×××
_میسوزه بابا زهرا
_خانوم چیکار کنم یکم تحمل کنین ضدعفونیش کنم
نگاهی به زخمم کردم و آه از نهادم بلند شد
چقدر بد شده بود!
دوباره با سوزش زخمم چشمام و بستم این بار دستش و که توش پنبه آغشته به بتادین بود چنگ زدم و گفتم:
_ول کن ول کن نمیخوام بابا
یکم نگاهم کرد و پوف کلافه ای کشید و پنبه آغشته به بتادین و انداخت تو سینی روی عسلی و گفت:
_تو که خانوم این خونه ای چرا گلدون شکسته رو قایم کردی؟ چرا اصلا نگفتی به کسی خانوم این جایی؟
تو صورتش نگاه کردم و جوابش واضح بود.
چون خودمم نمیدونستم!
خواستم بگم من خانوم این خونه نیستم و خودمم نمیدونم جایگاهم چیه که یهو در اتاق باز شد و قیافه پر اخم فرزان تو چهار چوب در نمایان شد
زهرا با دستپاچگی سلامی داد و من فقط نگاهش میکردم که نگاهی به پهلوی زخمیم کرد و بی توجه به سلام زهرا وارد اتاق شد و روبه من توپید
_واقعا عرضه یه پیاز خورد کردن و مدریت خونه نداری تو؟!
اخمام رفت توهم
_نمیبینی حال منو؟ حوصله خودمم ندارم بعد تو کار میزاری رو دوشم؟
با اخم سمتم اومد
_صبح بهت گفتم حال و حوصلت مال خودت و به من ربطی نداره، تو خونه من بیهوده وقت نمیگذرونی
با دست اشاره ای بهم کرد و ادامه داد
_نگاهش کن ترو خدا زده خودش و ناقص کرده! رو دیوار کی یادگاری نوشتیم اصلا من موندم تیکه گلدون تو پیرهن تو چیکار میکنه؟!
نیم نگاهی به زهرا کردم که با این جمله فرزان رنگش پرید و یه لحظه یاد روزایی که میترسیدم از کار بی کار بشم افتادم
اون روزا که برای خرید قرصای مادرم به پول بیش از حد نیاز داشتم و بزرگ ترین ترسم بیکاری بود… تو چشمای فرزان خیره شدم
_حواسم نبود دستم خورد شکست نخواستم کسی ببینه!
با تردید نگاهم کرد و دستی رو صورتش کشید اخماش از هم باز شد و دوباده تو حالت خونسردش رفت
_کارت افتضاح بود… بی عرضگی و به معنای کلمه
هنوز خونه کثیف هیچیم سر جاش نیست و یه گلدون عتیقم که از پاریس خریده بودمش تو خونم شکسته وَ رو دستم یه آدم زخم و زیلی مونده که یه عالمه مسئولیت رو دوشش گذاشتم و الان هیچی به هیچی از طرفی کارم و ول کردم اومدم ببینم چشه
مرده یا نه!
دندونام و روهم فشار دادم و دهن باز کردم دفاعی از خودم کنم که دستش و آورد بالا و جدی گفت:
_هیچی نگو تا قاطی نکردم آوا
ساکت شدم از جدیت کلامش و یه جور صلابت کلام تو حرفاش بود که من و یاد جاوید مینداخت و نمیدونم این جدیت کلامشون و از کجا میاوردن که من هر کار میکردم نمی تونستم این طوری جدی حرف بزنم!
نفس عمیقی کشید و روبه زهرا که گلدونو شکسته بود و الان فقط نظاره گر بود ادامه داد
_تو هم برو دعا کن شکسته شدن گلدون و یکی دیگه به گردن گرفت
چشمام گرد شد
خیره به زهرا بود و زهرا بیچاره از ترس اصلا نمیتونست حرف بزنه و فقط مِن مِن میکرد که فرزان بی توجه بهش رو به من ادامه داد
_هر کار میکنی بکن فقط گند نزن دوباره… انجام مسئولیت هایی که بهت دادم پیشکشت!
دستام و مشت کردم از حرص و گفتم:
_من با چه زبونی بگم…
هنوز حرفم تموم نشده بود که اجازه بقیه حرفم و نداد و پرید وسط حرفم
_بگی چی؟ حوصله نداری؟! با همون زبونی که من میگم همینی که هست
دیگه اجازه هیچ حرفی نداد و با قدمای بلند از اتاق خارج شد و در و بست و از فرط حرص دستام و فقط فشار میدادم و نگاهی به زهرا دادم و گفتم:
_به من گفت بی عرضه؟!
هیچی نگفت که نگاهم و به در دادم و گفتم:
_حالا که این جوری شد بهت نشون میدم بیعرضه کیه
خواستم صاف بشینم که پهلوم تیر کشید و آخی گفتم!
زهرا هول رو بهم نگاهی کرد:
_چی شد خانم؟
جوابی ندادم و تو دلم رفتار فرزان و با جاوید مقایسه کردم
الان اگه جاوید بود اولین چیزی که میگفت پرسیدن حال و احوال من بود و شاید به زور میبردم درموندگاه بعدش تازه به جونم غر میزد ولی فرزان…
چشمام و محکم بستم و زیر لب گفتم:
_نشونت میدم فرزان عظیمی
خب که چی الان قراره چی بشه
چرا انقدر کشش میدید الکی، بی مزه تر از این رمان هم ندیدم
رمانی رو طولانی میکنن که حداقل ی جذابیتی داشته باشه
ما تا حالا درگیر دعواهای آوا و جاوید بودیم حالا دعواهای آوا و فرزان 😒😒😒😒😒😒