×××
جاوید*
جرعه ای از قهوم و خوردم که دستی رو شونم قرار گرفت… سرمو برگردوندم و با قیافه ی ژیلا روبه رو شدم و همین که نگاهم بهش خورد لب زد
_تو چرا نخوابیدی؟
_خوابم نمیاد حالش چطوره؟!
_خوب نیست… دکترش گفت باید بستری شه ریه هاش آب آوردن ولی گوش نمیده که به یه دستگاه اکسیژن افاقه کرده
نگاهم تو نگاه اشکیش بود و میدونستم چقدر آقابزرگ و دوست داره!
منم با همه ی کینه هام راضی نبودم مردی که بزرگم کرده بود تو این وضع باشه و حتی بیشتر از تصورم حالم بابت این اوضاعش خراب شده بود…
نگاهمو یه دور تو صورت ژیلا چرخوندم برای اولین بار بدون هیچ آرایشی صورتشو دیدم که دستی زیر چشماش کشید و لب زد
_پاشو برو کارت داره
_نخوابیده هنوز؟
_چرا هی خواب و بیدار میشه نمیتونه درست نفس بکشه الانم بیدار شد گفت جاوید بیداره بگو بیاد کارش دارم، هر چی اصرار کردم بزار برای فردایی پس فردایی بزار نفست جا بیاد میگه نه شاید پشیمون بشم برو بگو بیاد کارش دارم!
سری تکون دادم و از جام بلند شدم
اشاره ای به چشمای قرمز و پف کردش کردم که نمیدونم بابت گریه بود یا بی خوابی ولی کلی گفتم:
_برو بگیر بخواب خسته شدی
با کنایه جوابمو داد
_اِ تو نگران منم میشی؟
شونه ای انداختم بالا
_فعلا که اسمت تو…
_میدونم میدونم بسه دیگه خسته شدم از این جمله های تکراری و کلمه های پر کاربرد این روزات
هیچی نگفتم که نگاهش و ازم گرفت و راهش و کشید رفت
نفس عمیقی کشیدم و از جام بلند شدم
سمت اتاق آقا بزرگ قدم برداشتم و چند بار به در ضربه زدم و بدون هیچ دریافت اجازه ای درو باز کردم
نگاهم و دادم به پیرمرد نحیفی که ماسک دستگاه اکسیژن رو صورتش بود ولی با این حال چهره ی کبود شدش نشون دهنده حال بدش بود!
سلام زیر لبی دادم که سری تکون داد و سمتش قدم برداشتم، روی صندلی راحتی کنار تختش نشستم که ماسک دستگاه اکسیژن و برداشت و چند سرفه پشت سر هم کرد و لب زدم
_یکم حالتون بهتر شد برای درمان برید خارج اصلا قرار بود برید ولی هی عقب انداختین به خاطر ما
نگاهش و بهم داد و با صدایی که دیگه رنگ بویی از اُبهت سابقش نداشت و ضعیف بود لب زد
_این ریه های من دیگه درمان نداره کارش و کرده… اگه قرار به جون دادن باشه تخت خونه خودمو انتخاب میکنم اونم کنار دو تا نوه هایی که خودم بزرگ کردم!
خواستم چیزی بگم که سرفه کرد و اجازه حرف بهم نداد و خودش به زور ادامه داد
_گوش کن ببین چی میگم جاوید حرف اضافه و امید الکی نمیخوام ازت!
من عمرمو کردم عمریم باشه هستیم نباشه هم که نه، گوش کن ببین چی میگمــــ
چند بار سرفه کرد و بعد نفس عمیقی کشید و رو بهم ادامه داد
_فردا زنگ بزن وکیلمو وکیل شرکت بیان برای بقیه سهام
اگه من بمیرم به بچه هام میرسه که هیچ کدومشون لیاقتشو ندارن یکیشونکه زیر خاک یکیشونم که از پس تک دخترش نتونست بر بیاد و نیست
دخترمم براش به اندازه ی کافی گذاشتم اون شرکت و فقط تو از پسش بر میای!
تو سکوت فقط نگاهش میکردم و هیچحسی از حرفاش نمیگرفتم درباره ی شرکت وسهام هیچ خوشحال نبودم بابت هدفی که زود تر از موعود نصیبم شد!
فقط خیره بودم به پیرمردی که یه روز و روزگاری برو بیایی داشته و الان حتی برای نفس کشیدن ذره ای اکسیژن تقلا میکرد و نیاز داشت به کمک و چقدر چرخه روزگار مثل چرخ و فلک خوب بالا پایین میشد!
_یه کار دیگم هست جاوید!
سرم و به معنی چی تکون دادم که نگاهش غمگین شد و لب زد
_برو پیش جابان!!
از تعجب تک خنده ای کردم
_جابا…فرزان؟!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نکبت رذل آشغال گند زده ب زندگی فرزان حالا که داره می میره عین سگ ترسیده افتاده دنبال بخشش و به خیال احمقانه خودش طلب بخشش وقتی داره می میره اونم وقتی دهن فرزان و خانوادشو صاف کرده حتی اگه ببخشتشم فایده داره
همه آتیشا از گور این بلند میشه دقیقا:/
شورش رو در اوردین مثلا آدم پارت گزاری کنید
نه به اوایل که پارت خیلی بلند بود نه به حالا مه تا میای بفهمی چی به چی تموم میشه
والا به خدا همین کع هر روز پارت میذاره خودش خیلی خوبه بعضی از رمان ها اصلاااا اصلا پارت گزاری شون مرتب نیست یه بار یه ماه طول می کشه یه پارت جدید بذار یه بار هم میبینی تو یه روز سه تا
پارت گذاشته