شما باید به بزرگترت سلام کنی!

1142

بیتوجه به او زنگ را فشردم، آژانسی منتظر بود، کارمان هم دیر شده

بود و عمه مطمئنا میخواست معطلمان کند.

-خب حالا سلام میکنم خوبه؟

معلوم بود امیر میخواهد سربهسرش بگذارد اما او جدی گرفته بود.

-خاک تو سرت کنم لاله! مثل فرح ابلهی! آخه مگه همین مرتیکه دوسال

ولت نکرد؟ به همین زودی یادت رفت؟

عمه فرح مگر چهکار کرده بود؟ حرفهای عمفرخنده بودار به نظر

میرسید.

این مدت آمدن امیر آنقدر درگیرش شده بودم که به کلی خانوادهام

فراموشم شده بود.

از حاملگی و پابهماه بودن خواهرم تا حال عمهی مهربانم…

-کیه؟

-منم مامان، آریا رو آوردم.

عمهفرخنده از زور اینکه بیمحلش کردهام نیشگون کوچکی از بازویم

گرفت.

-مثل اون فرح پتیاره احمقی!

آرام گفت اما مطمئنا گوشهای امیر به تیزی گوش روباه بود !

-اِ! عمهخانمجون! آدم به خواهرش حرف رکیک نمیزنه دیگه!

لب پایینش را به نشان اخطار گزید و ادامه داد:

-از شما بعیده!

1143

آریا کمکم داشت نقهایش شروع میشد.

نمیدانستم مامان چه میکند که نمیآید در را باز کند.

-به تو چه پسرهی پررو؟ میزنم…

آریا بهتزده و با چشمان خوابآلودش زل زده بود به عمه و عنقریب

بود بزند زیر گریه.

-تولهتم شده عین خودت! عطسه کردی!

-اگه به لاله هم میکشید باعث افتخار من بود.

هم من و هم رانندهی تازهوارد آژانسی که همیشه با آن سر کار میرفتیم

کلافه شده بودیم از این بحث کشدار!

-آقا معطلیتونو حساب کنم؟

همزمان مامان با صورتی بشاش در را باز کرد.

انگار میخواست خبر خوبی را بگوید اما با دیدن عمهفرخنده لبخند روی

لبهایش ماسید.

-سلام مامان، آریا رو میگیری ما بریم؟

گفتن همانا و گریهی بیامان آریا هم همانا!

-نمیرم! لاله! مامان روحی نمیرم…

امیر بعد از سلام و احوالپرسی شروع کرد به نازکشیدن آریا.

مامان اما کمی با ترس خیره شده بود به عمه.

عمهای که هرکجا میرفت شر هم همان حوالی پرسه میزد…

مطمئنا چیزی بود که من از آن غافل شده بودم.

1144

-خوش اومدی فرخندهجون، چرا دم در وایسادی بیا تو!

مامان هیچوقت احترام به میزبان فراموشش نمیشد حتی اگر مهمانش

دشمن خونیاش بود!

-لازم نکرده بفرمایم تو! به اون فرح ابله بگو…

مامان با عجله آریای گریانی که چسبیده بود به بغل امیرحسین را جدا

کرد و نگذاشت عمه حرفش را بزند.

شاید دلش نمیخواست اسرار خانوادگیشان جلوی دامادش بازگو شود!

-بده به من بچه رو پسرم، دیرتون شده برید شماها!

-طوری شده مامان؟

 

مامان جور خاصی نگاهم کرد که فقط خودم میدانستم معنیاش چیست.

اگر ادامه میدادم به موقعش گوشم را میپیچاند.

-حالا بعد میگم، برید دیر شده عزیزم.

#امیرحسین

تمام روز را در فکر بود، گهگاهی میخواست از زیر کار در برود و به

مامانروحی زنگ بزند اما نگذاشتم.

فکر کردم شاید فرخنده نرفته باشد.

اگر چیزی بود که جلوی او میشد گفتش خب میگفت!

تنها کاری که توانستم برایش بکنم این بود که کمی زودتر از معمول

رستوران را تعطیل کنم.

1145

یازده و نیم شب !

اینطور میتوانست زودتر کنجکاویاش را ارضا کند.

البته یک سوپرایز هم برایش داشتم!

یک بار دیگر دستورات پاستایی که از ایتالیا یاد گرفته بودم را با محمد

تمرین کردم و رفتم به رختکن سرآشپزها!

-فرخنده هنوز اونجاست؟

معلوم بود دارد با تلفن صحبت میکند.

نیمنگاهی به من انداخت و دستش را کلافه گذاشت روی پیشانیاش!

-خب؟ یعنی اومده بمونه؟

چند لحظه مکث کرد و نفسش را خسته بیرون داد.

-باشه، آریا رو آماده کن میام دنبالش، خدافظ.

گوشی را قطع کرد و روبهروی من ایستاد.

-چیزی میخوای؟

-اومدم لباسمو بپوشم!، حالت خوبه تو؟

در کمدم را باز کردم و او طلبکار دست زد به کمرش.

-وقتی من اینجام یعنی من اول میخواستم لباس عوض کنم!

خالهریزهی لجباز!

-خب توم عوض کن، صبحی لخت دیدمت چیکار کردم که الان میکنم؟

-شبا فرق میکنه!

1146

کوچولوی بلا! او هم میدانست شب، بعد از رابطه خوابیدنش چه کیفی

دارد!

-تو رستورانیم خانمخانما! بخوامم کاری ازم برنمیاد!

-تو هر جایی ازت برمیاد جناب!

پیراهنم را بیرون کشیدم و بهجای روپوشم پوشیدمش.

طعنه میزد!

یکبار در رستوران رابطه داشتیم.

آنوقتها که هنوز تب عشقمان داغ بود.

هنوز ازدواجمان نرفته بود در بوق و کرنا!

-اگه دوست داری من آمادهم عزیزم! تو رختکن دلت میخواد؟

دندان به هم سایید و پشت به مت روپوشش را بیرون کشید و روسریاش

را هم.

تند تند لباس پوشید که در برود!

فکر میکرد همانجا ترتیبش را میدهم!

-من بیرون منتظرم، بیا میرسونمت!

نایستادم که غرغرهایش را بشنوم.

سریع از رختکن زدم بیرون و رفتم در جایگاه ماشینها.

عروسکی بود برای خودش!

آن روز که با هادی یزدان را دور و بر لاله دیدیم رفته بودیم برای

خریدنش.

1147

-نمیای بالا؟

متعجب نگاهی به من انداخت و نگاهی به ماشین شاسیبلندی که

میخواستم سوارش شوم.

-مال توه؟

چشم به تایید گذاشتم روی هم.

-مال من مال توه، فرقی نداره بانو! بفرما برسونمت!

برخلاف انتظارم آمد، بی چک و چانه! آرام بود، نه طوفان در چشمانش

داشت نه ناراحتی.

-مبارکت باشه خیرشو ببینی. منو میبری خونهی مامانم؟ هرچی میزنم

اسنپ پیدا نمیشه!

پس اسنپ پیدا نشده بود که میخواست افتخار آمدن با من را بدهد.

-چرا نبرم؟ بپر بالا!

نمیتوانستم استراتژی هادی را پیش ببرم، میخواستم کنارش باشم.

دلم برایش پر میکشید حتی وقتی نزدیکش بودم.

گاهی فکر میکردم حتی آدم هم به اندازهای که من او را دوست داشتم

حوا را دوست نداشت!

-ساکتی؟

آرنجش را تکیه داده بود به شیشه و سرش را به دستش.

داشت بیرون را تماشا میکرد.

چراغهای روشن شهر را.

1148

نارنجهای پر از میوهی نارنجی را.

-چی بگم؟

-حس شیشمت چی میگه؟ من فکر میکنم پای عمه فرحت خیلی وسطه که

فرخنده آتیش گرفته!

آهی کشید و متفکر نگاهش را دوخت به نیمرخ من.

-خیلی نگرانم! همهش حس میکنم باز قراره دردسر درست بشه!

من هم نگران بودم، نگران دسیسهای دیگر!

هر دوتایمان خانوادههای داغانی داشتیم، عمه و عموی لاله یکطرف مادر

علیل من و تینا طرفی دیگر !

-بد به دلت راه نده فرفری! ایشالا چیزی نیست!

به او دلداری میدادم و یک نگرانی عمیق ته دل خودم قلقل میزد.

-استرس دارم امیر! از صبح نفهمیدم کارامو چهطور راست و ریست

کردم که شب برم خونه ماماناینا.

باید از این حال میآوردمش بیرون.

هردویمان خسته بودیم میفهمیدمش.

-بخشکی شانس! یه پرس غذاتم خراب نکردی شرطو ببریم!

خندید، انگار امروز فقط میخواست من را متعجب کند.

-بدجنس نباش!

عجیب میل داشتم به کشیدن لپهایش، کار من نبود گذشتن از این زن …

کار من نبود رها کردنش!

1149

-نمیشه حالا محض خاطر من یه دونهشو خراب کنی پس بفرستنش

آشپزخونه اونوقت من…

-نخیر نمیشه! رد نکنی استقلالو!

پیچیدم در بریدگی .

به شدت کنجکاو بودم که بدانم چه شده است!

-حالا کی بدجنسه لالهخانم؟

لبهایش را جمع کرد که نخندد.

قیافهاش جالب بود، پر از وسوسهی بوسیدن!

-تو بدجنستری!

فکری شیطانی زد به سرم، من هم همراهش میرفتم به اسم دیدن آریا.

اما شاید آن شب میتوانستم او را کمی بیشتر داشته باشم.

-ممنون، نمیای تو؟

او بر طبق عادت تعارف زد و من هم بر اساس آنکه تعارف بگیر و نگیر

دارد قبول کردم.

-نمیخواستم بیام ولی دیگه اصرار میکنی دلتو نمیشکونم!

از پرروییام در عجب بود و با چشمهایی گشاد نگاهم میکرد!

-من خیلیم اصرار نکردما!

خندهای خبیث تحویلش دادم و پیاده شدم.

البته نمیتوانستم قطعی بگویم که فوضولیام گل نکرده، میخواستم ببینم

چه خبر است!

1150

-تو سردت نیست؟

 

چپچپ نگاهم کرد و دست در جیب شلوارش فرو کرد.

مثل ملکهها ابرویش را بالا انداخت و دستور داد:

-بزن زنگو خستمه!

زنگ را زدم و منتظر ماندیم .

من و او زن و شوهر بودیم اما من شده بودم شبیه پسرهای هجدهساله

که برای مخزنی میچسبند به یک دختر!

چند دقیقه شد که رفتیم داخل خانه و نشستیم.

آریا باز هم خواب بود!

مامانروحی میگفت آنقدر با فرخنده سر و کله زد که با خستگی خوابش

برد.

لاله دلش طاقت نیاورد و لباسش را درآورده و ندرآورده رفت به اتاق

خواب پدر و مادرش برای دیدن آریا.

من هم دلم میخواست بروم اما نمیخواستم گزک بدهم دست فرخنده!

وگرنه مستقیم متلک میانداخت که رفتهایم پی کارهای خاکبرسری!

داشتم چای مزه میکردم، همه ساکت بودند.

ته چشمهای فرح یک نگرانی عمیق بود.

قشنگ معلوم بود یک مسالهای هست که همه عمدا و بهخاطر حضور

فرخنده ساکت و عصا قورت داده نشستهاند.

مهیار هم چشمهایش بیخودی میان من و حنانه میگشت.

1151

حنانه انگار یک هندوانهی خیلی بزرگ روی شکمش داشت.

حتی او هم به آن پرحرفی سکوت کرده بود.

-پیسپیس.

فنجانم را گذاشتم روی میز و سرم را آرام بردم کنار مهیار.

-چه مرگته؟

-بیشعور!

نیشم تا بناگوش باز شد.

عاشق مکالمههای بیتربیتی خودم و خودش بودم.

عمرا میتوانستم دوستی به باوفایی این کروکودیل پیدا کنم.

-چی شده عزیزم؟!

گلویش را صاف کرد و روی مبل جابهجا شد و خودش را نزدیکتر کرد.

-این زنیکه کی پا میشه میره حوصلهم سر رفت!

مثل خالهزنکها زیرزیرکی حرف میزدیم.

-تو نمیدونی چی شده؟

سر تکان داد، زیرچشمی نگاهش را دور سالن چرخاند.

حالا حاج مسعود و فرخنده حرف میزدند اما فرح انگار بغض توی گلویش

بود…

حنانه را هم ندیدیم، حتما به اتاقخواب رفته و به جلسهی سری مادر و

خواهرش پیوسته بود.

-میدونم.

1152

من هم همانطور پچپچکنان جواب دادم:

-پاشو گمشو تو حیاط تعریف کن ببینم!

او هم از خدا خواسته بلند شد.

کنار حنانه او هم دهنلق شده بود!

خدا در و تخته را خوب برای هم ساخته بود!

هر دو دهنلق!

آرام بلند شدیم و بی سر و صدا رفتیم توی حیاط.

یک میز آهنی سفید با صندلیهای دورش را حاجمسعود جدیدا خریده بود.

هر دو نشستیم کنار هم.

-خب! بگو ببینم باجناق! چی شده؟

-عرضم به حضورت که… فرحخانم میخواد ازدواج کنه!

این چه ربطی به فرخنده و توپ پرش داشت؟

چانه انداختم بالا و تکیه دادم به پشتی صندلیام.

-خب؟

-هیچی دیگه! اونی که فرحو میخواد فرخنده عاشقش بوده!

واقعا فکم از هم باز شد، این دیگر چهجورش بود؟

یعنی فرح میخواست عشق خواهرش را بدزدد؟

از سن و سالشان بعید بود این عشق و عاشقی بازیها!

البته تجربه ثابت کرده بود از این خانواده چیزی بعید نیست!

-هوم… جالبه!

1153

-اینجاش جالبه که اون نامزد اولی فرح بوده!

گیج شدم.

انگار مهیار خودش هم منگ بود!

-صبر کن ببینم! چی شده؟؟ درست حرف بزن ببینم چه خبره؟

پوفی کشید و درمانده نگاهم کرد.

-وقتی شما اومدین دعوا تموم شده بود! خودمم درست نمیدونم چی به

چیه!

پس دیر رسیده بودیم!

در این خانواده دیوانگی زیاد بود!

حتما اخلاق لاله به خانوادهی مادریاش کشیده و خوب بودنش را از آنها

ارث داشت.

صدای لِخ لِخ دمپایی از دم در آمد و لحظهای بعد این حاجمسعود بود که

یک صندلی بیرون میکشید برای نشستن کنار ما.

-هوا سرده میچاین.

نه من چیزی گفتم و نه مهیار.

مثل دختر بچههای ترسیده از زیر میز دستم را گرفت و فشرد، انگار که از

حاجی ترسیده باشد.

-امیرحسین اوضاع کار و بار چهطوره؟

نیشگونی از دست مهیار گرفتم که این بچهبازیهایش را تمام کند و خودم

خونسردانه جواب دادم:

1154

-لاله که اومده همهچیز عالی پیش میره .

مهیار دست دیگرش را کشید روی آن یکی، جلوی حاجب رویش نمیشد

چیزی بگوید اما مطمئن بودم در ذهنش فحشکشم کرده!

-پس کولیبازی اون روزت چی میگفت؟ فکر کنم گفتی دوست نداری

زنت کار کنه؟

زبانم بند آمد.

میدانستم دیگر دل خوشی از من ندارد.

آن روز امیر خبیث درونم عصیان کرده و به در و دیوار وجودم کوبیده

بود.

انگار این پدر و دختر کینهی شتری داشتند!

-خریت کرد اقاجون! دیگه از این غلطا نمیکنه! بگو به آقا جون؟ بگو غلط

کردم!

با آرنجش کوبید به پهلویم و تلافی آن نیشگون را درآورد !

حرصی غریدم:

-مگه مرض داری مرتیکه؟

حاجی نیمچه لبخندی تحویل مهیار داد و دوباره نگاه کرد به من.

جواب سوالش را میخواست! هر طور شده بود!

-بهم حق نمیدید؟ من… من از اونا اینقدر ضربه خوردم که… من

میترسیدم دوباره لاله رو ازم بگیرن واسهی همین…

این مرد، آن مرد صلحطلب آن روز نبود.

1155

انگار امروزش شده بود کارزار جنگ!

حتی من را هم انداخت به تتهپته با آن نگاه سبز خصمانهاش!

-تو دوسال دختر منو ول کردی رفتی کسی چیزی بهت گفت؟ من به روت

آوردم یا زنم؟

هیچکدام! حتی آنقدر خوب رفتار کرده بودند و من…

-اون روزی که گفتم برو میخواستم حالت خوب شه و برگردی،

میخواستم حال خرابتو نبری سر دختر مریضم! چه میدونستم دوسال

پیدات نمیشه؟

بلند شد و ایستاد.

 

دست زد به کمرش، کلافه بود! انگار یک بار سنگین روی دوشش باشد.

-بابای بچهمی امیرحسین! دلم رضا نیست به طلاق اما نمیتونمم پشت

دخترمو خالی کنم!

آب دهانم را قورت دادم.

واقعا ترسناک شده بود حاجی مسعود!

-کمکم میکنید؟ با دوتاتونم!

این حرفش کاملا با جملهی قبلی ناسازگار بود و ما هم هر دویمان

سردرگم مانده بودیم.

-چه کمکی؟

مهیار آمد به کمک لالی من !

من که به کل حرف زدن را فراموش کرده بودم!

1156

-نمیتونم از پس فرخنده بر بیام، دوباره میخواد آتیش بندازه به جون

فرح بدبخت…

بغض گلویش را میفشرد، این را هرسهمان میدانستیم که بغض یک مرد

یعنی چه.

پر از افسوس و ناراحتی ادامه داد:

-حنانه که حاملهست، نمیتونه منم نمیخوام رو به زایمانش بندازمش

توی دردسر، میخوام با لاله صحبت کنم با امیرحسین، تا وقتی فرح عقد

کنه اینجا بمونن…

هنوز نمیدانستیم این چه کمکی میتواند برای حاجی باشد!

ماندن من و لاله، آن هم اینجا؟

بد هم به نظر نمیرسید، حداقل شبها کمی لالهام را نفس میکشیدم.

نگاه کردم به مهیار، او هم متفکر نگاهش را دوخته بود به میز فلزی.

-ابن چه کمکیه که من و لاله… منظورم اینه که…

-اگه شماها بیاین، فرخنده شبا نمیمونه چون اتاق نداریم بهش بدیم.

حداقل شبا رو فرح بدون استرس بگذرونه!

پوفی کشیدم و دستهایم را پشت گردنم قلاب کردم.

-من که گیج شدم، اینجا چهخبره؟

-فقط در این حد بدون، فرخنده میخواد فتنه درست کنه، تو این مدت

مهیار هم به بهونهی حنا اگه فرخنده رو بکشه اونطرفی خیلی خوب

میشه.

1157

همه میدانستند رابطهی فرخنده و حنانه خوب است.

مهیار سری تکان داد و بی سوال اضافهای چشم گفت.

من اما در سکوت فقط نگاهشان کردم، این معما در ذهنم زیادی بزرگ

بود.

حاج مسعود هم منتظر تایید ما نبود.

انگار این حرفها شبیه دستور بود تا درخواست.

شاید دخترها هم در جریان بودند که ساعتی بعد، من در اتاقی کنار لاله

بودم و فرخنده رفته بود که مثلا مواظب احوالات حنانه باشد.

-چیزی لازم نداری؟

نگاهش کردم، با آن گرمکن و شلوار صورتیِ سه خط بامزهتر به نظر

میرسید.

دماغ کوچولوی آریا را بوسیدم و مهربان نگاهش کردم.

-آره یه لیوان آب، اگه میشه…

به خودم لعنت فرستادم که قول قرار گذاشته بودم!

من را چه به گذشتن از این فسقلی؟

زیرلب چندین صلوات فرستادم مگر خیالش از سرم بیفتد.

آخر این چه کمک مزخرفی بود؟

کنار یار باشی و نتوانی حتی لمسش کنی…

1158

#لاله

ول کن ماجرا نبود این امیرحسین شیطان من !

شب گذشته را پیش من بود و امشب هم.

میتوانست قبول نکند و نماند اما برای آزار من هم که بود ماند !

لیوان آب را به دستش دادم و خودم نشستم روی تخت یکنفرهی دیگری

که دوران مجردیام روی آن میخوابیدم.

موهایم را که دماسبی بسته بودم باز کردم و شروع کردم به ماساژ کف

سرم.

-میگم بچه رو له نکنم یه وقت؟

نصف آب در دستش بود و خودش هم در حال نشستن روی تخت من!

-میارمش پیش خودم برو بخواب.

-خوابم نمیاد، گیج شدم لاله اینجا چهخبره؟

حق داشت گیج شود، حق داشت، نمیدانست میان دو عمهی مجرد من چه

گذشته .

-خبری نیست، عمه فرح میخواد ازدواج کنه…

توضیح گنگی بود، این همه اتفاق و فقط همین جمله؟ معلوم بود معمای

ذهنیاش حل نمیشود.

مامان برایم توضیح داده بود که فرخنده از اختلاف میان من و امیر خبر

نداشته و آنها به بهانهی تعمیر خانهی ما، ما را نگه داشتند که فرخنده

نماند .

1159

-چی میدونی؟ یعنی مهیار چی گفته بهت؟

نزدیکتر نشست.

خندهام گرفت، از هر فرصتی استفاده میکرد بچسبد به من.

-یه چیزایی گفت ولی نفهمیدم راستش.

نخواستم دلش را بشکنم، خودم هم حرارت تنش را که حس کرده بودم

دلم میخواست نزدیکتر بیاید.

-منم نمیدونم چی بگم، شاید من تو شکم مامانم بودم که این اتفاقا

افتاده…

-یعنی تو اون جلسهی سه ساعتهی خودت و مامانت و حنانه چیزی

نگفتید؟

اینبار نتوانستم خندهام را کنترل کنم.

لبخند دنداننمایی به رویش زدم و او پرروتر چسبید به من.

-برو اونور امیرحسین!

-اوف قربون امیرحسین گفتنت! چقد شیرینی تو!

خواست سرش را فرو کند در گودی گردنم که خودم را عقب کشیدم و

اخطارگونه نگاهش کردم.

-شرطمون یادت رفته؟

نفسش را پر سر و صدا بیرون داد و خودش را زد به مظلومیت.

-لعنت به دهانی که بیموقع باز شود!

خدا میدانست خودم هم چهقدر مشتاق آغوشش بودم.

1160

هیچوقت ذرهای از عشقی که به او داشتم کم نشد.

من اول عاشق او شدم و این عشق همچون آهنربایی همیشه من را

میکشید سمت او.

-امیر؟

-هوم؟

سعی کردم ریتم نفسم آرام باشد، او خیلی زود متوجه خرابی حالم

میشد.

حرف را عوض کردم.

-اونی که عمهمو میخواد نامزد سابقشه.

-ناکس! بد جایی حرفو عوض کردیا!

نیشش تا بناگوش باز شد و دماغم را کشید.

-اما از اونجایی که خیلی کنجکاوم بقیهشم بگو.

لبهایم را جمع کردم که نخندم، روز به روز بیشتر عاشقش میشدم.

حتی وقتی نبود!

لبم را آرام گزیدم و فکر کردم به بخت عمهفرح بیچاره.

انگار پرت شدم در دنیای او…

زنی که بیشترین شباهت را داشت به من.

 

-عمه فرح خیلی زن آرومیه، یعنی همیشه سعی میکنه خشم نداشته باشه،

برعکس عمهفرخنده.

آهی کشیدم.

1161

-عمه فرح که نامزد میکنه، فرخنده عاشق اون مرد میشه. فرخنده

جسورتر بوده، خیلی بیپروا… وقتی به اون مرد علاقهشو ابراز میکنه اون

میذاره میره…

-وای خدایا! یعنی مردی که قرار بوده شوهر خواهرش باشه؟

سر تکان دادم و مغموم نگاهم را دادم به چشمان سیاهش.

-اهوم، اون مرد فکر میکرده خانوادهی ما خیلی بی بند و بارن. با حرکت

اشتباه فرخنده، فرحو قضاوت میکنه و بدون هیچ توضیحی ترکش

میکنه.

چانه بالا انداخت.

از هر فرصتی استفاده میکرد برای چسبیدن به من.

دراز کشید و سرش را گذاشت روی پایم.

-چهقدر جالب! فکر نمیکردم فرخنده اینقد نامرد باشه!

فرخنده نامرد نبود، فقط تصمیمهای غلط میگرفت.

آنی تصمیم میگرفت و بعدشدر غلطی که کرده بود میماند.

-آره، مامانم همیشه میگفت فرح خیلی خانومتره.هیچوقت به روی

فرخنده نیورد.

-مگه نمیگی مرده بدون توضیح رفت؟

ناخودآگاه دستم سر خورد در موهای مجعدش.

-خب آره، بعدها خواهرش به عمو منصور گفته بود عمو منصور اومد

قشقرق به پا کرد فرخنده هم قهر کرد و رفت.

1162

دست دیگرم را هم بردم در موهایش.

ریشهاش را ماساژ میدادم.

-خدابیامرز پدربزرگم قبل مرگش سهم همه رو داده بود. فرخنده هم با

اون سهم یه خونه خرید و رسما جدا شد، دیگه نه اون ازدواج کرد نه فرح!

خرکیفیاش قشنگ معلوم بود.

-دوتاشون عاشق یه نفرن! واسه همین باز فرخنده اومده؟

بیاختیار جوشی که روی صورتش بود را با دو ناخن شستم فشار دادم

و صورتش جمع شد.

-نکن بچه! درد میاد خب!

زیادی شده بودیم زن و شوهر واقعی!

رانم را از زیر سرش کشیدم بیرون و سرش خورد روی تشک!

-چی شد؟ وا! مگه حالت خوب نیست دختر؟

خودم بلند شدم و مقابل نگاه دلخورش رفتم سمت تختی که آریا خوابیده

بود.

-نخیر، خوابم میاد! اگه فوضولیت تموم شده میخوام کپهی مرگمو بذارم.

معلوم بود رنجیده، اما این رنجش مقابل درهای شبهای تنهایی من هیچ

بود.

-بقیشو نگفتی.

لبهایش را داده بود جلو، مثل وقتی که آریا بغض میکرد.

-چیشو نگفتم؟

1163

-فرخنده چرا دوباره اینجاها میپلکه؟

دراز کشیدم کنار پسرکم و صورت نرم و مهتابیاش را آرام بوسیدم.

-از فرح متنفره، چون همیشه همه خواهر کوچیکترشو دوست داشتن نه

اونو. الانم نه بگی هنوز عاشق این مردهها! فقط میخواد ثابت کنه فرح به

درد نخوره!

نگاهش مظلومانه به من بود.

من هم اندازهی او دلم میخواست در بغلش باشم.

-نمیشه تشک بندازیم کف اتاق پیش هم بخوابیم؟

-نخیر! باز دوباره تو روت خندیدم؟

دلم سوخت، من آدم تندی با او نبودم!

-راه نداره یعنی؟ آخه اینجوری خیلی دوریم، احساس غریبی میکنم.

حق داشت، از وقتی آمده بود ایران همهاش اینطرف و انطرف بود.

یکجا نمیخوابید که عادت کند.

دربهدری را مثل بچهگربهها تحمل میکرد.

بچهگربههایی که مادرشان در هفت سوراخ جابهجایشان میکرد.

-بهم دست نمیزنیا!

-نمیزنم، قول!

دو پتو از کمد بیرون کشیدم و پهن کردم روی زمین، بالشهایمان را هم

گذاشتم رویش.

-آخی… لاله یادته اولین بار با هم بودنمونو؟

1164

یادم بود، جزء به جزء… روی یک پتو، خانهی مشدی، خانه تکانی عید .

جوابش را ندادم و او ادامه داد:

-خیلی بدی لاله دلم خواست!

چپچپ نگاهش کردم و او نیشش را بست.

-چیه خب؟

-بگیر بخواب نصفهشبی!

آریا را چک کردم و دو بالش گذاشتم دو طرفش که نکند بیفتد.

-خوابم نمیاد لاله، نفرینت میکنم فردا همهی غذاهات خراب شن! فرداشب

همینجا میدونم چه بلایی سرت بیارم!

دراز کشیدم روی پتوی کناریاش.

-شتر در خواب بیند پنبهدانه!

حتی فکرش را هم نمیکردیم آقای سعیدی را فردا صبحش ببینیم.

آن هم کلهی سحر با قابلمهی پر از کلهپاچهاش!

از قرار معلوم او هم هنوز ازدواج نکرده بود.

یکجورهایی انگار خدا تقدیر عمه و او را نوشته بود روی یک کاغذ!

-بخور لالهخانم، نمک نداره!

به جای من امیرحسین با لبخند بشقاب کلهپاچه را از دستش گرفت.

-ممنونم آقای سعیدی، لاله کلهپاچه دوست نداره!

سعیدی چهرهای معمولی داشت اما منش و وقار از صحبت و رفتارش

میریخت.

1165

از آن دست آدمهایی بود که دوست داشتی ساعتها بنشینی پای کلامش.

-به ذائقهش نمیخوره، هرچیم مفید باشه وقتی آدم نتونه بخوره، نخوره

بهتره!

نفس راحتی کشیدم.

نه مثل مامانروحی اجبار میکرد و نه مثل عمه فرح اصرار!

عمه فرح !

بشاش بود انگار.

در چشمهایش پر بود از عشق و محبت.

در گیر و دار نگاه عمهفرح بودم که مامانروحی گفت:

-الهی قربون بچهم برم نگاه کن چهطوری میخوره لاله!

آریا تا آرنجش را فرو کرده بود در ظرف جلویش و با ولع کلهپاچه

میخورد!

چانه بالا انداختم و چیزی نگفتم.

من که نمیخواستم بشویمش! کار مامان خودش بود.

-به داداش مسعودم رفته، اونم عاشق کلهپاچهست .

بابا گفته بود این یکهفته را نروم به نارنج، خودش میخواست کارها را

راست و ریست کند.

از یک طرف هم احساس میکردم بابا عمدا این کارها را با من میکند!

لعنتی به شیطان فرستادم و بقیهی چای صبحانهام را با خرما نوشیدم.

 

1166

-حیف شد حاجی نیستش، اومده بودم هم یهکم حرف بزنم باهاش، هم

تاریخ عقدو مشخص کنم.

همه به یکباره سکوت کردند، قاشقها در هوا ماند و دستها روی نان

ثابت!

-عقد؟

-بله، عقد! طوری شده؟

این وسط انگار امیرحسین از بقیه مسلطتر بود.

-نه آقای سعیدی، چیزی نیست فقط تعجب کردن زود رفتین سر اصل

مطلب.

سعیدی لبخند زد و با دستمال لبهایش را پاک کرد.

-تو سنی نیستم که بازم صبر کنم جوون !

نگاه عاشقانهای حوالهی عمه کرد و ادامه داد:

-یه بار دستدست کردم فرح از دستم رفت، نمیخوام باز تکرارش کنم!

مامان میگفت اگر خواهرهایش میفهمیدند قشقرقی به پا میکردند بیا و

ببین !

نه عمه از خواهر شانس آورده بود نه سعیدی!

عمهفرح همانند دختران چهاردهساله سرخ و سفید شد و چادر خانگی

روی سرش را جلوتر کشید.

مامان اما سعی کرد خونسردی خودش را حفظ کند.

-حق با شماست آقای سعیدی، اما فکر نمیکنید که…

1167

-به خیلی چیزا فکر کردم روحیخانم.

حتی مامان با آن حاضرجوابیاش در مقابل متانت کلام این مرد سکوت

کرده و تنها گلویش را صاف کرد.

آریا فارغ از همهچیز قاشق کوبید به بشقابش.

-دوبایه دوبایه !

دوباره سکوت شکست و مامان تندتند یک پاچه را گذاشت در بشقاب و

مشغولش کرد که صدایش را بِبُرد.

-نظر شما چیه فرحخانم؟

-راستش من… من…

امیرحسین بریدهای از نارنج را چلاند در قاشقش و با لذت خورد.

-تردید دارید؟

-نه!

نه گفتن عمه قاطع بود، درست جوری که گویی سالها به آن فکر کرده.

-یاد بگیر زن !

این را با پچپچ گفت، اخم کرده بود …

-امیر!

-ها؟ دروغ میگم! عمهتو ببین یاد بگیر!

دهانم از پررویی او باز ماند!

واقعا پررو بود!

-روتو برم هی!

1168

اینبار او چپچپ نگاهم کرد و من فقط مانده بود شاخم دربیاید از تعجب!

بعد از یک سکوت طولانی این پچپچ ما توجه همه را جلب کرده بود.

آقای سعیدی دستمال را کشید روی لبهایش و گفت:

-چه لحظههایی میتونستیم مثل این دوتا جوون داشته باشیم، حیف

حیف!

چهرهام گلگون شد و تنها به این فکر کردم که مردی به خوبی او چهطور

توانست به خاطر حرف چندتا زن از عشقش بگذرد.

-از این به بعد مهمه سعیدیجان!

امیر گفت و از جایش بلند شد و به تابعیت او من هم.

-خوشحال میشم رستوران ببینمتون، با خانم تشریف بیارید!

با ابرو اشاره کرد به عمه فرح و عمه سرختر شد.

-میرید سر کار مادر؟

-آره دیگه… دیرمون شده!

آقای سعیدی هم از جایش بلند شد برای احترام به ما.

-حتما! البته سخته بین نارنج و ترنج و قصر طلایی انتخاب کردن، اما

خب… فکر کنم جور شب عقدمون رو شما باید بکشید!

آریا آب دماغش را کشید بالا و میان حرف بزرگترها با فریاد گفت:

-لاله منم ببر!

حق داشت بچهام، این مدت آنقدر درگیر بودم که فراموش کرده بودم او

هم نیاز دارد به تفریح.

1169

حس مادرانهام گل کرد.

اشک آمد تا پشت چشمهایم… پسرکوچولویم را رها کرده بودم انگار.

رفتم کنارش و بیتوجه به بوی کلهپاچه که شدیدا اذیتم میکرد موهایش

را بوسیدم.

امیرحسین اما لبخندش رو به سعیدی وسعت گرفت.

-روی چشمم، فرحخانم هم عمهی خودم. من و لاله نداریم!

مردک بیخیال !

حتی به روی مبارکش نمیآورد که پسر کوچولویمان هیچ تفریحی ندارد.

-میشه من امروز نیام سر کار؟

با همان لبخند وسیعش خیلی جدی جواب داد:

-نه عزیزدلم، سفارش گرفتیم.

در آستانهی شکستن بغضم بودم که نزدیکمان آمد و او هم صورت چرک

آریا را بوسید.

-شب زود میام پسرمو میبرم پارک، خوبه؟

جلوی آقای سعیدی رویم نمیشد گریه کنم.

به نظرم هرکه مادر باشد باید مسئولیت همهچیز رابر عهده بگیرد.

اما ما شده بودیم از آن پدر و مادرها که تنها به فکر پول درآوردن بودیم.

امیر بدجنس!

من دوسال جای او ایستادم و او حاضر نبود یک روز کارهای من را

بکند.

1170

-نه! لاله …

اشک جمع شد در چشمان سیاه پسرکم دلم را سوزاند.

مامان مثل همیشه در پی مدیریت بحران بحث را سمت دیگری کشید.

-نه، میخوام کیک بخرم پسرم فوت کنه، امیر باشه همهی کیکتو

میخورهها!

آریا مردد شد اما دوباره نالید:

-لاله نرو!

دلخور امیر را نگاه کردم و اولین قطرهی اشکم ریخت.

شاید هم آن زجر احساسی که دیشب کشیده بودم دلم را نازک کرده بود.

تمام شب دلم بهانهی او را داشت و غرورم اجازه نداد کمی نزدیکش شوم.

تنها قلبم بود که لحظه به لحظه بیشتر میشکست.

-باید بریم بابایی، نمیشه…

سعیدی لبخند متینش را داشت و عمه هم زیرزیرکی اما عاشقانه نگاهش

میکرد.

مامان هم مستاصل بود.

تنها امیر بشاش به نظر میرسید دلیلش هم مشخص نبود.

-با من و عمهفرحت میای پارک آریاجان؟

چشمهای درشت آریا پر شد از ذوق، به یک پارک من را فروخت!

تند تند از صندلیاش پایین پرید و رفت چسبید به عمهفرح.

1171

#امیرحسین

فقط میخواستم بکشانمش رستوران، چارهای نداشتم جز نامردی در

شرطمان.

دیشب تا صبح را با بدبختی سر کردم که نگیرمش در بغلم و نفشارمش.

آخر این چه شرطی بود من گذاشته بودم؟

-اخماتو وا کن خانوم؟

مانده بودم چهطور گردنش خشک نشده بود اینقدر بیرون را نگاه میکرد.

-ولم کن!

 

-بابا تو که میدونی چهقدر سفارش داشتیم، آخه من قرمهسبزی بلدم؟

چشمهای سبز خشمگینش شکارم کردند، مثل یک تیر از چله رها شده!

-بقیه که بلد بودن! فقط نظارت جنابعالی رو میخواست!

خوشم میآمد وقتی اینطور مثل بچهها لج میکرد.

بامزه میشد!

تکیه داد به صندلی و لبهایش را داد جلو، میدانستم وقتی خودش را

لوس میکند چهطور میشود!

-انگار آریا بچهی تو نیست!

-موش بخوره مامان بچهمو!

نازش را که میکشیدم بیشتر ناز میکرد ناکس!

-امیر؟ !

-جون امیر!

1172

آهی کشید، نه! انگار لوس کردنی در کار نبود، واقعا داشت گریه میکرد.

راهنما زدم و گوشهای ایستادم.

-چی شد؟

دستمالی از جعبهی جلوی ماشین کشید و آب دماغش را با آن گرفت.

-انگار بچهی من بابا نداره! چرا توجه نمیکنی بچه کمبود داره؟

راست که میگفت، بچهی من بی بابا دنیا آمده بود.

بچهی من تا دوسالگیاش بی بابا بود اما حالا من بودم.

منِ گردنکلفتی که نه عرضه داشتم زنم را راضی نگه دارم نه پسرم را!

-شب میبرمش پارک عزیزم، این که گریه نداره!

-ندیدی چهطوری چسبیده بود به عمه؟

پشیمانم کرد از آوردنش، کاش گذاشته بودم همانجا بماند و آریا را ببرد

بیرون.

-دیدم عزیزدلم، همین الانم اندازهی کافی دیرمون شده میخوای همهش

گریه کنی؟

-به درک که دیرمون شده! هفت ساله تموم زندگیم شده آشپزی! خودم

رفتم حاشیه! اصلا دیگه دلم نمیخواد بیام سر کار!

هق هقش بلند شد و من آرام سرش را کشاندم در آغوشم.

-باشه عزیزم، میخوای برت گردونم؟ بری پیش مامانت و آریا؟

چیزی نشنیدم جز گریه .

آرام آرام نوازشش کردم، انگار داشتم سیراب میشدم از تشنگی دیشب!

1173

این عطر ناب هیچکجای دنیا نبود.

-لالهخانمم؟ تو هر وقت منو میبینی باید یه چشت اشک باشه اونیکی

خون؟

حالا فقط صدای فینفین کردنش میآمد.

حق داشت دلش پر باشد حق داشت…

-فکر میکنی چرا؟

جوابش را داشتم بدهم، به خاطر بد بودن من! بهخاطر خودخواهیهایم.

-چرا خوشگله؟!

-چون تو خیلی بدی! خیلی زیاد!

یک روزی جانش بودم.

یک روزی امیرجان که میگفت آنقدر با عشق بود که قلب من را هم

مالامال از عشق میکرد.

بیحرف بوسیدمش، آمده بودم خوب باشم اما خودش پسم میزد.

خودش باعث میشد دست بیاندازم به دوز و کلک برای ذرهای با او بودن!

انگار خودبهخود شرطمان شکسته شده بود.

انگار این عذاب را هردویمان دیشب کشیده بودیم.

-امیر!

-جونم؟

-فکر نمیکنی داری شرطو میشکنی؟

1174

رهایش کردم، فیالفور! نمیخواستم بهانه دستش بدهم که دوباره دوری

کند!

نیشم را باز کردم و زدمش به کانال شوخی!

-دلم خواست خب! خوشگل دعوا میکردی!

……………..

نه آن روز پرسی غذا برگشت آشپزخانه نه روزهای دیگر!

لامذهب حتی یک خطا هم نمیکرد که دلمان کمی خوش شود !

حتی هر وقت آمدم کارشکنی کنم مچم را میگرفت!

نمیدانستم حنانه و مهیار به چه ترفندی فرخنده را نگه داشته بودند اما

همهچیز داشت روال عادی خودش را طی میکرد.

هم اتاق بودن من و لاله…

خرید عقد رفتن فرح و سعیدی…

و بعد از آن روز دعوا هر روز پارک بردن پسرکم!

دور و برم را پاییدم، همه رفته بودند برای ناهار و کسی در آشپزخانه

نبود.

فرصتی مناسب بود برای به دست آوردن لاله!

درنگ نکردم و با شیطنتی که به تازگی پیدا کرده بودم کمی نمک در مشتم

ریختم و رفتم بالای سر قابلمهی فسنجان.

در قابلمه را باز کردم و همینکه خواستم مشتم را در آن خالی کنم صدای

ظریفش را شنیدم.

1175

-چیکار میکنی؟

کنف شده مشتم را عقب کشیدم و ناراحت نگاهش کردم.

-جنی تو زن؟

با تشر در قابلمهی نهچندان بزرگ را گرفت و گذاشت سر جایش.

-من جن نیستم ولی مثل اینکه تو بچهای!

خندهام گرفت، یکبار هم راه نمیداد کارش را خراب جلوه دهم!

-تو سالن سوسک میندازم تو بشقابای غذات!

-اگه دلت گرفت دست بزنی به سوسک خوشحال میشم این کارو بکنی!

من از سوسک متنفر بودم، همه این را میدانستند.

-خب نمک میریزم، شکر میریزم! بابا لاله خسته شدم بیا این شرطو

تموم کنیم!

لعنتی میدانست چهقدر تنم داغ اوست !

میدانست این میل جنسی شدید را فقط به او دارم و همچنان روی

یکدندگی خودش ایستاده بود!

-این شرطو من نذاشتم که! خودت گذاشتی !

-بابا من غلط کردم، خوبه؟

بیخیال بقیهی غذاها را میچشید که مبادا خرابشان کرده باشم.

-نه، خوب نیست!

نزدیک بود منِ به آن گندگی مثل پسربچههای تسخ پا بکوبم به زمین !

-لاله!

1176

-هوم؟

دور و برمان را پاییدم که مبادا بچههای آشپزخانه شاهد گفتوگویمان

باشند.

-به خدا نمیخوام حاملهت کنم، خودت هرجور میدونی جلوگیری کن!

اصلا یه سال دیگه دخترمونو دنیا بیاریم!

کمی نزدیکتر شدم و ادامه دادم:

-چی میگی؟

چشمهای سبزش آمد بالا و دوخته شد به من!

-امروز وکیلم زنگ زد.

وکیلش؟ کدام وکیل؟

دلم ریخت میان آن تمنایی که به جان او داشتم.

-چی میگفت؟

یک طور اصرار آمیزی نگاهم کرد و در آخرین قابلمه را بست.

-احضاریهی طلاقم کمکم داره آماده میشه .

فکر میکردم دست نگه داشتهاند.

حاجمسعود به من فورجه داده بود!

-این حرفا چیه لاله؟ چی میگی؟

 

سر انداخت پایین، نمیخواست دیگر نگاهم کند این را میفهمیدم.

-بذار روال خودشو طی کنه امیر، اینکه من از طلاق حرف نزدم معنیش

این نیست که منصرف شدم.

1177

در حال انفجار بودم، دوباره میخواست رگ بدخلقیام را پر خون کند!

-لاله!

نگاهم نکرد تنها دهانش از حرف زدن ایستاد .

-روی سگ منو بالا نیار، چن وقته لیلی به لالات میذارم فک نکن

خبریهها!

-از اولم هیچ خبری نبود پدر آریا! فقط ما خودمونو مچل همدیگه کردیم!

دندان ساییدم به هم!

هرچه میخواستم مراعات کنم بدتر میشد انگار!

-منو ببین!

باز هم نگاه نکرد، باز هم افتاده بود روی دندهی لج و لجبازی!

-اگه فکر کردی رو قول و قرارم میمونم کور خوندی! امشب همهچی

تمومه !

پوزخند زدم.

-فکر کردی من راحت میگذرم از زندگی خودم و بچهم! به خدای احد و

واحد…

میان حرفم آمد، حالا داشت نگاهم میکرد.

-میبینی؟ تو همینی… قلدری! زورتو نشون زن میدی !

من چه فکری میکردم و او چه فکری !

-با تو مگه میشه نرم حرف زد؟ میفهمی حرف آرومو تو؟

1178

سپیده انگار داشت کمکم سرک میکشید، صدای کوچکی از کنار در

میآمد.

-من همهچیزو میفهمم انگار تو خودتو زدی به نفهمی! هیچ میدونی بین

ما…

-هرچی گذشته باشه لاله! ما همدیگرو هنوزم دوست داریم! منتها تو

نمیخوای اینا رو بفهمی!

همانجا پش اجاقها روی یک صندلی کوچک نشست.

خشمگین نبود.

بیشتر مغموم بودن از صورتش پیدا بود و ناراحتی.

-تو فهمیدی؟

دهانم بسته شد، منظورش را فهمیده بودم.

باز هم سرکوفت آن روزهای گذشته را میزد!

کی میخواست ول کند این گذشته را!

-آره! مهم الانه که میفهمم، چون کنار تو وایسادم…

سپیده، میدانستم ان پشتمشتها گوش ایستاده!

-ولم کن امیر اصلا حوصله ندارم!

اینبار را کور خوانده بود، نه قهر میکردم و نه تنهایش میگذاشتم.

-سپیده !

نامش را تغریبا فریاد کشیدم.

بیچاره هراسان از پشت در آمد بیرون و مظلومانه نگاهم کرد.

1179

-بله سرآشپز؟

-چند بار بهت گفتم گوش واینسا؟ تو کلهی تو نمیره دختر؟

نگاهش مثل مرغ سر کنده در آشپزخانه میدوید.

-گفتم… گفتم یعنی نیام مزاحم حرفاتون بشم!

چپچپ نگاهش کردم.

-میتونی بچهها رو سرگرم کنی یه ده دقیقهای نیان تو آشپزخونه؟

چشمهای لاله گرد دوخته شد به من، ترسیده بود!

-میتونم سرآشپز !

-خوبه، برو!

قدمی عقب برداشت و منومنکنان گفت:

-آخه…

-نترس بلایی سرش نمیارم، فقط میخوام باهاش حرف بزنم.

تند تند آشپزخانه را ترک کرد و من پشت سرش در را قفل زدم.

-چیکار میکنی امیر؟ زشته حالا فکر میکنن …

یقهاش را گرفتم، محکم… نگذاشتم بقیهی حرفش را بزند.

پشت سرم ایستاده بود که مثلا جلویم را بگیرد اما من دیگر خدا هم

جلودارم نبود!

چسباندمش به دیوار کناری و خیلی جدی در چشمانش نگاه کردم.

-کی میخوای دست برداری از این کارات؟

1180

فقط نگاهم کرد، میخواست بگوید شجاع است اما ته چشمانش نگرانی از

آبرویش را میدیدم.

-من دیگه نمیتونم پا در هوا بمونم لاله! داره میشه چهل سالم… تا کی

باید دربهدری بکشم؟

-اینو به خودت بگو!

-چن بار گفتم غلط کردم؟

زده بودم به سیم آخر!

این رفتارها حدی داشت، کی میخواست بفهمد دوستش دارم؟

کی میخواست بفهمد کسی جز من برای او خوب نیست و کسی جز او

برای من؟

-کافی نیست امیر! عقدههام خیلی زیادتر از این حرفان!

-میخوام جبران کنم!

چانهاش را بوسیدم، همان سهگوش کوچک دوستداشتنی…

-با تحمیل کردن خودت؟

لبخند زدم، کدام تحمیل را میگفت؟ خودش هم دلش میخواست نزدیکش

شوم.

عصبانیتم خوابیده بود با نزدیک شدن به او و استشمام عطرش!

سر فرو کردم در بلور گردنش و آرام بوسیدمش.

-آخه قربونت برم، چیکار کنم که به چشمت بیاد؟ من که دور میشم تو

آروم نمیشی، نزدیکت میشم میگی تحمیل! تو بگو چی میخوای؟

1181

میدانستم محبت کلامم احساساتش را تحریک میکند اما انتظار بغض را

نداشتم.

-نمیدونم چی میخوام امیر!

گونهاش را بوسیدم، پر از احساس.

-من میدونم قلبم، منو میخوای!

روسری کوچولوی مشکیاش دور گردنش افتاده بود، برخی از تارهای

فرفریاش هم ریخته بود در پیشانیاش.

دلفریب بود آن لبهای سرخ…

از قصد آرایش میکرد که دل ببرد!

-نه!

-پس چی میخوای؟

خودش را لوس کرد.

البته تمام مدت سعی میکرد بغضش نشکند چون دفعهی قبل گفته بودم

هر وقت با من است، اشکش میرسد دم مشک !

-میشه با آریا سهتایی بریم تفریح کنه بچهم؟

حرف را پیچاند بچهزرنگ!

باز با خندیدن من به رویش پررو شده بود!

در یک حرکت آنی خم شدم و لبهایش را کشیدم به کام… دیگر آدم صبر

کردن نبودم.

1182

#لاله

لذیذترین بوسهی من و او بود این بوسهی خیس و پر ولعش.

جلویش را نگرفتم.

تلاش نکردم برای دور شدن…

خودم هم داشتم از او انرژی میگرفتم.

تمام آن انرژیهایی که این شبها از من به یغما برده بود را…!

-درخواست طلاقتو…

نفسنفسی زد، حالش خوب نبود انگار… انگار طلب تن من بیشتر از هر

وقتی آزارش میداد.

-مثل بچهی آدم پس میگیری !

تنم پرواز میکرد برای بغل کردنش.

دلم پرپر میزد و عقلم نمیگذاشت حتی کلمهای بیاورم به زبانم.

 

نفسهای تندش میخورد به گلو و سینهام.

داشت آنجا را میبویید؟

– میری یا نه؟

به اندازهی کافی لفتش داده بودیم.

کارگرهای آشپزخانه را بیشتر ار این نمیشد معطل کرد.

درثانی خجل بودم از رفتارش جلوی سپیده.

اما همهی اینها به این آرامشم میارزید!

-برو این درو باز کن!

1183

خودش را فشرد به تنم، دستش هم آرام خزید سمت پیراهن زیر روپوشم.

-بخدا همینجا بلا سرت میارم لاله!

از سر تمسخر خندیدم.

-دوربینو چیکار میکنی؟ هیچ میدونی مهتابی دوربینا روی

مانیتورشه؟!

او هم خندید، درست همانند من.

-فکر کردی با هالو طرفی بچه؟ مهتابی دو روزه سیستمش قطعه !

قالب تهی کردم، اگر راست میگفت چه؟

چرا مهتابی چیزی به من نگفته بود؟

-الکی میگی!

-میتونی ازش بپرسی!

خندهام ماسید، بعد از آنکه زورم کرد به رابطه کمی سرد بودم در این

مورد.

-زشته جلو بقیه امیرحسین! مگه اینجا اتاقخوابه؟

گردنم را پر حرارت و خیس بوسید…

کمی طولانی.

دقیقا میدانست چهطور تحریکم کند.

-دوست داری بقیهشو ببریم تو اتاقخواب؟

تنها آب دهانم را قورت دادم.

شده بود مردی که تنها زورش را به رخم میکشید…

1184

من که زورم نمیرسید پسش بزنم، تنها باید با زبان کارم را پیش

میبردم.

پس من هم آرام سر جلو بردم برای بوسیدنش.

-اهوم…

مثل خودش گردنش را بوسیدم.

-اتاق توم خوبهها !

هر دویمان آن روز را به یاد داشتیم که در اتاق مدیریت پیچیدیم به هم!

وسوسه شد !

این تنها سلاحم بود در برابر او!

هوسآلود نگاهش کردم و لحظهای بعد گلویش را دوباره بوسیدم.

دیگر طاقت نیاورد.

این را از نفسنفس زدنش فهمیدم و دستهایی که عجله داشتند برای باز

کردن در!

-بیا اتاق من!

………….

#امیرحسین

هرچه منتظر ماندم نیامد، حتی در رستوران هم ندیدمش.

گوشیاش را هم جواب نمیداد.

بد رو دستی خورده بودم!

1185

فکرش را هم نمیکردم آن بوسههای داغش تنها تلهای باشد برای فرار از

من !

بیقرار دوباره شمارهاش را گرفتم، جواب نمیداد لعنتی!

حرصی کاپشنم را چنگ زدم و از اتاق آمدم بیرون.

-خانم مهتابی، نیومد لاله؟

-نه سرآشپز، گفتن میرن خونهی پدرشون!

حسابش را میرسیدم!

از رکب خوردن متنفر بودم آن هم با این دردی که کشیدم…

خودش میدانست اگر میل جنسیام سرکوب شود چه بلایی دامنم را

میگیرد!

-سرآشپز صورتحسابای…

بقیهی حرفش را نشنیدم، تنها پریدم توی ماشین و راندم به آن سمت!

#لاله

تازه حمام کرده بودیم.

آریا طبق عادتش حولهی تنپوش من را کنار زده بود و داشت با

سینههایم بازی میکرد.

چشمهای درشتش گهگاه میرفت روی هم.

بعد از حمام همیشه سرش سنگین میشد و خوابش میگرفت.

1186

میان موهای فرفریاش را بوسیدم و با مهری مادری مهربانانه نگاهش

کردم.

-جوجهی مامانی!

آنقدر که به نظرم آریا زیبا بود هیچ بچهی دیگری را به قشنگی او

نمیدانستم.

شده بودم حکایت سوسک و دست و پای بلوری بچهاش!

خندهام گرفت و آرام پیشانی غرق خواب کودکم را بوسیدم.

بدون توجه به کسی که در را باز کرد و داخل آمد.

فکر کردم مامان است!

-پسر جای پدرو خوب گرفته !

جا خوردم! امیرحسین آخر شب باید میآمد نه حالا!

با این وضعیت من و سینههایم!

-در رفتی ها؟ فکر کردی گیرت نمیندازم؟

کاپشنش را درآورد و انداخت روی تخت کناری که خودش روی آن

میخوابید.

-خوبه! حمومم رفتی تنت نرم و نازکه!

مزخرف میگفت !

او که نمیخواست واقعا فکرش را عملی کند؟

آنقدر خسته بودم که جانش را نداشتم.

1187

سعی کردم ذهنم را آرام کنم، دست تپل آریا را آرام از سینهام جدا کردم

و مظلومانه نگاهش کردم.

-امیرحسین؟

با همان دلخوری زیرشلواریاش را پوشید، نگاهم نمیکرد.

-چیه؟ فکر کردی واسه دویست گرم گوشت چقد منتتو میکشم؟

خندهام گرفت.

واقعا عصبی و کلافه بود انگار!

-در رفتی فکر کردی دیگه زن قحطیه؟

نیشم شل شد و فکرم هزاران جا پرواز کرد.

نکند واقعا…

آریا را گذاشتم روی تخت و پتو کشیدم رویش.

قلبم تالاپ و تلوپ میکوفت.

-یعنی چی؟

دوستش داشتم، تمام جانم بود.

هیچوقت به اینش فکر نکرده بودم که با زن دیگری ببینمش!

مرد بود و تا یک جایی میتوانست خودش را کنترل کند!

-همون که شنیدی!

دنیا آوار شد بر سرم! یعنی یک خارج رفتن این قدر او را عوض کرده

بود؟

-مسخرهشو درنیار امیر! بخدا دیگه اسمتم نمیارم!

1188

-نه که الان اسممو میاری!

دراز کشید روی تخت و بیتوجه به من آرنج گذاشت روی پیشانیاش.

بغض کردم، اصلا نمیتوانستم با زن دیگری تقسیمش کنم.

برایم قابل تصور نبود اینکه او زن دیگری را بوسیده باشد، آن نفسهای

داغش گردن زن دیگری را لمس کرده باشد.

-امیرحسین؟

-چیه؟ قرص امیرحسین خوردی؟ مگه تو طلاقتو نمیخوای دیگه چیکار

داری به من؟

دلم پر شد، بغض تا گلویم بالا آمد و قورتش دادم، حالا که این کار را

کرده بود رنگ آغوش من را هم نمیدید!

من را بگو برای با او بودن کلی فکر کرده بودم.

رفته بودم دیدن پرهام و برنامه چیده بودم برای…

دیدههایم تار شد از اشک.

دماغم را بالا کشیدم و عقبگرد کردم سمت کمد و سشوار را بیرون

آوردم.

-به درک اصلا!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
اشتراک در
اطلاع از
guest

16 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ستایش
ستایش
1 سال قبل

نمیدونم چرا اینقدر داره از لاله بدم میاد و اصلا نمیتونم بهش حق بدم

Ghazal
Ghazal
1 سال قبل

فقط کاش لاله کوتاه بیاد دیگه،واقعا شورشو در آورده

فاطمه
فاطمه
1 سال قبل

یه پارت دیگه مهمون نمیشیم امشب؟

Seta
Seta
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

مرسی بخدا خیلی مهربونی خیلی وقته به این سایت بخاطر پارت گذاری دلارای سر نزده بودم این رمانه خیلی گوگولیهه

فاطمه
فاطمه
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

میشه الان بزاری عزیزم؟ تا یه ساعت دیگه بیدارم

فاطمه
فاطمه
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

میشه الان بزاری؟ تا یه ساعت دیگه بیدارم😘😘😍

فاطمه
فاطمه
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

الان میشه بزاری عزیزم؟ تا یه ساعت دیگه بیدارم

فاطمه
فاطمه
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

میشه الان بزاری عزیزم؟ بیدارم تا یه ساعت دیگه

علوی
علوی
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

تا صبح!!

علوی
علوی
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

خوندم. محشر بود.
فاطمه جان! یه رمان هست مدت‌هاست دنبالش می‌گردم، تعریفش رو شنیدم اما پیداش نمی‌کنم. اسمش رو بگم می‌تونی بذاریش؟

علوی
علوی
پاسخ به  علوی
1 سال قبل

ممنون فاطمه جان اسمش «رمان مرا به جرم عاشقی حد مرگ زدند» مال خانم صدیقه بهران فره. یه زمانی تو تلگرام دنبالش می‌کردم نیمه کاره سایتش ولش کرد. تو اینترنت زده نویسنده مجانی منتشرش کرده ولی هرچی می‌گردم هم پیدا نمی‌کنم. بعد از فیلتر کردن هم کلاً جز ایتا شبکه‌ای ندارم. رو ایتا هم نبود آخه😫

Ghazal
Ghazal
پاسخ به  فاطمه
1 سال قبل

وای اره خیلی میچسبه🤤😂

دسته‌ها

16
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x