4 دیدگاه

رمان آفرودیت و شیطان پارت 8

0
(0)

 

نیوان دوان دوان به سمت کوشا و دیاتایی که داشتند به سمت پله ها می رفتند نزدیک شد .
_ مردک آفرین بیست میلیون راحت به جیب زدی کوفتت شه !
_ نیوراد نیومده ؟
نیوان در حالی که همراه آنها از پله ها بلا می رفت آهی کشید : نه نیومده . خودت که می دونی اخلاقشو . به زور از خونه میاد بیرون . همش توی یه جای تاریک روی یه صندلی میشینه به در و دیوار زل می زنه .
_ افسردگی گرفته ؟
_ چمیدونم . موجی بود ، بدتر شد !
_ عجب ، باشه . می خوام برم کافه ی کازینو .میای ؟
_ اوووو بخاطر برد امشبت ؟
_ هم اون هم بخاطر تولد دیاتا . نظر تو چیه دیاتا ؟
دیاتا نگاهش شیطنت آمیز شد : اگه برام کیک بخری موافقم !
آن شب بهترین شب زندگی دیاتا بود . با کوشا و نیوان کیک خامه ای خورد ، کافه گلاسه ی نیوان را دزدکی سر کشید ،
سر به سر کوشا گذاشت … و با هم برد کوشا و تولد دیاتا را جشن گرفتند …
حال ، ساعت پنج و نیم صبح بود . دیاتا بغل کوشا بود . زیادی خسته شده بود و گویی از فرط خستگی بیهوش شده بود .
نیوان داشت تلفنی با دوست دختر جدیدش آن هم ساعت پنج و نیم کله سحر حرف می زد و دل و قلوه رد و بدل نی کرد .
کوشا با نیوان خداحافظی کرد. سوییچ را از پادوی کازینو تحویل گرفت و دیاتا را در صندلی عقب ماشین گذاشت و به سمت خانه اشان راند .
🃏🃏🃏🃏🃏🃏🃏🃏🃏🃏🃏🃏🃏🃏🃏🃏
از آن روز به بعد ، کوشا با دیاتا هر شب می رفتند کازینو و دیاتا پوکر بازی کردن کوشا را می دید و یاد می گرفت .
کوشا تمام فنون و رموز پوکر را به او یاد می داد و او نیز سعی می کرد تمام آنها را به خاطر بسپارد .
رابطه اش با نیوان هم صمیمی شده بود و هر شب که به کازینو می رفتند بعد از پوکر ، به کافه می رفتند و طبق روال کافه گلاسه و کیک سفارش می دادند .
زندگی دیاتا دیگر تغییر کرده بود . هدف هایش از بچه های همسن و سالش خیلی دور تر و متفاوت تر شده بود .
♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
گذشته را هر چقدر هم که مرور کنی بازنمی گردد …
کاش هیچ وقت دیاتای شش ساله بزرگ نمی شد . کاش هیچ وقت مهراب اینطور به آرتمیس نارو نمی زد …
کاش هیچ وقت مهراب در زندگی اشان نبود ….
کاش حرفش را باور می کردند ….
یک هفته از آن فیلم وحشتناک گذشته بود . در این یک هفته گویی خود را در خانه حبس کرده بود و به گذشته فکر می کرد . اینکه چطور از بچگی و چگونه معتاد پوکر شد . … اینکه چگونه مهراب وارد زندگی اشان شد …. اینکه چگونه کوشا
همه چیزش شد …
یک هفته ی تمام نه با آرس تماسی داشت و نه در صفحات مجازی فعالیتی کرد … این یک هفته را مثل یک مرده ی متحرک شده بود و برای آرامش قرص روانگردان مصرف می کرد .
چطور از آن دختر کوچولوی پاک و معصوم به یک رپر قمارباز و معتاد تبدیل شد ؟
راهش غلط بود ؟ کوشا برادر خلافی بود ؟ دوستانش ناباب بودند ؟
نمی دانست …
سیگاری را آتش زده بود و داشت به گذشته ی نکبت بارش فکر می کرد . خدا لعنتت کند مهراب …
( اگه تو نبودی الان شاد تر بودم ، نیوان و کوشا زنده بودن ، تارا تیمارستان نبود … آدرین نمی افتاد زندان … به خاک سیاه نشوندی مارو مهراب … لعنتی من بهت می گفتم بابا …بهت شانس دوباره دادم ….فرصت دادم … نه تو از همون لیاقت مارو نداشتی… لیاقت اون شانس رو نداشتی …. تو بودی که مامانمو کشتی …!ازت انتقام می گیرم …)
نه ؛ نمی شد دیگر طاقت نداشت خودخوری کند … باید یه کاری برای نجات خواهرش انجام می داد .
نمی شد همینطور تشخیص داد که او واقعا در تیمارستان است . از کجا معلوم ؟ شاید کسی برای اذیتش این کار را انجام می داد . با فکری که به سرش زد ، به جنون رسید … نکند ؟ …. نکند این کار مهراب باشد ؟
نکند دوباره می خواهد دیاتا را اسیر کند ؟ شاید هم این یک راهی بود که بخواهد دیاتا را به خود نزدیک کند … از راه خواهرش …
اگر مهراب باشد چه ؟ سعی کرد خود را آرام کند . همانطور که دایره وار ، محیط خانه را دور می زد ، مثل دیوانه ها سعی بر دلداری دادن خودش کرد : نه مهراب چرا ؟ اون که چند سال پیش فرار کرد و مفقودالاثر شد نه نمی شه مهراب باشه … آورم باش ، اروم باش … فوقش به پلیس خبر می دی بیخیال حاشیه و شایعه …
همان موقع که داشت به این نتیجه می رسید که باید به پلیس اطلاع دهد ، تلفن خانه زنگ خورد .
مثل همان موقع… درست مثل همان موقع که آن پسرک مزاحم زنگ زد … این بار سعی کرد با فدم هایی نه چندان محکم به سمت تلفن برود .
_ ال..الو ؟
_ حواست و جمع کن . اگه بخوای به هر دلیلی به پلیس خبر بدی ، آین دفعه فیلم جنازه ی خوارت رو نگاه می کنی …
کنترلش را از دست داد . صدایش تن لرزش و خشم گرفت …
حتی در آهنگ هایش هم اینگونه عربده نکشیده بود : مرتیکه روانی با خواهرم چیکار کردی ؟ تو کی هستی ؟!؟!
پس درست حدس زده بودم نه ؟ خواهرم تیمارستان نیست … گروگان شماست ..!
_ هوم ، خوبه مثل خواهرت ساده لوح نیستی …
عاجزانه زمزمه کرد : تو کی هستی ؟
پسرک لحن صحبتش رنگ نفرت گرفت : یه آشنا . به زودی باهام آشنا می شی رپر کوچولو !
دیگر احساس می کرد به ته خط رسیده بود _ بگو ازم چی می خوای ؟ هر کاری بخوای انجام می دم فقط بگو خواهرم کجاست ؟ توروخدا اذیتش نکنید هر کاری بخوای می کنم …
_ ساعت دوازده شب ، منتظر تماسم باش . ولی بدون اگه به هر طریقی بخوای با پلیس در ارتباط باشی خواهرت
سینه قبرستونه ! خوب می دونه برای من مرگ کار مقدسیه ! یادت نره ساعت دوازده .
بعد بلافاصله صدای بوق ممتدی را شنید …
این پسرک کی بود ؟ نوچه ی مهراب ؟ یک قاتل روانی ؟!؟!
کسی که قصد جان خانواده اش را کرده بود ؟ کی بود ؟!؟!

فقط یه چیزی میشه این قسمت چهار پارت هفت رو به پارت هفت اضافه کنید ؟ ممنون .
دوباره دستانش می لرزید … اما باید قوی می بود . بسه … هرچقدر ضعیف بود … بسه هر چقدر که سر مرگ کوشا
ضعیف بازی درآورد …. نمی گذاشت خواهرش را هم از دست بدهد . نه … غم در قلب دیاتا باقی نمی ماند …
نابود می کند کسی را که قصد اذیت خواهرش را کرده بود …
لحظه ها به سختی سپری می شد … ساعت ها آرام آرام مثل یک حلزون حرکت می کردند .
نباید تا بعد از ساعت دوازده قرص روانگردانی مصرف می کرد . باید هوشیار می بود … بخاطر خواهرش ، بخاطر انتقامش از مهراب …
می سوزانم و رد می شوم … خراب می کنم اما خراب نمی شوم …آفرودیت قصه منم … الهه ی فریب منم …
اما تمام این دلداری ها و قوت قلب ها هیچ کدام ماندگار نبودند …
ساعت ده دقیقه مانده به دوازده بود . باز بر طبق عادتش دایره وار راه می رفت و نفس های عمیق می کشید .
شاید می خواست با این دایره وار راه رفتن سر پاهایش را گرم کند که دیگر به سمت آشپزخانه برای مصرف قرص روان‌گردان نروند . یا شاید می خواست خود را بیهوده خسته کند تا استرس و نگرانی یادش برود .
بالاخره ساعت دوازده شد …تلفن زنگ خورد …زنگ تلفن ، صدای ناقوس مرگ دیاتا را سر می داد .
به سمت تلفن دوید و سعی کرد صدای درمانده اش را مخفی کند : چی می خوای ؟
_ خوبه ، رفتی سر اصل مطلب آفرین رپر کوچولو ولی می دونی ، بهتره انقدر مثل یه دایره دور خونه ات نچرخی ! سرم گیج رفت از بس چرخیدی بهتره بتمرگی سر جات !
خون در رگ هایش یخ بست این روانی که بود ؟ ترسیده نگاهی به دور و برش انداخت . دوربین نصب کرده بود ؟ اما چطوری ؟ چگونه ؟ هیچکس به جز آرس و مارگارت آدرس خانه اش را نمی دانست …
کسی هم نمی توانست تعقیبش کند چون بخاطر همین مسائل امنیتی ، ماشینش را هفته ای یک بار عوض می‌کرد …
_ رپر کوچولو انقدر احمق نباش . فقط می خواستم گوشه ای از نفوذم رو بهت نشون بدم . انقدر فکرای بیخود نکن
چون ، می تونم با یه ضربه ی انگشت خواهرتو بفرستم اون دنیا . دیگه زیر نظر گرفتن توی احمق برام کاری نداره !
لحن صدای خشک و گرفته ی پسرک سرد تر و خش دار تر شد . به طوریکه صدایش برای دیاتا می توانست سوهان روح باشد : پس خوب حواست رو جمع کن رپر کوچولو چون اگه بفهمم رفتی با پلیس همدست شدی ، این دفعه نه فقط خواهرت ، اون بچه ی برادرت آدرین رو هم می فرستم اون دنیا ! خیلی حیفه نه ؟ تو که نمی خوای لنا کوچولو
برادرزادت توی چهار سالگی بمیره ؟

یک لحظه قلبش دست از تپش منظم برداشت . ایست کرد … لنا ، دختر کوچولوی آدرین حال باید چهار سالش می بود.
می دانست آدرین بعد از اینکه دیاتا خانه را ترک کرد با مانا ازدواج کرد . مانا را دیده بود . خوشگل و ناز بود ولی هیچ گاه برادر زاده اش را ندیده بود . هر چند ، طبیعی بود . شش یا شاید هفت سال است که خانه را ترک کرده .
این پسر یک شیطان بود . چطور دلش می آمد که جان یک دختربچه را بگیرد ؟ اصلا شاید بلوف می زد تا ذهن دیاتا را پریشان کند . حال لنا باید همراه مادرش مانا به ملاقات آدرین به زندان اوین می رفت .
نمی توانست آمریکا باشد . اصلا ، از کجا معلوم این پسر آمریکا باشد ؟
_ داری بلوف می زنی .
پسر خنده ی ترسناکی کرد … اما خنده اش خیلی ضعیف و کوتاه بود . انگار وقتی می خندید از یک چیزی رنج می برد .
_ رپر کوچولو هنوز برات روشن نشده که من مرد عملم ؟
دیاتا چیزی نگفت . ذهنش آنقدر مشغول بود که نمی توانست فکر کند . اما به حتم برایش معلوم شده بود که او مرد بلوف نیست…. پسرک روانی ، زیادی خطرناک بود .
باید چیکار می کرد ؟
نفسی عمیق کشید : باشه ؛ خیله خب بگو چیکار کنم ؟
_ تا ساعت سه شب منتظر باش ؛ یه ماشین متالیک مشکی میاد دنبالت . جلوی در خونه ات نمیاد .سه تا خیابون
بالایی کنار ساختمون پلاک ۲۴ .
سعی کرد حس خشم و خود بزرگ بینی پسرک را تحریک کند و از او حرف بکشد .
_ چرا خودت نمیای ؟ می ترسی ؟!؟! هه لابد از اون بچه ننه هایی هستی که منتظرن مامانشون براشون لالایی بخونه
نه ؟
_ خب ؛ چون …به تو چه ؟ مامان من بجای اینکه شبا برام لالایی بخونه برای مردای توی تختش لالایی می خوند و دلبری می کرد .
مثل اینکه این حرف برای پسرک خیلی سنگین بود . چون بعدش نفس های عمیقی کشید و نفرت در صدایش بیشتر شد
_ یادت نره ساعت سه ی نصفه شب . پلاک ماشین far987 هست . سعی کن آن تایم باشی چون اگه حتی یه ثانیه دیر کنی با یه گلوله خواهرت و برادرزاده ات اون دنیان .
قطع کرد … و دیاتا را در برزخ ترس و وحشت رها کرد .
🎤🎤🎤🎤🎤🎤🎤🎤🎤🎤🎤🎤🎤🎤🎤🎤🎤🎤🎤🎤🎤🎤
هنوز هم گذشته را یادش است .
آن شب ، باران می بارید . هوا سرد بود . حتی ابر ها نیز برای مرگ کوشا و نیوان اشک می ریختند .
دیاتا شبیه به یک مرده ی متحرک شده بود . سکوت کرده بود . در شوک مرگ برادرش و نیوان بود … هیچ نشانه ی حیاتی در جسد احساساتش معلوم نبود . ساکت به جایی زل می زد . آن شب مراسم ختم برادرش و نیوان بود که در یک تالار باشکوه
برگزار می شد در کمال تعجب نرفته بود . خود را در خانه حبس کرده بود .
دیوانه شده بود … شوکه بود… برادر بیست و پنج ساله اش ناکام از دنیا رفت و او را تنها گذاشت . نیوان بیست و هشت ساله که تازه فقط پنج روز از مراسم عقدش با سحر می‌گذشت پیش خدا رفت .
هر دویشان در یک روز فوت کردند . در اثر یک تصادف . ماشینی که کوشا و نیوان با آن تصادف کرده بودند در راه جاده ی شمال ، چپ کرده بود و افتاده بود در دره . وقتی که پلیس پیگیری کرده بود ، متوجه شده بودند موقعی که سرعت ماشین نیوان زیاد بود ، ترمز می برد . کنترل ماشین از دست نیوان خارج می شود و هنگامی که یک کامیون در جلوی آنها قرار می گیرد فرمان را کج می کند و از آسفالت جاده خارج می شوند و در دره چپ می کنند …
ماشین منفجر می شود و جسد کوشا و نیوان نیز با ماشین از بین می رود… به همین سادگی آنها را از دست داد .
شاید چند روز بود که فقط با گریه می خوابید …غم بادی که در گلویش بود قلبش را می فشرد.
قلبش مثل یک سیاه چاله فشرده شده بود و سیاه … چشمان کهربایی رنگش دیگر شوق نداشت …
آنقدر از درک محیط اطراف خود عاجز بود که حتی به مراسم ختم نیز نرفته بود .
روی تخت کوشا خوابیده بود و سعی می کرد عطر تنش را بخاطر بیاورد ، دست هایش که موهایش را نوازشش می کرد
و یا آن بغل گرمی که به دیاتا خوشحالی می بخشید .
بی هدف به سقف زل زده بود که یکدفعه دستگیره ی در اتاق کوشا می‌چرخد. در باز می شود و در کمال ناباوری مهراب در چارچوب در ظاهر می شود. مهراب سیاه پوشی که حال هیچ اثری از غم و غصه در چشمان براق و طمع کارش معلوم نبود .
دیاتا با تعجب به او زل زده بود . بالاخره زبانش برای حرف زدن به کار می افتد : تو اینجا چیکار می کنی ؟
_چه عجب بالاخره حرف زدی .
مهراب آرام و با قدم های حساب شده ای نزدیک دیاتایی آمد که روی تخت برادرش دراز کشیده بود .
حال رو به روی دیاتا بود.
_ جوابمو ندادی مهراب .
_ اوم ، اومده بودم ببینمت .
چشمک ترسناک و پر هوسی زد : شایدم اومده بودم حالتو جا بیارم .
دیاتا لرزی به خود کرد مهراب آیا حالش خوب بود ؟
_ منظورتو نمی فهمم .
روی دیاتا خم شد . سرش را نزدیک لبان دیاتا کرد و زمزمه کرد : با این کارم خوب می فهمی …
دیاتا به خود آمد و از حواس پرتی مهراب استفاده کرد و سیلی محکمی به او زد . مهراب می خواست چیکار کند ؟
بدون اینکه چیزی بگوید از منگی مهراب بخاطر سیلی استفاده کرد و سعی کرد بدود و فرار کند …

پوشش مناسب نبود که بتواند از خانه خارج شود باید می رفت و یک جا قایم می شد .
صدای مهراب که مملو از حرص و هوس بود را شنید : دیاتا کوچولو ، بیا کاریت ندارم فقط می خوام یکم خوش بگذرونیم
می تونی فرار کنی ولی نمی تونی قایم بشی … بدو بیا پیش بابا مهراب .
دستانش یخ زده بود اما از پیشانی اش قطره های عرق دانه به دانه می ریخت … پارادوکس عجیبی بود .
مغزش کار نمی کرد . صدای کفش مهراب از نزدیک شنیده می شد . به خود لرزید …
چطور می توانست به کسی که یک عمر بابا صدایش می زد ، تجاوز کند ؟
چطور می توانست از اعتماد ارتمیس سواستفاده کند ؟ چطور می توانست در روز ختم پسرش به دختر ناتنی اش تجاوز کند ؟
کجا می رفت ؟ کجا قایم می شد ؟!؟! فکری به سرش زد . سریع از پله های انباری بی سر و صدا پایین رفت .
در انباری قفل نبود اما همیشه گیر داشت . باز شو … تو رو خدا باز شو …
اما شانس با دیاتا یار نبود . دستانش عرق کرده بود و دستگیره از دستش مدام لیز می خورد . سایه ی مهراب را در نزدیکی اش می توانست ببیند . نمی توانست تا ابد در انباری مخفی شود اما باید تلاشش را می کرد .
چند بار دستگیره را بالا و پایین کرد اما نشد . در انباری باز نمی شد . از طرفی مهراب نزدیک و نزدیک تر می شد .
_ دیاتا کوچولو ، دختره ی لوس و احمق ؟ به نظرت بهتر نیست خودتو نشون بدی ؟ بابا باهات کاری نداره . من خوبیتو
می خوام دخترم . بیا پیش من با هم حرف می زنیم . اصلا این دفعه بهت سخت نمی گیرم ولی باید باباتو راضی نگه داری .
مردک پست فطرت … چطور اسم مقدس پدر را اینگونه به لجن کشیده بود ؟
در انباری همچنان گیر داشت . تمام زورش را به کار گرفت باید باز می شد . نشد در کارش نبود .
در انباری را که بالایش شیشه ای بود را به سمت جلو هل داد . در فلزی ، صدا داد . مهراب سرخوشانه از اینکه
دیاتای سرکش را پیدا کرده بود خندید و به سمت پله های انباری پا تند کرد . قدم هایش آرام و مقتدر بود. می دانست دیاتا آنقدر زور ندارد که بتواند در انباری را باز کند پس آرام حالت جذاب خود را حفظ کرد : پیدات کردم!
مغزش دیگر فرمان نمی داد . بدنش از ترس غریزی اش پیروی می کرد . لگد محکمی به در انباری زد . آنقدر محکم که هم پایش درد گرفت و هم در انباری باز شد .
سریع خود را به داخل انباری پرت کرد . در را از تو قفل کرد و نفسی راحت کشید .
می دانست نمی توانست همیشه اینجا خود را مخفی کند . باید راه فراری را پیدا می کرد .
سریع کارتن های کاغذی و موزی را کنار زد و خود نیز داخل یکی از آن کارتن های بزرگ که پشت دیگر کارتن ها بود ، پنهان شد .

(لطفا یه کاری کنید تا سایت قابل دسترسی باشه . من فقط با گوشی آیفون می تونم وارد بشم با اندروید کار نمی کنه) .
می دانست نمی تواند در این کارتن موزی به راحتی از دست مهراب استتار کند . در چشمانش حلقه هایی از اشک ظاهر شد . سایه های ترس و مرگ دنبالش می کردند . ترس عجیبی در قلب و روحش رخنه کرده بود.
اگر مهراب به خواسته اش می رسید ، تهش چی بود ؟ یک تیغ ؟ …یک رگ ؟ … یک جرات ؟… کارش خیلی راحت بود
دیگر کسی در زندگی نبود که بخاطرش دست به خودکشی نزند . اگر مهراب جسمش را تصاحب می کرد ، دیگر مرده به حساب می آمد . سعی کرد خودش را با همین افکار آرام سازد . نترس … اروم باش …نمی تونه هیچ کاری کنه …
مهراب چند لگد به در انباری زد . دستگیره ی انباری ممتد ،بالا و پایین می شد .
_ دیاتا کوچولو ، دختره ی خنگ من ؟ فکر کردی می تونی از دستم فرار کنی ؟ بالاخره که مال من میشی !
حاضرم مرگ را به جان بخرم اما مال تو نشوم . کاش می شد این را در گوش های مهراب فریاد می زد .
از سوراخ کوچک کارتن سایه ی قامت مهراب را که روی شیشه بود ، دید .
باید فکر می‌ کرد . یک دریچه بالای دیوار انبار بود که به اتاق لباسشویی راه داشت . می توانست از طریق دریچه وارد اتاق لباسشویی بشود و بعد هم موقعی که شب شد به سمت اتاقک ملاحات برود و گوشی ملاحات را برای خبر کردن کوروش کش برود .
کوروش یا همان فاتحی ، همان پسری که با کوشا در پوکر سر بیست میلیون شرط بندی کرده بود ، بود . اما بعد از آن بازی با کوشا و نیوان و دیاتا صمیمی شده بود و گاهی دیاتا او را کوری صدا می زد .
اگر کوروش را خبر می کرد ، می توانست شبانه از خانه فرار کند و برای مدتی تا آب ها از آسیاب بیفتد در کازینو کار کند.
اما امادرش را چیکار می کرد ؟ تارا و آدرین چه می شدند ؟
نه فعلا فقط نجات جسمش مهم بود . باید فرار می کرد . نمی شد خود را تسلیم خواسته های پر هوس مهراب کند.
🗿🗿🗿🗿🗿🗿🗿🗿🗿🗿🗿🗿🗿🗿🗿
ساعت دو و نیم نصفه شب بود . هنوز هم که به یاد گذشته اش می افتاد ، لرز می کرد و حالش بد می شد .
انگار در خاطرات خاک شده اش روح یک دختر کوچولویی را می دید که در حال صدا زدن جسد برادر مرده اش بود …
بعد همه چیز تیره و تار می شد و دختر کوچولو از دید چشمانش ناپدید می شد …
دختر کوچولو پا به پایش در تمام خاطراتش حضور داشت … با آن چشمان معصومش تنها نظاره گر ظلم آدم بزرگ های قصه می بود …
رپ به روی آینه ی دستشویی به خود زل زده بود . آیا کارش درست بود ؟ اعتماد کردن به پسرک شیطان صفت درست بود ؟
مجبور بود برای نجات تارا و لنا از جانش بگذرد .
مشتی آب سرد به صورتش پاشید . باید احتمال هر نوع خطری را می داد .
به موهایش که هایلایت های آبی رنگش به دیاتا چشمک می زد نگاه کرد . آنها را با یک کش آبی گوجه ای بست .
لباس هایش یک دست سیاه بودند و تقریبا آماده ی رفتن بود . غریزه اش فرمان داد که چاقوی ضامن دارش را نیز مخفی کند و همراه خود ببرد .
علاوه بر آن پنجه بوکسی را نیز در جیب مخفی پیرهن مردانه ی مشکی اش پنهان کرد .
هوا کمی سرد بود یا شاید بخاطر استرس و هیجان بدنش بجای اینکه گر بگیرد یخ بود . یعنی بالاخره می فهمید این پسرک مرموز که از مادرش و دیاتا این همه کینه به دل دارد که بود ؟ آیا می توانست خواهرش و لنا را نجات دهد ؟
آیا می توانست برگ جدیدی از درخت زندگی اش را تجربه کند ؟

 

( سلام ؛ ممنون از اینکه این رمان رو دنبال می کنید . همونطور که اشاره کرده بودم این رمان با بقیه ی رمان ها کمی فرق داره . نظراتتون همیشه به من انگیزه و انرژی می ده بعضی هاتون گفته بودید که برای ما مبهم هست ماجرا و هنوز جا نیوفتاده . لازم دونستم که اینجا بگم . دوستان ، به دلیل اینکه داستان هم به نثر ادبی و هم از زبان سوم شخص روایت می شه ، شاید کمی سخت باشه خوندن اما در پارت های بعد موقعی که داستان واقعی زندگی دیاتا روایت شد ، بهتر قابل درک می شه . ازتون می خوام به این رمان زمان بدید ، نصفه ولش نکنید . قول می دم که سهل تر هضم کردنش می شه . ممنون از شما و ادمین . ک )

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ayliiin .
ayliiin .
3 سال قبل

عالیه کیمیا جانم..

Mia
Mia
پاسخ به  ayliiin .
3 سال قبل

مرسي آيلين جان

Delara
Delara
3 سال قبل

مثل همیشه عالی بودی عزیزم به نظر من کمی راز آلود و مبهم بودن یه ویژگی خوب برای رمانته که میتونه باعث ایجاد کشش برای مخاطب بشه

Mia
Mia
پاسخ به  Delara
3 سال قبل

ممنون دلارا جان

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x