نیوراد ماشین را ناشیانه کنار ماشین آرس پارک میکند. دیاتا از بعد آن لحظه با لبخندی کنج لب ، سرکشانه نگاهش می کرد آن قدر این نگاهش طولانی بود که نیوراد را عاصی و بی طاقت کرده بود. کاش می شد دست میکرد در حدقه ی چشمان دیاتا و آن دو گوی کهربایی رنگ را بیرون می کشید تا دیگر اینطور سرکش خیره نشوند. صد حیف که در این مدت کوتاه ، خود نیز فهمیده بود که حتی اگر هم بخواهد نمی تواند صدمه ای به دخترک وارد کند…این حس چه بود ؟ وابستگی ؟ مسئولیت ؟ یا شاید هم… عشق ؟
هه…چه خیال عبثی ! نیوراد عاشق شود ؟ آن هم عاشق یک دختر خیرهسر که از قضا رپر هم هست ؟
این امید ، عبث و بی حاصل بود. نمیشد…نیوراد که خودش را گول نمی زند حتی اگر هم روزی دلش در بند اسارت عشق دیاتا گرفتار شد ، نمی توانست کله استقلالی را مال خودش کند…
دل نیوراد مرده بود. همان روزی که لارا مرد ، دل نیوراد هم مرد…
او تنها در کالبد یک زنده ، مردگی میکند…
خانه ویلایی مارگارت ، خانهای بود که در منطقه ی خوش آب و هوای سان فرانسیسکو قرار داشت. میان درختان شاخه بلند و آسمان آبی و صاف. خانهای گه بنای کلنگی و نسبتا مدرنی داشت و به نظر میرسید که دوبلکس است، چون پنجره های آن در دو طبقه از هم جدا شده بودند و بالکنی پر از گلدان های کاملیا و رز در طبقه ی بالای خانه وجود داشت.
_ پیاده شو.
نیوراد اما عجیب سعی میکرد چند لحظهی قبل که دیاتا سفت کمرش را گرفته بود را ندید بگیرد. چشمانش هنوز هم سرد بود.
دیاتا لحظهای سرش را پایین انداخت. از کار چند لحظهی پیشش پشیمان بود ؟ نه!
_ نیوراد ؟
نیوراد به او زل زد تا حرفش را ادامه دهد.
_ بگو.
دیاتا تند کمربندش را باز کرد و درحالی که از ماشین به بیرون می پرید بلند گفت
_ سعی نکن منو نادیده بگیری پسرهی روانی !
بعد هم خنده کنان به طرف درب خانه دوید…نیوراد متعجب و با خندهای کنترل شده ، نیشخند زد و بعد از پیاده شدن ماشین را قفل کرد و همراه با دیاتا زنگ را فشردند.
مارگارت از آنها ( مخصوصا نیوراد ) استقبال واقعا گرمی کرد اما بیشتر از خوش رویی ، کمی دیاتا را با حالتی مبهم نگاه می کرد. گویی حسی که در نگاهش لانه کرده بود حسادت به دیاتا بود! شاید حسادت…یا شاید هم یک کینه ی بی دلیل…نمی دانست اما مطمئن بود که رفتار مارگارت مانند همیشه نیست.
آرس روی صندلی چرمی زرشکی رنگ لم داده بود و جرعهجرعه مشروب می نوشید.
دوستانش هم با دخترهایی که همه جا پراکنده بودند گرم گرفته و مشغول صحبت بودند.
مارگارت لباس بلند قرمز رنگی پوشیده بود که عجیب به موهای حنایی رنگش می آمد. ناخن هایش لاک قرمز خورده بودند و لبانش را هم با رنگ جیگری رژلب ، مزین کرده بود.
مارگارت با لبخند دیاتا و نیوراد را به طرف کاناپه برد. کاناپهای که درست رو به روی آرس و دوستش دیوید بود.
همهمه خانه را احاطه کرده بود و هرکس مشغول صحبت بود.
_ عرفان چه خبر از کار و بار ؟
این آرس بود که دوئل را شروع کرد. حال ، بعد از این جمله ی آرس نقشه شروع شده بود…
نیوراد با همان خونسردی همیشگی ، دستش را دور شانهی دیاتا انداخت و او را به طرف خود کشید. دیاتا سعی کرد بدون نگاه متعجب تن به این شروع دهد که خب ، موفق هم بود.
_ خوبه؛ میگذرونم…تو چه خبر ؟
آرس به ظاهر آهی کشید
_ هوم ، اگه این ورپریده امون بده مال ما هم میگذره …تو نبودش راحت تر عشق و حال میکردم !
باز هم این لفظ ورپریده ، اشاره به دیاتا داشت.
دیاتا چشم غره ای به آرس رفت. این روزها ، برایش صمیمی رفتار کردن با آرس مانند گذشته سخت شده بود.
_ ببند دهنتو آرس ! پسرهی تنبل ! حقته یدونه چک افسری بخوابونم تو ملاجت !
آرس خنده ای کرد و نیوراد هم با لبخندی سرد او را فشرد.
سر دیاتا به سینه ی نیوراد برخورد کرد. بوی عطر نیوراد را داخل ریه هایش کرد و حالش به یکباره دگرگون شد. با خود عهد کرده بود که دیگر انقدر با نیوراد صمیمی نشود اما حال ، در بغلش مشغول بوییدن عطرش بود.
یک باره ، انتقام را فراموش کرد و ناخواسته آه کشید. سرنوشت آفرودیت و شیطان ، هیچ گاه به هم نمی رسید.
شیطان ، نمونهای از پلیدی و شر بود و آفرودیت ، نمونه ی پاکی و صداقت…
اگر روزی انتقامشان را گرفتند و باید جدا می شدند چه ؟
دیاتا به نبود نیوراد فکر کرد…به جدایی از نیوراد و صد حیف که بدون او تا چه حد غمناک و مفلوک می شد…
_ عه عه! عرفان اسکل بودی دادا رفتی بی اف این دختره شدی ؟ بیا خودم هم داف دارم هم مکان ! از جونت سیر شدی رفتی پیش این ورپریده ؟
دیوید به این حرف آرس خندید و دیاتا یک ( مرض ) حوالهی خنده های آرس و دیوید کرد.
نیوراد نمی خواست کلیشه ای ، رمانتیک بازی در بیاورد. او نیوراد بود. پسری روانی و متفاوت…و آرس این را می فهمید.
به یک آن ، لب هایش را محکم روی لب های دیاتا گذاشت. جلوی ارس و دیوید و مارگارتی که با سینی حاوی شربت ، از آشپزخانه می آمد بیرون …او را بوسید.
این بوسه ، پر از احساس بود. مثل ان بوسه ی در جاده خاکی ، از روی درآوردن حرص دیاتا نبود…خشن بود و در عین حال ، پر از مهر و محبت و نیوراد وجودش مملو از این پارادوکس ها بود.
لب هایش را از روی لبان سرد دیاتا برمی دارد. با نیشخند لبانش را به داخل دهانش می برد.
چشمان دیاتا درشت شده و پر از شوک بود…
_ من نیاز به مکان و داف ندارم به وقتش تو هر جایی که بخوام ، دیاتا رو می بوسم…!
دیوید اوه کشداری می گوید. مارگارت چشمانش را با حرص می بندد و آرس ، دقیق به نیوراد زل می زند. دیگر اثری از آن شیطنت قبلی در چشمانش نبود.
مارگارت اما پیش دستی کرد. هنگامی که لیوان های شربت به همراه دو بشقاب پای سیب را جلوی دیاتا و نیوراد می گذاشت گفت
_ عرفان خیلی وقته که ندیدمت…چه قدر عوض شدی ! واقعا دل تنگت بودم. قبلنا…یکم افسرده بودی الان حالت بهتره ؟!؟!
آرس بعد از این حرف مارگارت سریع و شلاق وار سر بلند کرد تا عکس العمل نیوراد را بکاهد. افسردگی ؟ مارگارت داشت درمورد چه حرف می زد ؟ این ، سوالی بود که ذهن دیاتا را درگیر کرده بود.
نیوراد اما باز هم انتظار این سوال مسخره را از مارگارت داشت. در کل داشت به این نتیجه می رسید که هیچ چیز در این دنیا برایش غافل گیر کننده نبود …به غیر از مرگ لارا.
_ آدما توی گذر زمان عوض میشن منم یکی از همون آدما !
مارگارت باز روی سوالش پا فشاری کرد و دیاتا امروز ذات واقعی او را …فهمید.
_ یعنی حالت بهتر شده ؟
نیوراد نیشخندی زد. چنگی به حلقه حلقه های شکلاتی اش زد و خش دار گفت
_ بد نبودم که بخوام خوب بشم!
دیاتا دقیق به نیوراد زیرچشمی خیره شد. پوست صورتش داغ و دستانش به سردی یک تکه یخ بود.صورت نیوراد اما خالی از هرگونه حسی بود. گویی داشت با این صورت بی حس خاطرات تلخ را تلقی می کرد. چشمانش عمق غم و درد را در عین بی حسی صورتش فریاد می زدند…
مارگارت ابروان کمانی اش را بالا برد.
ــ خوشحالم که اینو می شنوم عرفان جان.
نیوراد تنها سری تکان داد. جو بین این چند نفر انقدری سرد بود که دیوید بحثی را اغاز کرد. کم کم بقیه ی دوستان ارس هم به جمع انها پیوستند و خانه دوباره میزبان همهمه ای پر هیاهو شد. تنهادیوید بود که متاهل بود و همسرش را هم با خود اورده بود. بقیه یا مجرد بودند و یا دوست…
مارگارت روی صندلی چوبی کنار همسر دیوید نشست. از روی خستگی به پشتی صندلی بیشتر تکیه داد.
خنده ای کرد که دندان های سفیدش را به رخ بکشد و بعد با صدایی که پر از ناز و غمزه هایی پنهان بود گفت
ــــ خب..خب مهمون های عزیزم تا نلی ناهار رو اماده می کنه چطوره بریم توی جنگل یه چرخ بزنیم و هوایی بخوریم هوم ؟
نلی خدمتکار و می شود گفت که کدبانوی خانه ویلایی مارگارت بود. زنی خوش رو و مهربان با چهره ای دلنشین و بور.
زود تر از همه زن دیوید با شوق و ذوقی که برای دیاتا غیرقابل درک بود موافقت خودش را اعلام کرد و بعد برای لوس کردن خودش از گردن شوهرش اویزان شد.
ــــ میگم…حالا نمی شه مهمونات رو به پی اس فور دعوت کنی ماری ؟ من خوشم میاد ببینم عرفان چطوری پابجی بازی می کنه …عرفان پایه ای یه دست شرطی بازی کنیم ؟
ارس این جمله را با چاشنی خنده و شوخی گفت. در عرض یک ثانیه تمام نگاه ها معطوف چشمان سرد نیوراد شدند.
نیوراد باید خود را ادمی بذله گو و شوخ نشان می داد به علاوه هر چه مرموز تر می بود ارس را کنجکاو تر می کرد و این اصلا خوب نبود.
انتظار این جمله را هم داشت…البته کمی انتظار داشت ارس خلاقانه تر او را دعوت به یک قمار کند!
دیاتا تند نگاهش کرد تا مثل بقیه عکس العملش را سبک و سنگین کند.
مثل همیشه خونسرد اما با یک لبخند گفت ــ باشه…شرط سر چی ؟
ارس موذیانه لبخندی زد ــــ هرکی ببازه باید یه عکس ضایع از بچگیش نشون بده!
ای ارس خیانتکار و رذل! بالاخره حرفش را در لفافه بیان کرد و به صراحت اعلام کرد که هن.ز اعتماد ندارد. می خواست لابد عکسی از بچگی نیوراد را به مهراب نشان دهد تا مهراب ببیند نیوراد را می شناسد یا نه…هه کلک خوبی بود!
نیوراد باز هم تظاهر می کرد. شیطان طوری خود را خونسرد نشان می داد که گویی از همه چیز با خبر است و این ارس را کلافه می کرد.
ـــ از الان منتظرم عکستو ببینم ارس! با یه پابجی پلیر طرفی…
ارس هوم کشداری گفت و دستان مردانه اش را بر هم کوبید.
ــــ تا باشه این پابجی پلیر نوب باشه یا پرو! ماری پی اس فور رو بیار که امروز بدجور رو فرمم…
مارگارت با یک لبخند پت و پهن به طرف میز تلویزیون رفت و مشغول وصل کردن کنسول به تلویزیون شد.
همگی کوری می خواندند و در این بین نیوراد با یک لبخندی سرد خونسرد جمع را نگاه می کرد و هنوز دستش دور شانه های دیاتا بود. دیاتا طوری که ارس و بقیه متوجه نشوند ارام در گوش نیوراد زمزمه کرد ــــ حالا باید چیکار کنیم؟
نیوراد مثل خودش ارام و گرفته نجوا کرد ــــ هیچی…بازی می کنم.
دیاتا از این حجم خونسردی و بیخیالی کلافه گفت ــــ می فهمی چی می گی؟ علقتو از دست دادی؟ اگه عکستو نشون بدی نقشه مون لو میره…
نیوراد ناگهان در کمال ناباوری با دو انگشت اشاره و وسط نوک بینی دیاتا را فشار داد و دیاتا یک لبخند را گوشه ی لبش شکار کرد ــــ وقتی ببازه اونه که عکس نشون میده نه من کله استقلالی!
مارگارت بساط پی اس فور را علم کرد و مشتاق و با صدایی بلند برای پایان دادن به همهمه گفت ـــ خیله خب…عادلانه بازی کنید هر کسی هم که باخت باید عکس ضایع اش رو توی پیج اینستاگرامش به مدت ۲۴ ساعت پست بکنه. ارس بیا اینجا بشین.
بعد هم به سمت یک کاناپه ی راحتی رو به روی تلویزیون اشاره کرد. ارس چشمکی موذی به نیوراد زد و نیوراد جوابش را با یک نیشخند داد.
پسره ی خونسرد و روانی!
نلی ما بین این شرط بندی با چند کاسه ی بزرگ چیپس و تخمه ی گل افتاب گردان امد. سکوت جمع را حکمران بود و تنها صدای خرچ خرچ خوردن چیپس و تخمه بود که شنیده می شد.
مارگارت به طرف نیوراد گفت ــــ عرفان توام بیا اینجا عزیزم!
بعد هم به کاناپه ی کناری ارس اشاره کرد. دیاتا با چشم غره و صدایی ارام ادای مارگارت را دراورد
_ عــــــــــزیزم!
نیوراد نگاهی به دیاتا انداخت و بعد هم یک ان دست دیاتا را کشید و با خود روی کاناپه نشاند.
مارگارت دسته ی پی اس فور را به نیوراد داد و موفق باشی کوتاهی را زمزمه کرد.
دیاتا سعی کرد خود را از دستان نیوراد نجات دهد ــ چیکار می کنی؟
نیوراد دسته را گرفت. همزمان با گرفتن دسته با دست چپش دست دیاتا را گرفت و همان دستش را روی دسته گذاشت.
-هیس شو!
دیاتا نتوانست لبخندش را نادیده بگیرد حتی اگر این محبت ها ظاهری بود باز هم عجیب به دلش نشته بودند.
نیوراد روی مبل مانند همیشه لم داده بود. با دست راستش موهای حلقه حلقه اش را به سمت عقب راند و بازی شروع شد!
ارس رو به نیوراد کرد و پرسید ـــ چه اسلحه ای انتخاب می کنی دادا؟
نیوراد نیشخند زد. با چشمان ریز خش دار گفت ــ اسنایپر.
ارس ابرویی بالا داد ـ بهت نمی خوره تک تیرانداز باشی عرفان!
دوستان ارس اووووه کشداری گفتند.
چشمان نیوراد ان حالت ابی یخی و خبیث را به خود گرفتند ــ تک تیرانداز شماره یکم!
ارس پوزخند زد ــــ جدا؟ ببینیم و تعریف کنیم.
نیوراد بدتر از او خونسرد لبخند تمسخر امیزی زد ــــ ولی ریز می بینمت!
دیوید سوتی کشید و دیاتا فکر کرد اگر او وسط نیوراد و ارس نمی پرید به حتم ارس از حرص از لبو هم قرمز تر می شد!
ارس هم یک کلت را انتخاب کرد و بازی شروع شد. هر دو طوری انگشانشان را روی دکمه های دسته تکان می دادند که گویی واقعا در جنگ بودند.
ارس اما در انتخاب اسلحه انتخاب اشتباهی کرده بود. نیوراد تنها خونسرد زوم می کرد نشانه می گرفت و بوم!
تقریبا نصفه ی اول گذشته بود. ارس اما چند بار پشت سر هم نیوراد را کشت و شروع کرد به کوری خواندن.
ـــ اوم..تک تیرانداز شماره یک …فکر نمی کنی باید بازنشسته بشی؟
دیاتا ترس وجودش را فرا گرفت. اگر نیوراد می باخت باید با انتقام خداحافظی می کردند…
اما در همین حین که ارس و دوستش ریکی می خندیدند نیوراد ارس را کشت و اجازه ی هیچ عکس العملی به ارس نداد چون از ان به بعد طوری ارس را هدف می گرفت که گویی داشت کینه ی انتقامش را سر ارس خالی می کرد.
دیوید با خنده کمی مشروبش را در لیوان چرخاند ــــ ارس یه دفعه ساکت شدی…جریان چیه؟
ارس پررو گفت ــ می خوام نیرو ذخیره کنم!
اما همان موقع باز نیوراد سرش را هدف گرفت وامتیاز یک هدشات « شلیک گلوله به سر= هدشات » را به دست اورد.
ــ ارس به نظرم بهتره نیروت رو برای مکان و در و دافا نگه داری تا پابجی!
نیوراد طوری به او تکه پراند که جمه در سکوت کامل فرو رفت. در واقع جمله اش دو پهلو بود هم به بازی ارس تکه پراند و هم به همجنسگرا بودنش…
دیاتا در ذهن خود گفت « پسره ی روانی اخرم سرمون رو با این تیکه پروندنات به باد می دی »
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
این رمان، یه رمان متفاوت و بسیار جذابه که هم داستان جالبی داره، هم قلم نویسنده حرف نداره… حدودا دو سال پیش بود که با این رمان آشنا شدم و تا حالا چهار، پنج بار خوندمش. خیلی حیفه که همچین داستان محشری ادامه پیدا نکنه. گویا نویسنده مشکل خیلی مهمی برای پیش اومده که ادامه اش نداده. هنوزم که هنوزه، گاهی میام چک می کنم و هر دفعه می بینم آفرودیت و شیطان رو همون پارت سی و پنجم مونده:) خانم نویسنده یا کسانی که با ایشون ارتباط دارن… ممکنه نویسنده این رمان رو ادامه بده؟ امیدی بهش هست؟🥲 ممنون میشم اطلاع رسانی کنید🤍✨
جالب اینجاست که این متفاوت ترین رمانی بود که خوندم و جالب تر اینه که نویسنده همچین جیزیو ادامه نداده 🙂 😂 شانسه مایه دیگه …(برای نویسنده: ببین داداشم اونچیزی که تو نوشتی اگر تموم بشه احتمالا چیز خیلی خر و خوبی میشه ، نظرت چیه تمومش کنی اصن فایلش کنی بفروشی.. فقط تمومش کنی…هم درآمد خوبی واست داره هم ما ادامش میخونیم… چون ان قریب اگه خودت ادامش ندی یه فیکر میاد ادامه داستانو اونجور ک میخواد مینویسه میده ب خورد مردم . ع ما گفتن بود) قلمتو دوس دارم دمت گرم🙌❤🧪
نویسنده عزیز گفتی تابستون میزاری ادامه رمان رو اما تابستون گذشت و نزاشتی هرچند میدونم درگیر مشکلاتی هستی و نمیتونی امیدوارم هرچه زودتر مشکلاتت حل بشه…
میشه لطفا بقیشو بزارین
متفاوت ترین رمانیه که تو عمرم خوندم
تورو خدا پارت بزار
تورو هر کی دوس داری
رمانت فوق العاده س
زیادی خوبه
مطمئنم آینده خوبی ت نوشتن داری
رمانت رو خوندم از خودم نا امید شدم اصن
لطفا ادامه ش بده…
توروخدا ادامش بده خیلی رمان قشنگیه
خانم نویسنده ادامه نمیدی یه سال گذشت پارت نمیزاری !!!
ممنون بابت پاسخگویی مهرناز ❤
باران جان تابستون پارتگذاری رو شروع میکنم
راحت باش یه سال دیه دو سال دیه والا
ایول
متاسفم واسه اینجور ادما میخاید بنویسید مث ادم بنویسید ابروی هر جی نویسنده بردن وقتی مسئولیت پذیر نیسین ننویسین نیمدن زورتون کنن ک
خیر زور و اجباری توی کار نیست. صرفا هرادمی مشکل داره توی زندگیش و ربات نیست که همه کاراش درست و بی نقص باشه. من این یکسال رو درگیر مشکلات سلامت جسمانی و روحیم و سلامت مادرم بودم که فکر میکنم خیلی بالاتر از یه رمان مجازی باشه. در ثانی پیشنهاد میکنم بجای خوندن رمان کمی روی درک، ادب و لحنتون کار کنید جامعه بیشتر از یه کتابخون به اشخاص ادیب و باشخصیت نیازمنده
موفق باشید دوست عزیز
شما ک با ادبی بسه عزیزم حداقل میومدید داخل سایت میگفتید که ما عم بفعمیم
و پیشنهاداتت رو واس خدت نگه دار رمانت الحمدالله تحفه ای نبود ولی اوکی ب کتفم
نمیخوندی کسی روزت کرده بود ایا؟!
الان که گفت بفهم
وقابل ذکر هس که کوچکیک میبینمت واسه ی عیب گرفتن اع من شما بدو درست رو بخون
امثال تو چون که اعتماد به نفس کاذب دارن توی جهل میمونن و شعرشون از یه طبل توخالی حتی کمتره بیشتر ازین با جواب دادن بهت به خودم توهین نمیکنم 🙂
موفق باشی
برو جوجه زیادی زر میزنی
ولش خانم نویسنده دعوا نکن
ایشالله هر چه زودتر تابستون برسه رمانت خعلی باحاله
کاش یکم ادب داشته باشی برات متاسفمم
حس می کنم نامرئی هستم
چشمانم پر از اشک می شود و قطرات و اشک دانه به دانه به زمین میفتند .
آنها را نمی بینم
نفس هایم تند می شود
قفسه ی سینه ام بالا و پایین می شود …
حس می کردم کسی ریه هایم را در مشت هایش گرفته
و نمی گذارد نفس بکشم
مثل یک بختک رویاهایم را سیاه میکند
و کابوس واقعیت را برملا می کند
واقعیت اینکه
من توهم هستم …
حال که رو به روی دریای مواج کبود ایستاده ام
و روی ماسه های شنی راه می روم
بیشتر می فهمم که
نامرئی هستم .
حتی رد پاهایم را نمی توانم ببینم .
پلک های خسته ام مانع از دیدن دریا میشوم .
روزی شاید غرق دریا شدم اما زمانی که دریا خشک شده باشد ….
.
.
نویسنده: دکاروس
از صحنه ی زندگی محو می شوم
از خاطرات سیر می شوم
در تاریکی مهیب شب کور می شوم
از خنده دور می شوم
انسانیت از من رفته
مثل یک گل پژمرده می شوم
بی وقفه تلاش برای زنده ماندن بی فایده است
زنجیر قفل دستانم باز نمی شود
دیگر تلاش نمی کنم ….
دکاروس
زیر امواج کبود وقت شکفتن گل ها
در نسیم خوش روز و در دل تیره و تاریک شب
من با امید و خوش بینی
تلاش برای پیدا کردن می کنم
تو را می خوانم
به تو قسم که به غیر از تو نیست مرا یار
تو خداوند منی
یار و دلدار منی
دکاروس
قلب های سیاه
رگ های یخ بسته
مچ دستانم تیغ خورده است
کسی مرا درک نکرد
کسی مرا حساب نکرد
آنقدر حال از خودم متنفر هستم و خود را موجودی مفلوک حس میکنم که دیگر نمی توانم ادامه دهم
آینه ها با جوهر سیاهی قلبم پوشیده می شوند و من
در تاریکی و سیاهی قلبم بدون دیدن سفیدی کور می شوم
دکاروس
رمان استاد خلافکار پارت ۷۳
سلام به همگی. دوستان بابت وقفه پیش اومده نهایت تاسف رو دارم. مشکلات پیش اومده از دست من خارج هستن و در حال حاضر شرایط روحی مساعدی برای نوشتن ندارم. افرودیت و شیطان نصفه ول نمیشه و به محض خوب شدنم دوباره نوشتن رو شروع می کنم.
باز هم عذر می خواهم.
ممنون از همگی
سلام عزیزم امیدوارم که به زودی خبرهای خوب ازت بشنویم واقعا این رمان وقلم خوبت حیفه نصفه باشه به فکر خواننده ها هم باش گلم.موفق باشی🌹😘
کیمی کوچولوی من کجاست؟
.
.
کیمیا
دکاروس قشنگم
دلم واسو اون قلم بی نظیرت تنگ شده!
.
.
دلم واسه درک و منطق بالات تنگ شده!
.
.
کجایی؟!
اگه این پیامو دیدی بدون همیشه به یادتم..
.
.
یه خبر هم از خودت بده تا از نگرانی دربیایم نویسنده ی عزیز
بهش میگم بیادد
باشه مرسی!
قربونت😍😍😍
هعیی!
خوبه که خوبه!
سلام ایلین جانم تسلیت میگم…ممنون از لطفت.
منم دلم تنگ میشه به وفور برای همتون
متاسفانه حال روحی خوبی ندارم و امکان اومدن به سایت رو ندارم…
انشالله روال میشیم هممون
ممنونم کیمی کوچولوی من!
.
.
فدات عزیزم
همین که اومدی یه سر زدی نهایت لطفتو میرسونه
امیدوارم زوده زود خوب بشی و دوباره
بشی همون کیمی ورجک و پر انرژی سابق
.
.
المپیادتم عااالی بدی
موفق باااااااااااااشی
بوس بهت
مرسی ایلین جانم امیدوارم هممون خوب شیم مثه قبل
مرررسی توام موفق باشی ایلینم 🙂
سلام لطفا بقیه رمان رو هم بنویسید
اه المپیاد چقدر خوب
چرا پارت نمیزارن دیگه؟
چرا ادامه نداره بقیش کجاست؟ سایت دیگه ای باید دنبالش بگردیم جواب بدین
رها جان نویسنده این رمان فعلا هیچ پارتی نداده اگه بده اولین کسایی که بخونن شماهاید چون فقط با این سایت ارتباط دارن
انشالله پلرت گذاری رو به زودی شروع می کنم
رمانتون جز رمان های خیلی خوبه و واقعا جای مانور زیادی هم داره بخاطر ایده خیلی خوبش و همینطور قلمتون خیلی قویه و مطمئنا اگه راهش رو پیش برید به جاهای بالایی میرسونتتون
اگه امکانش پیش بیاد و باز هم پارت بگذارید که خیلی عالی میشه چون من واقعا حسابی جذبش شدم البته گفته بودید کمی مشکل دارید که امیدوارم هرچه سریعتر حل بشه
خیلی خیلی خوشحالم کردی چشم پارت میذارم متاسفانه بحران های جدی رو دارم در حال حاضر رد می کنم تو زندگیم امیدوارم زودتر تمرکزم برگرده… مرسی از کامنت خوبت 🙂
کیمی جونم
خوبی
نگرانم کردی دختر!!
بحران؟؟
رمانت خوبه افتاده رو حالت روال
چرا ادامه ش نمیدی؟
ممنونم ازتون
به زودی ادامه میدم
آخ جووووون جدی میخوای بنویسی دمت گرم😍
چرااااا اااا اینجا انقد کامنتااااااا دراااااااااازه😮😮😮😮😮😮
کجاش درازهههه😂😂
کامنتا مثل قبلناا
بالاخره هر ادمی تغییراتی می کنه ابجی نسترن
اما خوب چه تغییراتی؟ 😂
امدی بردار جان ….
برادر خیلی تغییر کردیااا….
جون پای زن داداشی چیزی وسطه
علی یه کامنت برات گذاشتم پایین برو بخونش ..
گفتی تا به زبان امروزی برات بگما
اهان منظورم این بود رمان تو تموش کردی یا هنوز ادامه داره
😐😑😶زن داداش کجا بود!
حالا چند نمونه بگو ببینم از این تغییرات و! 😶🤔
اوکی برادر جان ….
ناقلااااا اگه زن داداشی بود بیاریش سایتا ….
تغییرات زیاده داداش نمیشه نام ببری ..
اگه بود بعدم من با این وضعیت خر مغزمو گاز نزده همچین غلطی بکنم😂😂😂😂
راااااد
🔫علیسا هستا ..
داداش دلت پر بوداااااا …
خخخخ …
بیا ضیغه استاد همه اونجایم ..
افرین بر تو
ببینم شوخی می کنی؟!!!! جدی جدی شما ورقه اصلاح می کنید؟! عجب تعجب می کنم بله دیگه همچین ادمای بی مسئولیتی بشن معلم این مملکت
این اتفاقات برای مملکت میفته..
میگم این زرشک فقط رو من حساسیت داره؟ یه نشون این معلمات بده شاید ادم شدن 😂ولی از شوخی بگذریم جدا نهایت بی شعوری و دارن به خرج میدن حیف تهران نیستم 😠😠حیف..
بلانسبت عه! 😂
منکه شدیدا مشتاقم بترکه 😉
دقیقا😂😂
ببینم جدی گرفتی قضیه ی رمان و😂بابا سر همین یه دونش موندیم خخ
همین و ختم به خیر کنیم 😂صلواات یکی دیگه پیش کش😂
نه اتفاقا جدیم اره ما صحیح می کنیم بلا نسبت مثه اون حیوان چهار پای بیچاره توی رودروایسی گیر می کنیم صحیح می کنیم بی مسئولیت بودنشون به کنار
منه ۱۴ ساله نباید به معلمم بگم ادبتو رعایت کن
نه زرشک رو نافرمانی حساسه والا یه زمانی چند بار اعتراض کردم ولی کارم به جایی کشید که وسط سال مجبور شدم مدرسه عوض کنم 😬😬😬
من هر موقع عصبی میشم به طرف میگم خیلی بی سه نقطه ای یعنی یه پکیج فحش شامل ( بی شعور، بی نزاکت، بی ادب و….) اینجوری دیگه خودمو هم خسته نمی کنم و توی کمترین زمان بیشترین فحش رو به طرف دادم 😂
خداروشکر کن تهران نیستی حداقلش ریه هات هوای آلوده توشون جریان نداره 🤣😅
خخخ اثرات جوگیریه دیگه
من تو داستان زندگی خودم موندم بعد بخوام داستان زندگی یکی دیگه رو بنویسم؟ ( سس ماست 🤣🤣🤣)
اره صلوات ختم کن داداش علیسا حجابت رو هم رعایت کن
توی مکان دینی نشستیم مادر 🤣🤣🤣🤣🤣
چه بگویم که نگفته هم پیداست.. باز رفتم تو خط شعر و شاعری
اره زیاد با معلما درگیر نشو عاقبت خوبی نداره..
افرین بررتو خخخ بهترین کارو می کنی
خخخ
خوبه خودت داری میگی داداش😂چشم مادر جان شما امر کن
ولی خیلی خوشحال شدم از روحیه ی پر انرژیت همین طوری ادامه بده 👌
بلاخره دیده به جمالت روشن شد برادر راد
چطوری ؟؟
همچنین یاسی خانم گل
بالاخره چشم ما به جمال شما منور شد
کجا هی میری میای (خودمم میدونم اشکال از تو نیست😂)
من که عالیم توچطوری ابجی جان درسا چطور پیش میره؟ کنکور و چیکار کردی؟
البته از درس خوندنای بی وقفهت مشخصه چیکار کردی 😐😒😂
خوووبم داداش راد 😎
ااا پس من هی میرم و میام 😶😶
درسا هم عاااالی😂😂🤦♀️🤦♀️
کنکور 😂🤦♀️هیجی بابا ۲۰ هزار شدم 😂😂😂
همیشه خوب باشی
😂😂😜
اهان پرتقالی هم هست دیگه؟! 😂
به به به گل کاشتی افرین واقعا بهت افتخار می کنم پنج قمی همچین بد نیست!!!
خیلی خوبه
یه هو بگو از اخر اول شدم دیگه😂
فقط ریلکس بودنت 😂😂
خخخخخخخخ
نمیری تو راد
خو چیه
مگه درس خوندم که رتبم خوب شه من انتظار ۱۰۰ هزار داشتم😂😂
.
.
.
ادم باید تو هر شرایطی ریلکس باشه 😎
به کوری چشم حسودان هستم هنوز 😜😂
افرین خوبت اینه بدت چی می خواست باشه ابجی جان
تو خیلی بچه ی قانعی هستی واقعا جای تقدیر داره افرین برتو 👏🏻👏🏻👏🏻😜😂😂
چاره اینست و ندارم به از این رای دگر
که دهم جای دگر دل به دل آرای دگر
چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر
بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر
بعد از این رای من اینست و همین خواهد بود
من بر این هستم و البته چنین خواهد بود
بعله خط شاعری علیسا پسری در ارومیه رو هم در خبرگزاری رمان دونی و دی جی کیم مشاهده کردیم 😅😂
نه؛ اون مال دوران جاهلیتم بود الان دیگه پیر شدم، پیری و سکوت!
خب بده تنوع میدم تو صدا کردنت؟ قدر نمی دونی که 😒😂
منم خوشحال شدم از دوباره اومدنت 🙂
این داداش علیسا حیلی تغییرا کرداا …