هنوز نگاهش روم بود و خواستم سوالی که این همه مدت ذهنم و درگیر کرده بود و بپرسم اما باز سوالمو خوردم چون میترسیدم باز با یاد خاطرات حالش بد بشه!
_چی میخوای بگی؟
_چی؟
_میگم چی میخوای بگی این چند روزه خیلی از حرفات و میخوری بگو راحت باش
_نه من…
_بگو؟
_خب…میترسم حالت باز…
سکوت کردم که تو جاش مثل من نشست و لب زد
_خودم انتخاب کردم همه چیو بهت بگم پس هر چی میخوای بگو
_خب… خب چرا بین این همه آدم من و انتخاب کردی تا رازتو بهم بگی؟!
یکم سکوت کرد و بعد مدتی لب زد
_آدما مثل آتیشن یعنی حداقل تو زندگی من که این جوری بوده… میگم آتیشن چون وقتی خیلی نزدیکشون بری میسوزوننت وقتی خیلی ازشون دور شی سرد میشن پس بهتره همیشه تو حد وسط وایسی اما تو…
سکوت شد و خیره تو چشمام لب زد
_تو برام آدم نبودی فرشته بودی یعنی برای من که این طوری بود
لبخند رو لبام بزرگ شد و کم کم اون خنده تبدیل شد به قهقه و روبهش لب زدم
_دارم به این فکر میکنم این همه آزار و اذیتت میدم بازم میگی فرشتم
هیچی نگفت و سری به چپ و راست تکون داد که ادامه دادم
_والا آلودگی صوتی بودم که تا چند وقت پیش
_هنوزم هستی… سوال اصلیت و بپرس!
لبم و به دندون گرفتم و با تردید لب زدم
_جاوید میدونه تو… تو برای اون چیکار کردی؟!
نگاهش و ازم گرفت و لب زد
_چطور؟
_خب آخه آدمی نیست که با دونستن این موضوعات این طوری برخورد کنه و این همه مدت تورو دشمن ببینه ولی یادمه یه بار بهم گفت بعضی چیزا تو گذشتم راز… راز من نیست که به تو بگم پس تلاش بر فهمیدنشونم نکن
سکوت شد و نگاه پر استرسی به فرزان کردم که با یادآوری دوباره گذشتش حالش بد نشه و از طرفی استرس داشتم جاوید این داستانارو بدونه و با این حال از برادرش این جوری نفرت داشته باشه اما فرزان بدون این که نگاهم کنه لب زد
_جنازه فرهاد تو انبار تا شب موند
منو جاویدم تا شبم بالا سرش بودیم و میترسیدیم کسی چیزی بفهمه من از همه بیشتر چون دست من به خون آلوده بود نه جاوید با این حال جاوید با این که از من بچه تر بود تنهام نزاشت و تا شب پیشم موند ولی در این میون هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد در آخرم آقابزرگ اومد و مجبور شدیم بیاریمش بالا سر جنازه فرهاد… مطمعن بودم اگه فقط پای من گیر بود همرو خبر دار میکرد اما چون پای جاویدم خواه یا ناخواه گیر میفتاد و نوه عزیزشم اونجا بود اونجارو جوری جمع و جور کرد که انگار از اولم اون انباری نفرین شده اونجا وجود نداشته و دهن خانواده فرهادم با پول بست و تمام
فکر کنم منظور جاوید از راز همون قتل فرهاد باشه اگنه تنها کسی که راز منو میدونه تویی آوا!
نفس عمیقی کشیدم که نگاهش و بهم داد
_چرا این قدر آقابزرگ از تو نفرت داشت؟
درک نمیکنم هر دوتون هم تو هم جاوید بچه پسرش بودین دیگه!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
جمله آخرش سوال منم هست. گرچه یه جواب کوتاه براش دارم. شاید شاید داستان تفاوت ظاهری دو تا برادر بوده. جاوید انگار خیلی بیشتر شبیه خود بابابزرگه است
شاید اما این دلیل کافی ای نیست تو الان فک کن دوتا بچه داری خب مسلما دوتاشونو مثل هم دوست داری اخه از گوشت و خون خودتن نمیشه که یکیو ول کنی فقط به یکی محبت کنی…..🤷🏻♀️😐
خوب بابابزرگه مسلماً من نیست!!
همین دوتا تحفهای که تربیت کرده رو ببینید! جاوید و ژیلا! کدوم تعادل روانی داره؟؟ یا سبک اینکه اینا رو به زور چپوند زیر یه سقف، رشوه بده به پسره که بیا دختره رو بگیر.
این خودش عدم تعادل روانی داره مسلماً. وگرنه آدم عاقل پسر خودش رو به خاطر یه تمرد یا ازدواج اشتباه از دید خودش چنان رها نمیکنه که به خاطر نداشتن خرج عمل بچهاش دست به خودسوزی بزنه! یا یتیمهای پسرش رو از مادرشون جدا کنه.