×××
نگاه خیرم به صفحه تلویزیون بود که دقایق پایانی و نشون میداد و من جدا از این که اصلا هیچ کدوم از حرفای مجری و نمیشنیدم و نمیفهمیدم فقط نگاهم به دقیقه شمار تلویزیون بود که صدای پایی توجهم و جلب کرد!
نگاهم و دادم به فرزانی که مثل همیشه اتو کشیده و تمیز بود و از پله ها داشت پایین میومد و نگاهش به من بود!
تعجب کل وجودم و گرفت و کم کم لبخندی رو لبام شکل گرفت و لب زدم
_اومدی؟!
نگاهی به سفره هفت سین انداخت و صندلی روبه روم و کشید بیرون و نشست و با نگاه خیره ای به سفره هفت سین گفت:
_چند سالی میشه که سال نو توی خونم تنها میگذره
_چرا؟!
نگاهش و بهم داد که ادامه دادم
_چرا تنها خب؟! خانواده ای دوستی… فامیلی چمدونم دوست دختری چیزی!
خیره شد به تنگ ماهی و زبونم نتونست ساکت بمونه:
-شایدم خب خودت دوست داری هر سال تنها باشی
من که امسال دارم دیوونه میشم یه جورایی دارم دق میکنم از این تنهایی
نفس عمیقی کشید و یه لحظه حس کردم تو نگاهش غم وجود داره و برای اولین بار از خنثی بودنش درومده و بعد مکثی گفت:
_تو هیچی نمیدونی یعنی؟!
تعجب کردم
_چیو باید بدونم در رابطه با زندگی تو آخه؟!
چند لحظه نگاهم کرد و بعد خیره بهم لب زد
_نمیدونم!
چند بار پلک زدم که خودش ادامه داد
_خانوادم و از دست دادم خیلی وقت… اسم و رسمیم که الان دارم از مردیه که من و به فرزند خوندگی خودش دراورده
چشمام گرد شد که ادامه داد
_دوست و رفیقم باید بگم حوصله ی هیچ آدمی و ندارم یعنی به قول تو حوصله خودمم ندارم ولی با این حال تمام تلاشم و برای زندگیم میکنم
وَ خب جوابم داده به تمام چیزایی که خواستم رسیدم
از احترام و قدرت گرفته تا وضع زندگی و پول و ثروت حتی به شخصیتی که میخواستمم رسیدم اما وقتی جلو آینه وایمیستم انگار خودم و دیگه نمیشناسم
انگار دوتا بال داشتم و خودم کندمشون!
وقتی گفتی کاش منم حال دلم مثل تو با تنهایی خوب میشد تو دلم فقط نیشخند زدم چون حال دل آدما فقط وقتی خوب میشه که به حرفش باشی و گوش کردن به حرف دلم کار عاقلانه نیست
میدونی شدم شبیه یه پازل هزار تیکه که هیچ آدمیم حوصله تکمیل کردنش و نداره!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.