رمان آوای نیاز تو پارت 110

5
(2)

 

 

کل بدنم مور مور شده بود از نزدیکی زیادش طوری که بهم کامل چسبیده بود… دست انداختم رو دستاش که دور گلوم بود و بعد مکثی ولم کرد که شروع کردم سرفه کردن

 

ازم فاصله گرفت تو طول اتاق شروع به راه رفتن کرد و و در اخر دستی رو صورتش کشید و روبه من ادامه داد

_ آوا من جدیم دیگه از حد تحملم گذشته همین امشب از همین جا با آیدین برمیگردی خونه… فهمیدی؟

 

 

دستی به دور گردنم کشیدم و با نیشخندی جوابشو دادم

_من با آیدین برگردم که شما دیر به حجلت نرسی آره؟!

 

_بس کن بس کن این مسخره بازیارو تمومش کن!… به خداوندی خدا اگه نری آتیشت میزنم

 

 

بدنم لرزید از جدیت کلامش و ازین خودخواهیش ولی همون لحظه با دیدن دو چشم عسلی درست پشت سرش دل و جرعت پیدا کردم

جاوید هنوز متوجه حضورش نشده بود و بالاخره خودش اعلام حضور کرد

_می‌بینم که داماد عقب افتاده از مراسمش

 

 

جاوید سمتش برگشت که فرزان سمتم اومد و روبه جاوید ادامه داد

_ گفتی آتیش؟!

آره چیز خوبیه گرمه، نور میده نیازات و بر طرف می‌کنه اما خب به موقعشم خوب می‌سوزونت!

مثل خودت… میخوای کسی و آتیش بزنی که اول بهش گرما دادی؟

حالا به فکر سوختن و سوزوندن افتادی به خاطر چی؟! به خاطر پول؟! سهام؟!

از من عقب نمونی؟! شایدم گذشته؟!

شایدمــــ…

 

 

تک خنده ای کرد و نگاه معنی داری به جاوید کرد؛ جاویدی که دستاش مشت شده بود و این حالتش یعنی آمادست تا مشتاش و بکوبونه تو صورت طرف مقابل

دستای فرزان که دورم حلقه شد تعجب کردم و نگاهم و بهش دادم که با لذت خیره بود به جاوید و ادامه داد

_فقط حواست باشه می‌خوای چیزایی که مال من شدن و بسوزونی یه وقت جزغاله نشی!

 

 

تو یه لحظه آنی فقط حس کردم جاوید سمت فرزان یورش برد

نمی‌دونم چی شد که دست به یقه هم شدن و طوری بهم‌ نگاه می‌کردن که معلوم به خون هم تشنن ولی سریع به خودم اومدم سمتشون رفتم با تقلا بازوی دوتاشون و گرفتم

_بسه بسه ترو خدا بسه

 

 

 

نفسای عمیق حرصی جفتشون

چشمای به خون نشسته جاوید و رگای برامده ی فرزان نشون میداد اگه ‌دست و بالشون بسته نبود و تو این مراسم‌ نبودن از خجالت هم خوب در میومدن

این وسط من با ترس فقط نگاهشون میکردم و قلبم به سینم‌ می‌کوبید اما نمی‌دونم چیجوری و از کجا یهو آیدین اومد و با صدایی که سعی داشت بلند نشه دوتاشون و از هم جدا کرد و توپید

_چتونه دارید چه غلطی می‌کنین!؟

 

 

جاوید با اخم خیره شد به من که پشت فرزان ایستاده بودم و با تحکم‌ و صدایی که تو کم از داد زدن نداشت گفت:

_گمشو همین الان با آیدین برو خونه آوا تا بیچارت نکردم

 

 

نیم‌ نگاهی به فرزان انداختم که نگاهش با نیشخند به جاوید بود و من بین دو راهی قلب و مغزم‌ مونده بودم!

اگه می‌رفتم یعنی تمام شرایط زندگی با جاویدو قبول کرده بودم و همه چیو پذیرفته بودم و دیگه جا برای هیچ اعتراضی نمی‌موند

این طوری بازم همون آوایی می‌شدم که از زندگی بی جاوید می‌ترسید.

همون آوای ترسویی که می‌خواستم از بین ببرمش و از طرفی دیگه هیچ شانسی پیش فرزان که خیلی می‌تونست کمکم کنه نداشتم و هر روز و هر شب باید شاهد زندگی جاوید با ژیلا می‌بودم اونم به امید روزی که یه روزی جاوید ژیلا رو طلاق بده

جدا از همه ی این داستانا من اصلا همچین آدمی که منتظر باشم زندگی دو نفر دیگه به هر دلیلی بهم بخوره نبودم… پس چشمام و محکم باز و بسته کردم و با قدمای محکم سمت جاوید قدم برداشتم و روبه روش ایستادم و دست دراز کردم پشت گردنم قفل زنجیرم‌ و باز کردم!

 

 

 

زنجیری که توش حلقم و انداخته بودم و قرار بود به عنوان هدیه عقد برش گردونم به صاحب اصلیش…تو دستم سفت نگه داشتم و تو صورت جاوید در حالی که سعی می‌کردم صدام‌ نلرزه گفتم:

_عشق حس مزخرفیه حسیه که گاهی حاضری براش جونتو زندگیتو بدی گاهیم این قدر ازش متنفر میشی که حاضری خودت و بُکشی و راحت بشی از جهنمی که خودت برای خودت ساختی… می‌دونی یه جا خوندم عشق و نفرت فاصلشون اندازه ی یه تار مو و گاهی مغز فرکانس اشتباهی می‌گیره و به جای عشق حس نفرت دریافت میکنه و گاهیم برعکس…

پس شاید از همون اول ازت متنفر بودم و مغزم اشتباهی فکر کرده عاشقتم هان کی میدونه؟!

 

هیچ کس حرفی نمی‌زد و جاویدم فقط نگاهم می‌کرد که نیشخندی زدم و بی‌رحمانه ادامه دادم:

_ ولی خب الان با تموم وجود میگم ازت متنفرم

از تو و تمام شبایی که باهات بودم از تو و تمام خاطراتی که با تو دارم از تو و اون نگاهت از هر چیزی که به تو ختم میشه چون تو…

 

 

مکثی کردم و قطره اشکی رو صورتم‌ روون شد

_چون تو واقعا به احساسات من ضربه زدی جوری که حس میکنم خالی از هر حسی شدم

تو بهم گفتی خیالت راحت باشه همه جوره هستم‌ و حواسم‌ بهت هست ولی الانــــ…؟!

 

 

نیشخندی زدم و به چشماش که قرمز شده بود و ناباور بودن خیره شدم و دستم و جلو بردم زنجیر و که توش حلقم و انداخته بودم جلو صورتش بردم و این‌ بار با صدای لرزون ادامه دادم

_دوست دارم مثل این فیلما بگم خوشبخت بشی اما دوست ندارم حتی برای یک بار اون طوری که به من نگاه می‌کردی به اون نگاه کنی… می خواستم هدیه بدمش به ژیلا ولی چرا دروغ دیگه نمی‌تونم بمونم و تحمل کنم این جَوو!

 

 

با بغض زیادی دستم و که توش زنجیر و حلقه بود کامل سمتش گرفتم تا بگیرش و در آخر لب زدم

_غریبه شدنمون مبارک…!

 

 

خیره منتظر بودم زنجیری که توش حلقم و انداخته بودم‌ و بگیره ولی فقط با یه حالتی که تا حالا تو صورتش ندیده بودم نیشخندی زد و پشتش و کرد و با قدمای بلند عصبی خارج شد و من هنوز تو همون حالت مونده بودم و اشکام رو صورتم راه خودشون و دوباره باز کرده بودن!

نگاهم و دادم‌ به آیدین که هنوز ایستاده بود و خیره نگاهم می‌کرد اما همین که نگاه من رو روی خودش دید نفسش و فرستاد بیرون و بدون حرف دنبال جاوید رفت!

 

 

نیم نگاهی به فرزان انداختم که فقط نگاهم میکرد و با صدایی که به زور خودم شنیدم لب زدم

_بریم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 1 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
اشتراک در
اطلاع از
guest

8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
اتاق فرمان
اتاق فرمان
1 سال قبل

این عشق تهش به جهنم ختم میشه
اینکه جاوید ذره ای فکر دل آوا نباشه اینکه ناراحتیش و شکستن دلش هیچ ارزشی واسش نداشته باشه عشق نیست قطعا عشق نیست
عاشق حاضره از همه چیزش بگذره تا خم به ابروی معشوقش نیاد ولی جاوید دقیقا برعکسه هر کار دلش بخواد میکنه کاملا خودخواهانه عمل میکنه

آوا رو تحسین میکنم که بالاخره از جاوید جدا شد امیدوارم دیگه به هم برنگردن…
اگه آوا جاویدو فراموش کنه و فرزان بفهمه که واقعا عاشق آوا شده و با آوا ازدواج کنه بهتره
جاویدم بمونه با پول و شرکت و سهامش و یه زندگی نکبت با ژیلا و شرط و شروط بابابزرگش

علوی
علوی
1 سال قبل

چرا یه مدل عشق نداریم که با بریدن و رفتن طرف مقابل، مثل کاری که جاوید کرد، بازم عشق بمونه؟؟ عشق! نه تو سری خوری و ضعف، نه نفرت و نابودی
نه اینکه آوای داستان ببره و بره سمت دشمن جاوید و اعلام تنفر کنه، نه اینکه بمونه و با هر ساز مزخرفی که جاوید می‌زنه برقصه. آوا جاوید رو می‌خواد، با خوب و بدش، و واقعاً آوا و جاوید برای هم خلق شدن. اینکه اینجور می‌بره و می‌ره جاوید رو نابود می‌کنه و تمام پل‌های پشت سر خودش رو نابود. گفتن اینکه از تمام لحظات با هم بودنمون نفرت دارم ظلم به خودش و روزهای خوشیه که داشته. دوست ندارم این حرکت‌ها رو. گرچه داستان همیشه آینه واقعیاته و تو واقعیت اکثر مواقع مثل همین داستان رخ می‌ده.
برعکس حرفی که آوا زد و القائات فرزانه، دقیقاً این رفتار از ضعیف بودن شخصیت آوا و فرزان میاد. اونی که قوی و منطقیه تا الان فقط آیدینه

Prm
Prm
پاسخ به  علوی
1 سال قبل

آخه آوا فرزان رو انتخاب کرد چون تنها کسی که اون لحظه میتونست بهش پنا ببره فرزان بود و دیگه کسی رو نداشت

اتاق فرمان
اتاق فرمان
پاسخ به  علوی
1 سال قبل

جاوید عاشق نیست امیدوارم آوا هم عاشق نبوده باشه و بتونه جاویدو فراموش کنه

Bahareh
Bahareh
پاسخ به  علوی
1 سال قبل

کاملا موافقم باهات.

'F'
'F'
1 سال قبل

باز که خراب کرد

همتا
همتا
1 سال قبل

حق داره واقعا
به چیزای منطقی فکر کرد تو لحظه

ریحان
ریحان
1 سال قبل

آفرین آوا👏👏👏

دسته‌ها

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x