کاملا جا خورد از عقب نشینیم
ریلکس سمت قهوه ساز رفتم و فنجونی برداشتم و مشغول قهوه ریختن برای خودم شدم
اونم نگاهش و ازم گرفت و مشغول شد که دست دراز کردم نمک دون و از روی کابینت برداشتم و درش و کاملا باز کردم و بدون هیچ دلسوزی همشو خالی کردم تو ظرف قهوه و زیر لب گفتم نوش جان!
همین که کارم و کردم فنجون قهوه خودم و گذاشتم رو میز و نگاهی بهش کردم که با سلیقه مشغول چیدن میز بود نیشخندی زدم و با خیال راحت سمت خروجی رفتم… واستا پدرت و در میارم!
پا تند کردم سمت اتاقم و در آخر بعد طی کردن پله ها وارد اتاقم شدم، در و محکم بهم بستم تیشرتم و از تنم دراوردم و پرت کردمش گوشه اتاق
سمت کمد دیواری سفید رنگم رفتم و درش و باز کردم شروع به گشتن کردم بین لباسای توش و لب زدم
_بد موقعی با من در افتادی موقعی که دیگه ساکت نمیشینم یکی مثل ژیلا تازه از راه برسه و با من هر جور دوست داره حرف بزنه موقعی که میخوام تغییر کنم و چقدر خوب که تو هستی
همینطور که لباسای تو کمد و رصَد میکردم و در آخر نگاهم رو لباس مشکی چرم مانندی که تا بالای زانوم بود زوم شد
متفاوت بود از بقیه لباسا و تا حالا خودمم هیچ وقت اینجوری لباس نپوشیده بودم و فکر کنم انتخاب خوبی بود برای شروع یه تغییر
لباس و که تنم کردم سمت آینه رفتم و راضی کش مویی از رو میز توالت برداشتم و موهام و محکم بالا سرم بستم و در آخر دو تیکه از موهای جلومو تو صورتم انداختم.
خط چشممو برداشتم و بالا چشمم کشیدم و دونباله دادم بهش و در آخر تو آینه لب زدم
_که من بی عرضم؟ من نمیتونم؟ برای من ورمیداری دختری که شبا باهاش میخوابی و میاری میگی مسئولیت خونه با اون تو بی عرضه ای!
نفس عمیقی کشیدم سمت در اتاق رفتم و با اعتماد به نفس از اتاق خارج شدم و سمت آشپز خونه قدم برداشتم…
به آشپزخونه رسیدم و خواستم وارد شم ولی قبل این که وارد شم صدای فرزان بود که من و میخکوب خودش کرد و نشون میداد داخل آشپز خونست و مخاطبش دختریه که هنوز اسمشم نمیدونستم!
_فکر کنم گفته بودم تو کارای من نباید دخالت کنی لاله!
_آره ولی وقتی با من سر میکنی نباید با کس دیگه ای باشی این قانون خودت بود یادت رفته؟
این دختره کی که خودش و خانم خونه میدونه؟
_از خودش بپرس… درضمن دوست ندارم رابطه ای که سر انجامی نداره تو دهن این و اون بیفته این قدر پیش اره و اوره از ما نگو از خودت بگو فقط!
لبخندی زدم و صدای لاله هم به گوشم خورد:
_کی گفته صد در صد بی نتیجس از کجا معلوم؟!
_رابطه من و تو سر نیازامون شروع شد وَ خیلی زودتر از چیزی که فکرش و کنیمم شروع شد و چیزی ام که زود شکل میگیره زودم از بین میره… بیا این و قبول کنیم اگه این خونه یا این زندگی و نداشتم انتخاب تو نبودم و تو هم اگه این قیافه و نداشتی انتخاب من نبودی
در نتیجه این دلبستگی نیست که من و تو کنار هم نگه داشته وابستگیه و فرق زیادی بین دلبستگی و وابستگی وجود داره!
شرط ما هنوز سرجاش، چیزی کم و کسر داری تو زندگیت که الان اول صبحی گیر دادی بهم؟!
_فرزان مگه زندگی فقط به خونه و ماشین پس احساسات چی پس تعهد چی؟
_واستا واستا اولا تو خودت این زندگی و انتخاب کردی چاقو نزاشته بودم زیر گلوت که! گفتم از قیافت خوشم اومده و خودم تامینت میکنم نیازی نیست بری خارج کار مدل این جور چیزا وَ تو قبول کردی… زندگیتم به قدر کافی خوب بود اما تو بیشتر میخواستی و شرط من و قبول کردی این دیگه به من ربطی نداره تو طمع کار بودی و فکر احساساتو نکردی از طرفیم دارم میگم تو به من دلبسته نیستی وابسته ای و اصلا فرق این دوتارم نمیدونی
حرفاش چرا این قدر قانع کننده بود!
خودم درگید حرفای فرزان بودم… منو جاوید بهم دلبسته بودیم یا وابسته؟
فرزان ادامه داد:
– ﻭﺍﺑﺴﺘﮕﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍمت چون ﻣﻔﯿﺪﯼ… ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍمت حتی ﺍگه ﻣﻔﯿﺪ ﻧﺒﺎﺷﯽ!
به کسی که دوستش داری دلبسته باش نه وابسته این و برای زندگی خودت میگم لاله این بحثم تموم کن
یک سال باهم بودیم دوست ندارم حرمتای بینمون خراب بشه و به وقتشم باید از هم خداحافظی کنیم این و از اول هر دومون میدونستیم و الان که تو حرف احساسات و داری میاری وسط فکر کنم بهتره کم کم رابطمون و قطع کنیم!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.