-پس چرا اباطیل تحویل من میدی ؟ بهتون میزنی ؟
– بهتون نیست عین حقیقته .
– کو سندش کو مدرکش ؟ چه معلوم زنه بد بستونی نداشته با اون ارازل … استغفرالله ….
رگ گردنش باد می کند از حرفی که حاجی می زند مراعات حال مریضش را می کند که هوار نمی کشد و کل بازار را در حجره جمع نمی کند .
– سند میخوای حاجی ؟
گوشی موبایلش را می گذارد کف دست حاجی و مطمئن می گوید :
– سند این توئه مدرک هم . میخوام ببینم بعدش می تونی تو چشام نگاه کنی و بگی زنت با اراذل ریخته رو هم ؟
فایل صوتی را پلی می کند و حاجی آنچنان مبهوت است که توان چشم برداشتن از آن ماسماسک را ندارد .
– من آدم اجیر کردم برن سروقت زنت می خواستی اینو بشنوی ازم؟ شنیدی توروخدا دست از سرم بردار … خودم هم پشیمونم ....
دست حاجی به سمت سینه می رود و به لکنت می افتاد به پت پت :
– ب…شرا …
– اره بشرا …. بگو حاجی داشتی می گفتی زن من با ارازل ریخته رو هم ؟ عروست ،ناموس مرتضی مرحوم طیب و طاهره ؟
سیگار دیگری روشن می کند و برمی گردد و پشت میز می نشیند . پا روی پا می اندازد و می گوید :
– پشت گوشتون رو دیدید اون پتیاره رو هم دیدید ، حسام هم به نفعشه به عمه و مادر بزرگش خو بگیره نگیره هم به هیچ کجام نیست حاجی ، تا زنم صحی و سالم بر نگرده اون زنیکه جنده لا دست من می مونه و سلام .
#پارت۲۸۳
حاجی محتاط دست بر روی بازوی سنگی اشم می گذارد :
– پسرم .
نگاه باریک می کند کینه زبانه می کشد :
– پسرتم و جلو روم به زنم تهمت میزنی ؟
– انسان جایزالخطا ست .. . من شرمندم بابا جون .
پوکی عمیق به سیگارش میزند و حاجی محاسن بلندش را دست می کشد :
– نکش اون همه این وامونده رو.
دودش را به فضا فوت می کند :
– من کوتاه نمیام حاجی .
– بخاطر مرتضی .
– مرتضی رفته مرده منی که پرپر میزنم جلو چشمت خاطر ندارم که یکبار بخاطر این منه بی همه چیز که چوب حراج زدم به زندگیم پا رو دلت بذاری با دلم راه بیای ؟ کم با دلتون راه اومدم؟ اخریش اون شب که غیرتم سر چوب شد !
چانه به عصای منبت کاری شده اش تکیه میدهد و لب می جود از حرص .
– تف سربالاست .
– جهنم .
نرم می گوید :
– پسرم .
– زن حاملهامو سه تا نره خر دوره کردن بردن ناکجا حاجی انتظار داری با یه پسرم شرمندم بگذرم ؟ نه نمی گذرم .
#پارت۲۸۴
سخت لب باز می کند و به او که پشت فرمان نشسته و همه حواسش به خیابان است تشر می زند :
– بزن بغل .
تشرش در صدای موزیکی که از اسپیکر پخش میشود به نظر شنیده نمی شود . صدای پخش را خفه می کند و به زحمت می غرد :
– بزن بغل .
– اینجا ؟
دست به دستگیره می گیرد ، تلاطم درونش را سخت کنترل می کند .
پلک بهم می فشارد و می گوید :
– بزن گفتم …
او که تعلل می کند پرخاش می کند با وجود انکه ماشین در حال حرکت است در را باز می کند .
– چیکار می کنی مهبد ؟
به خود می پیچد و دهان باز نمی کند .
یاسین دیر پی به وخامت حالش میبرد و ماشین را به سمت جدول می کشد .
لبه جدول دولا میشود و عق میزند و یاسین با چندش رو برمی گرداند :
– گفتم زیاده روی نکن .
جوابش را نمی دهد . انقدر عق پی در پی میزند که معده اش از تلاطم بیفتد .
#پارت۲۸۵
جعبه دستمال کاغذی را یاسین مقابلش می گیرد .
چند ورق برمی دارد و او نگران می پرسد :
– خوبی ؟
جوابش را نمی دهد خیره به جوب کثیف می ماند و گربه ای که چند فرسخ آن ور تر نشسته .
– مهبد ؟ بریم درمونگاه ؟
سرپا میشود از لبه جوب پر از لجن برمی خیزد :
– لابد با این الکلی که تو خونم ول میزنه ؟
– میزونی ؟
سر به تایید تکان میدهد ، ناخودآگاه تلو تلو خورد .
حفظ تعادل سخت میشود که یاسین زیر بازویش را می گیرد :
– معلومه که چقدر میزونی .
جوابش را نمی دهد و به محضی که می نشیند چشم می بندد .
– اتیش کن .
– نباید زیاده روی می کردی .
– حالا تو هم هی اینو بگو .
#پارت۲۸۶
سر به پشتی صندلی تکیه میدهد .
یاسین فقط پر حرص نگاهش می کند و دیگر غر بی فایده نمی زند مستقیم به سمت همان آدرسی می رود که مقصدشان بود از پیش .
مهبد کلید واحدی که می بایست خانه امیدشان می شد و نشد را کف دست یاسین می گذارد و خودش عقب عقب می رود و بر روی پله یکی مانده به آخر می نشیند .
بعد از ناپدید شدن توکا به آنجا آمد و شد نمی کرد . دل چرکین بود نسبت به این خانه .
بیشر به خانه میراثی سپه سالار ها می رفت انجا روزهای بهتری داشتند . خاطرات خوشی داشتند ..
انجا بود که بذر عشقشان را در دل توکا کاشت .انجا بود که عشقشان ثمر داد .
در را یاسین باز می کند و بعد او قامت خمش را راست می کند و به سمت در می رود .
بعد از دیدن فیلم دوربین مدار بسته نفرتش از این خانه بیشتر شده بود .
#پارت۲۸۷
گام هایش را می کشد . دور و اطراف خانه ای که صفر تا صدش با سلیقه توکا است را از نظر می گذراند و اه در سینه خفه می کند.
از کاشی حمام تا کمد دیواری و دستگیره در ها به سلیقه او بود .
ذوقی غیرقابل وصف داشت برای این خانه برای در آمدن از زیر سایه زرین تاج خانوم و بهانه گیری های ناتمامش .
تن آوار کاناپه می کند ، بی روحی از سر و ریخت خانه می بارید.
روح این خانه توکا بود با رفتنش این خانه بی روح شده بود.
خودش هم نمی دانست که چرا به اینجا امده شاید در جستجوی رد و اثری از آهوی گریز پا .
سر میان دست می گیرد ، بازار مسگر ها پیش مغز پر التهاب او می بایست لنگ می انداخت .
– پکری ؟
– بشکن و بالا بندازم از خوشی ؟
صدای زنگ تلفن همراهش توجه اش را جلب خود می کند به صفحه اش نگاه می دوزد از ویلاست .
زیر نگاه ریز شده یاسین جواب میدهد .
– بله ؟
خاتون هق هقش را ساکت نمی کند مابین گریه سلام میدهد و او بی آنکه علیکی بگوید می پرسد :
– چه خبر شده ؟
– خاکم به سر شده آقا …. روم سیاه .… به امیرالمومنین ما کم کاری نکردیم …
#پارت۲۸۸
کفری از طفره رفتن بی اندازه اش ولوم بالا می برد و تشر میزند :
– جا صغری و کبری چیدن برو سر اصل مطلب خاتون دق دادی .
گریه می کند ، هق می زند و میان گریه می نالد :
– خانم … خانم …
بی صبر می گوید :
– خانم چی ؟
– رفتم خبرم شامشو بدم آقا روم سیاه .. اقا به امیرالمومنین ما کم کاری نکردیم .. عین میت افتاده .. خاکم به دهن اقا نفس نمی کشه..خودتو برسون .
لب می جود از حرص و غیظ :
– شلوغش نکن اون زنیکه عین گربه هفتا جون داره میام الان .
خیز که برمی دارد یاسین که درست حسابی سر از مکالمه اش در نیاورده سیخ می نشیند و می پرسد :
– چی شده ؟
کف دست دراز می کند :
– سوئیچ !
اخم می نشاند به صورت و مصر حرفش را تکرار می کند :
– پرسیدم چی شده ؟
– زنیکه رو به قبله شده مث اینکه … میخوام برم ببینم نعش کش لازمه یا آمبولانس .
#پارت۲۸۹
گوشی موبایل را با کمک کتف نگه داشته و دو دستش دور فرمان پیچیده و هوش و حواسش در عین حال دو جاست .
– به سلام پسر حاجی یادی از فقیر فقرا کردی ؟
نگاهش را از روبرو نمی گیرد سرعتش زیادی بالا است .
حد مجاز را هم رد کرده با این همه از ویراژ دادن دست نمی کشد باید به موقع می رسید .
– عوض سلام و علیک به این آدرسی که برات اس ام اس کردم بیا.
جواب آمد :
– خیره ؟
بلوار را دور میزند . شب است و این دود و دم گرفته شهر شلوغ .
زیست شبانه دارند این مردم همیشه بیدار .
– شره بگم از همین حالا .
– خیرت به ما نرسه یه وقتی !
– دست دست نکن بشمار سه برسون خودتو .
قطع می کند و سرسام اور لایی می کشد میان ماشین ها هیچ دلش نمی خواست آن زن عقوبت ندیده بمیرد . بی کیفر .
آن زن باید زنده می ماند و عقوبت می دید . باید تقاص پس می داد.
#پارت۲۹۰
هق هق و زجه موره خاتون روی اعصابش است با این همه اما مراعات سن و سال و رنگ پریده اش را می کند .
دندان سر جیگر میگذارد و هیچ نمی گوید و زن را شماتتش نمی کند .بد ترسیده است .
– زنده ست .
سیگاری اتش میکند .
فندک را یک دور تاب می دهد و به او که گوشی پزشکی اش را بر روی قفسه سینه بشرا گذاشته می گوید :
– لازمه ببریمش بیمارستانی درمونگاهی جایی ؟
نوچی می کند و گوشی پزشکی را بر می دارد از سینه بشرا و خیره به صورت رنگ باخته اش می گوید :
– بپر برو این نسخه ای که می نویسم رو بگیر بیا . داروخونه این نزدیکی هاست ؟
کامی عمیق از سیگارش می گیرد و هومی می کشد .
عوض خودش پیرمرد سرایدار را با نسخه راهی می کند و خود بر بالین جسم نیمه جان زنی که زندگیش را با خاک یکسان کرده بود می ماند .
#پارت۲۹۱
لای پلک باز که می کند و او را بر بالین خود می بیند اشک از گوشه چشمش فرو می غلتد .
غم و اندوه قلبش را نشانه می گیرد داغ دلش تازه میشود .
مهبد با سرانگشت در عین خشونت اشک راه گرفته از چشم گود رفته اش را می گیرد و حال نزارش را ریشخند می کند .
– عین گربه هفتا جون داری .
چانه اش می لرزد و دم برنمی آورد ،زبانش به کام تلخش می ماند .
فندک زیپو را روشن و خاموش می کند مقابل چشمان غم زده بشرا شعله نارنجی فندک را به بازی میگیرد.
– چیه زبونتو موش خورد ؟
با صدای برآمده از عمق چاه می نالد :
– دلت می خواست بمیرم ؟
گوشه چشمش چین می افتد جوابش یک نه قاطع است به مرگ او راضی نبود لااقل نه به این زودی نه به این سادگی .
– نه ! معلومه که نه . تو باید بمونی ذره ذره آب بشی . باید بمونی و تقاص پس بدی !
چشمه اشکش بیشتر می جوشد .
ساعد دستی که به آن انژیوکت وصل است را روی پیشانی عرق کرده اش می گذارد .
خودش از بوی تنش مشمئز است . حتی یادش نمی آمد آخرین بار کی استحمام کرده .
– بی انصاف تقاص از این بیشتر ؟
سر جلو می برد صاف در چشمان غصه دارش زل میزند .
– الان روز خوبته بشرا ، روز خوبته دختر دایی مونده تا تقاص پس بدی مونده تا ذره ذره آب بشی .
– پسرم . امیرحسامو بیار …باشه هرچی تو بگی هرچی تو بخوای …
– زن و بچمو میخوام میتونی برگردونی ؟
#پارت۲۹۲
اشک پهنای صورت لاغر و تکیده اش را می گیرد از ته دل هق میزند . سر به بالش می کوبد و لب خشکش را زبان می کشد. حلقش از عطش می سوزد و او حتی درخواست آب هم نمی کند .
– غلط کردم ، گه خوردم مهبد … من نه به اون بچه رحم کن تو که می دونی چقدر بهم وابسته است … مهبد اون بچه پدر نداره فقط منو داره … بی انصاف تو عموشی …
خالی از حس نگاهش میکند بی سر سوزن انعطاف و یا حتی ترحم .
پا روی پا می اندازد و لب به بالا انحنا میدهد :
– انتظار داری دلم بسوزه ؟ خر بشم ؟ جمع کن خودتو جلو یکی سفره اتو پهن کن که پشت گوش هاش مخملی باشه و یه دم دراز داشته باشه زنیکه نه من … نه مهبد سپه سالار .
– مهب …
انگشت به لبش نزدیک می کند و هیشی می گوید .
– صبرم زیاده اما ایوب نیستم من بشرا …
میخواهد فک بجنباند که اجازه نمیدهد . مهلتش نمیدهد :
– ببند . برا من قصه حسن کرد شبستری تعریف نکن من گوشم پره … در یک صورت اجازه داری اون دروازه غار رو باز کنی که بهم ادرس بدی … یه ادرس سر راست ..
– من که آدرس دادم .
فک منقبض میکند از خشم از یادآوری آن روز کذایی .
– اون روی سگ منو بالا نیار لامصب .. من عنتر و منتر تو نیستم …
#پارت۲۹۳
فندک را میان دست بازی میدهد و به صفحه روشن تلویزیون و مستطیل سبز نگاه میدوزد هیچ از بازی سر در نمی آورد حتی نمی داند کدام تیم جلو و کدام یک عقب است.
نگاهش به مستطیل سبز است و فکرش فرسخ ها شاید هم فرسنگ ها دورتر .
– آقا ؟
نگاهش را با مکث طولانی از مستطیل سبز برمیدارد و میدهد به صورت تپل و فربه خاتون که حکم اچار فرانسه را در این ویلا دارد .
– شام نمی خورین ؟
خالی ماندن معده اش در اولویتش نبود ولی باید سرپا می ماند باید می ماند و توکا و دخترش را به اغوش می کشید .
– شام چی داریم ؟
– ته چین مرغ بار گذاشتم اقا .
فکرش رفت به اولین ته چین مشترکشان اولین شام زندگی مشترکشان با دستپخت توکا .
مزه بهداشت میداد ،مزه زندگی مزه عشق . چاشنی ته چینش عشق بود .
– بیارم آقا ؟
نوچی کرد و سر به علامت نه تکان داد . دلش ته چین می خواست اما با چاشنی عشق با دستپخت آهوی گریز پا .
#پارت۲۹۴
خاتون اصرار بیشتر نمی کند متوجه حال خرابش می شود و رفع زحمت می کند.
کسی پشت خط جان میداد ، به صفحه نگاه می کند یاسین بود پاک فراموشش کرده بود .
تماس را وصل و صدای تلویزیون را کم می کند .
– هیچ معلومه سرت به کدوم آخور گرم که تلفنتو جواب نمی دی؟
نیشخند میزند :
– عفت کلام نداری ؟
– می ذاری داشته باشم ؟ زنه چی شد ؟
– عین گربه هفتا جون دار سگ مذهب .
– ولش کن بره . دنبال دردسری ؟
شقیقه دردناکش را می فشرد و با کنایه می گوید :
– خبر نداری مگه ؟سرم درد میکنه واسه دردسر !
– ننه باباش پیگیر نمی شن ؟ کس و کار نداره ؟ نکن مهبد … ولش کن بره …
– ننه باباش عمرشون رو دادن به تو . از دار دنیا سه تا داداش گردن کلفت بی خاصیت داره که می توننن الا ایحال ک ی*ر مو بخورن … فرمایشی باشه دیگه ؟
– کل خری دیگه …حالت بهتره ؟
– خوبم داداش .
پووف بلندی می کشد از پشت گوشی و می گوید :
– خدا از زبونت بشنوه .
#پارت۲۹۵
+++++++++
با گشتن میان کشو و نیافتن نوار بهداشتی آه از نهادم بلند می شود ، ساعت ۲ نصفه شب باید با این چشمه جوشان راه گرفته میان پاهایم چه می کردم ؟
لب میگزم از درد مهلک دلم و دولا و دست به شکم از سرویس بهداشتی خارج میشوم که با او روبرو میشوم .
رنگ میبازم ،کی برگشته بود که من متوجه نشده بودم ؟
دستپاچه سلام می دهم :
– سلام ….
سعی میکنم قد راست کنم از خمودگی در بیایم ولی درد زیر دلم بیشتر منتشر میشود .
– حالت خوبه ؟
لب زبان میکشم از درد رو به هلاکت بودم ولی سر به تایید تکان میدهم و او نگاهی توأمان با ناباوری به صورتم می اندازد .
– رنگ رخسار خبر می دهد از سر درون . خوب به نظر نمیای ولی …
جرئت فرار ندارم نه با لکه خونی که پشت شلوار بگ کرمم افتاده .
معذب بر جای میمانم و او می گوید :
– نمی ری بخوابی ؟
#پارت۲۹۶
با تته پته جواب میدهم :
– چ … را .
منتظر نگاهم می کند و من از مقابل در دستشویی تکان نمی خورم انگار که دخیل بسته باشم به انجا یا که حاجت دهنده است .
– شما اول برین ..
– چشم منم میرم اما با اجازت قبلش یه سری به دست به اب می زنم قبلش .
از شدت درد اشک در چشمانم می جوشد ولی اخ نمی گویم حتی .
از بعد زایمان سیکل ماهانه ام بی نظم شده گاهاً هم می شود که سر و هم ته ماه باهم پریود شوم و من هربار برای مراجعه به پزشک زنان امروز و فردا می کنم.
– توکا ؟
گیج میگویم :
– ها ؟
لبخندش را فرو میخورد :
– اگه کمکی از دست من برمیاد بگو ؟ به چیزی احتیاج داری ؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 189
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نویسنده دستت درد نکنه پارت گذاری عالیه هم به موقع و هم طولانی👏👏
وقتی یه زن ومرد جوون باهم تو یه خونه زندگی میکنن هر چقدر هم رعایت بکنن این مسائل پیش میاد…
گاهی تاوان اشتباهات به ظاهر کوچیکمون خیلی بزرگ تر از اونی میشه که فکرشو میکردیم، مهبد هم باید خیلی تاوان پس بده که یه زن پا به ماهو شب تنها گذاشت ورفت…
وبلایی که سر توکا اومد جبران ناپذیره وبه نظرم باید برای همیشه راهشو از مهبد جدا کنه…
عاشق دایره لغات مهبدم/:
این بده 😐💢
دلم برا مهبد کباب شد خانم انگار نه انگار یاسینم که از اون بدتر بیان رابطشونو عاشقانه ام بکنن یهو دیگه-_-
چرا حس میکنم یاسین از توکا خوشش میاد بخاطر همینه که به مهبد نمیگه توکا کجاس
حالا اونو میگیم که به توکا قول داده
ولی چرا به توکا نمیگه که مهبد بدبخت داره سگدو میزنه؟
چی شده حس میکنم توکا ویاسین دارن بهم علاقمند میشن مهبدم داره از غصه هلاک میشه
حس میکنم نویسنده اینجاشو مزخرف کرده از اولم داستانو یه جور نوشته که به خواننده این حسو میده که یاسین قراره از توکا خوشش بیاد و پشت هم داره اتفاقای مزخرف میفته بین این دوتا که قشنگ نیست
مثلا اینکه دوست شوهرت نیپلتو ببینه یا اینککه بره پرات نوار بهداشتی بخره اصلا نرمال نیست و من حقیقتش خوشم نیومد و دیدم نسبت به یاسین بد شده
و اینکه تروخدا اگه کسی اووکادو رو میخونه بگه چیشد من خیلی دلم تنگ شده براش
منم همین نظر رو دارم خوشم نمیاد از نگاه یاسین به توکا
عزیزم آووکادو خیلی مزخرف شده هر پارتش هم دو خط الکی هست هنوز امید حافظش برنگشته فقط پارتا رابطه نفس و امید هست و حرص خوردن آلا
مگه امید قلبش یه جوری نمیشد وقتی نفش بهش نزدیک میشد؟ الان واقعا باهاش رابطه برقرار کرد؟
از توکا بدم اومده انگار نه انگار عاشق مهبد بود برا رفیقش داره میلرزه😐
توکا اصن دیگه به مهبد فکر نمیکنه🙂
به نظرم که این طوری بهتره چون اون زمان که مهبد باید حواسش به توکا میشد نبود هیچی نمیتونه خاطره ی بدی رو که توکا تجربه کرده عوض کنه اونم وقتی که باردار باشه و سه تا نر غول به صورت وحشیانه آزارش دادن
نوش دارو بعد مرگ سهراب فایده ای نداره
اگر چه دلم واسه مهبد میسوزه ولی حقشه مردی که نتونه از زن و زندگیش مراقبت کنه و اختیارش رو بده دست کسی دیگه باید این طوری عذاب بکشه
خب چرا این یاسین خان ی کاری نمیکنه مهبد بتونه توکا رو پیدا کنه یه نشونه ای کمکی چیزی مثلا…
اونور حال مهبد میبینه دم نمیزنه اینورم به زنش محبت میکنه 😕
کرم داره
عجب موقعیتی..😐😂