رمان آشپز باشی پارت 69

2.3
(3)

 

سر آریا را گذاشته بود روی قلبش و داشت آرامش میکرد.

-هوم؟

-میگم… نظرت چیه خودمونم دستبهکار بشیم؟

آریا دماغش را محکم میکشید بالا که آب دماغش نریزد، لاله یک دستمال

برداشت و کشید به دماغ آریا.

-دستبهکار چی؟

آب دهانم را قورت دادم میترسیدم دوباره قشقرق به پا کند.

 

-چیزه… امروز دیدم اونا نینی دارن خب… منم دلم خواست آخه.

یک لحظه سکوت شد و لاله هم گنگ نگاهم کرد.

-واقعا که امیر! حنای بدبخت اونجا تو بیمارستانه اونوقت تو به فکر چی

هستی؟

لبم را گزیدم.

فقط میخواستم کمی میانمان گرمتر شود.

میخواستم بشویم یک خانوادهی خوشبخت…

-خب حنا… مامانت که پیششه! تازه عمههات و شوهرشم هستن.

نفسهای آریا کمکم داشت منظم میشد و نفسهای لاله عصبیتر!

-یعنی منظورت الانه؟ خونهی حنانهاینا؟

-چه عیبی داره! اونا که دوربین ندارن بفهمن!

چپچپ نگاهم میکرد.

-خجالت بکش!

خودم را کشیدم کنار!

این مرد از راه به در شده بود با دوسال خارج زندگی کردن!

-نکن امیر! منظورم بعدا بود نه الان! بچه داره دنیا میادا!

-بابا مگه چقد طول میکشه؟ تو فکر کردی من چقدر کمر دارم؟

لب گزیده آریا را در بغلم جابهجا کردم که راحتتر بتواند بخوابد.

-بی ادب!

1222

-لاله جان من اذیت نکن! بابا چن وقته اومدم پدرمو درآوردی حالام که

راضی شدی ناز میکنی !

دلم واقعا برایش سوخت !

البته بیشتر برای خودم که مجبور بودم احساسات سرشارم به او را

سرکوب کنم.

-امروز نمیشه! اگه بچه دنیا بیاد چی؟

امیرحسین دستم را گرفت توی دستش و استرس درونم مثل همیشه با

گرمای دست او آرام شد.

-فوقش ول میکنیم وسطش ساکو میرسونیم! بالاتر از این؟

-آخه… اگه آریا بیدار بشه چی؟

-یه جوری میبرمش بالا که بیدار نشه! دیگه چی؟

بهانهی دیگری نداشتم که بیاورم.

چند دقیقهای مکث کردم که سنگ دیگری بیاندازم جلوی پایش.

-چیزه… یعنی… من حموم نرفتم، تا شب که طوری نمیشه؟

لپم را میان دو انگشتش کشید، هنوز چند ساعت از قراردادمان نگذشته

بود که من میخواستم بزنم زیر همهچیز!

-شدی بچهزرنگ محل؟ شب کی پیش خواهرت میمونه خانمی؟

هرچه میگفتم او راه حلی داشت! انگار چارهای نداشتم جز با سر رفتن به

استقبال احساساتم!

-ولی آخه…

1223

-آخه چی؟ نامحرمتم یا دوست پسرت؟! قرارمون چی شد؟ قرار نشد هی

گذشته رو نکوبی تو سر من؟

خندهام گرفت.

-کو؟ کجای سرت کوبیدم؟

به فرق سرش اشاره کرد و موهای سیاهش را نشانم داد که میانشان چند

تار سفید خودنمایی میکرد…

-اینجا! پیرم کردی لالهخانم پیر!

-باشه فقط… زود تمومش کن که مهیار یه وقت دلخور نشه، باشه؟

ماشین را با ذوق به راه انداخت.

-ای به چشم! شما جون بخواه سرآشپز!

به دقیقه نکشیده رسیده بودیم در خانهی مهیار و امیرحسین در آسانسور

بچه به بغل لبخند ژکوند تحویلم میداد!

-چیه خب؟

-یاد روزای اولمون افتادم! اونوقتام همینجوری خجالتی بودی.

#امیرحسین

قلبم داشت از هیجان منفجر میشد.

هم وقت نداشتیم و هم این اولین رابطهی درست و درمانمان میشد.

با رضایت کامل هر دویمان!

1224

یک بار دیگر آریا را چک کردم که درست خوابانده باشمش و رفتم سمت

سرویس بهداشتی.

لاله با دست و رویی خیس آمد بیرون، صورتش هنوز گلگون بود…

شده بود تازهعروسهایی که اولین رابطهشان است!

-میخوای بری دستشویی؟

سرم را به نفی تکان دادم، به جای نگاهی شهوانی عاشقانه قد و بالایش را

برانداز کردم.

-نه! منتظر تو بودم!

سعی میکرد خونسرد باشد، از نگاه دزدیدنش معلوم بود چهقدر استرس

دارد…

-برم ساکو پیدا کنم دیرمون نشه!

میخواست خودش را بزند به آن راه!

فکر کرده بود منصرف میشوم!

بازویش را گرفتم و کشیدمش سمت خودم.

با اینکه صبح ناکامم کرده بود باز هم میل وافری داشتم به تصاحبش!

-بیا اینجا! ساکو بعدا پیدا میکنیم!

نه تقلا کرد و نه چیزی گفت.

تنها صدای گلویش را شنیدم که آب دهانش را قورت میداد.

آرام بغلش کردم و سر فرو بردم در موهای نرمش!

بوی بهار نارنج میداد تنش…

1225

بوی مادر بودن… بوی آرامش!

-دلم واسهی اون روزامون شده یهذره لاله…

باز هم تنها صدای نفسهایش میآمد که لحظه به لحظه تندتر میشد…

میتوانستم تپشهای قلبش را بشمارم بسکه بلند میکوفت به قفسهی

سینهاش!

گرومپ! گرومپ!

حالا که خودش خواسته بود فرق میکرد با زور و اجبارهای من…

هرچهقدر هم از لحاظ جنسی به اوجش رسانده بودم باز هم آین حس

قشنگ حالا را نداشتم…

-لاله؟

-هوم؟

-قول مردونه میدم هیچوقت تنهات نذارم، تو حرفمو باور میکنی؟

سرش را از سینهام کشید عقب و پر از تشویش نگاهم کرد.

-بهم حق بده باور نکنم!

به تریش قبایم بر خورد !

من تمام سعیم را میکردم که اعتمادش را جلب کنم آنوقت…

تمام حسهای بدم را سرکوب کردم.

نمیخواستم این حس و حال قشنگم را خراب کنم…

-یه کاری میکنم باورم کنی لاله…

1226

نفسم را آمیختم به نفسش… آنقدر نزدیکش شدم که لبهایم گرمی لبهای

کوچکش را حس میکرد.

-امیر…

همانطور که حرف میزد جنبش لبهایش میشد نوازش لبهای من.

-جونم؟

 

-شاید حنا دوست نداشته باشه توی اتاقش…

حرفش را میفمیدم، حق داشت.

اما من چه میکردم که بعد از این همه مدت میخواستم با رضایت خودش

با او باشم؟

-اون نمیفهمه!

-امیر!

-جان دل امیر!

نگذاشتم دوباره مخالفت کند، نمیخواستم مخالفت کند…

لبهایش را با آرامش بوسیدم و او چشم بست.

میدانستم هنوز میتوانم آتش زیر خاکستر عشقمان را شعلهور کنم…

آرام موهایش را نوازش کردم.

نمیخواستم فکر کند فقط برای همین میخواهمش که نیازهای مردانهام را

برطرف کنم.

دست دیگرم را انداختم به کمرش.

1227

دوست داشتم تمام تنش را به خودم بفشارم، آنقدر که یکی شویم و

همیشه داشتهباشمش…

#لاله

-پدرسوخته!

خندهام را به زور کنترل کردم و آریا را دادم بغلش!

آنقدر چپ چپ به پسرگم نگاه میکرد که اخمهای آریا را هم برده بود در

هم!

-بسه امیر این وحشی بشه مو تو سرت نمیذاره ها!

حالت زاری گرفت به چهرهاش، حق داشت امشب این دومین ضدحالش

بود !

-آخه الان وقت بیدار شدن بود؟ این که همیشه زرتی میخوابه از شانس

من همون دقیقه بیدار شد!

لبخند خجلی تحویلش دادم.

حالا وقت زیاده!

-کدوم وقت؟ توم فردا پسفردا میزنی زیر قول و قرار!

مطمئن بودم نمیزنم زیر قولمان.

من بدون او هیچ بودم، من گرفتار او بودم…

-نمیزنم زیرش! اخماتو باز کن بچه گناه داره!

هنوز حرفم تمام نشده چنگ آریا افتاد در موهای سیاهش!

1228

-آی نکن! لاله بیا بگیرش…

از شدت خنده دستهایم جان نداشت، آنطرف هم صدای زنگ گوشیام

بلند شده بود و آریا جیغ میکشید:

-بد بد بابای بد!

بچهی حنانه به دنیا آمده بود، میان گریه میان خنده و دعوا…

شاید این نو رسیدهای که آریا نمیخواستش برای همهمان خوش قدم

.میشد

………….

یک سکوت عجیب در خانواده برقرار بود.

خانهی پدریام شلوغتر از هر وقتی بود و دور سفرهاش پر از آدم.

من و امیر، حنا و مهیار، پدر و مادرم و دو عمه!

و کیسانی که به بهانهی بهاره هر روز میآمد با یک اسباببازی جدید.

البته چیزهایی که به آریا میداد را امیر از همان راه میانداخت در سطل

آشغال و آرام کردن آریای گریان با من بود!

سر کار رفتن یک طرف و خستگی بهاره از طرف دیگر…

پای درد دل عمهفرح هم من مینشستم و گاهی زخم زبان های فرخنده را

میشنیدم…

خسته بودم، آنقدر خسته که حتی یادم نبود که چهقدر امیر را ناکام نگه

داشتهام!

-خانمم خسته شده؟ میخوای پاتو ماساژ بدم؟

1229

شرمنده پایم را از زیر دستش کشیدم و شرمندهتر نگاهش کردم.

-ببخشید که تو رو تو این شرایط سخت اینجا نگه داشتم.

دستان گرمش آرام پایم را برگرداند سر جایش، روی تخت یکنفرهای که

آریا هم سرش را گذاشته بود روی بازویم و حالا در خوابی عمیق لبهای

خودش را میمکید.

-کدوم سختی؟

چه احساس خوبی داشت این ماساژ.

چهقدر این امیر جدید و خانوادهدوست برایم دوستداشتنیتر از قبل شده

بود.

-همین جنگ و دعوای بین عمههام، سر و صدای نصفهشبی بهاره…

-حالم از همیشه بهتره لاله، تازه دارم میفهمم خانواده چیه، بهاره هم

دختر خودم چه فرقی داره!؟

باز یادم آمد قرار بود دربارهی حضانت پرهام صحبت کنیم، تازه موضوع

بچهی دوم خودمان هم مانده بود!

به عمه فرح هم قول داده بودم کمکش کنم سر و سامان بگیرد.

-وای امیر!

-جون امیر چی شده؟

-به کل بچهمو یادم رفته، میدونی چند روزه پرهامو ندیدم؟

اصلا آنقدر مشکلات خانواده زیاد شده بود که حتی به زهرا هم زنگ

نزده بودم.

1230

حتی از بچههای آشپزخانهی آنجا هم هیچ خبری نداشتم.

-نگران نباش، من بهش سر زدم، حالش خوب بود سلامتم رسوند.

فکم از تعجب باز ماند.

کی رفته بود که من متوجه نشده بودم؟

-چیه؟ وقتی قراره بچهم بشه باید میدیدمش.

خندهی ملیح روی لبش نشان از رضایتش داشت!

سر آریا را گذاشتم روی بالش و خودم آرام بلند شدم.

آنقدر خوشحال بودم از اینکه میخواهد پرهام را قبول کند که حد

نداشت.

نمیتوانستم بیش از اندازه سر و صدا راه بیاندازم.

تنها به بوسیدن گونهاش بسنده کردم.

-ممنونم! ممنونم امیرحسین!

سیب آدمش تکان خورد، نمیدانستم یک بوسه دگرگونش میکند!

-میخوای دیوونهم کنی وسط این همه خستگی؟

لبخند خجلی زدم.

-نه به خدا!

خم شد توی صورتم، این صورت مهربان آنقدر برایم دوستداشتنی بود

که نزدیک شدنش دلم را بلرزاند.

-ولی دلبریات خلاف اینو میگه ها!

دلبری نکرده بودم و نفس کشیدنم هم برای او دلبری به حساب میآمد!

1231

-چیکار کردم مگه؟

-خوشگل خندیدی!

دستم را گرفت و بلندم کرد، هیجان از بند بند وجودش بیرون میزد!

حتی دستهایش میلرزید.

-بیا اینجا لاله! همه خوابیدن نه؟

گونههایم شده بود قطرهی خون!

شده بودیم از آن نامزدهایی که پنهانی وقت میخریدند برای یک بوسه!

-فکر کنم آره! البته اگه بهاره بیدار نشه.

پنجههایش رفت در موهایم و من بیتاب بودم برای اینکه نزدیکم شود.

برای اینکه گرمی لبهایش را حس کنم.

و حس کردم…

بیش از آنکه فکر کردنم به آن تمام شود!

-لالهجان؟

بیمیل لبهایم را رها کرد، تنها تریاش ماند و صدای پدرم باز آمد و ما

درمانده به در نگاه کردیم!

-بیدارید بابا؟

 

-بخشکه این شانس! فکر کنم من آخرش مجبور شم ببرمت هتل !

-لاله؟؟

امیرحسین رهایم کرد و من تندتند شالی انداختم روی شانهام.

-بفرما حاجی، طوری شده؟

1232

بابا نگاهی به اطراف انداخت و فوری آمد داخل و در را بست.

-خیلی صبر کردم تا فرخنده خوابید! شما که خوابتون نمیاد ها؟

خوابمان نمیآمد اما استارت عملیات زده بودیم و ناکام ماندیم باز!

-نه! بیاید بشینید بابا!

خسته و کوفته آمد و نشست روی تختی که آریا خوابیده بود.

دستی کشید به سر بچه و موهایش را بوسید.

-خودم از خستگی دارم لهله میزنم واسه خواب! ولی فکر این دختر

روانیم کرده…

هر دویمان روبهرویش روی آنیکی تخت نشستیم.

-کدوم دختر حاجی؟ بهاره طوریش شده؟

بابا سر بالا انداخت.

-منظورم فرحه! از فرخنده خیلی میترسم! وقتی یه بار تونسته زندگی

خواهرشو خراب کنه بازم میتونه باباجون!

آهی کشید، نگاهش پر بود از شرمندگی، انگار مردد بود حرفش را بگوید

یا نگوید.

امیر هم انگار خودش متوجه شده بود که پرسید:

-کاری از دست ما برمیاد؟

بابا لبخند زد، نگاهش بین هر دویمان میچرخید.

-اول بگید ببینم اوضاع خودتون چهطوره؟

من سرخ شدم و سکوت کردم.

1233

رویم نمیشد رک و راست در روی پدرم نگاه کنم و بگویم عاشقم و

نمیتوانم از امیر جدا شوم.

-ما خوبیم با هم، به وکیلتون بگید طلاق منتفیه !

چیزی در نگاه حاج مسعود برازنده درخشید، خوشحال شد اما سعی

میکرد جدیتر حرفش را بزند.

-پس غیرتت کجاست که برادرزادهی من هرشب اینجا شام میخوره؟

-نمیتونم جلوی رفت و آمدشو بگیرم اما اگه شما اجازه بدید دست زن و

بچهمو بگیرم برم خونهی خودم.

بابا مسعود سرش را تکان داد به تایید.

-نظر منم همینه! هم شما میرید سر خونه و زندگیتون هم فرح سر و

سامون میگیره!

-عمهفرح؟ چهطور؟

این را من با تعجب پرسیدم و خودم را جلوتر کشیدم که بابا را بهتر ببینم.

-شما دوتا ببرید عقدش کنید! مهیار و حنا نمیتونن… خودت میبینی

خواهرت گیر بچهشه مادرتم همینطور!

آهی کشید و سر انداخت به زیر و با انگشتر عقیق روی انگشتش شروع

کرد به بازی کردن.

-شرمندهم که با درخواستام بهت زحمت میدم امیرجان! اما باور کن

چارهای ندارم… فرخنده خون به پا میکنه!

مسخره بود !

1234

عمهفرخنده زیادی میدان داشت! زیادی داشت میتازاند !

او حق نداشت دربارهی زندگی فرح تصمیم بگیرد!

-تا کی پنهونی بابا؟ چرا اینقدر به فرخنده رو میدین؟

-چیکار کنم بابا؟ باز بره خواهرای سعیدی رو بندازه به جون فرح من

چی از دستم بر میاد؟

پوفی کشیدم! واقعا خودش را از چشم انداخته بود فرخنده!

-تا کی آخه؟ بذار اونام بفهمن! بلاخره که چی؟

-تو اینو نمیشناسی بابا! تو نمیشناسیش…

میشناختمش، تنها خودش را میزد به سادگی و گرگی بود در لباس بره!

مطمئن بودم کیسان را هم خودش کشانده بود ایران که بیاید و زندگی من

را آشوب کند!

-کی وقت محضر گرفتین مگه؟

امیرحسین شانه بالا انداخت و به جای بابا جواب داد:

-با این حساب همین فردا باشه بهتره! هر لحظه ممکنه یه کاری از اینا سر

بزنه! از من گفتن!

بابا هم سری تکان داد و درحالی که دست روی زانویش میگذاشت که

بلند شود جواب داد:

-دیگه ریش و قیچی رو میدم دست خودت امیرجان!

ما هم هر دو ایستادیم.

من کوتاهقد و امیرحسینی که درست یک سر و گردن از من بلندتر بود!

1235

پدر نگاه شیفتهای به هردویمان انداخت و حرفش را ادامه داد:

-درسته لاله سرخود زن تو شد اما بهنظرم با همهی اون اتفاقای بد… الان

خوشحالم که پیششی!

خجل از بحث پیش آمده سر پایین انداختم.

امیرحسین اما لبخند میزد.

-نوکرتیم حاجی! فقط کاش خودشم…

با آرنج کوبیدم در شکمش! میخواست چه بگوید؟؟

-چته میزنی زن! شکمم سولاخ شد!

-امان از دست شما جوونا! امان! من خیلی خستهم دیگه میرم… یادتون

نره چیا گفتم.

در را که پشت سرش بست امیرحسین مثل وحشیها دست انداخت زیر

پایم و انداختم روی تخت.

در یک چشم به هم زدن رویم خیمه زده بود و نگاهم میکرد.

-چیکار میکنی دیوونه!

-منو میزنی ضعیفه؟ ها؟ حالا گازت بگیرم؟

آب دهانم را قورت دادم.

قبلا هم گاز گرفته بود و جایش تا مدتها سیاه ماند روی بازویم!

-چیزه… میگم… نمازتو خوندی امیرجونم؟

آرام لالهی گوشگ را با انگشتهایش به بازی گرفت.

-اینجات به نظر خوشمزه میاد!

1236

نوک دماغم را بوسید و خونسرد و خیلی ترسناک ادامه داد:

-اینجاتم خوبه! خوشم میاد گاز بگیرم!

زیر دست و پایش خواستم تقلا کنم اما مگر میشد؟

زور آنقدر زیاد بود که زنی مثل من را بگیرد در انحصار خودش!

-نکنیا! امیر به خدا گاز گرفتی…

سر برد زیر گلویم و بوسید و بوسید…

-اونقد حالیم هست خستگیت! بخواب بمونه یه وقت دیگه!

اما من دلم خواسته بودش… من!

-باشه برو! فکر کردی منم مثل مرغ فوری پهن میشم زیر دست و پات؟

معلومه که خستمه !

هلی به سینهی ستبرش دادم که کنارش بزنم.

مگر زورم میرسید به او؟

-لاله؟ !

بغضم بیخودی شکسته بود و فینفین میکردم.

بعد از آن همه بیمیلی این خواستن و پس زده شدن توسط او برایم گران

تمام شده بود.

-چیه؟

 

-ببینمت کوچولو! تو میخوای منو نه؟

نگاهش نکردم ولی انگشتهایش را روی شکمم حس کردم.

-نمیخوام دیگه! پاشو برو!

1237

-فک کردم خستته دختر! من که از خدامه… ببینمت؟

به اجبار فشار دست دیگرش به چانهام نگاهش کردم و چشمان سیاهش…

امان از آن خانهخرابکن!

-حواست باشه سر و صدا نکنی آریا بیدار شه، خب؟ من حال خودمو

ندارم!

-مگه نمیگم برو خستمه؟

میان نفسهای تند و پشت همش بوسهای نشست روی گلویم…

-دیگه دیره جوجه!

تقلا کردم اما از سر لج نه نخواستنش.

فایدهای نداشت، چون میخواستمش شل شدم، سست شدم و…

#امیرحسین

نفسم را ول دادم زیر گلویش و آخرین بوسه را از لبان مخملیاش گرفتم.

-دوست دارم لاله… خیلی دوست دارم!

او هم سعی داشت نفسهایش را منظم کند.

نفسهای تندی که هنوز هم حالم را دگرگون میکرد از خواستنش.

-امیر؟

-جونم؟

-خوابم میاد… خیلی خوابم میاد، میشه بخوابیم؟

1238

همانطور که در آغوشش داشتم دست انداختم برای برداشتن گوشی و

نگاه کردن ساعت.

-تو منو دوست نداری خالهریزه؟

مشت کوبید به بازویم اما آنقدر ضربهاش آرام بود که انگار مورچهای

روی بازویم حرکت میکرد!

-سنگینی، دارم خفه میشم!

ساعت دو و نیم نیمهشب بود، اگر میشد یک راند دیگر را هم قدرت داشتم

خدمتش برسم!

-نگی دوسم داری یه بار دیگه…

-خستهم امیر!

ناز صدایش بیچارهام کرد !

تن عریانش را فشردم و بوسهام نشست روی ترقوهاش.

دلم سوخت، بیخوابی در چشمهای سبز خمارش دلم را به رحم آورد.

علیرغم آن فردا کلی کار ریخته بود روی سرمان!

-بخواب کوچولو… بخواب!

#لاله

عمه فرح با آن چادر سفید عروس واقعا دیدنی شده بود.

و آقای سعیدی که همراه دو خواهرش آمده بود.

1239

همانها که فکر میکردم فولاد زرهاند اما از وقتی آمده بودند جز لبخند

چیزی از آنها ندیده بودم.

سعیدی با آن کت و شلوار شیریرنگ مثل مردهای بیست ساله دستش

میلرزید.

انگار باورش نشده بود که بلاخره بعد از سالیان دراز دارد به مراد دلش

میرسد.

حلقه رو آوردی خانداداش؟

سعیدی مضطرب نگاه من کرد و من با لبخندی که زدم خیالش را راحت

کردم.

شوهرهای همان دو خواهرش هم آمده بودند پی شاهدی.

-پس عاقد کجا موند؟ دلم خیلی شور میزنه.

حق داشت دلش شور بزند.

امیر و عاقد دیر نکرده بودند اما او از تجربهی چندین سال پیشش وحشت

داشت.

-به امیر زنگ زدم، نزدیکن.

خواهرش لبخندی به روی من پاشید و نگاه نوازشگرش را دوخت به

عمهفرح.

-ساکتی زنداداش؟

عمه سرخ و سفید شد و جواب داد:

-نمیدونم چی بگم..

1240

امیر یاالله گویان به همراه مردی کت و شلوار پوش و تسبیح به دست با

دفتری بزرگ وارد شدند.

-سلامعلیکم …

همه به احترام او بلند شدند و من هول زده سفرهی قندساب را دادم به

خواهرهای آقای سعیدی.

-بگیرید زود بخونه تموم شه!

-شما بذار حاجآقا نفسی تازه کنن خانوم!

امیر بود با آن لبخند زیبایش!

همه به خنده افتادند و منِ خجل قندها را در دست عرقکردهام جابهجا

کردم.

-خب فکر کنم عمه و آقای سعیدی یکم استرس دارن !

عاقد مرد مهربانی بود یعنی آن روز انگار همه از دندهی راست بلند شده

بودند.

-طوری نیست پسرم، اول خطبه رو میخونم بعد نفس تازه میکنم.

بعد رو کرد به من و ادامه داد:

-به خاطر گل روی همسرت!

خانمها هر دو دوطرف برادرشان ایستادند و من هم شروع کردم به

سابیدن قند.

عاقد هم شروع کرد به خوانندن خطبه…

-صورتی خیلی بهت میاد خوشگله!

1241

حواسم پرت امیری شد که بیخ گوشم ایستاده بود و یواشکی حرف میزد.

چشمهای او هم سرشار از عشق بود..

آنقدر غرق در سیاهی چشم او شدم که نفهمیدم عمه کی بله را داد و کی

صدای صلوات بلند شد.

-مبارکه خانداداش، مبارکه زنداداش!

هول شدم، اصلا یادم نمیآمد حلقهها را کجا گذاشتهام و کادوی خودمان

را.

در آشپزخانه دور خودم میچرخیدم که امیر آمد و به دادم رسید.

-گذاشتیش اونجا!

خودش حلقهها را روی یخچال برداشت و گذاشت در دستم و جام عسل

را هم برداشت.

-بجنب عزیزم معطلشون کردی.

آنقدر هیجان داشتم از سامان گرفتن عمه که خدا میدانست.

او مادر دوم من بود!

کسی که همیشه در آغوشش به خواب میرفتم و برایم لالایی میخواند.

جای بچهی نداشتهی خودش!

یکی از خانمها شیرینی میچرخاند و مردها هم مشغول امضا بودند.

خواهر دیگر سعیدی هم مشغول ور رفتن با یک دوربین دیجیتال بود.

-لالهخانم ببین شما از این سر درمیاری؟ مال پسرمه بلد نیستم.

جای من امیر دوربین را از دستش گرفت و گفت:

1242

-خب لاله حلقه رو بده دست کنن.

خم شدم و جعبهها را گرفتم جلویشان …

دستهای هر دو میلرزید.

عسل هم گذاشتند در دهان یکدیگر، همگی عکس هم گرفتند اما من ته دلم

دلشورهی عجیبی بود.

تمام ذهنم خانهی مادرم بود و پیش آریا.

میدانستم مامان مواظبش است اما …

شاید هم میترسیدم هر لحظه عمه فرخنده از راه برسد و همهچیز را

بریزد به هم.

-کجایی لاله؟ عمهخانم با تو هستن .

لبخندی مصنوعی زدم و رو به عمه جواب دادم:

-جانم عمهجان؟

-میگم ما مزاحمتون نباشیم عمه؟

-این چه حرفیه عمه! من غذا سفارش دادم برای شام!

 

یکی از خواهرهای سعیدی که گرمتر به نظر میرسید جلو آمد و گفت:

-ما مزاحمتون نمیشیم دخترم.

-نه چه مزاحمتی! اتفاقا من فکر کردم بچههاتونم میان…

میان تعارف تکهپاره کردن من و آنها گوشی امیرحسین زنگ خورد و

دلم هری ریخت.

رفته بود کنار صحبت میکرد و همهی حواس من پی او بود.

1243

-بچهها درس داشتن عزیزم، اتفاقا کادوشونم دادن برای داییشون.

نه کادوی آنها توجهم را جلب کرد و نه دیگر صدایشان را شنیدم.

تنها امیر را دیدم که کمرش تا شد و زد توی سر خودش…

نفهمیدم چه شد که به همراه او از خانه زدم بیرون.

نفهمیدم مهمانها چه شدند و عمه چه شد و چهطور من پشت رل نشستم

به جای امیرحسین.

حالم بد بود از ندانستن و او لب دوخته بود به هم.

-یا ابوالفضل! یا امام حسین بچهمو سپردم دست تو !

میدانستم اتفاقی برای بچهام افتاده و امامها را قسم میدادم.

میدانستم و حس مادرانهام داشت فریاد عجز میکشید!

-کجا برم! تو رو خدا بگو کجا برم؟

داشت گریه میکرد؟

گریه میگرد که دم نمیزد!

-برو کلانتری… همه اونجا جمعن!

پوزخند زد میان پوزخندش اشک ریخت.

-عمهت بچه رو برداشته رفته!

آخ آریایم…

آخ…

جگرم کباب شد که صبح بعد از آن همه گریهاش که نمیخواهد تنهایش

بگذارم رهایش کرده بودم…

1244

-ک… کجا برده؟

لکنت گرفتم وقتی میدان را دور زدم برای رسیدن به آن کلانتری!

-فرار کرده!

بچهی من را برداشته و فرار کرده بود؟

آخ… آخ که آخر زهر خودش را ریخت!

نرسیده به کلانتری ماشین را نگه داشتم.

دست لرزانم دیگر نمیتوانست فرمان را بپیچاند.

هردو پیاده شدیم، با گریه… بیحرف…

جانم داشت بالا میآمد و امیر تنها پناهی بود که دست به دورم حلقه کرد،

با حال خراب خودش…

هرکه ما را میدید متعجب زل میزد به درماندگیمان و نمیدانست ما دوتا

چه مصیبتها کشیدهایم.

حالا میخواستیم نفسی راحت بکشیم حالا هم گند زندند به زندگیمان…

آخ پسرکم!

اگر عمه کتکش میزد؟ اگر او دلتنگی مرا میکرد؟ اگر عمه گرسنگیاش

میداد چه؟

به در سبزرنگ کلانتری که رسیدیم دیگر پایم جلو نرفت.

شل شدم میان بازوان امیرم.

-چی شدی قربونت برم؟ ها لاله؟ به خدا پیدا میشه آریا.

تصویر معصوم و گریان آریا آمد جلوی چشمانم و زار زدم.

1245

-بچهم!

یک آن جنون آمد به سراغم و جیغ کشیدم:

-بچهم! خدا..!. بچهم!

درد داشتم، روحم درد میکرد!

میترسیدم بروم داخل و نکند بگویند بچهام زبانم لال مردهاست!

امیر با حال نزارش سعی میکرد بلندم کند اما نمیتوانست.

تن خودش هم از ترس بیجان بود و میخواست من را دلداری بدهد.

– نکن اینجوری عمرم! به خدا چیزی نیست! پیدا میشه!

دستی آمد به کمکش و من از زمین کنده شدم.

-بلند شو دخترعمو! زار زدن فایدهای نداره!

باز هم کیسان!

میدانستم کاسهای زیر نیمکاسهاست!

شاید باز کار او بود؟

او و عمه ید طولایی در همکاری با یکدیگر داشتند!

-دستتو بکش عوضی! به موقهش به حساب توم میرسم!

اشک چشمانم چون سیلی مهیب و روان میریخت.

حالا که عصبی شده بودم بدنم هم میلرزید!

امیر را کنار زدم و یقهی کیسان را چسبیدم.

-بچهی من کجاست؟ کجا بردیش ها؟

پوزخند گوشهی لبش و این نگاه پیروز کاری میکرد که جریترم کند!

1246

که حتی وقتی امیر کمرم را گرفت از او جدایم کند دستهایم به یقهی

کیسان محکمتر شد.

-د حرف بزن! بگو لعنتی!

سربازی از نگهبانی بیرون پرید از داد زدنهای من!

-آقا اینجا چهخبره؟

امیرحسین بیوقفه تلاش میکرد منِ به جنون رسیده را از او جدا کند.

-ول کن دخترعمو! کار من بود اینجا پرسه نمیزدم!

-دعا کن راست گفته باشی مردک! اگه بفهمم یه صدم پای تو وسطه

دودمانتو به باد میدم !

لحظهای به یادم آمد سابقهی کیسان را.

ترسیدم.

قلبم له شد و دستانم شل…

پسرک من کوچک بود! طاقت آن کارها را که نداشت!

-آقا مگه با شما نیستم؟ میگم چهخبره!

پسرکوچولوی من طاقت این پستبازیها را نداشت.

آرام افتادم میان بازوان قوی امیرحسین و او به سرباز جواب داد:

-با آقای برازنده کار دارم، مسعود برازنده!

و من دیگر چیزی ندیدم، دیگر نشنیدم.

رفتم در هپروت و تنها چیزی که مدام در ذهنم تداعی میشد گریههای

دردناک آریا بود و بس!

1247

مادر بودم و دور از فرزند.

بیخبر از فرزند و پر از اما و اگر!

-لاله؟ لاله مادر؟؟ خوبی؟

با چند قطره آبی که به صورتم زده بودند به هوش آمدم و نگاهشان

کردم.

غم در چهرهی تکتکشان موج میزد.

-مامان؟

-جان مامان؟

-مامان چی شده؟ بچهی منو چهطوری بردن ها؟

بیرون کلانتری بودیم و من را گذاشته بودند روی یک نیمکت.

حنا هم با بچهی چند روزهی کوچکش آمده بود.

بیشتر از خودم دلم برای او سوخت که هنوز چلهی بچهاش نگذشته درگیر

مشکلات زندگی کوفتی من شده بود!

-نمیدونم مادر! نمیدونم جونور چطوری گول بچه زده بردتش! شایدم

خواب بوده نمیدونم…

نمیتوانستم آنها را سرزنش کنم.

فقط بیصدا اشک ریختم.

مقصر من بودم که همهی زندگیام را گذاشته بودم پای کار!

-بچهمو کجا برده مامان؟ کجا برده؟

حنانه کنارم نشست، او هم بغض کرده بود و آرام آرام اشک میریخت.

1248

 

بهارهی کوچک هم در آغوشش بیوقفه زار میزد!

-چیه مامانی! چیه عزیزم؟

مامانروحی هم نمیدانست به من برسد یا به حنانه و دخترش…

پدر و امیر و کیسان هم همراهشان بود، مهیار هم چند قدم دورتر آرام

قدم برمیداشت.

انگار چیزی عایدشان نشده بود که قیافهی پدر و امیر هم ناراحت بهنظر

میرسید.

من که جان بلند شدن نداشتم، حنانه همانطور که بهاره را در بغلش تکان

میداد بلند شد و رفت جلویشان.

-چی شد بابا؟ میتونن پیداشون کنن؟

پدرم شانههایش افتاده بود و هق زدم.

پدر آریا شانههایش افتاده بود و هق زدم…

پوزخند کیسان، سر افکندهی مهیار…

-نه باباجون! معلوم نیست، فعلا عکسشو دادیم بزنن روزنامه، چه میدونم

تو سایتا گروها…

امیرحسین آمد و زانو زد جلوی پایم.

آن لحظه قرارم فقط او بود و بس!

-قربونت برم، خوبی لاله؟

دلم میخواست بغلش کنم و سرم را بگذارم روی قلبش و با صدای تالاپ

و تلوپ آن آرام شوم و به خواب روم.

1249

نمیشد آنجا.

میدانستم خجالت میکشد…

-حتما خوبه! عرضه نداشتی یه بچهشو واسش نگه داری!

باز هم کیسان و حرف مفتش و غرش پدرم.

-ساکت شو تو! همهی این آتیشا از گور تو بلند میشه !

مهیار ایستاده کنار زن و فرزندش دستهایش مشت شد، امیرحسین هم

خواست خیز بگیرد که مامانروحی با عجله بازویش را گرفت.

-ولش کن مادر! شکر خورده یه چیزی گفته! ولش کن!

-از گور من چرا عموجون؟ من که کارهای نیستم! حواهرات واسه یه

پیرمرد افتادن به جون هم تقصیر منه؟

پدرم دیگر تحملش را از دست داده بود.

حتی آن وقتی که کیسان من و امیرحسین را دزدیده و زندگیمان را به هم

زد رویش دست بلند نکرد اما آن روز سیلی محکمش نشست روی صورت

کیسان!

-خفه شو! ناموس من ناموس توه ابله! آدم تو خیابون بیناموسی نمیکنه

که !

هیچکس تکان نخورد.

حتی من هم هقهقم خفه شده و متعجب به پدری نگاه میکردم که ناز

کیسان را خیلی بیشتر از من و حنا خریده بود…

-حاجی !

1250

تنها مامان بود که بازوی پدرم را گرفت و عقب کشیدش.

کیسان با یک پوزخند عقبگرد کرد، چشمانش پر بود از کینه از نفرت…

چند قدم برداشت به عقب و بعد برگشت و با قدمهایی خیلی تندتر ترکمان

کرد!

-دستمریزاد بابا مسعود ایولله! دلم خنک شد!

مهیار گفت و آمد کنار من…

-من میگم یه کاسهای زیر نیمکاسهی این کیسان هست. مثلا میخواست

بگه دستی تو این قضیه نداره که با ما پاشده اومده کلانتری!

جوابش را ندادم، هیچ چیز برایم مهم نبود تنها وقتی ترسیدم که بابا

دستش را فشرد روی قفسهی سینهاش و خم شد.

-بابا…

………….

دیگر اشکی برایم نمانده بود.

هادی و هدی هم آمده بودند جلوی بیمارستان قلب الزهرا برای اطلاع از

وضعیت بابا مسعود.

البته که سکتهی خفیف بود اما همهمان نگرانش بودیم…

انگار نبود آریا گرد غم پاشیده بود روی همهمان…

اجازه نمیدادند که داخل برویم اما همینکه هادی آمده بود انگار برایم

بهتر بود.

او همیشه حرف من را میفهمید.

1251

همیشه میدانست چهطور دلداری دهد که آرام بگیرم.

-بیا زنداداش، آرومت میکنه.

تکیهام را از بازوی امیرحسین برداشتم و لیوان حاوی هاتچاکلت را از او

گرفتم.

به عمهفرح نگفته بودیم بابا حالش بد شده، همان تبر بد دزدیده شدن آریا

برای روز اول ازدواجش کافی بود.

مامان هم که به عنوان همراه بابامسعود داخل بیمارستان بود و حنا و

شوهرش را فرستاده بودیم خانه .

بهاره بیقراری زیاد میکرد و درست نبود بمانند.

-ممنونم.

آه عمیق امیرحسین و سر افکندهاش حالم را بد کرد.

اشتهایم برای خوردن کور شد و باز بغض کردم.

-بیا تو بخورش امیر!

هادی اخم کرده لیوانی هم به دست امیرحسین داد.

-اینقد خسیس دیدیمون لالهخانم؟

لبخند کمرنگی زدم.

او همیشه سعی میکرد با شوخی جو را عوض کند ولی آن لحظه هیچکس

دل و دماغ شوخی را نداشت.

-دستت درد نکنه.

هدی چادر عربیاش را کمی مرتب کرد و بار دیگر اشکهایش را پاک.

1252

-داداش آب نگرفتی برام؟

هادی آرام کوبید به پیشانیاش و اعتراف کرد فراموش کرده.

هیچکس ذهنش منسجم نبود، همه آشفته بودیم و در هم…

آریا عشق همهمان بود نه تنها من و امیرحسین!

هادی دلدادیام داد، هدی دلداریام داد…

مامان آمد و فرستادمان خانه و گفت حال بابا خوب است و به زودی

مرخص میشود.

اما هیچ دلداری و هیچ خبر خوبی مادری را که از فرزندش به دور است

خوشحال نمیکند…

بهجای خانهی خودمان رفتیم به خانهی شهناز.

هادی میترسید تنهایمان بگذارد.

-غذاتو بخور دخترم، پیدا میشه بچهت.

شهناز از گوشهی چشمهایش آرام آرام اشک میریخت و حتی مرتضی

که از من میخواست غذایم را بخورم خودش هم ترسیده بود .

او هم باورش نمیشد کسی که از گوشت و خون من است چنین بلایی را

سرم آورده باشد.

همهاش میخواستم به خودم دلداری دهم که عمه بچه را برده بگرداند

اما …

با زنگ خوردن گوشی همراه امیرحسین همهی امیدهایم ناامید شد.

-گوشی توه داداش حسین!

1253

امیرحسین بیحوصله شماره را نگاه کرد و گفت:

-ناشناسه ولی صفر هفتاد و یک اولشه!

چانهای بالا انداخت و آیکون سبز گوشی را کشید برای جواب دادن.

 

-الو؟

نفهمیدم چه شنید که ناگهان فریاد زد:

-غلط کردی زنیکهی هرجایی! بچهی منو بردی کجا ها؟

بالبال میزدیم من و هادی! هدی هم با تشویش نگاه دوخته بود به

امیرحسین!

-بزن رو بلندگو حسینجان!

خوب بود حداقل این به عقل مرتضی رسید و ثانیهای بعد همهمان صدای

فرخنده را گوش میدادیم.

-هرجایی هفت جد و آبادته! بزرگتر شدی واسه من ها؟ حالا کارت به

جایی رسیده ریشسفیدی میکنی ها؟

امیرحسین خواست چیزی بگوید که با حرکت دست و چشمانی ملتمس

منصرفش کردم.

-عمه! تو رو خدا بگو بچهی من کجاست؟

-بچهی منو مثل آدم میاری تحویل میدی فرخنده وگرنه به ولله علی تیکه

تیکهت میکنم!

-اگه دستت بهم رسید کوتاهی نکن !

پشتبندش بوق اشغال پیچید در گوشی و من هق زدم.

1254

-بچهم! آریام!

امیر صورتش سرخ شد از عصبانیتی آنی! آنقدر این کار عمه فشار

آورده بود به روحش که دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و نعره

کشید:

-میکشمش!

حملهور شد سمت در و هادی و مرتضی به دنبالش روان شدند.

-وایسا حسین خریت نکن!

هادی محکم گرفته بودش و او تقلاکنان داد کشید:

-ولم کن هادی بسمه هرچی کشیدم از اینا !

خانوادهی من او را آزرده بودند… آن از کیسان و عمو این هم از عمهای

که هیچوقت از من خوشش نمیآمد!

-میدونم… میدونم تو آروم باش!

سرم را گذاشتم روی میز و زار زدم.

هدی هم بیچاره نمیدانست به من برسد یا مادرش!

-بیا مامان، بخور این آب قندو یکم…

شهناز هم داشت اشک میریخت.

رابطهی او با آریا خوب بود، دوستش داشت و حالا من میترسیدم بار

دیگر سکته کند.

خودم آنقدر داغان بودم که دیگر نه میتوانستم شهناز را دلداری دهم نه

آرام جان امیر باشم.

1255

هادی و مرتضی به زور امیر را آوردند و نشاندند کنار من.

-این راهش نیست آقا سید، بسپر به قانون!

امیرحسین حالا دیگر فقط عصبی نفس میکشید.

-راست میگه داداشی! به خدا منم دارم سکته میکنم اینجوری

میبینمتون.

هادی گوشی به دست شمارهای گرفت و موبایل امیرحسین را هم از روی

میز چنگ زد.

-زنگ بزنم به کلانتری اطلاع بدم شاید به دردشون خورد، انگار از تلفن

عمومی زنگ زده.

خودم را مچاله کردم روی صندلیام.

من بدون آریا لحظهای زنده نمیخواستم بمانم اما حالا هم وقت تسلیم

شدن نبود.

باید خودم راه میافتادم دنبال بچهام.

نمیتوانستم دست بگذارم روی دست و تماشا کنم.

-امیر؟

-جون امیر! قربونت برم…

دماغم را ناتوان کشیدم بالا و پر از التماس گفتم:

-بیا بریم دنبال بچهم بگردیم، شاید پیداش کردیم ها؟

اشکهایم بیاراده میریختند.

توانی نداشتم برای نگه داشتنشان…

1256

-باشه! باشه فداتشم تو فقط گریه نکن جونمم میذارم واسهت!

………….

#امیرحسین

چند روز بود که بچهام نبود…

چند روزی که من و لاله و هادی آوارهی خیابان بودیم، بیخواب…

بیخوراک!

گاهی به زور چند قلپ آبمیوه مینوشاندم به لاله اما دریغ از لقمهای غذا

که بخورد.

پژمرده شدنش را میدیدم اما دم نمیزدم مجبور بودم قوی باشم…

من مرد او بودم!

تازه در پارک دراز کشیده بود روی پایم که دوباره چشمهی اشکش

جوشید.

-دارم دیوونه میشم امیر! عمه بدجنسه بچهمو کتک میزنه میدونم.

دلم ریش شد برایش، برای خودم هم!

-عمهت بدجنس نیست تهش خواهر فرحه اینطور نیست؟

نفسهایش منظم شده بودند، آرام.

انگار به خواب رفته بود دلبرک کوچکم.

حتی نگذاشتند طعم آشتی را بچشیم، نگذاشتند خانواده بمانیم!

مجبور شده بودم از آن دکتر دیوانه هم کمک بخواهم و او هم گفت در

اسرع وقت خودش را خواهد رسانید.

1257

نیاز بود به یک نفر که علمش را داشته باشد.

هرچه هم که او مرد بود اما نمیتوانستم لاله را راضی کنم بیاید مطب

مشاور.

-خوابش برده؟

به ساندویچهای توی دستش نگاه کردم.

او گناهی نکرده بود که همیشه رنجش دهم به پای مشکلات خودم.

-اهوم، چرا خریدی لاله که نمیخوره!

آهی کشید، میدانستم او هم بغض دارد.

در نبود من پدری کرده بود برای پسرکم…

-به خدا آتیش میگیرم لاله رو اینجوری میبینم حسین!

نشست روی چمنها کنار من و یک ساندویچ ورقپیچ را گذاشت روی

زانویم.

-تو بخور حداقل!

-از گلوم پایین نمیره هادی، غم بچهم یه طرف پریشونی پارهی تنم یه

طرف دیگه.

آهی کشیدم.

-از اول ازدواجمون همهش آواره بودیم، روز خوش ندیدیم من و زنم…

خم شدم و روی موهایش را بوسیدم.

نه یکبار، سه بار بوسیدمش و فکر کردم چه قدر شیرین است حتی

صدای نفس کشیدنش…

1258

-میفهمم حسین، بیشتر از همه من شاهد زجرای لاله بودم!

کمی مکث کردم، مردد بودم تصمیمم را بگویم یا نه…

-حالا میخوای چیکار کنی؟

-فقط بچهم پیدا شه! دست زنم و بچمو میگیرم از این شهر میبرمشون!

گره ابروانش در یکدیگر تنید، انگار شک داشت به چیزی که شنیده!

-میبریشون؟ کجا؟

-یه جایی که دور باشیم از این جو! بخدا خستهم داداش …

لبهای همیشه سرخ دلبرکم حالا سفید بود از ضعف.

حتی حاضر نبود بهخاطر من هم شده لقمهای غذا بخورد و آنوقت من

چهطور میتوانستم راحت ساندویچ گاز بزنم؟

-پس ما چی؟ من و مامان و هدی؟

 

محزون بودیم هردویمان، برادرم بود و پارهی تنم اما من چه گناهی

داشتم که دائما باید ناراحتی و استرس تحمل میکردم… لاله چه گناهی

داشت؟

-شما پدرتونو دارید، کلی عمو و عمه و قوم و خویش، هرجا هم برم دور

نیست میتونید بهم سر بزنید.

ناگهان لاله از خواب پرید و وحشتزده دست گذاشت جلوی دهانش و

دوید سمت سطل آشغال.

هیچ که نخورده بود، همان چند جرعه آب را هم بالا آورد و ناتوان

تکیهاش را داد به سینهی منی که نگران دنبالش راه افتاده بودم.

1259

-چی شدی قلب من؟

بیحال بود و نمیتوانست تعادل خودش را حفظ کند.

دست انداختم زیر پایش و بغلش کردم.

هادی هم با عجله بند و بساط را جمع کرد و دوید تا در ماشین را باز کند.

دیگر توان مقاومت نداشتم.

اشکهایم یکی پس از دیگری میریختند وقتی هذیان گفتن محبوبم را

میدیدم.

منِ مرد مگر چهقدر طاقت داشتم؟

او اما زن بود و لطیفتر از من… ظریفتر از منی که طاقت نداشتم.

وای به حال اوی مادر…

-الان سرم بهش وصل میکنن طوری نیست نترس داداش!

اما ترس در بند بند وجودم رخنه کرده بود.

اگر اتفاقی برای آریا میافتاد من عملا لالهام را هم از دست میدادم…

بدون او هیچ بودم، بدون او زندگی جهنم بود برای امیرحسین بردباری که

همهچیزش لاله بود.

گوشیام بیوقفه زنگ میخورد.

تازه به خاطر آوردم منتظر تماس دکتر بودهام…

با کمی جستوجو در جیب کاپشنم موبایل را پیدا کرده و جواب دادم.

-الو؟

-الو؟ کجایی مرد مومن؟ نگرانتون شدم…

1260

من هنوز اشک میریختم، هادی نگران بود… دکتر نگران بود!

-سلام.

-سلام آقا سید، کجایین شما؟

-درمونگاه…

#لاله

چشم که باز کردم در میان اتاقک تنگی که از پاراوانهای چوبی درست

شده بودند تنها بودم و یک سرم هم در دست داشتم.

یک لحظه به یاد نیاوردم کجا هستم و چه شده اما با دیدن امیرحسین که

پردهی سفید اتاقک را کنار میزد داغ دلم تازه شد…

-بهتری عزیزم؟

قطرهای اشک از گونهام چکید، این بغض تمامی نداشت.

-خوبم.

هر دویمان میدانستیم دروغ است، هردو میدانستیم که حالمان خوب

نیست و تنها به این خاطر که یکدیگر را نرنجانیم ادعای خوبی میکنیم.

-خداروشکر عزیزم، دکتر اومده ملاقاتت بگم بیاد داخل؟

سر تکان دادم، حتما از همین دکترهای درمانگاه بود.

-بیاد.

-بیا تو ولی گفته باشم چشات کاملا درویش باشه!

1261

بعد تند تند ملحفه را کشید به روی پاهایم و روسریام را تا رستنگاه

مویم.

متعجب بودم از رفتارش، چه دکتری بود که اینطور سخت میگرفت؟

معمای حل نشدهام زیاد طول نکشید.

دکتر دستبهخیر خودمان بود، همان همسایهی شیطان و مهربان ننه!

تمام خوشحالیام از دیدن او شد یک لبخند کوچک…

-سلام به خانم سرآشپز! احوالت چهطوره؟

امیرحسین اخمی عمیق به صورت داشت.

از همان اول هم از آقای همسایه خوشش نمیآمد!

-سوال الکی نپرس! مگه خودت حالشو نمیبینی؟

دکتر خندهی بیصدایی کرد و آرام زد روی شانهی امیرحسین.

-با ما به از این باش که با خلق جهانی آقا سید!

میدانستم لبخندهای او بیمنظور است، کمکهایش و حتی شوخیهایش.

-امیر!

-جون امیر!

ناتوان بودم از گفتن جملههای بلند.

ضعف بدنی اجازهی چرخاندن زبانم را نمیداد اما گفتم :

-مهمونه اخم… نکن!

دکتر هم حرفم را تایید کرد:

1262

-راست میگه دیگه! مثل عزرائیل اخم کردی واستادی بالا سر مریض! وا

بده بابا! کاریش ندارم.

امیرحسین مانند دخترهای کوچک لجباز پشت چشمی نازک کرد و دست

آزاد من را گرفت توی دستش.

-فقط تا لاله خوب شه باهات خوبم، بعدش از این خبرا نیست گفته باشم!

یک لحظه فکر کردم شاید این شوخیها تنها برای آن است که فراموش کنم

آریایم نیست…

-آریا… خبری ازش نشد؟

این را به قدری بیحال گفتم که خودم هم به سختی شنیدم.

-مثل اینکه عمهت به بابات زنگ زده عزیزم، گفته جای خودش و بچه امنه!

عمه حالا از نظر من غولی شده بود ورای تصور !

فکر میکردم همهاش در حال شکنجهی بچهی من است!

-نگفته ازتون چی میخواد؟

حرف دل من را دکتر زده بود، من که حرف زدن سختم بود و تنها اشک

میریختم.

-اهوم، جدا شدن خواهر و شوهر خواهرش!

پشتبند این جمله آهی کشید آنقدر سوزناک که عمق قلب مرا هم سوزاند.

-من فرخنده رو درک میکنم چون خودمم یه آدم کینهایم… من هنوز

نتونستم رنجایی که به خاطر مادرم کشیدمو فراموش کنم. اما اون کینه

چرا زن و بچهی منو بسوزونه؟

1263

دکتر با چهرهای متفکر تمام حرفهای امیر را گوش داد و در آخر سری

تکان داده و گفت:

-درسته، اون زن کل وجودش کینهست، یعنی درواقع یه انفجار بزرگ

لازمه که عقدهی چرکیش باز بشه.

-منظورت چیه؟

دکتر شروع کرد به بازی با لبهی ملحفه و جواب داد:

-یعنی همون فردی که سد عقده شده باید سدو بشکونه! اونم شوهر

عمهی لالهست!

من که متوجه حرفهایش نمیشدم اما وقتی از ترس امیرحسین حرفش را

اصلاح کرد بلاخره خندیدم.

آن هم بسیار آرام…

-ببخشید، منظورم همون لالهخانم بود!

امیر خندهی پیروزی کرد و آرام و مثل آن که دست کودکی را بفشارد

دست من را فشرد.

-خب حالا اصل مطلبو باز کن ببینم چی میگی!

 

دکتر همیشه آرام بود، حتی این چند وقت کمی که میشناختمش هیچگاه

هیجان بیموردی در رفتارش ندیده بودم.

نگاهش چرخید میان من و امیرحسین و گفت:

-شما به پلیس گفتید دلیل گم شدن آریا چیه؟

1264

-طبعاً نه! خب حاجی دوست نداشت بگیم فقط گفت یه موضوع خانوادگیه.

آخه روش نمیشد بگه .

دکتر سر تکان داد.

-همینه! باید این شوهرعمه رو طعمه کنید که اون یکی عمه بیفته تو تله!

کمی نور امید روشن شد در دل خاموشم.

یعنی میشد سعیدی راضی شود و کمکی کند؟

او مرد مهربانی بود و آریا را هم دوست داشت!

-نوچ! شدنی نیست! اون فرخندهای که من دیدم زرنگتر از این حرفاست!

بعدشم اگه شدنی بود تا حالا حاجی خودش دست به کار میشد!

تا مرخص شدن من راضی کردن امیرحسین برای صحبت با سعیدی طول

کشید.

امیرحسین معتقد بود اگر پدرم اسمی از عشق و عاشقی فرخنده نیاورده

یعنی او هم نباید این را با پلیس درمیان بگذارد.

البته دکتر با راهکارهای روانشناختی خودش خوب بلد بود چهطور یک

فرد را به کاری راضی کند.

یک نور امید در دلم روشن شده بود که لحظه به لحظه شعلهاش بیشتر

میشد.

دلم میگفت بچهام پیدا میشود…

-من چی بگم به فرخندهخانم که باور کنه؟

نگاه سعیدی گیر عمه فرح شد.

1265

-درثانی! من اصلا دلم نمیخواد میونهم با فرح به هم بخوره شاید فرح

راضی نباشه!

عمه با دستمالی راه به راه اشکهایش را پاک میکرد و هدی با نگاهی

نگران کنار من نشسته بود که حالم دوباره بد نشود.

-دروغ مصلحتی میگی عزیزم! راست که نیست!

دکتر آرام چایش را مزه کرد و سعیدی با ترشرویی گفت:

-فرحجان! فکر میکنی اون باورش میشه من دو روزه عاشقش شدم؟ ها؟

امیرحسین اخمو و عصبی پایش را تکان میداد.

آمده بودیم خانهی خودمان اما مثل مهمان با همان شلوار بیرونی نشسته

بود بدون آن که حتی حرفی بزند.

فایدهای نداشت، باید خودم پا پیش میگذاشتم.

ناتوان از جایم بلند شدم، هدی هم نگران از افتادن من همگامم شد.

-کجا میری عمه؟

دکتر با ابروهایی بالا رفته نگاهم میکرد انگار میدانست مهر مادری

وادارم میکند انرژی بیابم برای راضی کردن آقای سعیدی …

-اگه… اگه من ازتون خواهش کنم چی؟

خون خون امیرحسین را میخورد، میدانستم.

انتظار داشت سعیدی جای آن همه محبت امیرحسین حداقل این کار را

برایش بکند.

نه آنکه زنش بیفتد به التماس…

1266

-دخترم، من چی بگم به فرخندهخانم ها؟ تو بگو! تو که میدونی من

عمهتو چقدر دوست دارم؟

-بهش بگین فقط میخواستین از فرحخانم انتقام بگیرین!

همین نظر بچهگانهی هدی لبخند کجی آورد روی لب دکتر.

-کی میگه مورچه حرف نمیزنه؟ بفرما اینم مورچه!

هدی اخم کرده بازوی من را ول کرد که جواب دکتر را بدهد من اما ناتوان

سقوت کردم…

-بگیرش هدی!

قبل از آن که هدی بجنبد خودم بهسختی دست گرفتم به صندلی سعیدی و

نشستم.

-نمیتونید همینو بگید؟

سعیدی سکوت کرد، امیرحسین و هدی هر دو بازوی من را گرفتند و

بلندم کردند و هقهق عمهفرح رفت به آسمان.

-خدایا این چه طالع شومیه! بچهم از دست رفت سعیدی یه کاری بکن !

من انگار فقط گوش شده بودم برای شنیدن جواب او.

شانهی مردم هم آرام میلرزید… امیرحسین من داشت گریه میکرد؟

-حالا من قبولم کنم! اون که گوشیش روشن نیست زنگ بزنم!

امیرحسین بیتوجه به حرفهای آنها من را کشاند سمت اتاقخوابمان .

دیگر نگذاشت بمانم و بشنوم…

1267

با کمک او و هدی دراز کشیدم روی تخت و همان دم آرزو کردم کاش

مرده بودم.

منی که در کل زندگیام یک روز آسایش نداشتم بودنم چه سودی داشت؟

-آرامبخش بیارم داداش؟

-دوتا بیار هدی! دیگه نمیکشم…

-بمیرم واسهت داداشی!

آخرین تصویری که دیدم هدی بود و چادر گلگلی سفیدش و لیوانی آب…

دیگر نفهمیدم چه شد و چه گفتند و شنیدند…

تنها من بودم و آغوش امیر!

#امیرحسین

حتی آن آرامبخش قوی هم نتوانست خواب بیاورد به چشمانم.

اما دیگر دلم نمیخواست چیزی بشنوم.

دلم نمیخواست بروم آن بیرون و به سعیدی التماس کنم و یا از هادی

کمک بخواهم که از کار و زندگی بیاندازمش.

رو کرده بودم به خود خدا …

میخواستم خدا به یاریم بیاید که جز او پناهی نداشتم دیگر.

مادر کودکم کنارم بود و سجاده و قرآن کمی آنطرف تر.

انگار تمام حیات زمین از حرکت باز ایستاده و تنها صدای نفسهای لاله

میآمد و حالهی سبزی از نور با پردهی اتاقمان عشقبازی میکرد.

1268

بلند شدم از جایم.

هنوز وضوی نماز ظهرم، که در نمازخانهی درمانگاه خوانده بودم را

داشتم.

سجادهی سبز جهیزیهی لاله را پهن کردم و آرام قرآن را برداشتم.

در سختترین لحظاتم همیشه سخن خدا آرامم کرده بودند…

انگار کسی آهسته در گوشم سورهی کوثر میخواند…

انگار کسی میگفت از فاطمه استمداد بجوی!

-یا فاطمهی زهرا!

سجده کردم به یاد فاطمه و قنوت خواندم.

حالم به یکباره خوب شد و احساس میکردم مانند یک پر سبک شدهام.

میدانستم خداوند دست دعایم را رد نخواهد کرد و کودک دوسالهام را به

من برمیگرداند.

حداقل به خاطر دامان پاک لاله…

-داداش؟ داداشی؟

 

داشتم سلام نمازم را میدادم که هدی نفسزنان و پر از هیجان پرید توی

اتاق و داداش گویان کنارم نشست.

-چیه هدی؟

-این پسره زنگ زد !

نفهمیدم چه میگوید تنها نگاهش کردم نمیدانستم کدام پسره را میگوید.

-شوهر قبلی لاله… پسرعموشه چیکارهشه!

1269

قلبم بنای تپیدن گذاشت.

صدایم انگار از قعر چاه شنیده میشد…

-خب؟

-گفت با داداش هادی جای عمه رو پیدا کردن، زنگ زد به عمهفرحش گفت

شما برید اونجا!

حالا فهمیده بودم هادی چرا به یکباره جلوی درمانگاه غیبش زد…

مثل همیشه برادری را در حقم تمام کرده بود.

-کجان؟ کجا بریم؟

-نمیدونم به دکتر گفت، منتظرتونه!

هدی را بوسیدم، لاله را هم…

آنقدر خواب بود که بیدار کردنش محال باشد.

-هدی مواظبش هستی تا برگردم؟

-هستم داداشی… برو!

آنقدر تند و سریع همراه دکتر شدم که نگاه شرمندهی سعیدی را هم

پاسخ ندادم.

جواب محبتهای من همیشه همین بود!

البته به او هم حق میدادم.

دوست نداشت زندگی تازهاش به هم بریزد.

امروز و فردا هم کارهای رنگ و گچبری خانهاش تمام میشد و میرفت.

خودش میماند و وجدان و زندگیاش!

1270

البته چیز مجهول و خیلی عجیب کمک کردن کیسان به پیدا شدن آریا بود!

فکر میکردم باز هم حیلهای در کار است!

-چیه شادوماد! تو فکری؟

آنقدر هیجان زده بودم که پاهایم قدرت رانندگی نداشتند.

-عجیبه این پسره…

-شاید عذاب وجدان داشته؟

چانه بالا انداختم و شیشهی سمت خودم را پایین دادم که کمی هوا بیاید

داخل کابین ماشین .

-بهش نمیاد این بتمنبازیا!

-بعضی وقتا حتی بدترین آدم دنیا هم که باشی ممکنه پشیمون بشی از

رفتارات.

پوزخند زدم.

همین چند روز پیش نگاه تهدیدآمیزش مخم را سوراخ کرده بود!

-یه شبه نمیشه فرشته شد آقای دکتر!

-ممکنه هم بشه! چرا اینقدر بدبینی برادر؟

دنیا بدبینم کرده بود من که از طفولیت و نوزادی اینچنین نبودم!

-بلوارو دور بزن!

-بلدم آقاسید! مثل اینکه بچهی شیرازما!

دیگر جوابش را ندادم.

این حرف زدنها استرسم را بیشتر میکرد…

1271

دلم هزار راه میرفت و هزار فکر عذاب آور ذهنم را مشوش کرده بود.

اگر آریا را کتک زده بود؟

اگر روحیهاش را خراب کرده بودند چه؟

-فکر کنم رسیدیم! ماشین برادرت چیه؟

از فکر بیرون آمدم و نگاه کردم.

سه نفر بودند، هادی و کیسان و یزدان!

با دیدن یزدان دهانم از تعجب باز ماند.

شوک پشت شوک وارد میشد به روح و روانم!

نکند کار خودشان بود و میخواستند کیسان را پیش لاله عزیز جلوه

دهند؟

خون خونم را میخورد.

به هر حال آن لحظه تنها بچهام مهم بود.

نمیخواستم با راه انداختن دعوا جریشان کنم…

-سلام داداش، سلام…

تنها به تکان دادن سر اکتفا کردم اما دکتر به گرمی با هرسهشان

احوالپرسی کرد.

-به سلام! کارآگاهان جوان! از نینی ما چهخبر؟

یزدان نگاهش پر از شرمساری بود اما کیسان …

آنقدر مرموز بود که دوست داشتم درجا خفهاش کنم.

-اونجان تو اون خونه!

1272

بچهی من را آورده بود در این آشغالها !

از فرخنده هیچ چیز بعید نبود!

-زنگ بزنم به پلیس داداش؟

سر بالا انداختم و اخمالو جواب هادی را دادم.

-نه بابا چن نفری بریم زورمون به یه زن نمیرسه یعنی؟ بعدم آبروی

حاجی وسطه زشته پلیس خواهرشو ببره!

کیسان پوزخند زد و هادی گفت:

-تنها نیست، یه مرد همراهشه!

-مرد؟ آشناست؟

دکتر این سوال را پرسید و من هم پرسشگر نگاهشان کردم.

-راستش… من یکی دوبار تو رستوران حاجی دیدمش، اونجا کار میکنه!

نگاهم را از هادی گرفتم، هنوز هم شک داشت مثل خوره جانم را میمکید.

اگر کار کیسان بود اینبار هرگز از او نمیگذشتم.

هرگز رفتن را انتخاب نمیکردم بلکه میماندم و لهش میکردم.

– به نظر من خودمون از پسشون برمیایم، یه کارگر ساده فکر نکنم اسلحه

داشته باشه.

با این حرف دکتر یزدان سر تکان داد و آمد جلو، نمیدانم چرا حس

میکردم او اینبار گناهی ندارد.

-اگه لاتم باشه دیگه از من لاتتر نیست!

در دلم فکر کردم خاک بر سر لاتهایی که تو گندهلاتشان باشی.

1273

با آن سابقهی خرابش!

-خیلی خب، بریم…

چند نفری رفتیم جلوی در کهنه و رنگ و رو رفتهی خانه.

قلبم آنقدر تند میزد و ترسیده بودم که خدا میدانست…

نه ترس از زخمی شدن بلکه از ترس آسیب به بچهام.

-درو بزن یزدان.

یزدان جند بار زد روی زنگ و با مشتش هم چند ضربهی محکم کوبید به

در حیاط.

-کیه؟ درو از جا کندی کیه!

صدای فرخنده خودش بود!

نفهمیدم کی در را هل دادند و کی فرخنده را زدند کنار.

تنها دویدم داخل به دنبال کودک کوچکی که میدانستم دوری از مادرش

به حد کافی او را آزردهاست.

حتی در کتک زدن آن مرد هم دخالتی نکردم.

مهمترین مساله برایم آریایی بود که گریان و رنجور گوشهی یک اتاق

پیدایش کردم.

-قربونت بره بابا، فدات بشم چی شده ها؟؟

بغلش که کردم هنوز هم جیغ میکشید هنوز هم باران بهاری از چشمش

میچکید.

بغض کردم و من هم اشکهایم روان شد.

1274

-پیداش کردی داداش؟

هنوز هم نفس نفس میزد از تلاشی که کرده بود برای کتک زدن مرد.

سر آریا را چسباندم به سینهام… علنا هقهق میکردم و میگریستم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

25 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Hadiye
Hadiye
1 سال قبل

هیچ رمانی مثل این برام جذابیت نداشت
کارت عالی بود نویسنده ی عزیز امیدوارم توی کارت همیشه بهترین باشی دمت گرم 👍👏

Roya
Roya
1 سال قبل

اینم تموم شد دلاهو تموم شد خیلی رمانا خوندم ولی دلارای تموم نشد🚶🏼‍♀️💔

Seta
Seta
1 سال قبل

نمیزاری مهربون؟

...
...
1 سال قبل

توروخدا پارت آخرو بده بخونیم تا شب خیلی موندهههههههههه🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺
ادمین جونننننننننننننن

صبا
صبا
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

همین الااان
لطفااا بزارررششش

...
...
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

الانننننننن

Helen
Helen
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

همینن الان بزار مردیم از استرس و هیجان

Sogol
Sogol
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

الاااان🥲

Seta
Seta
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

سلام خوبی مهربون نمیشه الان بزاری😁

ف.....ه
ف.....ه
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

هرچی زودتربهتر

ف.....ه
ف.....ه
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

کاش،پارت گذاری بوسه برگیسوی یارهم پشت سرهم میذاشتی تموم میشد

neda
عضو
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

🙄

neda
عضو
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

اومدم 🏃‍♀️

neda
عضو
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

آمدم جانم ب قربانت ولی نبودی چرا 😂

neda
عضو
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

هستی الان خوشگلم؟؟؟؟

...
...
1 سال قبل

نمیشه یه پارت دیگه بدید توروخداااااااا

زلال
زلال
1 سال قبل

آوای نیازو

زلال
زلال
1 سال قبل

فاطی جوووون پارتو بده بیاد ها اصلا فکرشم نکن بمونه فردا😐😂

دسته‌ها

25
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x